۱۳۹۲/۶/۱۶

تمرین سوم


وقتی بچه بود. می توانست به تور یک بچه باز بیفتد. ولی در عوض یکی امد و برای روز رستاخیز اماده اش کرد. طرف به مذهبی عجیب معتقد بود و از بین بچه های هفت تا ده ساله برای مذهب جدیدش هوادار جمع می کرد. بچه حرفهای پیغمبر را شنید و به مصداق گوش و دروازه همه را فراموش کرد. تا بیست سال بعد که اولین نشانه مشاهده شد. از گوش راستش خون امد و یک دفعه از وسط سینه اش خاطره ی آن روز امد بالا . پیغمبر گفته بود:
« اول گوش هایت خون می آید. بعد موهایت می ریزد و بعد بهت می گویند باید یک عمل دیگر انجام بدهی. کاری از دستت بر نمی اید. زیر عمل می میری و یک سال بعدش رستاخیز تو است»
رستاخیزیعنی چی؟ سئوال را باید بیست سال پیش می پرسید ولی وقتی خون را با دستمال خیس تمیز می کرد پرسید.
گوگل چه می گوید؟ اولین نتیجه ویکیپدیا است. درباره ی اساطیر یونان باستان، مسیحیت، یهودیت و اسلام و حتی جمله ی تمسخر آمیز پلوتارک که درباره ی اسطوره های مربوط به رستاخیز نوشته. ولی طبیعتا درباره ی مذهبی که اسمش را هم کسی (از جمله خودش) نمی داند چیزی ننوشته. باید جستجو را محدود کرد(مخصوصا باید کاری کرد که اطلاعات مربوط به حزب رستاخیز نیاید. یعنی در این شرایط تحمل اینجور شوخی های گوگل را نداشت. در شرایط دیگر یک کمی هم درباره ی حزب رستاخیز می خواند)
در جستجوی محدود تر، علائم روز رستاخیز را با خونریزی گوش همراه هم نوشت. بغیر از نتیجه های مزخرفی مثل علائم راهنمایی رانندگی سه گوش، یا گوش دادن به سخنان خداوند در روز رستاخیز چیزی نیامد. واقعیت این است که تا اینجایش هنوز موضوع جدی نبود. اگرنه این چیزها را در گوگل پی گیری نمی کنند. در واقع نیمه جدی بود. جدی وقتی شد که دید خونریزی دارد شدید می شود و تقریبا در حین جستجو به اندازه ی یک فنجان خون قطره قطره چکیده روی یقه ی پیراهنش. اگر یقه ی پیراهن اینهمه غیرطبیعی شق و رق و بافاصله از پوست نبود طبیعتا خیسی خون را زودتر می فهمید.

در کلینیک فقط برایش پانسمان گذاشتند. گفتند باید برود پیش متخصص. ضربه خورده؟ نه. همیشه همین را می پرسند. خوب این سئوال پزشک ها دقیقا مثل سئوال زنی است که از خواهر خیانت دیده اش می پرسد «مطمئنی؟» ...نمی پرسد تا اطلاعات کسب کند. می پرسد تا کلمات فرصتی فراهم کنند. یا شاید معجزه کنند (رجوع کنید به فیلم چهارشنبه سوری یا هر دو خواهر دیگری که می شناسید) ...خوب معلوم است که اگر ضربه بخورد آدم قبل از هر چیزی به دکترش، پرستارش یا هر کس که آمده بهش رسیدگی کند می گوید. ولی دقیقا مثل مورد خواهر خیانت دیده، وقتی این سئوال را از کسی می پرسند (همین ضربه نخورده را) باید متوجه شود که چیز مبهمی در میان است. چیزی که دکترها از قبل برایش اماده نیستند و باید برایش جستجو کنند (پزشک ها هم گوگل خودشان را دارند و احتمالا همینقدر هم سر راه جستجوی شان به مطالب نامربوط بر می خورند)

در نهایت بعد از حدود دو هفته، عکس، درمان های موقت، آزمایش و نمونه گیری های پاتولوژیک دکتر متخصص گوش و حلق و بینی در آمد که:
«گوش تان مشکلی ندارد. حلق و بینی تان هم. پیش متخصص خون ،مغز و اعصاب و داخلی هم رفته اید دیگر؟»
خوب فحش دادن دیگر لوس شده. پزشک ها هم احتمالا در مقابلش بی تفاوت شده اند. ولی بهرحال بهش گفت ، به دکتر گفت "خیلی احمقید"
و آمد بیرون.

