۱۳۹۳/۹/۳۰

ماه عسل

نیمه شب رسیدند. یکی پنجاه ساله با ریش و کت و شلوار و تسبیح، شبیه مدیران میانی جمهوری اسلامی. دیگری چهل ساله و اصلاح کرده و طاس، با لب‌های سیاه شده از سیگار.
این دومی راننده اولی بود و همان اول شروع کرد درباره‌ی مکان اتاق با مسئول مربوطه چانه زدن. اتاقها را موسسه گرفته بود و اتاق دیگری هم که دوتخته باشد خالی نبود. اتاق موجود پنجره رو به خیابان داشت و راننده میگفت پنجره رو به خیابان «بدخوابش میکنه». ضمیر بدخوابی بر میگشت به مدیر میانی. خود مدیر حرف نمیزد. میگذاشت راننده برایش چانه بزند. بعد به من که توی لابی نشسته بودم نگاه کرد. راننده را میگویم. گفت «خودش که به فکر خودش نیست.»
 من هنوز منطق واقعه را نمیفهمیدم. بالاخره یک سه تخته گرفتند سمت حیاط. تلفنها را راننده زد. نیمه شب معلوم نیست کدام بدبختی را از خواب بیدار کرد تا با مسئول مربوطه حرف بزند. بعد هم چمدانها را برداشت و مدیر هم دنبالش راه افتاد.
وقت صبحانه سرآسیمه آمد پایین:
 «دکترو ندیدید؟»
دکتر؟
«اره. دکترو ندیدید؟»
کدوم دکتر؟
«دکتر غفاری»
نمیشناسم
«ائه. چدور نمیشناسیندش؟»
(نگفته بودم هر دو اهل اصفهان بودند؟ بله خب نگفته بودم. بهرحال هر دو اهل اصفهان بودند. راننده لهجه داشت. دکتر یا همان مدیر هم تاحالا حرف نزده بود برایم ببینم لهجه دارد یا نه)
گفتم نمیشناسم. ولی اگر منظورش آقایی است که نیمه شب همراهش بوده حدود یک ربع پیش رفته است.
«چیزی‌م خوردش؟»
نمیدونم نگاه نکردم.
«نه میخوام بدونم چایی خالی خورد یا نون و اینام خوردش»
نمیدونم والله.
«چقد طول کشید خوردن‌ش؟»
یک طوری نگاهش کردم یعنی دارد از حد می‌گذراند. کلافه بلند شد رفت ایستاد کنار پنجره و موبایلش را در آورد و زنگ زد به دکتر (بنابر تمامی قراین خود دکترپشت خط بود)
«نخیر. پرسیدم. گفتن هیچی نخوردی(کماکان اصفهانی بخوانید)...برو خودتی...حالام من فقط میخوام فشارت بیفته دوباره.»
بقیه اش را گوش نکردم. حرفهایش که تمام شد آمد نشست روبروی من.
«تا شب هیچی نمیخوره. اخلاقشه. زبونم که نداره روش نمیاد هیچی بگه. خدا بخیر بگذرونه.»
گفتم توی سمینار ناهار میدن.
«مگه نمیدونم. ناهار میدن ولی دکتر عارش میاد وایسه صف. میگیره یه گوشه میشینه. منم که راه نمیدن. ای خدا از دست‌ش.»
مثل همسران نگران حرف میزد. حق هم داشت. شب که دکتر رنگ پریده و خسته برگشت توی لابی نشسته بود. کیفش را گرفت. بدون اینکه به هم دست بزنند تکیه دادند بهم (اینطوری که بازوی چپ یکی می‌چسبد به بازوی راست آن یکی) و از پله‌ها رفتند بالا.

۱۳۹۳/۹/۲۰

صداقت، سینه‌سوختگی و تشویق حضار

اخبارگویی که هر روز اخبار کلیشه‌ای را به خورد مخاطبانش می‌دهد یک شب می‌زند زیر میز بازی. شروع می‌کند بد و بیراه گفتن به سیاست‌های دولت، سیلی زدن به رخوت مردم و تشویق همگان به بلند فریاد زدن. خل بازی مجری اخبار، گردانندگان شبکه را نگران می‌کند و اخراجش می‌کنند. اما بعد معلوم می‌شود این خل‌بازی آمار بینندگان را افزایش داده. بقیه‌ش را می‌توانید حدس بزنید. هر شب طرف می‌آید به همه بد و بیراه می‌گوید و ملت هم بعنوان بخشی از نمایش کلی تلویزیون تماشایش می‌کنند. تا اینکه عاقبت این نمایش سینه‌سوختگی هم خسته کننده می‌شود. این بخشی از داستان فیلم شبکه است.
چرا مجری تلویزیون به بخشی از نمایش تبدیل می‌شود؟ چرا علی‌رغم انتخاب تندترین لحن باز هم نمی‌تواند بازی را بهم بزند؟ چون هیچ نمایشی را نمی‌توان با ایفای نقش منفی در آن بهم ریخت. نقش منفی لازمه‌ی نمایش است و گاهی اصلا دلیل اصلی جذابیت آن. این مشکلی است که دست کم یک قرن است همه‌ی جنبش‌های ضد هنر به نحوی با آن سروکار داشته‌اند. دادائیستهایی که می‌خواستند به نمایش شرم‌آور تاریخ هنر و موزه‌ها در هدایت زیباشناختی توده خاتمه دهند امروز پای ثابت تمام کتابهای تاریخ هنر هستند. 

یکی از آخرین نمونه‌های ایفای نقش منفی در درام ایدئولوژی اینجا است:
+
موضوع این است که خطر اصلی برای اباذری یا هر کس که می‌خواهد یک تنه و به اتکای وجدان و سینه‌ی سوخته‌ش به جنگ ایدئولوژی برود زندان و شکنجه و اخراج نیست. خطر اصلی این است که به بخشی از ساختار چیزی تبدیل بشود که قرار است نقدش کند. در واقع این که یک مرد جان به لب رسیده که سیاست برایش تبدیل به عرصه رستگاری شخصی شده و با خودش قرار گذشته تحت هیچ شرایطی به کرگدن تبدیل نشود، بپرد وسط میدان و برون‌ریزی کند به خودی خود کافی نیست.  آدم خودش را تخلیه می‌کند. بیرون می‌ریزد. مسائل را با هم قاطی می‌کند و چون به نظر عصبانی می‌رسد، چون دلش خنک می‌شود فکر می‌کند کاری انجام داده است. بله قطعا کاری بوده. اما نه آنچنان موثر و نه آنچنان در راستای هدف.  این برون‌ریزی‌ها هرچه باشد کنش رادیکال نیست. ایفای نقش منفی در نمایشی است که از پیش ترتیب داده شده است.

 اگر یک نمایش را با ایفای نقش منفی در آن نمی‌توان نفی یا نقد کرد پس راه دیگری باید پیدا کرد. اباذری و کسانی که دلشان خنک شده مرتکب همان کاری می‌شوند که طرفداران پاشایی را بخاطرش سرزنش می‌کنند. انتخاب آسان. وا دادن.
 بین کسی که از شر پیچیدگی‌های جهان به یک موسیقی ساده و یک آیکون حاضرآماده‌ی نسلی پناه می‌برد و کسی که فکر می‌کند با بهم ریختن کافه می‌تواند بر این رخوت غلبه کند تفاوتی نیست. هر دو کاری انجام می‌دهند که برایشان تعریف شده. نقاب حاضرآماده‌ی مرد جان به لب رسیده را اباذری بر می‌دارد و نقاب حاضر آماده‌ی نسل خسته از نخبه‌گرایی و طرفدار احساس را دانشجویی که مثلا دارد نقدش می‌کند. اباذری به درستی می‌گوید شما انتخاب نمی‌کنید. گمان می‌کنید که انتخاب میکنید. این را می‌توان با همین شدت و حدت به خودش گفت. شما انتخاب نمی‌کنید. انتخاب می‌شوید که در این تعزیه شمرخوانی کنید. و چه کسی است که نداند تعزیه به اندازه‌ی امام حسین به شمر احتیاج دارد. 

اباذری چهار پنج بار می‌گوید "موضوع ساده است" کسی که اینهمه تکرار می‌کند موضوع ساده است خودش بهتر از هر کسی می‌داند موضوع ساده نیست. اگر ساده بود با یک بار گفتنش حل می‌شد. خیر موضوع ساده نیست. اباذری انتخاب کرده‌اید که کار ساده را انتخاب کند و حالا باید هزینه‌اش را بدهد.
هزینه‌ش؟ تبدیل شدن به یک آجر دیگر در این دیواری که می‌توانیم اسمش را بگذاریم سیاست‌زدایی
به نظر من دردناک‌ترین و البته هشداردهنده‌ترین لحظه برای اباذری لحظه‌ای است که تشویقش می‌کنند. اگر آنقدر عصبانی نبود. اگر تصمیم نگرفته بود که دل به دریابزند و آتش درونش را گواه حقانیت بگیرد، باید با شنیدن صدای اولین دستهایی که به نشانه‌ی تشویق بهم می‌خورند ازسالن فرار می‌کرد.

پ.ن: دیدن فیلم شبکه تجویز من است برای هر کسی که فکر می‌کنند صداقت و سینه‌سوختگی برای مقابله با تسلط ایدئولوژی کافی است.

۱۳۹۳/۸/۲۲

بابای کامبیز، شوهر سابق گوگوش


.از من خواسته شده درباره‌ی بابای کامبیز، شوهر سابق گوگوش چیزی بنویسم
:در نگاه اول دو راه پیش روی من است
  اول اینکه شبیه اورسون ولز، داستانی تعریف کنم از صعود و سقوط یک آدم جاه‌طلب که آرزویهای بزرگ و ذائقه‌ی متوسطی داشت. یعنی یک چیز تراژیک. یک چیزی که به شما بگوید مهم نیست چکار می‌کنید. آخر سر همه چیز در سکوت یا ناله (چه فرق می‌کند) به پایان خواهد رسید. مهم این است که آخر آن تونل چیز بزرگی (اعم از رستگاری یا فاجعه) منتظرتان نیست. نوری که در انتهای تونل می‌بینید نه نور بیرون است نه  نور قطار. فقط یکی هم از آن طرف تونل آواره شده و برای لحظاتی چراغ قوه‌اش را روشن کرده. به هم می‌رسید. نگاه مشکوکی به یکدیگر می‌اندازید و از هم رد می‌شوید. یک‌جایی هم خسته می‌شوید تکیه می‌دهید به دیواره‌ی تونل و دیگر بلند نمی‌شوید. اما تا همینجا هم که رفتم زیاد بود. چون من از آن راه نمی‌روم.
راه دیگر این است که برای‌تان یک کمدی تعریف کنم. قصه‌ی آدمی فرومایه که معتقد بود اشرف پهلوی (رضوان‌الله علیه) به او نظر داشته و همه ‌ی زنها عاشق سبیل‌اش بوده اند. ارسطو معتقد است کمدی هم می‌تواند موجب تزکیه شود. بطور سلبی. ما این آدم را می‌بینیم و به فرومایگی‌هایش می‌خندیم و از طریق این خنده، فرومایگی‌های خودمان را پاک می‌کنیم. در این راه باید حتما به صحنه‌ای اشاره شود که بابای کامبیز سعی می‌کند شهره صولتی را شبیه گوگوش آرایش کند و پشت صحنه از داریوش می‌خواهد یک طوری به شهره نگاه کند که بهروز گوگوش را نگاه می‌کرد. بهروز، دزد ناموسٍ کمدی‌ها است و شوهر سابق گوگوش و بابای کامبیز، آن خسیسی که در انتهای داستان سرش از همه جنبه‌ها بی‌کلاه می‌ماند. شهره که هیچ، لیلا هم گوگوش نمی‌شود. کاباره را هم که مصادره می‌کنند. اشرف هم بیشتر گرفتار جمع و جور کردن بقایای پهلوی و انتقال مسالمت‌آمیز اموال به آن طرف آب است.حالا اینطور بیمزه شد و من خودم باید این را اعتراف کنم. اما اگر واقعا کمدی مینوشتم خنده‌دار می‌شد
اصلا پرده‌ای که در آن بابای کامبیز سعی می‌کند مدل نگاه ملیح گوگوش را قبل از فیلمبرداری برای شهره بازسازی کند و همزمان روی صدای شهره لب می‌زند خودش می‌تواند فصل نوینی در تئاترهای کمدی موزیکال باشد. عبرت‌آموز هم که
خودبخود می‌شود.اما از آنجایی که هر وقت کسی دو راه معرفی کند منظورش این است که خودش می‌خواهد از راه سوم برود من هم به هیچ‌کدام از این دو راه نمی‌روم. . فقط برای‌تان در متنی کوتاه او را معرفی می‌کنم. با جملات زیر هم که شبیه شعر شود. که بشود دکلمه‌اش کرد و زیرش صدای ساکسیفون یا ویولن گذاشت.


