۱۳۸۷/۷/۲۳

بخاطر مادری که توی کما است

تاثیز گذارترین کتاب ها روی آدم معمولا بهترینشان نیستند. بنابراین وقتی با سئوالی شبیه به این مواجه می شویم که "کدام کتاب ها بیشترین تاثیر را بر شما گذاشته اند" درست تر آن است که بجای اینکه سعی کنیم طرحی از سلیقه ی ادبی-هنری مان رسم کنیم آن کتاب هایی را بخاطر بیاوریم که واقعا توانسته اند ما را تغییر دهند. به این ترتیب از نظر من کتاب های درسی بیشترین تاثیر را روی شکل گیری شخصیت ما داشته اند . یعنی نوع رابطه ی ما با آنها، اینکه مقهور آنها بوده ایم یا نه. اینکه جلد و مشما می کردیمشان ی نه. اینکه اسممان را با خط خوش و دورنگ رویشان می نوشته ایم یانه ترسیم کننده ی سرنوشت ما و مشخص کننده ی نوع نگاه ما به جهان و انسانها بوده اند. آنهایی که از این کتاب ها همچون بت نگه داری می کردند از همان موقع نشان داده اند بت پرست های خوبی هستند و معمولا در بززگسالی همان احترام را به رییس شان در اداره و رهبرشان در حکومت می گذارند. من باورم نمی شود کسی که کتاب مزخرف تعلیما دینی یا اجتماعی را جلد و مشما می کرده  و همه ی نگرانی اش این بوده که لبه ی جلدش تا نخورد اصولا در بزرگسالی به وضع موجود معترض باشد یا با معترضین همدلی کند.بنابراین به عنوان تاثیر گذار ترین کتاب من کتاب های درسی را معرفی می کنم. روی خودم و البته روی دیگران.


کتاب دیگری که توانست من را به عمل وادار کند و مستقیما روی زندگی بیرونی ام تاثیر بگذارد "چه باید کرد" نبود. کتابی بود به قطع پالتویی و در پنجاه شصت صفحه که عنوانش چیزی بود در این مایه ها"چگونه هواپیما بسازیم"  ...و من طبق دستورات این کتاب و البته با نوآوری های غلط غلوط خودم توانستم یک کایت کوچک بسازم که قبل از ینکه خودم آزمایشش کنم مادرم متوجه شد و جانم را نجات داد. از آنجایی که کسی اگر در راه هدفی علمی کشته شود شهید محسوب می شود این کتاب من را تا آستانه ی شهادت برده و این تاثیر کمی نیست. همچنین این تنها کتابی است که باعث شده بنده بعد از خواندنش حرکتی به غیر از سیگار کشیدن یا چایی خوردن انجام دهم.


کتاب دیگری که خیلی روی من تاثیر گذاشت کتابی بود که الان اسمش یادم نیست. اما نویسنده اش فهمیمه رحیمی است و قصه ی پسری منزوی است که بخاطر انتقام گیری از مردی که خواهرش را آزار داده  در گوشه ای از خانه ی بسیار بزرگشان یک دستگاه شکنجه ی شخصی می سازد  و مقداری جانور( به گمانم زالو) می اندازد به بدن مرد کذایی و او را در محفظه ای شیشه ای زندانی می کند. پس از آن کتاب من دانستم که می توان منزوی بود و منزوی بودن در جهان یکی از حالت های زندگی کردن است. تازه باعث می شود دخترهای خوشگل هم تلاش کنند آدم را از انزوا خارج کنند و این خیلی لذت بخش است. اسم دختره( اگر با دوست خاله ام  در آن سالها اشتباهش نکرده باشم) هنگامه بود.


دو کتاب سفر به انتهای شب و وجدان زنو هم خیلی رویم تاثیر گذاشته اند. دست کم تا آن اندازه که اسم وبلاگم را بر اساس شان انتخاب کنم. البته شاید دلیل تاثیر گذاری بیش از حد جفت شان آن است که آنها را در سن خیلی کم خواندم. همچنین می توانم کتاب های آمریکای کافکا و ژان کریستف رومن رولان را نام ببرم که هر کدام در مقطعی بسیار بنده را احساسی و اینها کردند.کتاب هایی هم که در بزرگسالی خیلی تاثیر گذار بودند  در جستجوی پروست و کتاب های رولان بارت و ویتگنشتاین و خاطرات اگوستین قدیس بودند  که بخش روشنفکرانه و آبرومند کتاب های تاثیر گذار من را تشکیل می دهند. اگر چیزی یادم بیاید اضافه می کنم.


