۱۳۹۳/۷/۲۰

تقدیم به شاپورغلامرضا، با عشق و نفرت و بی‌حسی

یکی هست که همیشه نشئه است. سر کلاس. وقت امتحان. در اوقات فراغت بین کلاس‌ها. حدودا پنجاه ساله ودر ظاهر پیرتر از از پنجاه‌ساله‌ها (شصت یا حتی هفتاد ساله به نظر می‌رسد). کارتش را به من می‌دهد. کارتش و خودش می‌گوید که تهیه‌کننده تلویزیون است و آنجا "آشنا ماشنا" زیاد دارد. من زیاد وارد نیستم. نمی‌دانم تهیه‌کننده تلویزیون چطور چیزی است. چند کتاب هم نوشته و تقدیم به "حضرتعالی" می‌کند. الان می‌خواهد فوق لیسانس بگیرد تا دستش برای برگزاری کلاس‌های آموزشی باز شود. (راست و دروغ‌ش با خودش).
نگران نمره‌ش است. می‌خواهد رشوه بدهد. می‌گوید داریم برنامه‌ای می‌سازیم و احتیاج به کارشناسی با تخصص شما داریم (تخصص من؟ این دیگر چه مزخرفی‌است؟ یادم باشد دفعه بعد از خودش بپرسم). بیش از آنکه پیشنهادش عصبانی‌م کند غمگین می‌شوم.
بعد می‌گوید "ما قیطریه میشینیم". قیطریه برایش یک جای مهم است. "یک خونه‌ی مجردی هم پاسداران داریم که خوشحال میشم تشریف بیارید."  و دیگر اینکه "همه چیز هست اونجا". این یکی رشوه حتی از اولی هم غم‌انگیزتر است. آدم نباید اینطوری شود. منصفانه نیست. یعنی برای این وضعیت طراحی نشده یا مثلا برای اینکه دوتا ساعت رولکس دستش کند و بگیرد جلوی دوربین. آدم برای این طراحی شده که اینجور وقت‌ها از خجالت به بهانه‌ی بستن بند کفش یا برداشتن یک چیز نامعلوم خم شود و امیدوار باشد تا وقتی که بلند می‌شود همه‌ی این چیزها ازگستره‌ی دیدش بیرون رفته باشد.  
می‌توانم حدس بزنم وقتی بست هشتم یا نهم را کشیده، دارد کنار گاز برای رفیقش درباره‌ی پروژه‌ی بعدی‌ش حرف می‌زند. درباره‌ی فتوحاتش در نیم قرن اخیر. سفر اروپایش (کجای اروپا آخر؟ اروپا قاره است برادر. باید بگویی کجایش)، دخترهایی که توی دست و بالش بوده‌اند. دخترها و دست و بال. مطمئنم معمولا از همین ترکیب استفاده می‌کند. با من هنوز رودربایستی دارد. 
دهانش سر (به کسر سین) شده. خشک خشک. دو تا چایی دارم (خوب بعله. من چایی احتکار می‌کنم) یکی‌ش را می‌دهم بهش. دو قلپ می‌خورد و دوباره با مردمک‌های کدر شده نگاه می‌کند. یعنی با مردمک ها نگاه نمی‌کند. همینطوری نگاه می‌کند ولی من همه‌ش مردمک‌ها را نگاه می‌کنم. وقتی حرف میزند مدام حواسم می‌رود به جریان خون که کند می‌شود.چیزهایی که توی خون پخش می‌شود. برای او در این لحظه همه چیز شدنی‌است. می‌شود با پیشنهاد دعوت به تلویزیون (کجا مثلا؟ شبکه‌ی معارف، ورزش،آموزش یا چی؟) و دعوت به خونه‌ی مجردی، دعوت به  فرو دادن دود تریاک یا شاید هم نوشیدن الکل، نمره گرفت.فوق لیسانس گرفت و یک کلاس آموزش بازیگری باز کرد که دست و بال آدم از جهت "دخترمختر" بازتر بشود. (این را اضافه کنم که چند بار طرز بولد شده واژه ی "لامپ" را بکار برد و هی نگاه کرد ببیند من واکنشی نشان می‌دهم یا نه. بعد که دید واکنشی دریافت نمی‌شود از ادامه‌ی بحث منصرف شد. از یک جهت چیز زیادی را از دست نداده‌م. احتمالا می‌خواست از تمثیل مستراح استفاده کند در جهت جا انداختن لزوم روسپی‌خانه برای میهن). 
نمره که سهل است. دلم می‌خواهد یک فوق لیسانس پیدا کنم و طوری که کسی نبیند بچپانم توی جیبش (مثل این خًٍیرهایی که توی سریال‌ها کمک خیرخواهانه شان را فرو می‌کنند توی جیب طرف و بعد مج دستش را می‌گیرند و رخ به رخ توی چشمهایش می‌گویند "چیزی نیست. فکر کن قرضه"). بله کاش می‌شد که فوق لیسانس را بچپانم توی جیب‌ش و بعد بهش بگویم "فکرشم نکن. فقط برو".
توی تاکسی، یک پیرمرد حدودا هفتاد ساله قبض را نگاه می‌کند. به من هم نشان می‌دهد. اگر لهجه نداشت و من هم نیکی کریمی بودم و خودش هم انقدر خوش‌هیکل نبود می‌توانست با کاراکتر پدریوسف درفیلم حاتمی‌کیا اشتباه گرفته شود. قیمت دقیق. بیست و دو هزار و پانصد تومن. همان اولش می‌گوید که پول خرد ندارد. روی داشبوردش سه عکس کنار هم چسبانده. از این عکس‌هایی که برای شهدای جنگ درست می‌کنند. زیرشان نوشته شده "شهدا قلب تاریخ‌اند" با گل و شمعی که دارد آب می‌شود. پسرها حدودا هجده تا بیست و چهار پنج ساله‌اند.پسر بزرگتر کاملا نسخه‌ی جوانی پدر است. تازه موهایش شروع به ریختن کرده بوده که رفته روی مین، یا تیرخورده توی شکمش یا مانده زیر تانک یا نارنجک توی سنگرش منفجر شده یا هرچه. پول خرد ندارد که پانصد تومن بقیه پولم را بدهد. بدون اغراق بیشتر از ده بار معذرت‌خواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد.
 من آدمها را دوست دارم. من از آدمها متنفرم. من حسی نسبت به آدمها ندارم. این حرف‌ها همه‌ش چرند است. چرا؟ خوب یک کم صبر کنید تا دلیلش را برای‌تان بگویم. چون‌که آدمها با هم فرق می‌کنند.   

