۱۳۸۵/۲/۲۷

بر سر دو راهی

بر اساس زندگی  خانم ف. م ، سی ساله از تهران


 


 


این اثر نبوغ آثار کار خود من است .وای بر سیاه بختی که بخواهد بدون اجازه ی من در جایی از آن استفاده کند .


سالهای مدرسه خوب یا بد، زشت یا زیبا، تمیز یا کثیف خیلی زود سپری شد و من توانستم با نمره های نسبتا خوب دیپلم بگیرم . بعد از آن سعی کردم در مدتی که بدنبال نیمه ی گم شده ی وجودم هستم وقتم را با شرکت در کلاسهای مختلف پرکنم . پدرم سالها  پیش مرده بود و من به خرج عمویم بزرگ شده بودم . او هم علی رغم اینکه کارمند ساده و زحمتکشی بود از پرداخت هزینه ی کلاسهای جور واجور من مضایقه نداشت و هیچ وقت بر سر من منت نگذاشته بود .با اینهمه  چیزی مثل خوره روح مرا در انزوا می خورد و نابود می کرد و من کسی را نداشتم که با او درباره ی این مسائل صحبت کنم و فکر هم نمی کردم کسی دردها و رنج های مرا باور کند و جدی بگیرد .همه چیز همین طورها بود  تا اینکه یک روز که از کلاس گلدوزی روی جلد قلمدان بر می گشتم با مهناز برخورد کردم . مهناز همکلاسی قدیمم بود و مدتی بود از او بی خبر بودم . با هم از چیزهای مختلفی صحبت کردیم و یاد مدرسه و خوبی ها و بدیها . زشتی ها و زیبایی ها . تمیزی ها و کثیفی هایش را زنده نمودیم .(آه . چه روزهای ساده و نمناکی بود روزهای مدرسه ) وقتی که از مهناز خداحافظی می کردم  کارتی از توی کیف دستی اش بیرون اورد و داد به من . گفت کارت شرکتی است که در ان مشغول به کار است و من می توانم از صبح تا شش عصر انجا بهش تلفن کنم .گفت مدیر شرکت جوانی خوش تیپ و بسیار ثروتمند و مهربان است و اگر بخواهم می تواند برای من هم  کاری در انجا دست و پا کند . سرتان را درد نیاورم . اشنایی من با فریبرز به همین سادگی صورت گرفت .روزی که برای معرفی و درخواست کار به شرکت مهناز اینها رفته بودم با جوانی قد بلند و بسیار مودب برخورد کردم که ساعتی بعدفهمیدم همان "فریبرز مفخم" مدیر عامل شرکت است . او با لبخندی عمیق و در عین حال مهربان و البته جدی و مردانه از من پذیرایی کرد و دستور داد چای و شیرینی برایم بیاورند . همان لحظه ی اول که او را دیدم احساس کردم سالهاست می شناسمش .با هم راجع به همه چیز صحبت کردیم . انگار زمان متوقف شده بود و جز من و فریبرز کسی در  جهان وجود نداشت .در آن لحظات خودم را خوشبخت ترین دختر روی زمین احساس می کردم .