بدنیا آمد
هنریشه ساخت
خواننده ساخت
فیلم درست کرد
کاباره ساخت
آهنگ خرید
ترانه دزدید
اشرف هم بهش نظر داشت
دخترا عاشقش بودند
ولی
همه چیز از خاطر رفته
و
می‌رود
به جز 
بابای کامبیز
و شوهر سابق گوگوش
بودن

پ.ن: متن از نظر ویرایشی بعد از ارسال کمی بهم ریخته شده است و امکان اصلاحش وجود ندارد. 

۱۳۹۳/۷/۲۰

تقدیم به شاپورغلامرضا، با عشق و نفرت و بی‌حسی

یکی هست که همیشه نشئه است. سر کلاس. وقت امتحان. در اوقات فراغت بین کلاس‌ها. حدودا پنجاه ساله ودر ظاهر پیرتر از از پنجاه‌ساله‌ها (شصت یا حتی هفتاد ساله به نظر می‌رسد). کارتش را به من می‌دهد. کارتش و خودش می‌گوید که تهیه‌کننده تلویزیون است و آنجا "آشنا ماشنا" زیاد دارد. من زیاد وارد نیستم. نمی‌دانم تهیه‌کننده تلویزیون چطور چیزی است. چند کتاب هم نوشته و تقدیم به "حضرتعالی" می‌کند. الان می‌خواهد فوق لیسانس بگیرد تا دستش برای برگزاری کلاس‌های آموزشی باز شود. (راست و دروغ‌ش با خودش).
نگران نمره‌ش است. می‌خواهد رشوه بدهد. می‌گوید داریم برنامه‌ای می‌سازیم و احتیاج به کارشناسی با تخصص شما داریم (تخصص من؟ این دیگر چه مزخرفی‌است؟ یادم باشد دفعه بعد از خودش بپرسم). بیش از آنکه پیشنهادش عصبانی‌م کند غمگین می‌شوم.
بعد می‌گوید "ما قیطریه میشینیم". قیطریه برایش یک جای مهم است. "یک خونه‌ی مجردی هم پاسداران داریم که خوشحال میشم تشریف بیارید."  و دیگر اینکه "همه چیز هست اونجا". این یکی رشوه حتی از اولی هم غم‌انگیزتر است. آدم نباید اینطوری شود. منصفانه نیست. یعنی برای این وضعیت طراحی نشده یا مثلا برای اینکه دوتا ساعت رولکس دستش کند و بگیرد جلوی دوربین. آدم برای این طراحی شده که اینجور وقت‌ها از خجالت به بهانه‌ی بستن بند کفش یا برداشتن یک چیز نامعلوم خم شود و امیدوار باشد تا وقتی که بلند می‌شود همه‌ی این چیزها ازگستره‌ی دیدش بیرون رفته باشد.  
می‌توانم حدس بزنم وقتی بست هشتم یا نهم را کشیده، دارد کنار گاز برای رفیقش درباره‌ی پروژه‌ی بعدی‌ش حرف می‌زند. درباره‌ی فتوحاتش در نیم قرن اخیر. سفر اروپایش (کجای اروپا آخر؟ اروپا قاره است برادر. باید بگویی کجایش)، دخترهایی که توی دست و بالش بوده‌اند. دخترها و دست و بال. مطمئنم معمولا از همین ترکیب استفاده می‌کند. با من هنوز رودربایستی دارد. 
دهانش سر (به کسر سین) شده. خشک خشک. دو تا چایی دارم (خوب بعله. من چایی احتکار می‌کنم) یکی‌ش را می‌دهم بهش. دو قلپ می‌خورد و دوباره با مردمک‌های کدر شده نگاه می‌کند. یعنی با مردمک ها نگاه نمی‌کند. همینطوری نگاه می‌کند ولی من همه‌ش مردمک‌ها را نگاه می‌کنم. وقتی حرف میزند مدام حواسم می‌رود به جریان خون که کند می‌شود.چیزهایی که توی خون پخش می‌شود. برای او در این لحظه همه چیز شدنی‌است. می‌شود با پیشنهاد دعوت به تلویزیون (کجا مثلا؟ شبکه‌ی معارف، ورزش،آموزش یا چی؟) و دعوت به خونه‌ی مجردی، دعوت به  فرو دادن دود تریاک یا شاید هم نوشیدن الکل، نمره گرفت.فوق لیسانس گرفت و یک کلاس آموزش بازیگری باز کرد که دست و بال آدم از جهت "دخترمختر" بازتر بشود. (این را اضافه کنم که چند بار طرز بولد شده واژه ی "لامپ" را بکار برد و هی نگاه کرد ببیند من واکنشی نشان می‌دهم یا نه. بعد که دید واکنشی دریافت نمی‌شود از ادامه‌ی بحث منصرف شد. از یک جهت چیز زیادی را از دست نداده‌م. احتمالا می‌خواست از تمثیل مستراح استفاده کند در جهت جا انداختن لزوم روسپی‌خانه برای میهن). 
نمره که سهل است. دلم می‌خواهد یک فوق لیسانس پیدا کنم و طوری که کسی نبیند بچپانم توی جیبش (مثل این خًٍیرهایی که توی سریال‌ها کمک خیرخواهانه شان را فرو می‌کنند توی جیب طرف و بعد مج دستش را می‌گیرند و رخ به رخ توی چشمهایش می‌گویند "چیزی نیست. فکر کن قرضه"). بله کاش می‌شد که فوق لیسانس را بچپانم توی جیب‌ش و بعد بهش بگویم "فکرشم نکن. فقط برو".
توی تاکسی، یک پیرمرد حدودا هفتاد ساله قبض را نگاه می‌کند. به من هم نشان می‌دهد. اگر لهجه نداشت و من هم نیکی کریمی بودم و خودش هم انقدر خوش‌هیکل نبود می‌توانست با کاراکتر پدریوسف درفیلم حاتمی‌کیا اشتباه گرفته شود. قیمت دقیق. بیست و دو هزار و پانصد تومن. همان اولش می‌گوید که پول خرد ندارد. روی داشبوردش سه عکس کنار هم چسبانده. از این عکس‌هایی که برای شهدای جنگ درست می‌کنند. زیرشان نوشته شده "شهدا قلب تاریخ‌اند" با گل و شمعی که دارد آب می‌شود. پسرها حدودا هجده تا بیست و چهار پنج ساله‌اند.پسر بزرگتر کاملا نسخه‌ی جوانی پدر است. تازه موهایش شروع به ریختن کرده بوده که رفته روی مین، یا تیرخورده توی شکمش یا مانده زیر تانک یا نارنجک توی سنگرش منفجر شده یا هرچه. پول خرد ندارد که پانصد تومن بقیه پولم را بدهد. بدون اغراق بیشتر از ده بار معذرت‌خواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد.
 من آدمها را دوست دارم. من از آدمها متنفرم. من حسی نسبت به آدمها ندارم. این حرف‌ها همه‌ش چرند است. چرا؟ خوب یک کم صبر کنید تا دلیلش را برای‌تان بگویم. چون‌که آدمها با هم فرق می‌کنند.   

*عنوان مطلب ربط مستقیمی به مطلب ندارد ولی مدت‌ها است که دوست دارم پستی با این عنوان بنویسم و فرصتش پیش نمی‌آید واز آنجا که فوکو گفته است اگر منتظر پیش آمدن فرصت برای انتخاب عنوان پست وبلاگتان بمانید ممکن است هیچگاه چنین فرصتی فراهم نشود این کار را کردم. امیدوارم این عنوان باعث دلخوری خاندان معزز پهلوی نشود.

۱۳۹۳/۷/۱۱

نسرین رو به بالا (تلاش دوم)

دختر فراری؟ بله. ژانر مورد علاقه‌ی صفحات حوادث و در یک دوره‌ی تاریخی خاص، لاشخورها، غصه‌خورها، نگهبانان شرف و ناموس، معلم‌های پرورشی، سوپرمارکتی‌ها، پاندازهای شاغل در معاملات مسکن و امامان جمعه.
 معضلی که باید حل می‌شد یا تهدیدی که به فرصت تبدیلش می‌کردند. همه جا پر بود از تکرار هیستریک و (اجازه دارم؟) شهوانیٍ ترکیبٍ "دختر فراری". آنطور که می‌گفتند دختر فراری آدم میدید که نوری در دلشان روشن می‌شود. نوری حاصل از مشاهده‌ی چشم‌انداز یک ضیافت جنسی. دعوت باشند یا نه، فرقی نمی‌کند. همینکه ضیافت برپا باشد. همین که بشود تکرار کرد "دختر فراری" و باور کرد که هستند، کافی بود که در دل عزیزان این چراغ روشن شود. از لحن ادای تک تک حروف می‌فهمیدی.
 یکی از میزبانان این ضیافت، یک دختر چهارده ساله بود. با موی کوتاه و کرک پشت لب که صورتش را بیشتر شبیه پسربچه‌های سرتقی می‌کرد که تا مادرشان از پنجره تا سینه خم نشوند و سه چهار بار گلویشان را پاره نکنند "شوت‌یه‌ضرب" را برای خوردن شام رها نمی‌کنند. من واقعا نه اعصابش را دارم و نه حوصله‌اش را که چهل قسمت مقدمه چینی کنم. این است که فیلم را برای‌تان می‌زنم جلو.

بنگاه معاملات ملکی
گرفتن پول مختصر و پاس دادن به زیر زمین با یک همخانه 
نشئه‌بازی و ورق و تخته
حریفان بازی
پیشنهاد سکس حریفان
انکار و تهوع
تجاوز. تک تک
اجرای بومی فیلم‌های پورنو
اجرای چند نفره
خون زیاد
جراحت
عفونت
تب
ضعف
جایی برای رفتن نیست.
ماندگاری
یک ماه بعد:

وقتی من دیدمش مثل حیوان خانگی می‌خزید کف خانه. خوشبختانه، قطعا خوشبختانه، دیگر کسی به او میلی نداشت. «زر هنری منری زیاد می‌زنه ولی بوی گه می‌ده سنده. ولی تو خوشت میاد هنریه. از مال ما که نمیزنی. متاعت دست ممده. تو راهه نیم ساعت یه ساعت دیگه میرسه. بشین پیشش مام این طرفیم. خواستی بیا»
خوبی؟
آره.
خدایی؟
آره
چرا اینجوری راه میری؟
حال ندارم.
 دکتر رفتی؟
مسخره نکن
مسخره نمیکنم. ببین اینا که میخوری آنتی بیوتیکه. میدونی چطوری باید بخوری؟ کی گرفته برات؟
سعید
کدوم سعید؟
اینجا نیست.
چند تا میخوری؟ میدونی؟
اره.
خوب اینو چجوری میخوری؟
اینو هر وقت درد دارد میخورم.
این آنتی بیوتیکه. بدرد درد نمی‌خوره
می‌خورم ساکت میشه.
درده یا سوزشه؟
نمیدونم. قاطیه
باید بری دکتر
نمیشه. بگیربگیره.
چرا موندی خوب؟
کجا برم؟
هرجا
کجا؟
می‌خوای چکار کنی؟ مثلا اینجا چکار می‌کنی که جای دیگه نمیشه؟
دانشجوئم
دانشجو؟
آره. هنر میخونم
چه هنری؟
نقاشی. دانشگاه هنر
چطوری میری کلاس
 میرم
کاری داری نشونم بدی؟
آره.
خزید طرف لبه‌ی فرش. یک مقوا در آورد که رویش با خودکار طرح زده بود. سوپرماشین. از همینها که مجله‌های مخصوص ماشین عکسشان را می‌گذارند روی جلد. بدون سایه زنی. با خطوط محکم و بدون لرزش.
مسخره نکن
نه. دارم نگاه می‌کنم. خوبه کارت.
اینا کامل نیست.
چرا. خوبه. کامله.
نیست. تو موبایل داری؟
نه. تو داری؟
اینجا تلفن هست.
خوب منم خونمون تلفن دارم.
مامان بابات گیر نیستن؟
نه.
شمارشو بگو.
برات مینویسم. پشت این بنویسم؟
اره.
ببین باید بری از اینجا. من برات جا پیدا کنم؟
گه می‌خوری.
نه. فکر بد نکن. اصلا اونجا مرد نداره. همه زنن. دخترای همسن خودت.
نگو دیگه
ببین
جیغ میزنما
باشه. ولی باید بری دکتر
بگی جیغ میزنم.