یک ماه بعدی را هم در راه مطب دکترهای متخصص دیگر گذراند. به عنوان یک ایین. چانه زدن با منشی ها برای زودتر وقت دادن. زیر چشمی و حسود نگاه کردن به مریض هایی که می روند داخل. یک چایی نصفه خوردن وقتی که باید ناشتا باشی.گذاشتن نمونه در جای مخصوص. ادای بی تفاوتی در اوردن وقتی که سوزن را فرو می کنند یا بیرون می کشند. کتابهایی که همیشه در سالن انتظار باز می مانند و دو پاراگراف هم ازشان خوانده نمی شود.و در نهایت، چون اصولا این داستان درباره ی بیماری نیست، مراحل تشخیص نسبتا قطعی، آغاز شیمی درمانی و ریزش مو را کنار می گذاریم. تا برسیم به برگه رضایتنامه ی عمل.

پیغمبر گفته بود یک عمل دیگر، ولی این اولین عمل بود. بنابراین با خیال راحت می شد امضایش کرد و به عنوان یک مومن از هیچ چیز هم نترسید. بگذار همسر و خواهر و مادرش فکر کنند دارد ادای ادمهای نترس را در می آورد. آدمهایی که الکی درباره ی بیماری شان شوخی می کنند و به همه اطمینان می دهند بادمجان بم افت ندارد. ولی دست کم این عمل، ترسش فقط سوزن سرم است که درد دارد.
در دم دمای به هوش آمدن کسی آمد بالای تخت. شبح مانند. ولی طبیعتا شبح نبود. پیغمبر هم نبود. دختر اثیری هدایت هم نبود. یک موجودی بود شبیه اردلان شجاع کاوه. با همان صدا. حتی با همان دایره ی واژگان و همان لحن (برای کسانی که لحن شجاع کاوه را فراموش کرده اند : فرض کنید می گوید حال شما چطوره ، که واقعا هم می گوید. در اینجا لام را باید با سکون خواند و چسباندش به شما) اردلان در آن وضعیت پرسید: «حالشما چطوره»
 و بعد رفت توی خاطرات فراموش شده تا جای دیگر دوباره بازیابی شود.

عمل موفق بود. موها در آمد. و پیاده روی و حتی دوچرخه سواری هر روزه (چرا که نه. آرمسترانگ را در دوران بیماری کشف کرده بود و فانتزی دست کم یک دهه به تاخیر افتاده ی دوچرخه سواری غروبها و دوی صبحگاهان به قول ادبا جامه ی عمل پوشیده بود)
یک دختر داشت. اولین خون که چکه کرد دوسالش بود و حالا دختر چهار ساله بود. (از همینها که یا در چهار سالگی گم می شوند و می روند در خاطره ی جمعی سوگوارانه ی یک خاندان یا در هجده سالگی پذیرش می گیرند و می روند آمریکای شمالی برای ادامه تحصیل و دیگر بر نمی گردند. ) ولی آن موقع چهارساله بود و آنطور که همه می گفتند شیرین. می امد روی کاناپه سرش را خیلی ماه می گذاشت روی ران پایش و می گفت ناخن بکش. و او که همیشه یک مقدار ناخن داشت برای اینجور مواقع از بالای پیشانی ده انگشتی سر کوچک دختر را با ناخن ماساژ می داد و دخترش همانجا می خوابید و زنش آرام بلندش می کرد و می بردش می گذاشت توی تخت.

