۱۳۹۵/۲/۸

تواب و پُل‌ساز (قسمت سوم و آخر)

ترس و گفتگو

در یکی از نمازجمعه‌های بعد از انتخابات هفتاد و شش، آیت‌الله جنتی خطاب به مستمعین گفته بود نگران نباشید، حسن بیاید و حسین بیاید آقا هست. (نقل به مضمون)؛ این حرف تا مدت‌ها به نظر من پیام‌ِ اشتباهی بود که در زمان نامناسب ارسال شده بود. چطور می‌شود که انتخاباتی آن‌همه پرشور و پر از امید را با این پیامِ محافظه‌کارانه خراب کنیم؟ اما مشکل این بود که من از جایگاه فردِ برنده این پیام را می‌خواندم و پیامِ عدمِ تغییرش آزارم می‌داد. درواقع این پیام، برای ما پیامِ ضدِ امید بود. اما می‌توان این را از زاویه‌ی دیگری هم دیدید. این پیام نه به امیدواران که به ترسیده‌ها ارسال شده بود. از این منظر این پیام برای بخشی از جامعه نقطه‌ی ارجاعی را که با موجِ بنیان‌فکنِ پیروزیِ خاتمی نابود شده بود، احیا می‌کرد و آن بخش از جامعه را در گفتگو با حکومت نگاه می‌داشت و به آنها می‌گفت نترسید چون همه چیز را نباخته‌اید. به نظر من این می‌تواند تفاوتِ رفتارِ هواداران جنبش سبز را با کسانی که امروز آنها را اصولگرا می‌خوانیم توضیح بدهد. آنها بعد از هفتاد و شش و هفتاد و هشت و نود و دو و برجامِ نود و چهار، به اعتراض خیابانی نیامدند چون همچنان نقطه‌ی ارجاعی برای باقی ماندن در گفتگو با حکومت داشتند: شخصِ رهبر.
 از همین موضع می‌خواهم یک پرسش را طرح کنم و به آن پاسخ بدهم. اما قبل از پاسخ‌دهی تاکید می‌کنم که من در پاسخ، این فرض را که بخشی از مردم (در هر طرف) احمق و مزدور و رانت‌خور و غربزده‌ و ساندیس‌خورند، کنار می‌گذارم. این حرف‌ها پاسخ نیست بلکه روشی است برای شانه‌خالی کردن از پاسخ‌دهی (مثل آن کسی که مردمِ تهران را به دلیل سبکِ زندگیِ غربی از دست رفته می‌بیند). این فرض با آنچه من از سیاست می‌فهمم منافات دارد.  فرضی که اگر آن را بپذیریم، کنشِ سیاسی را به سمتِ تروریسم هول داده‌ایم. تروریسم چیزی نیست جز اعلام ورشکستگی از کنشِ سیاسی؛ چرا که اگر مردم از بیخ و بن فاسد و احمق باشند ما صرفا باید برویم کله‌گنده‌های طرف مقابل را به امیدِ تضعیف شدن‌شان به قتل برسانیم. بنابراین این فرض علاوه بر تن زدن از پاسخ، پیامِدهای خطرناکی دارد که هر گروه سیاسی‌ای مجبور است به پیامدهای آن بیاندیشد. سئوال را طرح میکنم:

در بحث‌هایی که درباره‌ی هشتاد و هشت، میان موافقان و مخافان در می‌گیرد معمولا بعد از چند جمله (اگر طرفین تا حدودی اهل گفتگو باشند) بحث می‌رسد به موضوع «تقلب». بحث‌هایی که پیرامون تقلب در می‌گیرد معمولا به بحث‌های فرسایشی تبدیل می‌شود که با عصبانیت یا خستگی یکی از طرفین نیمه‌کاره می‌ماند. یعنی الان که سال هزار و سیصد و نود و پنج است و بیش از شش سال از ماجرا گذشته، علی‌رغم اینهمه بحث، یک قدم هم جلو نرفته‌ایم. اشکالِ کار کجا است؟