*عنوان مطلب ربط مستقیمی به مطلب ندارد ولی مدت‌ها است که دوست دارم پستی با این عنوان بنویسم و فرصتش پیش نمی‌آید واز آنجا که فوکو گفته است اگر منتظر پیش آمدن فرصت برای انتخاب عنوان پست وبلاگتان بمانید ممکن است هیچگاه چنین فرصتی فراهم نشود این کار را کردم. امیدوارم این عنوان باعث دلخوری خاندان معزز پهلوی نشود.

۱۳۹۳/۷/۱۱

نسرین رو به بالا (تلاش دوم)

دختر فراری؟ بله. ژانر مورد علاقه‌ی صفحات حوادث و در یک دوره‌ی تاریخی خاص، لاشخورها، غصه‌خورها، نگهبانان شرف و ناموس، معلم‌های پرورشی، سوپرمارکتی‌ها، پاندازهای شاغل در معاملات مسکن و امامان جمعه.
 معضلی که باید حل می‌شد یا تهدیدی که به فرصت تبدیلش می‌کردند. همه جا پر بود از تکرار هیستریک و (اجازه دارم؟) شهوانیٍ ترکیبٍ "دختر فراری". آنطور که می‌گفتند دختر فراری آدم میدید که نوری در دلشان روشن می‌شود. نوری حاصل از مشاهده‌ی چشم‌انداز یک ضیافت جنسی. دعوت باشند یا نه، فرقی نمی‌کند. همینکه ضیافت برپا باشد. همین که بشود تکرار کرد "دختر فراری" و باور کرد که هستند، کافی بود که در دل عزیزان این چراغ روشن شود. از لحن ادای تک تک حروف می‌فهمیدی.
 یکی از میزبانان این ضیافت، یک دختر چهارده ساله بود. با موی کوتاه و کرک پشت لب که صورتش را بیشتر شبیه پسربچه‌های سرتقی می‌کرد که تا مادرشان از پنجره تا سینه خم نشوند و سه چهار بار گلویشان را پاره نکنند "شوت‌یه‌ضرب" را برای خوردن شام رها نمی‌کنند. من واقعا نه اعصابش را دارم و نه حوصله‌اش را که چهل قسمت مقدمه چینی کنم. این است که فیلم را برای‌تان می‌زنم جلو.

بنگاه معاملات ملکی
گرفتن پول مختصر و پاس دادن به زیر زمین با یک همخانه 
نشئه‌بازی و ورق و تخته
حریفان بازی
پیشنهاد سکس حریفان
انکار و تهوع
تجاوز. تک تک
اجرای بومی فیلم‌های پورنو
اجرای چند نفره
خون زیاد
جراحت
عفونت
تب
ضعف
جایی برای رفتن نیست.
ماندگاری
یک ماه بعد:

وقتی من دیدمش مثل حیوان خانگی می‌خزید کف خانه. خوشبختانه، قطعا خوشبختانه، دیگر کسی به او میلی نداشت. «زر هنری منری زیاد می‌زنه ولی بوی گه می‌ده سنده. ولی تو خوشت میاد هنریه. از مال ما که نمیزنی. متاعت دست ممده. تو راهه نیم ساعت یه ساعت دیگه میرسه. بشین پیشش مام این طرفیم. خواستی بیا»
خوبی؟
آره.
خدایی؟
آره
چرا اینجوری راه میری؟
حال ندارم.
 دکتر رفتی؟
مسخره نکن
مسخره نمیکنم. ببین اینا که میخوری آنتی بیوتیکه. میدونی چطوری باید بخوری؟ کی گرفته برات؟
سعید
کدوم سعید؟
اینجا نیست.
چند تا میخوری؟ میدونی؟
اره.
خوب اینو چجوری میخوری؟
اینو هر وقت درد دارد میخورم.
این آنتی بیوتیکه. بدرد درد نمی‌خوره
می‌خورم ساکت میشه.
درده یا سوزشه؟
نمیدونم. قاطیه
باید بری دکتر
نمیشه. بگیربگیره.
چرا موندی خوب؟
کجا برم؟
هرجا
کجا؟
می‌خوای چکار کنی؟ مثلا اینجا چکار می‌کنی که جای دیگه نمیشه؟
دانشجوئم
دانشجو؟
آره. هنر میخونم
چه هنری؟
نقاشی. دانشگاه هنر
چطوری میری کلاس
 میرم
کاری داری نشونم بدی؟
آره.
خزید طرف لبه‌ی فرش. یک مقوا در آورد که رویش با خودکار طرح زده بود. سوپرماشین. از همینها که مجله‌های مخصوص ماشین عکسشان را می‌گذارند روی جلد. بدون سایه زنی. با خطوط محکم و بدون لرزش.
مسخره نکن
نه. دارم نگاه می‌کنم. خوبه کارت.
اینا کامل نیست.
چرا. خوبه. کامله.
نیست. تو موبایل داری؟
نه. تو داری؟
اینجا تلفن هست.
خوب منم خونمون تلفن دارم.
مامان بابات گیر نیستن؟
نه.
شمارشو بگو.
برات مینویسم. پشت این بنویسم؟
اره.
ببین باید بری از اینجا. من برات جا پیدا کنم؟
گه می‌خوری.
نه. فکر بد نکن. اصلا اونجا مرد نداره. همه زنن. دخترای همسن خودت.
نگو دیگه
ببین
جیغ میزنما
باشه. ولی باید بری دکتر
بگی جیغ میزنم.

خوب من قهرمان نیستم. هجده ساله‌ام. رفته‌م از این اراذل یک چیزی بگیرم که بشود با آن نوسانات هجده سالگی را تاب آورد. از تک تک‌شان می‌ترسم. حالشان دست خودشان نیست. شوخی‌شان تجاوز کردن به همدیگر است. سعید داشته تلفن می‌زده به شکم خوابیده بوده. اینها برای شوخی دست و پایش را همانطور که گوشی دستش بوده نگه داشته‌اند. شلوارش را کشیده اند پایین و بعنوان شوخی آلت‌شان را فرو کرده‌اند در مقعدش. بعد با خنده می‌گفتند طرف هنوز پشت خط بوده. این پاسخ سئوالم درباره‌ی سعید بود. با خنده‌ی مبسوط. کل رفتار سعید و قهر کردنش به نظرشان نوعی بی‌جنبه‌بازی و بچه‌ننگی بود. درباره‌ی کمک و جایی که بشود دختر را فرستاد دروغ می‌گفتم. اصلا به کی می‌شد گفت؟
الان دارند سر تمیز کردن پایپ دعوا می‌کنند. محسن پایپ را گرفته جلوی نور و دارد جرم‌ها را به شهروز نشان می‌دهد.
«این الان تمیزه قحبه ننه؟»

منم نقاشی می‌کردم
الانم می‌کنی؟
الان نه. ولی یه‌سری رنگ و قلمو دارم. بیارم برات؟
نه. رنگ بو داره شر می‌شه.
مداد رنگی؟
رنگی بلد نیستم. ذغال طراحی داری؟
اره.
میارم برات.
این مال تو.
یک مقوای قرمز است. رویش یک فراری کشیده. یا لامبورگینی (تشخیص نمی‌دهم).داریم اسباب‌کشی می‌کنیم. مقوا را پیدا می‌کنم. چیزی می‌بینم که هیچوقت ندیده بودم. نمی‌خواهم مرموزبازی در بیاورم. طراحی را زیاد نگاه نکرده بودم. یک بار همانجا و شاید یک بار وقتی به خانه رسیده بودم. در همه‌ی این سالها یک جایی پنهان بوده. اول از دست خانواده و بعد از دست دوست‌دخترهایم که ممکن بود کنجکاوی کنند. این بار می‌بینمش. جلوی ماشین دارد از زمین بلند می‌شود. این غیرممکن نیست. مخصوصا اگر طراح ماشین نگران بلند شدن ماشین‌ش نباشد. هرکس که برنامه‌ی تخته‌گاز بی‌بی‌سی را دیده باشد این را می‌داند. در حاشیه ی هر دو چرخ هم خیلی ریز نوشته:
 stioodent art nasrin1364-1378