۱۳۸۸/۱۰/۱۰

زیر پل حافظ



(گزارش به دوستان)




1)کار از این حرف ها گذشته که کسی بخواهد به کسی چیزی را ثابت کند. به گمانم مهمترین کاری که هر کس می تواند در این روزها انجام بدهد تجربه کردن است. تجربه (دست کم در معنایی که دیوئی برایش در نظر می گیرد) حاوی اندیشه است و این امکان را هم به تجریه گر می دهد که به درکی زیباشناسانه برسد. پیش از این از تجربه ی حضور در میان مردم نوشته ام و نمی خواهم تکرارش کنم. صرفا می خواهم بر این نکته تاکید کنم که خود تجربه، اگر تجربه ی کاملی باشد کافی است و لازم نیست یک نقشه یا تئوری از پیش تبیین شده پشتش باشد تا معنی دار یا لذت بخش باشد. مثل وقتی که ناگهان نگاهت می افتد به رفیقی که سالها ندیده ای و موجی از خاطرات و امیدها و دردهای گذشته در یک لحظه رویت آوار می شود. فشردگی این لحظه هم حاوی اندیشه است و هم امکان رسیدن به ارگ.اسمی زیباشناسانه را به مخاطبش می دهد. آنچه داریم از سر میگذرانیم یک تجربه ی منحصر بفرد است و بدسلیقه گی است که کسی بخواهد با معیارهای کهنه و بیریختی که دم دستش دارد خودش را از آن محروم کند. نمی گویم نفهمی است. می گویم بدسلیقگی است که دومی اولی را هم در خودش دارد.



2) بدون شک ما عزاداریم. اینهمه آدمهای نازنینی و باشعوری که با چماق بیشعورترین و عوضی ترین موجودات دوپای کرده ی زمین کشته شدند خودش می تواند لباس عزا را بر تن مان ابدی کند. چه رسد به اینکه هر روز ببینیم و بشنویم که قرار است چه تعداد دیگر ببرند و چه تعداد دیگر بکشند و اسیر کنند و شکنجه بدهند و الخ. این می توانست از پا بیندازدمان. اما ببینید که نه تنها اینطور نشده که این عزاداری با امید نسبت مستقیم پیدا کرده است. چنانچه گویی هرچه عزادارتر می شویم امیدمان بیشتر می شود. حالا دیگر این ترکیب عزاداری و امیدواری چنان نیرو گرفته که می تواند نقش ایدئولوژی و شریعت را بازی کند و آدمها را وادار کند که خلاف غریزه ی بقایشان عمل کنند. سدعلی و حشرات پیرامونش متوجه این موضوع نبوده و نیستند و نمی فهمند که اگر قرار بود عزادار کردن مردم امیدشان را بکشد باید تاکنون چنین شده بود. 



3) حالا دیگر روشن است که برخلاف همه ی ترس های ما جنگ موجود جنگ میان مذهبی ها و غیرمذهبی ها نیست. آنچنان هم که پیش بینی می کردیم جنگ به جنگ میان طرفداران حکومت مذهبی و سکولارها تبدیل نشد. به گمان من جنگی که در آن هستیم ابعاد متنوع و تا حدودی ناشناخته ای دارد. اما بر یکی از بعدهای برجسته اش می توان انگشت گذاشت. حنگ میان گفتمان نرینه سالار و گفتمان غیر نرینه سالار. شواهد برای این ادعا بسیار است. علاوه بر ادبیاتی که سگ های سدعلی بکار می برند و آدمها را را روسپی و قرتی و تیتیش خطاب می کنند و علاوه بر گفتمان مبتنی بر ناموسی که بر این جانوران مسلط است و حتی علاوه بر رفتار وحشیانه شان با زنان می توان به نمونه ی مجید توکلی و واکنش آدمها در برابرش اشاره کرد. از طرفی بسیار دیده ام موجودات غیرمذهبی ای را که تنها دلیل شان برای دفاع از این جانوران ترس شان از رواج بی ناموسی است. جمهوری اسلامی دیگر با خیال راحت می تواند اسمش را جمهوری نرینه محور بگذارد. آدم معتقد به اسلام "فحش ناموس" به مخالفینش نمی دهد اما دیده ایم که چطور از دهانهای کف کرده سگهای نگهبان آلت بزرگ، فحش های سک.سیست. فوران می کند. با چه حسرتی و با چه حقارتی.