فریبرز همینطور حرف میزد و من محجوبانه و زیر چشمی نگاهش می کردم و عرق می ریختم . چه حرارت مطبوعی . ناگهان در باز شد و زنی میانسال و بزک کرده داخل شد . نه سلام کرد و نه سری تکان داد . یکراست رفت پشت میز فریبرز و توی صورت من نگاه کرد و گفت :"خانم مجرد استخدام نمی کنیم " بعد هم آمد دست مرا گرفت و در حالیکه خنده ی بلند و چندش آوری سرداده بود (از آن خنده ها که مو بر تن آدم سیخ می کند ) مرا  از اتاق بیرون کرد . من هاج واج مانده بودم که این کیست و با چه جراتی در حضور مدیر شرکت اینطوری برخورد می کند .چگونه توانسته فریبرز من را اینچنین اسیر و ذلیل خودش کند ؟آخر فریبرز سکوت کرده بود و سرش در تمام مدتی که زنیکه مرا بیرون می کرد پایین بود و هیچ کاری نمی کرد . انگار دنیا را روی سر من خراب کرده بودند .آمدم بیرون و همینطوری بی هدف توی خیابانها راه رفتم .به بخت سیاه خودم نفرین فرستادم .همه ی بدبختی های زندگی آم آمد جلوی صورتم . آه که چقدر راه رفتم و غصه خوردم.  نزدیک های غروب خسته و درمانده برگشتم خانه .چشمم دیگر جایی را نمی دید اما  دیدم یک ماکزیمای سیاه رنگ ناشناس کنار در خانه پارک شده . اگر حالم انقدر بد نبود حتما نگاه می کردم ببینم  فول کلاس است یا نه. اما حالم آنقدر بد بود که در بند مدل ماشین نبودم . ماشین هم یکریز چراغ میزد و دستش را گذاشته بود روی بوق .من قدم هایم را تند کردم که زودتر بروم خانه سه یا چهارتا اگزاسپام بخورم و تا صبح بخوابم .اما تا امدم در خانه را باز کنم جوان بلند قد مشکی پوشی که چند ثانیه بعد فهمیدم فریبرز است از آن پیاده شد .من بدون اینکه متوجه عواقب کارم و انگار که مسخ شده باشم تعارفش کردم بیاد داخل خانه . عمو و زن عمویم رفته بودند شاه عبدالعظیم و تا آخر شب نمی آمدند . فریبرز از وقتی امده بود هیچ حرفی نمی زد .نشسته بود روی راحتی و تلویزیون نگاه می کرد . رفتم برایش چای آوردم . از چشمهایش غم عجیب اما عمیقی تراوش می نمود . قند را با دستهای ظریفش که ساعت رولکسی بر ان بسته شده بود برداشت و گذاشت توی دهانش . یکدفعه به سرفه افتاد .تا من به خودم بحنبم رنگش کبود شد و پخش شد روی زمین.دست و پایم را گم کرده بودم .به خودم که آمدم برش گرداندم و با کف دست تند تند زدم به پشتش. اما فایده ای نداشت و تنش به تدریج سردتر و سردتر می شد ....