جنبش سبز (یا هر طور که آن را می‌نامید‌) یک کنش سیاسی عادیِ مبتنی بر محاسبه نبود. یک رویدادِ هویت‌بخش بود که اگرچه سابقه‌ی چندساله داشت، اسمی پیدا نکرده بود. اگر از من بپرسند که چه چیز، این هویت را تاسیس کرده بود خواهم گفت «ترس»؛ امید، مدتی بعد (با آغاز تبلیغات انتخاباتی) آمد و خیلی زود هم بعد از انتخابات کمرنگ شد. آنچه پیش و پس از انتخابات برجسته بود همین ترس بود. ترسی که از قضای روزگار و البته به دلیل قابلیت‌های فردی ِ فردِ مورد نظر، در آن سالها در شمایل محمود احمدی‌نژاد متجسد شده بود. ترسِ از حذف شدن و از دست دادن تمامِ امکاناتی که زندگی را برای بخشی از شهروندان تحمل‌پذیر می‌کرد. اینکه آیا این ترس واقعی بود یا نه، مورد بحث نیست. چیزی که می‌خواهم اینجا بر آن تاکید کنم این است که این ترس، حتی فارغ از شمایل احمدی‌نژاد موجود بود. یعنی هم فارغ از اینکه احمدی‌نژاد ترسناک بود یا نه بخشی از شهروندان از چیزی که او تجسدش بود، می‌ترسیدند، هم آن چیز بیرون از احمدی‌نژاد همچنان وجود داشت. چیزی که انگیزه‌ی اصلیِ شهروندان برای ترک کردن خانه‌های امن‌شان و آمدن به خیابانی بود که روز به روز نا امن‌تر می‌شد همین ترس بود. سخت نیست فهمِ اینکه طرف مقابل (حکومت) هم همین ترس را داشته باشد و چون قدرت نظامی دارد، واکنش‌اش را هر بار آسیب‌رسان‍تر و خشن‌تر کند. در اینجا دو گروه داریم که هم به شدت ترسیده‌اند و هم می‌دانند یک گام به عقب رفتن هرگز فقط یک گام نخواهد بود و منجر به برداشتنِ گام‌های بعدی رو به عقب و در نهایت نابودی خواهد شد. این ترس را در جملات موسوی که می‌گفت قرار است شیوه‌ی دیگری از زیست سیاسی را به ما تحمیل کنند و من تسلیم این صحنه‌آراییِ خطرناک نخواهم شد، می‌شود ردیابی کرد. به این ترتیب حکومت و منتقدان وارد دایره‌ی بسته از تشدیدِ ترس شدند که هر چه آن طرف بیشتر خشونت می‌کرد این طرف بیشتر می‌ترسید و شعارهایش حذفی‌تر می‌شد و هر چه این‌طرف شعارهایش حذفی‌تر می‌شد آن طرف را بیشتر ترس بر می‌داشت که با نیروهایی طرف‌اند که اگر گامی به عقب بگذارند کل موجودیت نظام (و افرادش را طبعا) تهدید می‌کنند.  

مخالفانِ جنبش سبز احتمالا می‌گویند این ترس اغراق‌شده و ناشی از کم‌تحملیِ سیاسی است. چطور آنها هفتاد و شش و هفتاد و هشت و هشتاد و دو و نود و دو، انتخابات را می‌بازند و به خیابان نمی‌ریزند؟ پاسخ این سئوال در همان جمله‌ای است که در ابتدای همین نوشته از آیت‌الله جنتی نقل کردم: آنها می‌دانستند حسن بیاید و حسین برود بهرحال «آقا» هست. این باعث می‌شود که بعد از یک شکست جدیِ سیاسی (ورای بحثِ تقلب یا عدم تقلب) همه چیز را از دست رفته نبینند. زیست سیاسی در دموکراسی اینچنین ممکن می‌شود. اکثریت ارده‌ی سیاسی‌شان را چیره کنند و اقلیت از حذفِ کامل نترسند. نقطه‌ی ارجاعی برای در گفتگو ماندنِ همه باقی بماند. مواقعی که طرفداران سنتیِ نظام در اقلیت قرارمی‌گیرند این اتفاق بطور طبیعی می‌افتد. اقلیت نقطه‌ی ارجاعی برای در گفتگو ماندن دارد، اما وقتی این اتفاق برعکس می‌افتد محتمل است که طرف بازنده زیر میز بزند یا اصلا میز را ترک کند. اگر این را نفهمیم مجبوریم گروه زیادی از مردم را جیره‌خوار غرب یا فریب‌خورده یا بی‌جنبه بدانیم. پذیرفتن چنین فرضی البته برای تنبل‌های فکری خوب است و آسایشِ موقتی فراهم می‌کند اما پاسخ واقعی نیست.