خوب من قهرمان نیستم. هجده ساله‌ام. رفته‌م از این اراذل یک چیزی بگیرم که بشود با آن نوسانات هجده سالگی را تاب آورد. از تک تک‌شان می‌ترسم. حالشان دست خودشان نیست. شوخی‌شان تجاوز کردن به همدیگر است. سعید داشته تلفن می‌زده به شکم خوابیده بوده. اینها برای شوخی دست و پایش را همانطور که گوشی دستش بوده نگه داشته‌اند. شلوارش را کشیده اند پایین و بعنوان شوخی آلت‌شان را فرو کرده‌اند در مقعدش. بعد با خنده می‌گفتند طرف هنوز پشت خط بوده. این پاسخ سئوالم درباره‌ی سعید بود. با خنده‌ی مبسوط. کل رفتار سعید و قهر کردنش به نظرشان نوعی بی‌جنبه‌بازی و بچه‌ننگی بود. درباره‌ی کمک و جایی که بشود دختر را فرستاد دروغ می‌گفتم. اصلا به کی می‌شد گفت؟
الان دارند سر تمیز کردن پایپ دعوا می‌کنند. محسن پایپ را گرفته جلوی نور و دارد جرم‌ها را به شهروز نشان می‌دهد.
«این الان تمیزه قحبه ننه؟»

منم نقاشی می‌کردم
الانم می‌کنی؟
الان نه. ولی یه‌سری رنگ و قلمو دارم. بیارم برات؟
نه. رنگ بو داره شر می‌شه.
مداد رنگی؟
رنگی بلد نیستم. ذغال طراحی داری؟
اره.
میارم برات.
این مال تو.
یک مقوای قرمز است. رویش یک فراری کشیده. یا لامبورگینی (تشخیص نمی‌دهم).داریم اسباب‌کشی می‌کنیم. مقوا را پیدا می‌کنم. چیزی می‌بینم که هیچوقت ندیده بودم. نمی‌خواهم مرموزبازی در بیاورم. طراحی را زیاد نگاه نکرده بودم. یک بار همانجا و شاید یک بار وقتی به خانه رسیده بودم. در همه‌ی این سالها یک جایی پنهان بوده. اول از دست خانواده و بعد از دست دوست‌دخترهایم که ممکن بود کنجکاوی کنند. این بار می‌بینمش. جلوی ماشین دارد از زمین بلند می‌شود. این غیرممکن نیست. مخصوصا اگر طراح ماشین نگران بلند شدن ماشین‌ش نباشد. هرکس که برنامه‌ی تخته‌گاز بی‌بی‌سی را دیده باشد این را می‌داند. در حاشیه ی هر دو چرخ هم خیلی ریز نوشته:
 stioodent art nasrin1364-1378


۱۳۹۳/۷/۱

بدن‌ها، دستشویی و موقعیت انقلابی

ما یک معلمی داشتیم اسمش اقای علومی بود. بچه‌ها برای رفتن به "دشویی" مدام از ایشان اجازه می‌گرفتند و چون سن و سالی از ایشان گذشته بود، فراموش می‌کرد که به چه کسی اجازه داده. تا اینجایش مشکلی نبود. مشکل این بود که یادش نمی‌ماند که طرف چه زمانی رفته بیرون. بچه ها می‌رفتند یک ساعت بیرون و گاهی، دیگر بر نمی‌گشتند (صحبت از اول راهنمایی است). این است که از اصلی استفاده کرد که مسئله را مدیریت کند. سه نفر حق داشتند بروند بیرون و هر کس که میرفت بیرون یک ماژیک (داریم درباره‌ی دوران اوج  تحول نظام آموزشی از بلک بورد به وایت بورد صحبت می‌کنیم). یله یک ماژیک می‌گذاشت روی میز و تا وقتی که هر سه نفر برنمی‌گشتند (و طبیعتا او هم هر سه ماژیک را از روی میز بر نمیداشت) روادید جدید صادر نمی‌کرد. به این ترتیب آنهایی که میرفتند و بر نمی‌گشتند باید پاسخگوی بچه‌های لیست انتظار دستشویی رفتن می‌شدند. فوکو (یا دکتر حسابی یا هر کی) هم گفته که بهترین شیوه‌ی کنترل، خودکنترلی است (در اینجا جا دارد یادی کنم از طرح نبوغ آمیزی که می‌خواست از طریق تجاوز به زنان بدحجاب مکانیزم خودکنترلی شان را فعال کند). 
خوب اینجا آقای علومی توانسته نظمی را مستقر کند و از طریق تعریف راه خروج، و فعال کردن  مکانیسمی درونی برای کنترل، مانع فروپاشی‌اش شود. احسنت به او و طرز تفکر لیبرالش. منتهی بچه مدرسه ایها در آن سن و سال بخصوص بیشتر به باکونین (اگر نگوییم نچایف) گرایش دارند و در نهایت سیستم حسابگر و حساب‌شده را (با عرض پوزش) به گند می‌کشند. 
این شد که بچه‌ها می‌رفتند و سی ثانیه بعد بر می‌گشتند. و هنوز سرجایشان ننشسته، دستشان را برای بیرون رفتن بالا می‌کردند. به این ترتیب و تحت تاثیر سرعت عمل دانش‌آموزانٍ دشویی‌دار، سر رشته‌ی ماژیک ها از دست آقای علومی در رفت و ایشان طی حکمی، گفتند ماژیک و اینها نداریم. یک نفر میتونه بره بیرون. تا برنگشته دیگه نمیشه کسی بره. 
این حکم با استقبال مواجه شد. بچه ها ازدحام میکردند که نفر بعدی باشند و سر نوبت دعواهای الکی و راستگی راه می‌انداختند.
از اینجا به بعدش را باید اداموف یا یونسکو نوشته باشد، ولی بهرحال من فقط روایت میکنم. آقای علومی برای حفظ نظم، گفتند که نمیشود همش همه دستشان بالا باشد. هر کس که می‌خواهد برود بیرون برود گوشه‌ی کلاس صف بیاستد. خوب طبیعی است که نتیجه این شد که نصف بیشتر کلاس صف کشیدند و برای اولین بار اپوزوسیون، مرئی شد و "بدن‌ها" به چشم آمدند.(سلام به دوستای تحلیلگر توی خونه. بوس به تک تکتون)

 علومی که تاحالا فکر میکرد صرفا مشتی خس و خاشاک اند که دستشان را بالا می‌کنند تا جلوی سیل خروشان دانش‌آموزان گوش به معلم را سد کنند ( والبته نمی‌توانند...ملت آنها را با خودش خواهد برد) یک دفعه دید که نه، بیشتر بچه‌ها کنار دیوار ایستاده‌اند. (بله بله. اما شان نزول  انادر بریک این د وال  اینجا نیست. هر چند از نظر حسی اشکالی ندارد زمزمه‌اش اما مرتبط نیست واقعا).
اینحا باز هم آقای علومی کوتاه نیامد، سعی کرد با جابجا کردن چند عامل جزئی، کل سیستم را نجات بدهد. 
گفت کسی که واقعا دشویی داره باید هزینه بدهد (از واژه‌ی دیگه ای استفاده کرد. البته چون نقل قول است برای حفظ حال و هوا من خجالت و حیامانعی* معمولم را کنار می‌گذارم و عینن نقل می کنم) . عرض کنم که فرمود "هر کی شاش داره باید کشیده بخوره" در واقع منظورشان این بود که به نحوی متقاضی خروج بتواند ثابت کند که واقعا در "داخل" تحت فشار است.  
سی دقیقه فیلم را بزنید جلو. صفی تشکیل شده بود از بچه‌هایی که میرسیدند سر صف. چک می‌خوردند و بر می‌گشتند ته صف. حتی بیرون هم نمی‌رفتند. چون خود کلاس تبدیل به بیرون شده بود. کسی هم حرف درس را پیش نمی‌کشید. نه معلم، نه بچه‌ها. خیلی هم مفرح. **

*حیامانع اصطلاح کردی است به معنای ماخوذ به حیا و من در توییتر از sin alef یاد گرفتم.
** این نوشته، علی رغم همه‌ی شواهد استعاری نیست و صرفا ثبت خاطره است. ولی بالاخره خاطره‌ها هم ریشه‌ای در واقعیت دارند و این واقعیت‌ها در مناسبت‌های دیگر، نقش‌های تازه و  خاطره‌های تازه تولید (یا بازتولید) می‌کنند. 


۱۳۹۳/۶/۶

رفیقٍ جلال همتی، یک تلاش عاشقانه

حالا خوب یادم نیست. جلال همتی پیر شده بود و آلزایمر گرفته بود. رفیق‌اش باهاش آمده بود تلویزیون. چه تلویزیونی و اینها را هم یادم نیست. رفیقش که ساز هم می‌زد (تمبک احتمالا) پر از تشویش و به دست و پا افتاده و توضیح دهنده به نظر می‌رسید. نگران حالش و بیشتراز آن، وجهه‌اش بود. بعد در پاسخ به سئوال‌های مختلف مجری می‌گفت "از اون موضوع  چیزی یادش نیست" و بعد اضافه می‌کرد "ولی متن ترانه‌ها و ریتم‌ها  یادش مانده." خواستند بخواند و همتی با راهنمایی و تشویق رفیق‌ش یکی از کارهایش را خواند. نصفه‌نیمه . هاج واج. بعد پیرمرد به مجری که خورده بود توی ذوق‌ش گفت "بعضی روزا بهتره."

 سال‌ها بعد عشق هانکه را دیدم. قصه‌ی زوال جسمی و روحی یکی از طرفین و تلاش یارٍ سالم‌تر برای حفظ پرستیژ معشوق. کاری طاقت فرسا و مسئولیتی سنگین. معشوقی که جسم دارد و دستگاه عصبی و معده و روده و بودن‌ش به اینها وابسته است. مسئله نه مرگ و زندگی یا آنطور که دوست دارند با طنین شاعرانه بگویند "بودن و نبودن" که حفظ حرمت و بی‌حرمتی است. 

آنچه عشق هانکه را از نمونه‌های مشابه جدا می‌کرد برجسته کردن موضوعٍ معذبٍ جسم به‌جای موضوعٍ مرگ بود. مرگ در کنارٍعشق یک اسطوره‌ی رمانتیک است. تمیز و هیجان‌انگیز. حالی شبیه ولوله و دلشوره‌ای که با قطع ناگهانی برق در خانه ایجاد می‌شود. جسم اما کثافتکاری دارد. به این راحتی‌ها نیست. در مقابل دوگانه‌ی رومانتیک و بارها تکرارشده‌ی "عشق و مرگ"، اگر "عشق و جسم" بگذاریم، نتیجه زیاد مطابق با انتظارات ما نخواهد بود.
 در قسمتی از خاطرات پیری، سیمون دوبوار اشاره می‌کند به تلاش‌ش برای پنهان کردن این موضوع که سارتر کنترلی بر ادرار خود نداشته است. صحنه‌ای را تصور کنید که سارتر خودش را کثیف کرده، پیر و حواس‌پرت و ستایشگران پشت در ایستاده‌اند. تلاش دوبوار برای محافظت از او، ممکن است با افشاگری‌های مکتوبش درباره موقعیت جسمانی سارتر در تضاد به نظر برسد. ولی خوب موقع انتشار آن حرف‌ها سارتر دیگر از دروازه‌ی رستگاری گذشته و مرده بود. دیگر معشوقی وجود نداشت که لازم باشد پرستیژش حفظ شود. صحبت از عشق است و نه آبروداری بطور کلی. عشق میان دو آدم زنده. با توجه به این نکته احتمالا می‌توانیم نتیجه بگیریم آنچه دوبواربعدا انجام می‌دهد ربطی به موقعیت عاشقانه‌‌ی قبلی‌ش ندارد.
در فیلمٍ عشق، مرد، همسرٍ رو به تباهی‌اش را می‌کشد و عشقٍ خودش را نجات می‌دهد. اما بیننده می‌بیند که مفهوم عشق، در مقابل جسم، چقدر شکننده است.در اینجا کشتن از روی ترحم در کار نیست. حتی کشتن از روی عشق به طرف مقابل هم نیست. بلکه کشتن بخاطر این است که مفهومی مثل عشق بیش از این رسوا نشود. حذف جسم برای رهایی عشق از دوگانه‌ای که در نهایت نابودش خواهد کرد.
حالا اگرکسی از من بخواهد چند صحنه‌ی عاشقانه را نام ببرم. قطعا یکی‌اش صحنه‌ی حضور دو پیرمرد(همتی و رفیقش) در آن برنامه‌ی تلویزیونی خواهد بود. صحنه‌ای که عشق، با صورت زخم خورده و درد کشیده و نگران و مهمتر از همه، .شرمنده‌اش در برابر جسم، نمایان است.ولی اگر به من بگویند یک جمله‌ی عاشقانه بگو، یکی و نه بیشتر، احتمالا همان جمله‌ی پیرمرد را می‌گویم: 
"بعضی روزا بهتره"
اگر بتوانم بخشی از امیدٍ ناامیدانه‌ای را که در آن پنهان شده، نشان بدهم.
     