***


حالا از خوانندگان تقاضا دارم که مرا راهنمایی کنند ؟ ایا به پیشتهاد محسن اقا که سر کوچه مان کبابی دارد پاسخ مثبت بدهم و زن دومش بشوم  یا تا اخر عمر با خاطره ی ماکزیما و ساعت رولکس فریبرز زندگی بنمایم . خواهش می کنم مرا راهنمایی بگردانید !


 


پ.ن :رضا براهنی معتقد است یکی از راههای انچه بازنویسی بوف کور می خواندش این است که قلم را از راوی بگیری و بدهی دست زن اثیری . حرف جالبی است. این نوشته هم قصد هجو کردن ان را ندارد . خدا می داند که اصلا ربطی هم به آن  ندارد.صرفا یک نوشته ی عبرت آموز عشقی و فلسفی است .برای کمک به دخترخانمی که به طرزی خطرناک بر سر دوراهی گیرکرده .

۱۵ نظر:

  1. والله به این خانم توصیه می نمایم محض خاطر کباب سیخی هم که شده زن همان محسن آقا بگردند. اما ما نفهمیدیم این خانم ف.م. بالاخره موفق شدند آقا فریبرز را که سرد و سردتر می شد گرم و گرمتر بگردانند یا نه.

    پاسخحذف
  2. نه ديگر. احتمالا موفق نشده اند گرم و گرمتر بنمايند وگر نه چرا بايد بر سر انتخاب كباب سيخي و خاطره ماكسيما (ونه خود ماكسيما) مردد مي ماندند؟اسم اين خانم ف.م. هم كه مثل حروف اول اسم اقاي فريبرز مفخم هست. تصادفيه؟و اما پيشنهاد من . به نظر من كمي بيشتر دو رو بر را نگاه كند احتمالا بيشتر از دو راه پيش رو دارند. مثلا اينكه هيچكدام را انتخاب نكند هم يك راه است. تازه ميتواند ضمن اينكه از كباب سيخي بهره مند ميشود با خاطره ماكسيما هم قهر نكند. اين هم يك راه ديگر. پس فعلا بر سر چهار راه است.

    پاسخحذف
  3. اون شکافی که بین زنه و مرده کشیدی خیلی گویا بود.

    پاسخحذف
  4. من پیشنهاد میکنم خانم ف.م به کامبیز مفخم که تازه از کانادا برگشته و 2سانت و 11 میلی متر هم از برادر مرحومش ( که در حقیقت تیکه تیکه شده و زیر یه بوته خاک شده ولی همه فکر میکنن گم شده) بلند تره و قراره جای همون مرحوم مذکور در شرکت مشغول بکار شه هم یه فکری بکنه اگر مقبول طبع نیفتاد یه شبی که عموش اینا به امامزاده صالح رفتن از محسن اقا (با اب زیپو!) تو خونه پذیرایی کنه... تا چه پیش اید!

    پاسخحذف
  5. با سپاس از جناب مكابيز و بلانشت و فروغ و لئون و هادی گراميبا از دست دادن فريبرز و ماكسيمايش حالم بد گرديد، ولي مدتي كه گذشت با محسن آقا آشنا شدم و او حالا دارد مرا خوب مي نمايد.محسن آقا مرد خوبي است، فقط جورابهايش بو مي دهد و خيال هوو هم مرا سخت نگران نموده است.شاعر مي فرمايد:هوو هوو دارم هوودل ِ بيقرارم هوواگه كه هوو نداشتم چه روزگاري داشتمخلاصه بر سر چهارراهي حيران گرديده ام. استدعاي عاجل دارم كه كمكم نمائيد.غزل:فريبرز و قد و بالاشصداي بوق ماكسيماشدو چشم زاغ شهلايشصداي مخمل گيراشدلم گردانده ويرانهنموده پيكرم را لاش*كبابيّ سر كوچهبه اسم محسن فرّاشكه دارد يك زن ديگر زني اكبيري و فحّاشبگردانده مرا حيراننموده واله و شيداشربوده فكر و هوشم راسبيل و چشم و ابروهاشكبابِ لقمه ي سيخشبخوردم آش را با جاش*بماندم مات و سر در گمشده خواب و خورم كنكاشبگفتم قصه ي تلخمبگرداندم خودم را فاش

    پاسخحذف
  6. من هرگونه تشابه وبلاگ را اکیدا و شدیدا انکار می نمایم.

    پاسخحذف
  7. گویا این بنده حقیر بار دگر کفش های استوک دار خود را به پا کرده قصد مخ های عزیزان را دارد:ایم مستر فریبرز با این همه کلاس چای می خوره؟ تازه قند رو طوری می اندازه بالا که بپره تو گلوش؟راستی اگه این خانم مجرد بمونن چی می شه؟ماکسیما و ساعت که فعلا در چنگ ایشونه!بقیه اهداف ازدواج را هم آقای محسن خان کبابی حتما می توانند تامین کنندبرای خوشبختی این دو مرغ عشق بیایید قدمی برداریم:شماره حساب 10010011000 بانک سوییس در انتظار شما خیرین می باشد!امان از این پیام های بازرگانی میان برنامه!