تا اینجای نوشته صرفا خوانش من بود از واقعه، اما چگونه می‌شود برای گروهی که شخص رهبر نقطه‌ی ارجاع‌شان نیست، سپری در مقابل ترس ساخت؟ یک پاسخ می‌تواند این باشد که رهبر رفتارِ سیاسی‌اش را تغییر بدهد و رهبرِهمه، و نه یک گروهِ خاص باشد. این پاسخ اما یک مسئله را نادیده می‌گیرد. رهبر نمی‌تواند تمامِ پشتوانه‌ی اجتماعی‌اش را برای اینکه مخالفان‌اش امیدوار بمانند، ریسک کند .او مجبور است و البته وظیفه دارد مراقب ترس کسانی باشد که بطور سنتی هوادار او هستند. در روزهای بعد از برجام، بخشی از این بدنه‌ی اجتماعی به مرزِ دور شدن از این نقطه‌ی ارجاع نزدیک شدند. یعنی بخش پرشورتر طرفدارِ مقاومتِ هسته‌ای به مرزهایی نزدیک شدند که در طول بیش از دو دهه رهبریِ آیت‌الله خامنه ‌ای از آن دور مانده بودند. وقتی رهبر از دینداریِ ظریف دفاع کرد این فاصله به اوج خودش رسید و زمزمه‌هایی در انتقاد از رهبری از طرف کسانی شنیده شد که همواره آخرین سنگر مقاومتِ خود رهبر بودند. بنابراین آزادیِ عمل رهبر بی‌نهایت نیست. در واقع اینکه ما از رهبر با هر چقدر از توانایی و حسنِ نیت (بعنوان نماینده‌ی نیروهایی واقعا موجود) بخواهیم نقشِ نقطه‌ی ارجاع هر دو طرف را بازی کند مثل این است که گمان کنیم اتومبیل با چراغ راهنمایش به چپ یا راست حرکت می‌کند. یعنی عامل حرکت را با نشانه‌ی حرکت خلط کرده‌ایم.  تنها در شکلی رهبر می‌تواند نقطه‌ی ارجاع هر دو گروه عمده‌ی سیاسی باشد که هر دو گروه در زمین واقعیِ قبلا به اشتراکی حداقلی رسیده باشند. بعد از آن رهبر می‌تواند بعنوان نمادِ این نقطه‌ی مشترک، نقش ایفا کند. با تغییر رهبر هم این مشکل حل نمی‌شود. صرفا ممکن است رهبر بعدی نماینده‌ی گروه مقابل شود یا بدتر از آن نماینده‌ی هیچ گروهی نباشد. بنابراین رهبر هر کسی که باشد و هر قابلیتی که داشته باشد نیروهای اجتماعی نمی‌توانند همه‌ی مسئولیت ایجاد نقطه‌ی مشترک گفتگو را به دوش او بیندازند. آنها باید بتوانند فارغ از رهبر نقطه‌ی ارجاع مشترکی برای ماندن در گفتگو پیدا کنند. هیچ فردی نمی‌تواند در شرایطی که این نقطه‌ی ارجاع در بیرون  وجود ندارد، نقشِ رهبرِ همه را بازی کند.
 پس چاره چیست؟ شاید بتوان نقاط ارجاع دیگری یافت و اگر نباشد، باید و چاره‌ای نداریم جز اینکه آن را بسازیم. اگرنه ترس، دیر یا زود بعد از یک شکستِ انتخاباتی یا سیاسی آنچنان شدید می‌شود که دوباره روبروی هم می‌ایستیم. وقتی موسوی می‌گفت پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد متوجه ترسِ طرفِ مقابل بود. در واقع هنوز هم برای من شکفت‌انگیز است که چطور توانسته بود در آن شرایط بحرانی مسئله را بفهمد؛ اما چنانکه در عمل دیدیم این هشدار یا شعارِ اخلاقی عملا کمکی به کم شدنِ ترس نکرد. ترس تنها در صورتی کم می‌شود که هر دو گروه بدانند وقتی باختند، جایی برای پناه گرفتن در آن دارند. «ایران» باید و می‌تواند همین جا باشد. از این نظر به رسمیت شناختن تفاوت‌ها، قدردانی از پل‌ساز ها و در گفتگو ماندن با ایران و طردِ هر آنکسی که می‌خواهد کسان دیگری را از خارج، به میز گفتو بیاورد، تنها شکلِ درستِ آن‌چیزی است که بعضی اسمش را می‌گذارند امنیت ملی و بعضی به آن می‌گویند دموکراسی.