پ.ن: واژه‌ی عشق از آن واژه‌هایی است که بر سرش دعوا است. من اینجا صرفا درباره‌ی معنایی ازعشق حرف می‌زنم که در این نوشته توضیحش داده‌ام.

۱۳۹۳/۵/۶

رویت هلال(3)

زمانی عده ای رفتند که هلال را رویت کنند.روی یک تپه‌مانند. در میان شور و اشتیاق جمع برای اول شدن یک نفر گفت "اجازه دهید رفقا". همه فکر کردند هلال را رویت کرده. رفتند برای تائید. از او خواستند که جای دقیق‌ش را نشان بدهد. یارو که لابد عارفی چیزی هم بود گفت من از اطمینان شما تعجب می‌کنم. مطمئن‌اید که می‌خواهید هلال را ببینید؟ آنها هم که در این قصه نمی‌دانم چرا نماینده‌ی متشرعین فاقد عرفان و اینها هستند یک‌صدا گفتند "بله" روی فیلم زیر نویس می‌شود که از سرنوشت هیچ‌کدام از آنها خبری در دست نیست. ما هم پی‌شان را نمی‌گیریم. طبیعتا.  
چهره‌ها کم کم محو می‌شوند. این را از یک سنی به بعد همه متوجه می‌شوند. از خودشان می‌پرسند "کجا رفت". کی این چیزها را می‌داند؟ کی بغیر از معلم‌ها؟ ... تجربه‌ی محو شدن و ناپدید شدن چیزها به تنهایی، چیز ترسناکی نیست. مثل فرو رفتن تدریجی  در یک مایع غلیظ شیری رنگ است. تجربه‌ی به یاد آوردن آنیٍ آن چیزها هولناک است. ناگهان چشم باز کردن و خود را در جای دیگری پیدا کردن. موضوع خیلی داستان‌ها همین است. یعنی سعی می‌کنند چیزهایی بنویسند که به آنجا برسند. که به همین سئوال جواب بدهند. رمان پروست نمونه‌ی بسیار معروف روایت این تجربه است. لحظه‌ی غافلگیری. لحظه‌ای که به‌جای چهره‌های آشنا صورتک هایی غریبه می‌بینی. بعد از خودت می‌پرسی صورت‌های آشنا کجا رفتند.
  کافکا هم نوشته که مواجهه با کهنسالان ترسناک است. آنها طوری برخورد می‌کنند که گویی نمی‌دانند. بعد یک دفعه متوجه می‌شوی تا ته‌اش را خوانده اند. مثل رویا که ناگهان می‌بینی صورت آشنایی که با آن داری صحبت می‌کنی حفره ای خالی و ترسناک است. شاید کهنسالان ناگهان به یاد می‌آورند که چه چیزهایی را از یاد برده اند. آن حفره‌ی ترسناک از آنجا پیدا می‌شود. بازتاب این آگاهیٍ سنگین مخاطب را می‌ترساند. در داستان "داوری" این آگاهی حکم نهایی را می‌سازد. حکم به غرق شدن. حکمی که چون و چرا ندارد و راوی می‌پذیرد که برود خودش را در خیابان میان غریبه‌ها غرق کند.   
من هم مثل خیلی‌ آدمها در آینه که نگاه می‌کنم تجربه ای از تمامیت صورت خودم ندارم. همان سکانس کلیشه‌ای خیلی از فیلمها که یارو در آینه از صورت خودش می‌پرسد "تو کی هستی...چی می‌خوای". تلاش برای درک این موضوع که آن تمامیت آشنا کجا رفته، تلاشی خطرناک است. بخاطر همین قدیمی‌ها می‌گویند کسی که زیاد در آینه نگاه کند خل می‌شود. میرود خودش را در خیابان غرق می‌کند مثلا.
در تلاشی بی وقفه برای دیوانه نشدن. برای پرهیز از زل زدن به درون آینه (و خوب. باز هم کافکا نوشته است که اگر عمر ابدی ممکن بود درون‌نگری محالش می‌کرد. تاکیدی بر جنبه‌ی ویرانگر به آینه نگاه کردن). بله در این تلاش بی وقفه چیزهایی اختراع شده است. سرگرمی از هر نوع: عشق، سیاست، ماجرا، هنر، مذهب. هر کاری کردن برای اینکه نگاهت به آینه نیفتد.
تصویری هست از موسوی که ازپشت شییشه‌ی بارون زده گرفته شده. تصویری مستعد برای هرگونه شعر. اعم از زیبا و مزخرف. گاهی به این تصویر نگاه می‌کنم. زیاد نه. مثلا چند ثانیه. ما از موسوی چه می‌خواهیم؟ قرار است کدام دردها را تسکین بدهد؟ چرا رهایش نمی‌کنیم که سال‌های پایانی عمر را مثل آخر قصه ها با خوبی و خوشی در کنار زهرا رهنورد زندگی کند. اصلا این که حکومت چنین هپی اندی را برای دو همسر، برای دو عاشق ساخته است دست‌مریزاد ندارد؟ تنها مثل آدم و حوا. در زمینی که تازه به آن هبوط کرده اند. بعد ناگهان تصویر به من نگاه می‌کند. چشم انداز عوض می‌شود. به حفره‌ای خالی و ترسناک تبدیل می‌شود و خودم می‌شوم موضوع نگاه. ای داد.  قدیمی‌ها حق داشتند. نباید زیاد به آینه نگاه کرد.
داستانی نوشته شده درباره‌ی  کسی به آکواریوم زل می‌زند. روایت طوری است که گویی آدمی دارد درباره‌ی ماهی می‌نویسد. بعد کم کم متوجه می‌شوی ماهی است که دارد درباره‌ی آدم روایت می‌کند.این هم درباره‌ی زل زدن است. درباره‌ی لحظه ای که این حس بیرون می‌زند که من پشت شیشه ام یا او. من مانده‌ام یا او. تعبیری است که می‌گوید موسوی رفته است و ما مانده ایم. تعبیری هم به عکس‌ش معتقد است. (آوینی در نریشن معروف‌ش همین را درباره‌ی شهدا می‌گفت) هر دو می‌تواند درست باشد. ولی موضوع درباره‌ی رفتن و نرفتن نیست. موضوع درباره‌ی لحظه‌ تغییر چشم‌انداز است. موضوع درباره‌ی لحظه‌ی به یاد آوردن است. و کیست که واقعا بخواهد به یاد بیاورد؟ زیر نویس می‌گوید از سرنوشت آنها که واقعا خواسته اند خبری در دست نیست. 

پ.ن: این سومین رویت هلال این وبلاگ است. نسبت به اولی بی‌تفاوتم و از مدل نوشتن دومی خوشم نمی‌آید و حتی می‌شود گفت متنفرم. بخاطر همین لینک هیچ‌کدامشان را نمی‌گذارم.

۱۳۹۳/۴/۲۹

درباره‌ی نرسیدن

در میان اندیشمندان متفنن باستان (خوب آنها همه‌شان متفنن بوده‌اند. ددلاین و اینها در کارشان نبوده). در میان آنها یکی هم اسم‌ش پارمنیدس است. این بابا زندگی‌ش را وقف این کرده بود که نشان بدهد همه چیز یکی است. یک شخصیت سمج که بر خلاف همه‌ی شواهد همه‌ی هم وغم‌اش را گذاشته بود که نشان بدهد جهان اینطور نیست که گمان می‌کنید. تنوعی در آن نیست.
 پارمنیدس یک معشوق دارد که اسمش زنون است. مشهور به زنون اهل الئا. یک مرد جذاب که جانی دپ می تواند نقش اش را بازی کند. دست کم تا چند سال پیش می‌توانست. وقتی سقراط او را می‌بیند حدودا چهل ساله است. افلاطون از قول یکی دیگر (اسمش سخت است . چه کاری است ردیف کردن اسم‌های سخت) او را باریک اندام و خوش قیافه توصیف می‌کند. بهرحال این زنون یکسری معما دارد که الان خیلی معروف است و در اغلب کتابهای تاریخ فلسفه به آنها بعنوان پارادوکس‌های هوشمندانه‌ی یونان باستان اشاره شده است. البته کتاب خود زنون مفقود است ولی معماهایش باقی مانده. مضمون این معماها این است که نشان بدهد رسیدن ممکن نیست. حالا این الان خیلی ادبی شد. ولی منظور را لزوما استعاری نگیرید. او می‌گوید اگر یک تیر را از چله کمان رها کنید هرگز به سیبل نمی رسد. از این طرف استادیوم نمی توان به آن طرفش رسید. و از این قبیل مثالها. ولی معروف‌ترین و به نظر من غم‌انگیز ترین مثال‌اش مثال آشیل و لاک‌پشت است. آشیل نماینده‌ی یک موجود خیلی سریع و لاک‌پشت نماینده‌ی یک موجود خیلی کند. اگر بخواهم به زبان امروزی بیان کنم باید بگویم طبق گفته زنون اگر شریفی‌نیا با شال و کلاه و آن جلیقه‌‌ی سنگین شکاری اش .یک کمی هم از اوسیین بولت جلوباشد اوسین بولت هرگز به او نمی‌رسد.(تنها دونده ای که می‌شناسم او است. یک سجادی هم جزء دونده های ایرانی می‌شناختم که الان حتما بازنشسته شده و یک جایی در سیاست یا شورای شهر مشغول است و بعید می‌دانم بتواند حق مطلب را ادا کند).
بهرحال شریفی‌نیا کافی است چند قدم از سریع‌ترین مرد دنیا جلوتر باشد. چند ثانیه‌ای زودتر راه افتاده باشد تا هرگز اوسین بولت به او نرسد. اگر کسی برای اولین بار بار با این قصه روبرو شود احتمالا آن را صرفا یک حرف عجیب خواهد پنداشت. ولی موضوع یکی کمی فراتر از عحیب است. این زنون می‌خواست نشان بدهد جماعتی که معشوق‌ش، استادش و رفیق‌ش را مسخره می‌کنند نمی‌دانند خودشان در چه جهان مسخره‌ای زندگی می‌کنند. جهانی که در آن آشیل به لاک‌پشت نمی‌رسد. چرا؟ چون اگر لاک‌پشت فقط چهل سانتی‌متر جلوتر باشد آشیل برای رسیدن به او اول باید بیست سانتی‌متر را طی کند. برای رسیدن به بیست سانتی‌متر هم باید ده سانت را طی کند و از آنجا که یک خط به بی نهایت نقطه قابل تقسیم است، هرچقدر هم فاصله‌ی زمانی بین هردو نقطه کوتاه باشد بی‌نهایت زمان لازم خواهد بود که آشیل به لاک‌پشت، اوسین بولت به شریفی‌نیا برسد.* بی‌نهایت هم به زبان خودمانی می‌شود هرگز. خلاصه به عقیده زنون در جهانی که به نظر همه چیزش منطقی میرسد، وصل ممکن نیست و "همیشه فاصله‌ای هست"
حالا ممکن است یکی برسد به زنون و بپرسد آخر مگر می‌شود همچین چیزی. ما بارها دیده‌ایم که رسیدن اتفاق می‌افتد. این مزخرفات چیست که می‌گویی. زنون اگر شرایط را مساعد می‌دید که پاسخ بدهد می گفت پس فهم شما از جهان اشتباه است. اگر جهان متنوع باشد، اگر کثرت وجود داشته باشد، اینطور می‌شود. بپذیر که همه چیز یکی است تا رسیدن هم منطقی شود. بعد اگر طرف خیلی سمج بود و می گفت نمی توانم بپذیرم همه چیز یکی است زنون شانه بالا می انداخت و می گفت پس قبول کن که همیشه فاصله ای هست.
عده ای میگفتند زنون می‌خواهد با کتاب‌ش به معشوق توهین شنیده‌اش ادای دین کند. این متلک سخیف را سقراط هم به او می اندازد. سقراط در جوانی‌ش زنون را ملاقات می کند. هنوز با سقراط حاضر جوابی که بعدها می‌شناسیم فاصله دارد و خیلی مرعوب هوش زنون و تکینه‌گی پارمنیدس است (لازم است اشاره کنم که این دو مرد با هم زندگی می‌کردند؟) سقراط وقتی پارادوکس‌های زنون را می‌شنود می گوید اوه. معلوم است که می خواهی با این کتاب پیوندهایت را با پارمنیدس مستحکم تر کنی. زنون هم پاسخ میدهد همینطور است. انکار نمی‌کنم.
اما همانطور که میدانیم ملت دوست ندارند از یک فیلسوف بشنوند که در جهان شما وصل ممکن نیست. شاعر میتواند از این حرف‌ها بزند ولی فیلسوفی که امیدٍ رسیدن ندهد بدرد لای جرز می‌خورد. ملت مالیات نمی‌دهند که خرج فیلسوفانی شود که آن یک‌ذره امید را هم از خلایق دریغ می‌کنند. اینطور شد که کتاب زنون مفقود شد و پارمنیدس هم تبدیل شد به یکی از چند ده حرکت‌زنی که صحنه را برای اجرای نهایی سقراط آماده می‌کنند. با این تفاوت که پارمنیدس نه مثل هراکلیتس مرموز بود. نه مثل فیثاغورث کاریزماتیک و نه حتی مثل طالس جستجو گر و جسور.
 نباید اینها برای پارمنیدس مهم بوده باشد. در جهان او هیچ تغییری ممکن نبود و هر چیز همیشه همانطور می‌ماند که همیشه بود. پیر شدن. تولد. مرگ. حادثه. فاجعه. عشق. فراغ. همه‌ی اینها برای او هستند و نیستند. مثل یک مینیاتورکه همه در جای خود ایستاده‌اند و بدون ژرفا تا ابد در نسبتی یکسان با یکدیگر باقی می‌مانند. صحنه ای آنقدر عجیب از سکون که بعضی مفسران مینیاتور را به یاد عالم مثال و ملکوت می‌اندازد. قطره‌ای معلق میان زمین وآسمان که نه فرود می‌آید نه صعود می‌کند.