    پاسخحذف
  8. این چهره خانم ف چرا انقدر برای من آشناست ؟! جدی می گم ها . احساس می کنم یک جایی این شخصیت را دیده ام !!!××اما خانم ف درباره این 2 راهی ( که به نظر من می تواند به سادگی یک راهی شود :دی ) تنها چاره کار افزودن قدرت تخیل و اثرگذرای فانتزی است , فانتزی که قوی شد , محسن خان کبابی که هیچ , حتی خود کبابهای کبابی محسن خان هم ساعت رولکس می بندند :دی

    پاسخحذف
  9. نه ..نه !...بلانشت ..این قضیه بو داره....بوی جوراب و جدایی ...تشابه وبلاگ ها....آقا یه شرلوک هولمز بیاد ... از همین چند تا پست پایین تر صداش کنید..ف. م . شما ظاهرا خوشی زده زیر دلت چون بنده که هیچ قصه تلخی در ماجرای شما ندیدم...در هر حال عیشتان مستدام ...فقط زیاده روی نکنید ..آنوقت باید دنبال یک پزشک ماکسیما دار خوش چشم و ابرو هم باشی

    پاسخحذف
  10. من توصیه ام به همه جوانها بالاخص دوشیزه مکرمه و فائزه اینست که نقش خود را از یک انتخاب گر به یک مدیر تغییر دهید. مدیریت تفکر شما را از دوراهی به بی راهه خواهد کشید. و همه برای رسیدن به بیراهه شما خود را به آب و آتش می زنند. انتخاب نکنید. مدیریت کنید . مثلا وقتی زن محسن کبابی شدید ..با مدیریت فکرتان ..هنگامی که می بوسدتان ..فریبز بپندارید. سوار اتوبوس که می شوید انگار کنید ماکزیماست. دنیا به همین سادگی مدیریتش را به دست شما می دهد. خدا را چه دیدید ..شاید سوار ماکزیمایی هم شدید و به فکر محسن بودید . البته به قول دون خوان پیر راهنمای کارلوس کاستاندا ... ابتدا باید دنیا رو متوقف کنید..بعد در راه سلوک به همه این موارد و چه بسا بهتر می رسید.برای بنده هم دعا بفرمایید 10 همسر بگیرم و مدیریتشان کنم .

    پاسخحذف
  11. نه بلانشت جان . اگر موفق شده بود که الان بر سر دوراهی بود که کورتاژ کند یا وجود نازنین خسروقلی را بیندازد گردن محسن آقا کبابی !--------فروغ خانوم کاملا و صد درصد اتفاقی و تصادفیه ...خودم دقت نکرده بودم !--------لئون بابا اون شکاف نبود دوراهی بود ...-------از رفقا هم که سعی کردند این دوشیزه ی خونین جگر مردد را راهنمایی کنند ممنونم .یک توضیح هم بد نیست درباره ی تصویر بدهم . ان جوان رعنای ابرو پیوسته ی سبیلو کسی نیست جز مرحوم فریبرز مفخم . گفتم با اقامحسن کبابی اشتباه نگیریدش

    پاسخحذف
  12. البته تو از کسی چنین سوالی نرسیدی اما می خوای بگم بهترین پستت تا الان کدوم بوده؟ حاشیه ای بر زمین خوردن... تنها مطلبی بود که میشه گفت بهتر از این نمی تونستی بنویسیش

    پاسخحذف
  13. اخرین خبر:صبح امروز مردی با سر و وضع اشفته با مراجعه به کلانتری شعبه212 از اقدام به فرار از خانه برادرزاده اش دوشیزه(؟) ف.م که تحت قیمومیت وی بود به همراه مردی با نام مستعار "اصغر دلون" پرده برداشت(!!!)...تحقیقات در این زمینه ادامه دارد...

    پاسخحذف
  14. به خانم یلدا : درست است .من چنین سئوالی نپرسیده ام اما دوست دارم دلایل کسی که چنین اعتقادی دارد را بدانم .به عبارتی ترجیح می دهم توضیحی با تائید و تکذیب رفقا همراه شود .

    پاسخحذف