4) لاید شما هم با این پرسش مواجه شده اید که در شرایط کنونی که جنبش رهبری مشخصی ندارد چطور می توان جنبش را پیش برد. سئوال رایج دیگر این است که بعدها چه خواهد شد. وقتی که قرار است تکلیف روشن شود چه کسی می تواند بعنوان نماینده جنبش تصمیم گیری کند. طرح این سئوال به آن معنی است که پرسشگر هنوز متوجه خصلت ارگانیک این جنبش نشده و نمی داند اگر جنبش به رهبر نیاز پیدا کند تولیدش می کند.همانطور که روشهای دیگرش برای بقا را تولید کرده. اغلب تصمیم های فردی ای که تگ تک اعضای جنبش می گیرند به جرکتی جمعی و یکپارچه منتهی می شود. بارها برای من پیش آمده شعاری را که در دلم بوده  و حتی با کسی مطرحش نکرده ام در تظاهرات بعدی شنیده ام یا شبی که حس کردم وقت رفتن به پشت بام است با همصداهای دیگری مواجه شده ام. عجیب ترینش وقتی بود که یک شب حس کردم امشب باید به پشت بام بروم و فقط مرگ بر خامنه ای بگویم و دیدم که دست کم بیست سی نفر دیگر در کوچه ی نسبتا کم جمعیت ما دچار چنین حسی شده اند. تنها یک موجود باخصوصیات ارگانیک است که به چنین نتیجه ای می رسد. بنابراین نگرانی از فقدان رهبر یا توصیه های مکانیکی امثال سازگارا و مخملباف ( تاکتیک هایی که معرفی می کنند و معمولا هم اجرا نمی شود) صرفا نشان دهنده ی بی توجهی به این موضوع است. یک ارگان زنده خودش آنچه را که برای بقایش لازم است انجام می دهد.



5) هرچه می گذارد نگاه مردم به خارج از مرزها بیتفاوت تر می شود. نظرم به آدمهای خارج نشین همراه با جنبش نیست. منظورم آن نگاهی است که تلاش می کرد پیروزی اش را از طریق خواندن چند باره ی بیانیه های وزارت خارجه ی فلان و بهمان کشور پیش بینی کند. عاشورای امسال خالی از هر شعاری بود که نشان بدهد مردم سرنوشت شان را در دست نیروهای بیگانه می بینند. نه کسی اوباما را به همراهی فراخواند و نه کسی برای روسیه خط و نشان کشید. این هم نشان می دهد که همه مان داریم رشد می کنیم و همراه با جنبش بزرگ می شویم.مثل اعضای یک موجود زنده.



 



6) عده ای معتقدند حرکات ایرانیان خارج نشین در حمایت از جنبش سبز بیفایده یا حتی مضر است. من اما به گمانم باید از هر حمایتی استقبال کرد. محکوم کردن چنین حرکت هایی از یک نگاه فایده باور با هدف جنبش در تضاد است.  باید چنین نگاهی را کنار گذاشت. مگر هدف جنبش سبز چیزی جز این است که تک تک افراد یک ملت سهمی برای خودشان قائل باشند. در چنین حالتی محروم کردن عده ای از سهیم بودن در این جنبش ( و پیروزی های احتمالی اش) نقض غرض است. ما داریم دوباره یک ملت می شویم و باید از هر کسی که می خواهد در این نوزایی سهیم باشد فارغ از سود و زیانش حمایت کنیم.



7) عده ای نگران فقدان سازماندهی جنبش اند. این نگرانی علاوه بر اینکه نشان دهنده ی بی توجهی به خصلت ارگانیک جنبش است  نشانگر غفلت از این موضوع است که یک نظام منسجم مکانیکی که سر و تهش معلوم باشد بسیار آسیب پذیر است.بقول یاروگفتنی آنچه که سخت باشد محکوم به دود شدن است. این جنبش اما مرکزیت ندارد به همین دلیل حکومت حتی نمی تواند درکش کند چه رسد به اینکه بخواهد با آن مقابله کند. گیج خوردن سدعلی و دوستان را از عکس العمل های هیستریکشان به راحتی می توانیم متوجه شویم. دستگیر کردن های مطلقا بی ربط و برگزاری راهپیمایی های خنده آور و سردادن شعارهای جعلی و دزدیدن نماد طرف مقابل نشان دهنده ی این گیجی است. آنها مثل کسی که راهنمای استفاده از یک دستگاه را ندارد یا زبانش را نمی فهمد برای خاموش کردن این جنبش دکمه های مختلف را فشار می دهند. شاید بتوان یک دستگاه ساده را با فشار دادن اتفاقی دکمه ها خاموش کرد اما خاموش کردن چنین موجودیت پیچیده ای از این طریق محال است.



8) جمهوری اسلامی به سرعتی دیوانه وار تیرهایش را خالی کرد. رفتارش درست مثل کسی بود که سه چهار تا تیر بیشتر ندارد و اسلحه را سهوا یا از روی حماقت می گذارد روی رگبار. در عرض یک ماه از روز قدس گرفته تا خمینی و ولایت فقیه و امام حسین و قرآن را خرج کرد و نتیجه نگرفت. البته مرگ آن آدم نازنین در تشدید دیوانگی آنها بی تاثیر نبود. شاید اگر منتظری مرگی به پرثمری زندگی اش نداشت، آنها مجبور نمی شدند آخرین تیرشان (امام حسین)را به این زودی و به این بی ثمری خالی کنند.



9) در میان همه شعارهایی که شنیده ام یکی از همه غافلگیرکننده تر بود و به گمانم بیش از شعارهای دیگر خصلت  های منحصربفرد جنبش را نشان می داد. وقتی که زیر پل حافظ ادمهایی که خطر بیخ گوش شان بود حضور ذهن و بانمکی شان را در یک شعار مختصر کوبیدند توی سر یارو که:



رهبرخداحافظ. .زیر پل حافظ