 پ.ن: این نوعی بازی وبلاگی است که نمی دانم چه کسی راهش انداخته اما من به دعوت و توصیه لئون در آن شرکت کردم .هر کسی که این مطلب را می خواند لطفا در این بازی شرکت کند. بخاطر مادر دوبچه که الان در کما است و هر لحظه احتمال مرگش میرود لطفا در این بازی شرکت کرده و دیگران را به شرکت هرچه پرشکوه تر در آن تشویق کنید.

۱۳۸۷/۷/۱۷

افسانه ی درودگر خسته

به  بیست سی نفری که همچنان مومنانه به این وبلاگ سر میزنند سلام می کنم و امیدوارم حالشان خوب باشد. به گمانم من به پایان دوران وبلاگ نویسی ام رسیده باشم. یعنی اینطور حدس میزنم. ولی از انجایی که همه چیز از جمله وبلاگ نوشتن و ننوشتن دست خدا(به فرض وجود) است خداحافظی نمی کنم و در عوض هر روز و هر ساعت زورم را میزنم که یک چیز بامزه ، عبرت آموز و ویتگنشتاینی برای تان بنویسم.برای شروع چیزی خواهم نوشت که اسمش را هنوز هیچ چی نشده گذاشته ام "افسانه ی دورود گر خسته"


 ***


درود گر خسته پشت میز بزرگی نشسته بود و داشت ساندویچ کالباس می خورد که برای اولین بار با آن چیز مواجه شد. اولش طبیعتا فکر کرد دارد خواب می بیند و یک گاز به ساندویچش زد تا از از ساندویچ مجانی ای که عالم رویا در اختیارش گذاشته نهایت استفاده را بکند. بعد که دید بیدار نمی شود چند تا گاز دیگر زد. بعد دستش را دراز کرد به آسمان و سعی کرد به ژله ی توت فرنگی فکر کند. حدس میزد که در رویا به هر چه فکر کنی گیرت می آید ولی هر چه زور زد خبری نشد. بعد سعی کرد به دخترخاله اش -وقتی که شانزده ساله بود و هنوز چهار پنج شکم نزاییده بود- فکر کند.حتی جسارت را به انجا رساند که او را با لباس توری و بدون سینه بند تصور کند. اما باز هم نتیجه نگرفت و در تمام مدت آن چیز ساکت و بی حرکت ایستاده بود در جایی که قرار بود دختر خاله هه ظاهر شود. می توان کارهای دیگر درودگر خسته را هم ذکر کرد. مثلا اینکه سعی کرد با چاقو انگشتش را ببرد و دلش نیامد یا اینکه با مشت کوبید توی لپش تا از خواب بپرد. اما همینقدر می گویم که انقدر از این مسخره بازی ها در آورد که آن چیز حوصله اش سر رفت و گفت"ببینم من دقیقا چقدر باید اینجا علاف شم که تو مطمئن شی خواب نیستی؟ " درود گر خسته یا از خجالت یا به علت خستگی(خواه در رویا باشد یا بیداری) دست از تلاش برای بیدار شدن بر داشت.