*پارادوکس اشیل و لاک پشت را یک کم ساده کرده‌ام. در اصل زنون میگوید اشیل وقتی به نقطه‌ ای که لاک پشت از آن راه افتاده برسد لاک پشت کمی جلوتر رفته و وقتی همین فاصله هم طی شود باز لاک پشت اندکی جلوتر رفته و این قصه تا بی نهایت ادامه پیدا می‌کند.



۱۳۹۳/۴/۱۶

درباره‌ی عشق، اسرائیل و بوسه

به مناسبت روز بوسه (حالا هرچی) عکسی دست‌به‌دست می‌شود که دختری با پرچم فلسیطن دارد پسری با پرچم اسرائیل را می بوسد. بین‌شان هم دیواری است و پسر اسرائیلی از دیوار بالا آمده تا معشوق‌اش را ببوسد.
(اینجا)
بوسه‌ی عشق به مثابه امری رهایی بخش. بعنوان یک حادثه‌ی خوش‌یمن و برطرف کننده تضادها و شکاف‌ها. بله. من هم اینها را شنیده ام. انگار که مثلا صاحبان این دو پرچم دخترخاله پسرخاله ای باشند که  پدرمادرشان سر ارث بابا بزرگ دعوایشان شده و حالا با عشق‌شان پلی میزنند بین قلب‌های سنگی دو خانواده. یا مثلا رمئو و ژولیتی که خانواده‌هایشان بی‌دلیل با هم دشمنی می‌کنند و در شرایط "برابر" مدام  به هم آسیب می‌زنند و بعد ناگهان عشق می‌آید.عشق معصومانه‌‌ای که از دیوارها می‌گذرد و شکاف‌ها را پر می کند. (از شما دعوت می‌کنم با من در این تجربه ‌ی عجیب سهمیم شوید. در گوگل سرچ کنید "بوسه دختر فلسطینی و پسر اسرائیلی" و نتایج را روی "تصاویر" متمرکز کنید).
(اینجا)
حالا برگردیم به تصویر بوسه از فراز دیوار. این تصویر کلا پرت و پلا و ساختگی است. شرایط برابری وجود ندارد. حتی نزدیک به آن هم نیست. عشقی که بر پایه تبعیض شکل گرفته باشد نه تنها  نسخه ای برای رهایی نیست بلکه  بازتولید کننده‌ی همان تبعیض خواهد بود. کسی البته نمی‌تواند جلوی عاشق شدن آدمها را بگیرد. ولی می‌تواند بگوید که عشق بین ارباب و برده  شکاف بین‌شان را از بین نخواهد برد. در شرایط اپارتاید می‌شود عاشق شد. ولی جار زدن این عشق بعنوان امر رهایی بخش فقط کار کسی می‌تواند باشد که از وضعیت موجود راضی است. معلوم است که فرد بهره‌ور از تبعیض مشکلی با عاشق شدن ندارد. 
از این بابت است که واژه‌ی "عشق" واژه تهی شده از معنای عشق، اینهمه مورد توجه طرفداران اسرائیل است.
 (اینجا)
در این شرایط توصیه می‌کنم چند دقیقه وقت بگذارید و ویدئوی زیر را ببینید.  تصویر مشمئز کننده ای ندارد. ولی به خوبی نشانگر وضعیتی است که درباره‌اش صحبت می‌کنم.
(اینجا)

۱۳۹۳/۳/۲۸

منصور سپهربند

در دعوای امیرقاسمی و شب‌خیز. منصور سپهربند صدای سوم بود. یک‌بار شهرام شب پره میهمان برنامه‌اش بود. به شهرام گفت "شهرام جان. من تو را از دوره مدرسه می شناسم. با هم توی یک مدرسه بودیم". شهرام خیلی صادقانه گفت "ناظم بودی؟ "  سپهربند گفت "نخیر. تو سال بالایی من بودی".
ویژگی اصلی سپهربند این بود که موهایش سفید شده بود. به همین خاطر توقع این بود که صدای عقل باشد از لوس انجلس. اما واقعا از بقیه بزرگتر نبود. تیپ اش طوری بود که ادم توقع داشت درباره‌ی اوپک یا بحران مالی جهانی حرف بزند اما علایقش محدود می شد به عکسهای بامزه. جوکهایی که آن موقع در فروم های جوک دست به دست می گشت و صحبت درباره اب و هوا.  چند بار سعی کرد حداقل وقیح باشد. ولی حرفها سر زبانش نمی آمدند. کل این پروژه منتهی شد به درخواست از سپیده (خواننده) برای اینکه ببوسدش. سپیده هم لپ های کرم‌مالیده شده اش را با احتیاط اورد جلو. این هم با کت و شلوار معذبش بلند شد. با یک وضع نامتعادلی رفت سمت صندلی سپیده. سپیده همچنان نشسته روی صندلی. سپهربند رسیده نرسیده لپ ها را ماچ کرد. بعد ایستاد.  کله اش از کادر خارج شد. یک کمی سختش بود همینطوری ماجراجویی اش را به پایان برساند. قرار بود یک کار جنجالی باشد. ولی خوب آخرش رفت نشست سر جایش. کارش با استانداردهای سپیده هم بی‌معنی بود. گاهی هم می‌خواست به میهمان برنامه یا آن خائن به موسیقی و فرهنگ ایران که در تلویزیون همسایه کار می کرد متلک بیندازد.  نمی گرفت. با بینندگان روی خط لاس بزند. نمی شد. هیجان ؟ نداشت. داد و بیداد؟ صدایش در نمی آمد. در برنامه اش حرف میزد. درباره‌ی چی؟ این چیزها را فقط خدا می‌داند. می‌آمد می‌نشست و "برنامه" داشت.
 رفت یک خانمی را پیدا کرد که برنامه‌اش بیشتر حالت "چلنج" پیدا کند. خانم از این ادمهایی بود که بطور حرفه‌ای توی کار ایروبیک و تغذیه و پوست و مو هستند. دنبال کار خودش بود. برای "بیزینس" کوچکش که به نحوی "مشاوره در امور زیبایی بطور کلی" بود مشتری پیدا می‌کرد. بعد از مدتی هم کاملا معلوم بود اصلا به حرفهای سپهربند گوش نمی‌کند. سپهربند می‌گفت "خانوم شما به نظر شصت‌ساله میرسی". بعد لبخند میزد. خانم هاج‌ و واج نگاه می‌کرد. چند ثانیه مکث می‌کرد و ...خوب حالا می تونم درباره ی کربوهیدرات حرف بزنم؟  سپهربند عصبانی می‌شد. "خانم داشتم با شما حرف می‌زدم ها" خانم عذرخواهی می‌کرد. خوب حالا چی می‌گفتید؟  "می‌گفتم به نظر شصت‌ساله می‌آیید".  نه من سی‌و‌چهار سالمه. خانمایی که می خوان وزن کم کنند بهتره نون و برنج رو ...."خانم؟"...بله اقای سپهربند؟ ...
خلاصه یک چنین وضعیت غم‌انگیزی بود. تا این‌که یک روز خانم رفت برنامه مستقل خودش را گرفت. یعنی بجای سهربند که به نوعی خودش را همه‌کاره تلویزیون می‌دانست با مدیر اصلی (بی‌بیان) صحبت کرد و آمد برای خداحافظی نشست در برنامه سپهربند. سپهربند کل برنامه را بغض داشت. بعض ناشی از حسادت. نمی توانست پنهان کند. بعد با خنده زورکی گفت "من شما رو مشهور کردم". خانم که خیالش راحت شده بود در برنامه ی خودش هرچقدر دلش بخواهد می تواند درباره کربوهیدرات صحبت کند تصمیم گرفته بود دل بدهد به شوخی های سپهربند. بخاطر همین فکر کرد جوک است و خندید. هاها...آره شما منو مشهور کردید. "ولی من جدی گفتما". خانم همچنان می‌خندید. آن برنامه با دلخوری به پایان رسید.
خوب اینجا جایی است که باید از کل این ماجرا نتیجه بگیرم. چیزی بگویم که به نحوی چیزی را روشن کند. مثلا بگوید "ما چطوری ما شده ایم" یا دست کم موقعیت سپهربند را بگیرم و مثل یک سلاح پرت کنیم طرف یک طیف سیاسی یا فکری. "شما. شما که فکر می کنید فلان و بهمان اید نهایتا یک عدد سپهربند هستید". ولی فارغ از اینکه چنین کاری شدنی است یا نه.  من این کار را نخواهم کرد. می‌خواهم این نوشته صرفا یک تک‌نگاری درباره منصورسپهربند باشد.  


۱۳۹۳/۳/۱۶

شهر در دست بچه‌ها

بچه‌های کوچک زباله‌ها را جستجو می‌کنند. کیسه‌هایی را که گاهی دوبرابر هیکلشان است جابجا می کنند. یکی شان دیروز درحالی که زیر بار زباله ها خم شده بود به من سلام کرد. هشت یا نه ساله بود. 