- حالشما چطوره؟
خود شبح بود. یا همان اردلان شجاع کاوه. پیرتر از آنچه در دم دمای بهوش آمدن تصور کرده بود. فقط سبیلش سیاه بود و موها تقریبا همه سفید. یک لبخند موذیانه (یا شاید فقط برای تلطیف فضا) روی لبش.
-ممنون . بد نیستم. شما رو می شناسم؟
- آره به گمونم.
- خوب؟
- خوب نداره دیگه (سرش را می چرخاند رو به دوربین فرضی که مثلا دارد از دو نفرشان فیلم می گیرد.)
-خوب چکار کنم؟
- رو به همان دوربین لبخند تاسف می زند
-وقت اینه که ادای دین کنی
-چه دینی؟
- تازه می پرسه چه دینی (رو به همان دوربین می خندد) ...تازه می پرسه چه دینی
- اها

خوب دقیقا یادش نبود کی پیمان بسته. کی قول داده. ولی یادش بود که قول داده و پوزخند شجاع کاوه بی جهت نبوده. قول سفت و سخت هم داده. و الان هم وقتش بود.
دانای کل می تواند کلی تعلیق ایجاد کند. ولی خوب واقعا این داستان درباره ی چنین تعلیقی نیست. در دم دمای بهوش آمدن قول داده بود که جبران کند. طی نکرده بودند چطور جبرانی. ولی هم آن موقع و هم حالا می دانست چطور جبرانی.
ادای دین کرد.  زن و دخترش همراه با بیست و چهار نفر ساکن مجتمع مسکونی شان مردند. خودش ولی یک خش بر نداشت. به موقع بیرون رفته بود. سابقه ی روانی، بی نقص. سابقه ی جنایی پاک پاک. دلیلی نداشت کسی شک کند. از بیمه هم پول گرفت. گاهی به یادشان اشکی می ریخت. ولی آنقدر سخت نبود که همه گمان می کردند. بیشتر روزها تنها می نشست جلوی تلویزیون و فکر می کرد چه چیز را جبران کرده. حتما هدف بزرگی بوده. نمی توانسته زنده ماندن باشد. ادمی نبود که برای زنده ماندن خودش چنین قربانی هایی بدهد. حتما موضوع درباره ی ایمان است. ولی ایمان به چه چیزی؟ یادش نمی آمد. همین وقت ها بود که شبح دخترش هم به زندگی اضافه شد. روی کاناپه، سر روی ران...و وقتی که خوابش می برد شبح زنش برای اینکه دختر را ببرد بخواباند.

چه حوصله ای آقا ....چه حوصله ای. شب ها پر از ستاره است آسمان و سریالها هم پشت هم پخش می شوند. چه حوصله ای ...این را اردلان می گفت. شجاع کاوه. و دخترش و زنش ...از حالا به بعد را می توانیم مرحله ی ایمان بدانیم.

- به یک عمل دیگه احتیاجه.

و برگه را امضا کرد. دوباره ازدواج کرد. بچه دار شد. و حالا دارم می بینمش . دارد در پارکینگ را باز می کند برای بیرون آوردن تاکسی اش. ریموت ندارد پارکینگ شان. خودش ( و اگر وقت مدرسه باشد دخترش) صبح ها در پارکینگ را باز می کند. ماشین را می برد و شب باز می گردد. گاهی اردلان شجاع کاوه را سوار می کند. حتی کرایه هم ازش می گیرد.  و وقت رفتن. اردلان می پرسد:

- خوبه؟
- چی خوبه؟
- هه...می پرسه چی خوبه (باز به طرف دوربین فرضی که مثلا در مغازه ای در طرف راست خیابان است لبخند می زند)...برگشتن دیگه. یا یارو چی می گفت؟ رستاخیز
-آره خوبه.
- (رو به جمعیت در پیاده رو) : طرف پاک خله

و معمولا یکی از عابران با لبخند تائید می کند.