آن چیز چه بود؟ این به خودی خود می توانست موضوع یک پایان نامه ی کارشناسی ارشد و حتی دکتری باشد. لیکن در آن صورت هیچ تضمینی وجود نداشت کسی بتواند از چنین پایان نامه ای دفاع درستی بکند. مثلا وقتی استاد داور می پرسید "آن چیز چقدر طول دارد" جواب ها می توانست از یک متر تا هزار کیلومتر و حتی بیشتر و حتی کمتر متغیر باشد. لابد تا اینجا گمان کرده اید که با یک چیز معنوی سر و کار دارید؟مثلا یک چیز سیال و  ماورایی که از دنیایی برتر(یا فروتر) سایه ی تاریک(یا روشنش) را می اندازد روی زندگی عادی و معمولی آدمی عادی و معمولی که  یک آدم عادی و معمولی و البته بی سلیقه او را "درود گر خسته" نامیده؟ اما خوب شکی نیست که اشتباه می کنید. آن چیز دقیقا معلوم نبود از کجا آمده اما هر جوری حساب می کردید نمی توانست ماورایی باشد.اگر هم بود از آن جورهایش نبود که خیلی بتواند سایه تاریک یا روشن بر چیزی بینداد. بیشتر می توانست یک بازی کامپیتوری از قرن آینده باشد که یک بچه ی شیطان قسمت ستینگش را دستکاری کرده و قهرمانش عوض اینکه برود قرون وسطی برای شرکت در نمایش واقعی جنگ های صلیبی آمده در یک خانه ی قرن بیستمی از یک ادم  قرن بیستمی از نوع درودگر و خسته اش.یا حتی می توانست هنرپیشه ی نیمه موفق یک برنامه ی دوربین مخفی باشد که در آن سعی می کنند آدمی منزوی را وادار به برملا کردن شرم آور ترین و دم دستی ترین تمایلاتش کنند. و همچنین و حتی و البته می توانست یک اگهی تبلیغاتی باشد. و باز هم البته  این آخری احتمال احمقانه ای است ولی بقول استاد علیرضا آزمندیان ابدا نباید احتمالات احمقانه را از نظر دور داشت.


درود گرخسته نهایتا فکر کرد که از آن چیز بخواهد آرزوهایش را برآورده کند.یعنی اصولا این جور چیزها از این جور کارها می کنند و همه هم می دانند و بهتر است ادمها در این باره بیخودی تعارف تکه پاره نکنند که یعنی ما اصلا تو این باغها نیستیم و نمی دانیم غول چراغ چکارها می کند و نیش عنکبوت رادیواکتیویته چه تاثیرهایی روی پرش ارتفاع و طول آدم می گذارد و از این جور مسائل. بنابراین قهرمان ما برخلاف قهرمانان تعارفی و ریاکار داستانهای دیگر خیلی محترمانه از پشت میز بلند شد و گفت: "من سه تا آرزو دارم. اگر قول بدهی برایم عملی شان کنی قول میدهم آخرین آرزویم آزادی تو باشد." آن چیز پکی به چیزی که می توانست سیگار باشد و می توانست سیگار نباشد زد و چیزی را از دهانش بیرون داد که می توانست دود سیگار باشد و می توانست دود سیگار نباشد. بعد چیزی زد که بطور قطع لبخندی موذیانه بود و سلانه سلانه و حتی می شود گفت عشوه گرانه (آنطور که بعضی ها راه می روند)رفت برای خودش چای بریزد. درودگر خسته یک لحظه درماند که چه عکس العملی نشان بدهد. می توانست برود داد و بیداد کند. مثلا بزند زیر استکان چای. اما در آن صورت چه تضمینی بود که با یک لبخند به شدت تحقیر آمیز از سوی یک آدم خونسرد مواجه نشود؟ آدم خونسردی که دارد یک درودگر خسته ی از کوره در رفته ی مضحک را برانداز می کند؟ بنابراین همه چیز او را به سکوت و شکیبایی دعوت می کرد. توجه دارید برادران و خواهران؟ به سکوت و شکیبایی.


ما در این قسمت از برنامه، درود گرخسته را با آن چیز رها می کنیم و سعی می کنیم به چیزهای بهتری فکر کنیم. به چیزهایی که انقدر ابهام برانگیز و ناراحت کننده نباشند. به چیزهای روشن. باشکوه و امید بخش. به چیزهایی که وقتی سعی می کنی برای شان آرزو کنی نهایتا مودبانه روبرمی گردانند و هر گز( تاکید دوباره از نویسنده است) و هرگز به جایش نمی روند آنطور برای خودشان چای بریزند.و خلاصه ما همه با هم قرار می گذریم و قسم می خوریم  به چیزهایی فکر کنیم که حتی در بدبینانه ترین پیش بینی هایمان ،آن طور که بعضی چیزها راه می روند راه نمی روند.