شهری که در آن بچه‌های کوچک مسئول جابجایی و بازیافت سنتی زباله‌هایش باشند هر اسمی روی خودش بگذارد، متمدن نیست. چیزهایی است که می توان برایش صبر کرد. دموکراتیزه شدن حکومت، آزادی بیان و حتی آزادی پوشش و عقاید. یعنی اگر کسی بگوید خوب کمی صبر کنید تا در یک پروسه به طرف بهتر شدن حرکت کنیم گفته اش قابل شنیدن و گفتگو است (و البته الزاما قابل پذیرش نیست). ولی به نظر نمی رسد این موضوع برای هیچ گروهی جزء آن چیزها باشد. پس چرا چنین موضوعی در دسته‌ی مطالبات حداقلی ما نیست و بیشتر سوژه ای است برای فعالیت های خیرخواهانه که علی رغم حسن نیت به وضوح ناکارآمد است؟ 
در گفتار شهرداری تهران و مخالفان سیاسی‌اش که من دغدغه ای در این باره نمی بینم. قالیباف هم روی این سکوت طبقه متوسط تهران حساب کرده بود که بیشتر مانور سیاسی‌اش برای جذب آرای‌شان در انتخابات ریاست جمهوری متمرکز بر کارهای چشمگیر (پل و پیاده‌رو و پردیس‌ها و الخ) بود. مخالفانش هم بیشتر روی اصل این قبیل سازندگی‌ها تردید می کردند و البته مسئله‌ی گازنبر معروف. دست کم من یادم نمی آید سیاست‌پیشه ای در جبهه مخالف، بطور جدی این را بعنوان یکی از پارامترهای نقد مطرح کرده باشد.
در واقع در دوره ای که عده‌ای باد در لپ هایشان می انداختند و می گفتند «ولی کار کرده ها»،  ییمانکاران شهرداری مشغول پی‌ریزی شکلی از برده‌داری بودند که متشکل بود از صرف کمترین هزینه و چشم‌پوشی بر روشهایی که پیمانکاران هزینه‌ها را کم می‌کنند. 

به موازات یا کمی پس از عادی‌سازی حضور کارگران شبانه ی دوازده سیزده ساله در لباسهای فرم گشاد و بدون دستکش، چشم شهروندان به دیدن کودکان بدون لباس فرم در کنار زباله هم عادت کرد. درواقع با یا بدون لباس فرم، حضور کودکان در کنار زباله‌ها موقعیتی بصری فراهم کرد برای علنی تر شدن کار گنگستر‌هایی که از بچه‌ها بعنوان یک نیروی "مفت" و "بی ادعا" بهره برداری می کنند. 
دیدن بچه ای که زیر بار زباله‌ای دوبرابر هیکل خودش خم شده صحنه‌ای عادی نیست. چه رسد به اینکه خودش را موظف بداند به آدم سلام هم بکند. لابد به دلیل اینکه قرار است اهالی خرده‌بورژوای محله، از کندوکاو زباله هایشان معذب نشوند و رابطه ای بین این قربانی های کوچک و صاحبان خانه برقرار شود

۱۳۹۳/۳/۱۰

بعد از پیروز شدن چکار کنیم؟

بعضی دوستان انقدر سرگرم انقلاب فیسبوکی و پلاسی و توییتری هستند که اگر روزی از همین روز‌ها انقلابشون پیروز شود احتمالا اصلا متوجه نمی‌شوند.
آدم یاد داستانی می‌افتد که یکی از شخصیت‌ها در "برادران کارامازوف" تعریف می‌کند. مسیح باز می‌گردد. در قرون وسطی. دستگاه کلیسا با قدرت هرچه تمام‌تر در حال تلاش برای استقرار مسیحیت است. در این شرایط طبیعتا بزرگ‌ترین دشمن مسیحیت خود مسیح است. مسیح را دوباره به صلیب می‌کشند. نه به این دلیل که پیام مسیحیت را درنیافته‌اند. به این دلیل که پیام مسیحیت بر فقدان مسیح بنا شده است.
بعد از ظهور حضرت مهدی هم می‌توان حدس زد که چنین اتفاقی بیفتد. با او خواهند جنگید نه به این دلیل که بقدر کافی به مهدویت ایمان ندارند. برعکس. به دلیل ایمان ابدی و خدشه ناپذیر به مهدویت.
حالا تصور کنید مثلا روزی را که انقلاب دوستان ما پیروز شده. همهٔ خواسته‌ها عملا محقق شده. به نظرتان امکانش وجود دارد که این همه سازوکار مجازی انقلاب کردن یکدفعه تعطیل شود؟ این است که احتمالا فعال مجازی ما خطاب به "انقلاب پیروز شده" خواهد گفت:
«ما منتظر تو بودیم. ما عاشق تو بودیم. ما زندگیمان را در راه تو به خطر انداختیم. به همین دلیل تو را محکوم می‌کنیم به اینکه دوباره شکست بخوری. چطور نفهمیدی که امید ما به پیروزی صرفا در سایهٔ اطمینان‌مان به شکست خوردنت دوام می‌آورد؟»


۱۳۹۳/۲/۲۹

اتحادیه استفراغ کنندگان (خوشمزگی در پناه رییس)

در مجموعهٔ پاورچین مهران مدیری، یکی از عناصر ثابت، خندیدن به جوک‌های رییس بود. رییس جوکی تعریف می‌کرد و کارمندان حقیرش می‌خندیدند تا از حال بروند. 
آدمهایی هستند که صرفا در سایهٔ قدرت قدرت طنازیشان شکوفا می‌شود. همانهایی که به زعم خودشان ضعیف‌ترین فرد گروه را سوژهٔ خنده می‌کنند. موجوداتی که تمام شعور زیستی شان را بکار می‌گیرند برای تشخیص دادن طرف قوی‌تر. اگر بخواهند جوک قومیتی یا ملیتی تعریف کنند اول می‌پرسند «اینجا که کسی ترک-لر-رشتی- نیست؟»، بعد جوکشان را تعریف می‌کنند. محصول طنازی این‌ها اغلب یک اتحاد نانوشته بوجود می‌آورد. ادمهایی با طرز فکرهای متفاوت که حول یک سوژهٔ خنده-نفرت متحد شده‌اند. 
 آدمهایی هستند که کل ظرفیت‌های نمکین وجودشان را بر مبنای انکار یک ظلم یا تبعیض شکوفا می‌کنند. در سایهٔ اکثریت ایدئولوژیک (که لزوما اکثریت عددی نیست) دراز می‌کشند و به دست و پازدن‌های اقلیت می‌خندند. دراز کشیدن زیر بال اژد‌ها البته تجملی است که همه از آن بهره‌مند نیستند. کسانی هستند که مجبورند دست و پا بزنند. به هر ریسمانی چنگ بیندازند و خودشان را در معرض خطرهای تازه (از جمله خطر مسخره شدن) قرار بدهند. 

رفته‌اند یک صفحه راه انداخته‌اند به اسم «آزادی‌های یواشکی مردان در ایران». یک کثافتکاری به تمام معنی. به نظرم بد نیست چهرهٔ این‌ها را به خاطر بسپاریم. پیاده نظام دستگاه ایدئولوژی هستند. فارغ از اینکه محتوای این ایدئولوژی چه باشد. در یک نظام پان فارسیست به اقوام دیگر می‌خندند. در یک نظام مردسالار تقلاهای کوچک زنان برای رهایی را مسخره می‌کنند. در یک نظام ضدیهودی به یهودیان می‌خندند و در یک نظام اسلامفوب، مسلمانان را سوژهٔ خنده می‌کنند. 
 در رمان حباب شیشه صحنه‌ای هست که دونفر، از فرط مستی با هم بالا می‌اورند. بعد راوی می‌گوید «هیچ چیز نمی‌تواند به اندازهٔ استفراغ مشترک دوستی ایجاد کند». صحنهٔ روشنگری است. استفراغ کردن می‌تواند نوعی اتحاد ایجاد کند. مثل این فیگورهای نفرت انگیزی که هیچ شباهتی به هم ندارند ولی همگی با هم دارند روی خودشان بالا می‌آورند. 
به این خوشمزه‌ها باید گفت شما صادقانه لبخند می‌زنید. ولی الزاما مواقعی که جوک را رییس تعریف کرده باشد. 

پ. ن: این مطلب فارغ از نقدهایی که ممکن است به صفحه «آزادی‌های یواشکی زنان در ایران» وجود داشته باشد، نوشته شده است. باب گفتگو و نقد دربارهٔ آن صفحه طبیعتا باز است. 

۱۳۹۳/۲/۲۱

علی الحساب

یکی از معلم‌ها می‌خواست در فرصت ناهار برای پول گرفتن از دانشگاه مقدمه سازی کند.. نمی‌دانم. وامی چیزی احتمالا. حاج را آقایی که حرفش در دانشگاه خوانده می‌شود آورد سر میز. (ایشان یک روحانی نسبتا جوان هستند). بعد از مقدمه چینی‌های کلیشه‌ای و من خوبم و شما چه می‌کنید و این‌ها گفت که قرار است بیست و پنجم عروسی کنیم. حاج آقا هم کلی عصبانی شد (دوستانه البته) که دیر اقدام کرده‌اید و‌‌ همان ضرب المثل طرفداران بچه دار شدن در سن کم را هم گفت. «می‌خوای بچه‌ات به جای اینکه بگه به جون بابام. بگه به روح بابام» معلم هم زده بود به آن در حرفهای تلویزیونی دربارهٔ ففدان تسهیلات ازدواج و شرایط سخت و سخت گیری خانواده‌ها (کلا مزخرف می‌گفت). من هم داشتم ماستم را می‌خوردم (استعاره نیست. واقعا داشتم یکی از این ماستهای تک نفرهٔ لیوانی را بجای ناهار که حتی با استانداردهای آسان اگیرانهٔ من هم قابل خوردن نبودم، می‌خوردم). بعد سکوت شد و هر دونفری نگاه کردند به من: 

_جانم؟ 
- اقای فلانی می‌فرمان شما هنوز مجردید؟ (چهرهٔ خیلی تعجب کرده). 
- من؟ 
-بله. 
- نه من مجرد نیستم. 
حاج اقا خیالش راحت شد. با لبخند روکرد به معلم متقاضی که یعنی چی می‌گید شما. معلم متقاضی رو به من. 
- ائه مبارکه... کی ازدواج کردید. 
- ازدواج نکرده‌ام. 
هر دو گیج شده‌اند. خودم هم گیجم. دارم اماده سازی می‌کنم که چطور می‌شود بدون اینکه راستش را بگویم دروغ نگویم. اما حاج آقا برخلاف فیسبوک و گوگل پلاس گزینهٔ In a realationship را به رسمیت نمی‌شناسد. (راستی این الان می‌تواند یک مطالعهٔ موردی خوب باشد برای بستن یک قرارداد پژوهشی چرب و چیل: عادی سازی الگوهای سبک زندگی غربی با استفاده از گزینه یIn a realationship در شبکه‌های اجتماعی. رونوشت به برنامهٔ تلویزیونی شوک). بله ایشان این گزینه را به رسمیت نمی‌شناسد و فکر هم نمی‌کند کسی جرات کند علنی بگوید داخل یک رابطهٔ بدون ازدواج است. این است که موقتا بیخیال می‌شود و احتمالا گمان می‌کند بد شنیده یا هرچی. 
ماست هم تمام شده و من دارم الکی با قاشق ته ظرف را می‌خراشم. دارند دربارهٔ سن بچه دار شدن حرف می‌زنند. دوباره سکوت رو به من. 

- کٍی انشالله؟ 
- چی؟ 
- کٍی انشالله قصد دارید صاحب فرزند شوید؟ 
-قصد ندارم. 

این را هم متوجه نمی‌شود. نه این را و نه اینکه مرز یک گپ گیریم دوستانه کجا است. از کجا دیگر طرف باید به خودش نهیب بزند که جلو‌تر نرود. که دیگر خصوصی است. همه چیز به ایشان مربوط است طبیعتا. 

- مشکل از شما است یا خانوم؟ 
-‌ام. نمی‌دونم. 
- خوب حالا جای نگرانی نیست. 
- بله همینطوره. 

دوباره مشغول می‌شوند. صحبت دربارهٔ بچه و این‌ها است. حاج اقا اسامی فرزندانش را دارد به ترتیب سن می‌گوید. ایکس اقا. دوازده سالشه. ایگرگ خانم. هشت و الخ. سه تا بچه دارد و چهارمی هم دراه. و بعد بحث می‌رود روی مسائل جمعیتی. من یک ماست دیگر بر می‌دارم. تازه دارد جالب می‌شود. حرفهایی دربارهٔ بحران جمعیت و وظیفهٔ هر ایرانی. «معلومه که سخته. ولی اگر هر کس بخاطر سختی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند واویلا است. چند سال دیگر می‌شویم مثل ژاپن خدای نکرده» کاملا هم صادقانه حرف می‌زند. یعنی به نظر نمی‌رسد جلوی ما بخواهد نقش بازی کند. اینجا باید ظرف ماست را کنار بگذارم به او بگویم که احساس مسئولیت‌اش ستودنی است. ولی‌ای کاش مثلا بجای این ماشین پرمصرف بالای دوهزار سی سی‌اش از اتوبوس و مترو استفاده کند تا نوباوه گان آینده که تحت این سیاست‌های جمعیتی جدید قرار است بدنیا بیایند به غیر از بدنیا آمدن بتوانند نفس هم بکشند. اما گفتن این حرف این مستلزم این است که جایگاه‌مان عوض شود. او ماستش را بخورد و من با تعجب از او بپرسم: 

- با اتومبیل شخصی تک سرنشین می‌آیید دانشگاه؟ 
و او هم نداند چطور باید جواب بدهد. 

ولی علی الحساب باید از ناهارخوری بزنم بیرون. مگر اینکه بخواهم یک ماست دیگر بردارم.

۱۳۹۳/۲/۱۵

علی رغم همهٔ نشانه‌ها

 بالاخره من هم مثل همه فانتزی‌هایی داشتم. یکی مثلا اینکه بوسیلهٔ حیوانات وحشی خورده شوم. در خانه‌ای جنگلی، چهار یا پنج ساله بودم. شب‌ها یواشکی می‌رفتم توری‌ها را که به خاطر پشه‌ها کیپ می‌کردند می‌زدم کنار که شغال‌ها بتوانند بیایند تو. گفته بودند جنگل شغال دارد. واقعا هم داشت انگار. بعد می‌خوابیدم و منتظر می‌ماندم. خواب حملهٔ شغال‌ها را می‌دیدم. خوابهای تکرار شونده. گاهی هم ببر بود و یک بار هم خرس. خرس بلندم می‌کرد و با دندان‌هایش لباسم را می‌درید و می‌کشیدم روی برگهای ریخته کف جنگل و کمی دور‌تر شروع می‌کرد با لذت خوردن. من هم لذت می‌بردم. بعدا از فروید خواندم یا شنیدم که کودکان از نظر جنسی معصوم نیستند. آن لذت با هر شکلی که خوابش را می‌دیدم لابد لذتی جنسی بود. کم کم این خواب منتقل شد به چیزی شبیه مراسم دسته جمعی خورده شدن. کاراکتر‌هایش دخترعمه‌ها و دخترخاله‌ها بودند. چند سالی بزرگ‌تر از خودم. ده ساله مثلا. می‌گفتند «بخوریم حرام نشود.» این اصطلاح را در شکار شنیده بودم. سرش را ببریم حرام نشود. تجربه‌ای نزدیک به ارگاسم از این جمله، تکرار کردنش با خودم یا دیدنش در خواب نصیبم می‌شد. در روزهای کشدار تابستان که می‌توانست هر فصلی باشد دراز می‌کشیدم و تصور می‌کردم که دخترعمه‌ها دارند با دخترخاله‌ها نقشه می‌کشند و هر لحظه است که حمله کنند و دست و پایم را بگیرند و مرا ببندند به تختی شبیه تخت‌های تزریقاتی‌ها و شروع کنند. خون در خواب‌ها نبود. فتیش خورده شدن یا همچین چیزی هم نبود. اگر هم بود الان می‌توانم تحلیلش کنم. دست کم برایش تلاش می‌کنم. برای تحلیل کردنش. احتمالا می‌خواستم به نحو کامل محو شوم. وقتی سین سیتی را دیدم در جایی که کشیش دربارهٔ شخصیت آدمخوار می‌گوید فلانی فقط جسم‌ها را نمی‌خورد. روح‌ها را هم می‌خورد درکش کردم. جایی که خود ادمخوار می‌نشیند و در سکوت تماشا می‌کند خورده شدنش را و فقط عینکش باقی می‌ماند. بعدا البته به روح بی‌اعتقاد شدم و از نظر میل جنسی به طرز کسل کننده‌ای عادی. ولی خوب همهٔ این‌ها به چیزی منتهی شد که الان هستم. یعنی به آرزویی که الان دارم. تنها خواست شهوانی واقعی‌ام. امید نهایی‌ام.
یک همکلاسی در دانشگاه داشتم که خیلی توی خودش بود بود و به نظرم واقعا از چیزی یا چیزهایی عذاب می‌کشید. مذهبی هم البته بود. و دیگر چه؟ گرایش‌های همجنس خواهانه داشت و انکارش می‌کرد و در عوض خودش را به طرز غم انگیزی در اختیار خطرناک‌ترین و اتفاقی‌ترین ادم‌ها قرار قرار می‌داد. قصه‌اش هم این بود که با یک تیغ ژیلت جلوی یک حمام عمومی می‌ایستاد و از مردهایی که به نظرش کننده می‌رسیدند می‌خواست برایش پشت گردنش را با تیغ تمیز کنند و یک پولی بگیرند. در خوابگاه هم این کار را می‌کرد. مردهای حمام عمومی نهایتا یک کمی خشونت می‌کردند احتمالا. ولی بچه‌های خوابگاه دانشجویی به معنای واقعی آزارش می‌دادند. من ساکن تهران بودم و خوابگاه نمی‌رفتم. از این طرف و آن طرف می‌شنیدم ماجراهای خوابگاهش را تا بعد کم کم به صحن علنی هم کشیده شد. دانشجویان پیشرو، امیدهای ملت و فاعلهای بالقوه که بهش می‌گفتند آخوندبچهٔ کونی. یا همچین چیزی. اسلامفوبیا با هموفوبیا که ترکیب شود معجون غریبی می‌شود. یکی از ترسناک‌ترین معحونهای دست ساز بشر که تا به حال دیده‌ام.
 خوب این آدم که امیدوارم بشود دوباره درباره ش حرف بزنم داشت با خودش حرف می‌زد. هنوز از نظر نسلی در مقطعی بودیم که دیوانه به نظر رسیدن مد بود و او هم می‌توانست با خیال راحت در میان دیوانه‌های قلابی با خودش حرف بزند. می‌گفت خودکشی علاج نیست. بعد سرش را بلند می‌کرد به طرفی که من بودم و البته برای او اصلا هم مهم نبود چه کسی است می‌گفت به قول شوپنهاوئر رنج باقی می‌ماند. با خودکشی رنج از بین نمی‌رود. در بشریت یا انسان‌ها به حیاتش ادامه می‌دهد. او هم لابد در زهد یا هنر دنبال تسلی می‌گشت. نمی‌دانم. هیچکدامش نه آن موقع نه حالا راه حل واقعی به نظر نمی‌رسید. ریسکش بالا بود و مقدمه می‌خواست. خود زهد ورزیدن یک ماجراجویی کسل کننده بود. آن وقت‌ها که اینطور بود. زمان بقدر کافی کند می‌گذشت. دیگر نمی‌شد با خودداری کسل کننده ترش کرد. این بود که تحت تاثیر این حرف‌ها و البته چیزهای دیگر که احتمالا از این حرف‌ها هم مهم‌تر است، فانتزی نهایی‌ام را اختراع کردم. اینطور که مقدمهٔ شوپنهاوئر را می‌پذیرفتم. راه حل‌هایش را با هم ترکیب می‌کردم و به چیزی می‌رسیدم که هم نفی زاهدانه در آن باشد و هم نحوی از موسیقی. راهی در جهت عکس خواست یا ارادهٔ زندگی که شوپنهاوئر می‌خواست مغلوب‌اش کند و من هم می‌خواستم و خیلی‌ها هم می‌خواهند. حق با همکلاسی بود. رنج باقی می‌ماند. اینطور نیست که اگر الان بمیری مرده باشی و خلاص. یک چیزی باقی می‌ماند در چهرهٔ پدر و مادرت. در راه رفتنشان. در به خانه بازگشتنشان. در وقتی که می‌خواهند سریال تماشا کنند. بعدا دیدم کافکا در یکی از پایانهای محاکمه به باقی ماندن شرم اشاره کرده. وقتی ژوزف ک را سگ کش می‌کنند، می‌گوید وضعیت طوری بود که گویی شرمناکی این مردن، تا بعد از مرگ ادامه پیدا می‌کند. رنج حتی بعد از مرگ هم باقی می‌ماند. این را نمی‌شد و نمی‌شود کاریش کرد.
این‌ها بود که شدم مشتری پرو پاقرص سناریوهای پایان دنیا. یک سیاره به زمین می‌خورد و همه چیز در آن واحد نابود می‌شود. قدرتی فوق بشری همه چیز را به یکباره پودر می‌کند و خودش هم پودر می‌شود. دکمه‌ای در اختیار من قرار می‌گیرد که با فشاردادنش همه چیز را نابود می‌کنم. و باید بگویم همهٔ این‌ها قبل از دیدن ملانکولیا بود. وقتی فیلم فون تریه را دیدم فگر کردم ازم دزدی شده. ولی خوب احتمالا چندان ایدهٔ نابی هم نیست. ملانکولیا سیاره‌ای است که دارد به زمین برخورد می‌کند. قبلش هم به طریقی مطمئن شده‌ایم حیات دیگری وجود ندارد. حال من هم مثل قهرمان فیلم با نزدیک شدن پایان کم کم بهتر می‌شود. به کارهای ناتمام‌ام می‌رسم. مثلا می‌روم یک سروسامانی به دسکتاب لب تابم می‌دهم. بعد این داستان را تمام می‌کنم. بهش ماجرا اضافه می‌کنم. اسمی برای آن همکلاسی پیدا می‌کنم و از اینجور کار‌ها. اما فعلا که خبری نیست می‌توانم به ماجرای آن تابستان‌ها بازگردم. اینکه پایان دنیا را انتظار می‌کشم و نشانه‌هایش را دنبال می‌کنم حتما شروعی داشته.
 صبح زود با سر و صدای اهل خانه بیدار شدم و دیدم همه جمع شده‌اند جلوی در. جای پنجهٔ شغال روی توری‌ها افتاده بود. یکی گفت این‌ها بر می‌گردند. جمله‌ای امیدبخش از زبان یک بزرگسال. و خوب طبیعی است که خیلی انتظارشان را کشیدم. اولین تجربهٔ گو ش به زنگی و مواجهه با این واقعیت که مورد انتظار به طرز بی‌رحمانه‌ای به شدت انتظار بی‌ربط است و صدا‌ها، خش خش‌ها و حد تعیین کردنهای عدی (تا ده می‌شمرم مثلا) ومعناهایی که آدم از نشانه‌های کوچک برای خودش می‌سازد همه می‌توانند کاملا بی‌ربط باشند.. مورچه‌ها به سر دیوار می‌رسند. چکهٔ آب قطع می‌شود. یک لحظه فراموشی به سراغ آدم می‌آید (که جزء بهترین نشانه‌ها است. امروزه دیگر بطور علمی ثابت شده هر وقت منتظر کسی نیستی می‌آید) ولی بعدش. خوب طبیعتا شغال‌ها نمی‌آیند. دنیا هم به پایان نمی‌رسد. علی رغم همهٔ نشانه‌ها.

۱۳۹۳/۱/۷

درباره نمایش شرم

یک اتفاق بدی افتاده. مثلا یکی آنقدر تنها مانده تا از فرط تنهایی خودکشی کرده یا در انزوا مرده. زخم زبان هم بوده. طرد کردن‌های دست جمعی. مراسم خشن کنار گذاشتن یک نفر و دیگر سراغش را نگرفتن. بعد وقتی آن شخص می‌میرد. نوعی مکانیسم در جمع فعال می‌شود که هر کس خودش را ملامت می‌کند. اما این ملامت معمولا ربطی به وقایع گذشته ندارد. مثلا می‌گویند:
 «اون روز باید می‌فهمیدم حالش بده. باید زود‌تر می‌رسوندمیش دکتر.‌ ای خاک برسر من که کمکهای اولیه بلد نیستم... یا... اون روز که زنگ زد اگه عقلم درست کار می‌کرد اگه انقدر سرم به کارای بیخود گرم نبود باید متوجه لحن‌اش می‌شدم و الخ.»
اینگونه سرزنش‌ها واقعا سرزنش نیست. گواهی تبرئه شدن است. چون یک مسئلهٔ ریشه دار را را به خود واقعه فرومی کاهد. و خوب هیچکس واقعا کسی را بخاطر اینکه نتوانسته عملیات نجات را به درستی انجام بدهد یا حواسش بقدر کافی جع نبوده که از لحن گوینده خودکشی قریب الوقوعش را حدس بزند، سرزنش نمی‌کند. پاسخ چنین خودسرزنش کردن‌هایی معمولا این است «تو کاری از دستت بر نمی‌اومد.»
 ولی آن تقصیرکاری‌های جدی چه؟ آن خباثت سیستماتیکی که باعث می‌شود ما از کنار آدم زخم خورده به آرامی بگذریم؟ نه. در این باره سکوت می‌شود. به عبارتی همه ما تقصیرهایی را به گردن می‌گیریم که واقعا بر عهدهٔ ما نیست.
این خودسرزنش کنندگی که بعد از قتل جمشید دانایی فر کل فضای مجازی را پیمود، از‌‌ همان جنس است. نمایشی از شرم که خاصیت پالایشگری دارد «من شرمنده‌ام پس شرمنده نیستم».
خودم را از ماجرا مستثنی نمی‌کنم. ولی اگر این حجم از شرم جدی بود، باید خیلی پیش از به گروگان گرفته شدن سربازان، همه‌مان را می‌کشت. ولی ما زنده‌ایم. از این بابت هم نباید شرمنده باشیم. پدیرفتن اتهامی که ما واقعا در آن نقش نداشته‌ایم صرفا نشان دهندهٔ علو طبع نیست. می‌تواند راهی باشد برای فرار از اتهامی که «واقعا» متوجه ما است.
بنابراین اگر کسی واقعا می‌خواهد از نمایش شرم برای دلداری گرفتن، فرا‌تر برود، باید اول سعی کند اتهامش را بفهمد. دراین باره هم بعنوان اولین قدم همین پرسش را باید پرسید. اگر ما مقصریم، تقصیرمان مشخصا چیست؟

۱۳۹۲/۱۲/۲۶

دروازه‌بان شیرجه زده ولی نرسیده


توی پیاده رو، یک نفر با موتور تعقیب مان می‌کند. کیف توی دستم نیست. مگر اینکه بخواهد جعبهٔ کیک تولد را قاپ بزند. می‌رویم کنار رد بشود. می‌آید کنارمان می‌ایستد. مردی میانسال است. (بین سی تا چهل). «سلام آقای میم»... سلام می‌کنم. همسرم می‌رود دور‌تر می‌ایستد. موتور سوار به او هم سلام می‌کند. نشناخته‌ام. متوجه می‌شود. خودش را معرفی می‌کند. «سهیل‌ام»... «ائه سهیل جان... خوبی آقا... چه خبرا... چی کار می‌کنی... هیچی... می‌پلکیم... مخلصیم.. چاکریم» و از این حرف‌ها. بعد هم گازش را می‌گیرد و می‌رود. همسرم می‌گوید چرا انقدر سرد برخورد کردی. سرد؟ آره سرد. نه سرد برخورد نکردم. چرا کردی. نشناختمش. خودش گفت همکلاسیت بوده. همکلاسی کجا... دانشگاه؟ دبیرستان؟ راهنمایی؟ دبستان؟
سهیل را نشناختم. ولی یک مرتضی بود که اگر ببینم حتما می‌شناسم. الان نمی‌خواهم خاطرات مدرسه تعریف کنم. شاید هم بخواهم. ولی قطعا نه از جنس شیرین کاری‌ها و تلخی‌هایی که همه کمابیش در مدرسه تجربه‌اش کرده‌ایم.
یک کیف قهوه‌ای دارم که رمزی است. زمانی داخلش چیزهای ممنوعه بود. آن چیزهای ممنوعه یا دیگر نیستند یا دیگر ممنوع به حساب نمی‌آیند. وسایل استعمال مخدرجات و احیانا خود مخدرجات، این‌ها دیگر داخلش نیست. کاندوم و قرصهای اورژانسی ضدبارداری هم دیگر ممنوع نیست و جزء لوازم زندگی یک مرد بین سی تا چهل ساله است و همه جای خانه پخش و پلا. ولی کیف را نگه داشته‌ام. همچنان درش قفل است و فقط خودم می‌توانم بازش کنم. بازش می‌کنم گاهی. به قصد زیارت گذشته. یا وقت گذرانی معمولی. یا حتی پیدا کردن مدرکی که اداره‌ها وقت و بی‌وقت از آدم می‌خواهند. یک تکه کاغذ را بر می‌دارم. رسید کتابخانه است. تاریخ هم دارد. آبان هفتاد و چهار. رویش نام کتاب درخواستی را نوشته‌ام. دست خط خودم است. نوشته‌ام «سیمای زنی در میان جمع»... من هفتاد و چهار هاینریش بل می‌خواندم؟ این نمی‌تواند درست باشد. پشت برگه یک نفر یک دروازه کشیده با یک توپ که دارد می‌رود توی گل. یه انگلیسی هم کنارش نوشته «گل». زیرش نوشته از طرف مرتضی تقدیم به «میم». میم منم. یعنی عجالتا توی این داستان من میم‌ام.
توی حیاط مدرسه پا روی توپ، با نوک پا توپ را روی زمین دو سه سانتی تکان می‌دهد. سر پایین رو به توپ. می‌دانید چطور حالتی است؟ یک پسر نوجوان که به توپ نگاه کند و حرف بزند یعنی می‌داند که نباید این حرف را بزند. خجالت می‌کشد یا به نظرش جلف می‌آید و دون شان یا هرچه. به من می‌گوید «ازت خوشم می‌آد. از همه چیزت. راه رفتن‌ات. حرف زدنت. تیپ‌ات. همه چیت». من هم خوشم می‌آید از مرتضی. ولی نمی‌خواهم این صحنه ادامه پیدا کند. بخاطر همین فلش فوروارد می‌زنیم به آینده. بیست ساله‌ام. زنگ می‌زنم بهش. خانه‌شان دعوا است. در پس زمینه ی صوتی، مادرش دارد پدرش را نفرین می‌کند. هول است که قطع کند. قطع می‌کنم.
. از روان‌شناس برنامه می‌خواهم دربارهٔ این نقاشی توضیح بدهد.
 «خطوط پررنگ و محکم و بدون لرزش کشیده شده. این نشان می‌دهد که می‌داند چه می‌خواهد بکشد. ردی از مداد طراحی روی کاغذ نیست. ولی خود نقاشی حرفه‌ای به نظر نمی‌رسد. این نشان می‌دهد قبلا بار‌ها و بار‌ها این نقاشی را کشیده و به همین دلیل دستش نمی‌لرزد. خطوط اندام دروازه‌بان ولی مردد است. نسبت به خودش مطمئن نیست. از احساسش مطمئن است ولی می‌ترسد بیانش کند. توپ را و حروف "گل" را واضح و پررنگ کشیده...».
حالا از روان‌شناس می‌خواهم برود پی کارش. این‌ها را خودم هم می‌توانستم بفهمم. همسر سابقم توی ذهنم دارد دعوت به ملایمت می‌کند. توقع داشتی چی بگه؟ مثلا برات روشن کنه چرا مرتضی یک دفعه غیب‌اش زد؟ چرا فاصله گرفت؟ چی را درخانه از تو پنهان می‌کرد؟ این‌ها را باید خودت بفهمی. الان که دیره. اگه انقدر بی‌معرفت نبودی خودت باید‌‌ همان موقع می‌فهمیدی. او را هم می‌فرستم پیش روان‌شناس برنامه. با هم حرفهای زیادی دارند که بزنند. جایی که من نباشم. جایی که من نشنوم.
زنگ می‌زنم. شماره‌شان مطمئنا عوض شده. ولی خودش برمیدارد. ازش می‌پرسم چرا اونجوری گذاشتی رفتی وسط سال. می‌خندد. یادش نمی‌آید یا خودش را به فراموشی زده. «چی می‌گی «میم»... چی می‌گی؟» دارد عصبانی می‌شود و بعد یکدفعه منفجر می‌شود. اینجا بیست و پنج ساله‌ام. همسر سابق تازه با روان‌شناس برنامه فرار کرده. با یک نامهٔ کوتاه که خلاصه‌اش این است که «آدم باید برود دنبال آن چیز که باید برود دنبالش». آخرین تماسم برای سردرآوردن از ماجرا فردای آن روز است. احتمالا این یک مکانیسم دفاعی است. بجای اینکه دنبال همسرت بگردی و از او بخواهی توضیح بدهد زنگ می‌زنی به همکلاسی دبیرستانت تا بهت بگوید چرا یکدفعه همه چیز را (از جمله تو را) گذاشته و رفته. بعد از آن دیگر به تلفن‌هایم جواب نداد یا شماره‌اش عوض شد و کسی نبود که جواب بدهد.
 «من رفتم؟ من که نرفتم. تا دیپلم‌ام همونجا بودم... تو رفتی وسط سال. غیبت زد. یک بار هم زنگ زدم که اصلا محل نگذاشتی.. به اون نشون که مادرت هی می‌گفت «الهی همونجا خاکش کنن» و تو گفتی «بابامو می‌گه»... بعد هم که گفتی باید بری قطع کردم»
راست می‌گوید؟ نمی‌دانم. خیلی پیش آمده آدم‌ها وقتی می‌فهمند چیزی درست بخاطرم نمانده سعی کنند روایتشان را قالب کنند. دیگر پی‌اش را نمی‌گیرم.
همسر فعلی‌ام می‌گوید کاری ندارد. برو به مدرسه بخواه پرونده‌ها را نشانت بدهند. این چیز‌ها راه دارد. نمی‌شود با فکر کردن بهشون رسید. باید عمل کنی.
بعد خودش زنگ می‌زند. با آقای بای. آقای بای فامیلیش بای است. برادر کوچک‌تر جاج آقا بای که مدیر مدرسه بود. آقای بای می‌گوید «دانش آموزی به اسم میم اصلا اینجا پرونده ندارد». همسر فعلی‌ام گاهی دوست دارد فکر کند با جان نش ازدواج کرده. نه یک آدم تنبل و گیج معمولی. بخاطر همین به خودش می‌قبولاند که کل قصه زاییدهٔ ذهن بیمار من است. ولی این بار من اصرار می‌کنم. کپی گواهی دیپلم‌ام توی کیف قهوه‌ای است. از یک مدرسهٔ دیگر که نزدیکمان است. می‌روم ببینم چه خبر است.
عجیب است. برای دومین بار در یک هفته. بار قبلش با موتور از کنارمان گذشت و حال و احوال مختصری کردیم. حالا هم کنار موتور جلوی در مدرسه ایستاده دارد با بچه‌ها سیگار می‌کشد. با بچه مدرسه‌ای‌ها سیگار می‌کشد. همین بقدر کافی عجیب است. ولی بعد می‌فهمم سهیل در‌‌ همان مدرسه دفتر دار است. می‌گوید «تو وسط سال اومدی... اوم... فکر کنم دوم بودیم. آره دوم بودیم. البته شما توی دوی یک بودین. ما دوی دو. ولی تو رو یادمه. می‌شه سال هفتاد و چهار... پینگ پنگت خوب بود هم تیمی بودیم»... می‌گویم این برام مهم نیست. می‌خواهم اسم مدرسه قبلی‌ام را بدانم. می‌گوید این‌ها ثبت کامپیوتری نمی‌شود. تو بایگانی باید بگردیم. فکر نکنم پیدا بشه تازه. خوب از پدر مادرت بپرس. می‌گویم هیچکس یادش نیست.
بر می‌گردم خانه. رسید کتابخانه را گذاشته‌ام روی میز. برمیدارم که بگذارم توی کیف. «دروازه‌بان شیرجه زده ولی نرسیده... بجای رنگ و. روی خطوط باید روی این نکته تمرکز می‌کردم. قهرمان این نقاشی زنندهٔ گل نیست. دروازه‌بان است... و آن جمعیتی که دارند گل را فریاد می‌زنند و خوشحالند. به چهره‌هایشان باید دقت شود. دوست نیستند. از ما نیستند». باید به مرتضی زنگ بزنم. فردا زنگ می‌زنم. باید به کیفم سرو سامان بدهم. این هم باشد برای فردا. ناگهان همسر سابقم، روان‌شناس برنامه، همسر فعلی‌ام، سهیل، حاج آقا بای، آقای بای... همه با هم فریاد می‌زنند: «امروز». همانطور که جمعیت «گل» را فریاد می‌زند.