همچنین هر شکلی از دادخواهی، دلجویی از قربانیان و واکاوی گذشته هم تنها در این شکل ممکن یا دست‌کم  مؤثرمی‌شود. اگرنه ما در این دایره‌ی باطلی که یکدیگر را بخاطر گذشته و حساب‌های تسویه نشده دشمن بدانیم یا تواب کنیم باقی خواهیم ماند. این‌که عده‌ای گفتگو از گذشته را به یک مکانیسمِ اعتراف برای بخشایش یا  تخلیه‌ی روانی تقلیل می‌دهند و دائم از همه می‌خواهند گناهان گذشته‌ شان را بپذیرند ناشی از این است که متوجه نیستند تنها در موقعیتی می‌شود از گذشته به نحو مؤثر حرف زد، که اتاق امنی برای حرف زدن از آن وجود داشته باشد. باید یک ایرانِ امن و پذیرا بعنوان نقطه‌ی ارجاع برای همه وجود داشته باشد که بتوانیم هم در آن و هم با ارجاع به آن، حرف بزنیم. در شرایطی که ترس، بالفعل است و هر گروهی مجبور است برای بقا بجنگد اعتراف به گناهان، تنها به تعویضِ ِگروه‌ برای بقا منجر می‌شود. فارغ از اینکه شکلِ نمایشیِ آن چه باشد (گریان رو به دوربین یا پریشان در کوچه و خیابان). نه دردی از قربانیان دوا می‌کند نه کمکی به کمتر کردن شکاف می‌کند. ترسِ بالفعل، گفتگو از گذشته را به خواست اعتراف یا میلِ به توبه تبدیل میکند و این همان موقعیتی است که امرِ سیاسیِ گفتگو را به بازیِ حقیقت یا شهامت تقلیل می‌دهد. موقعیتی که این مجموعه‌ یادداشت‌ها با واکاوی آن آغاز شد و همینجا هم به پایان می‌رسد.

میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل (قسمت دوم)
شرم و شرافت و اینجور چیزها (قسمت اول)

۱۳۹۵/۲/۶

تواب و پُل‌ساز (قسمت دوم)

میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل

در عکسهای اول انقلاب یا سالهای منتهی به پیروزیِ آن، جذاب‌ترین عکس‌ها آنهایی است که آدمهایی را با گرایش‌ها و عقاید و سبک‌های متفاوت زندگی کنار هم تصویر کرده است.(مثلا به این عکس میتوان مدتها خیره شد). این عکس‌ها جدا از جذابیت اما به نوعی به یک پرسش پاسخ می‌دهند، چه اتفاقی افتاده که بین ادمهایی اینهمه متفاوت، گفتگویی انجام شده که نتیجه‌اش کنار هم نشستن‌شان شده است؟ آن کیفیتی که این همنشینی را ساخته احتمالا می‌تواند در مواردِ دیگرهم پاسخ‌گو باشد. خب یک جواب می‌تواند این باشد که انقلاب، دستِ‌کم موقتا نقطه‌ی ارجاعی برای گفتگو ساخته است. نقطه‌ی ارجاعِ انقلاب خواست تغییرِ بنیادی است. آدمهایی باحجاب و بی‌حجاب و مذهبی و کمونیست و لیبرال و محافظه‌کار توانسته‌اند یک نقطه‌ی ارجاع پیدا کنند تا با توافق بر سر آن علی‌رغم اختلافات با هم حرف بزنند. اما انقلاب با استقرار حکومت جدید همراه با خیلی چیزهای دیگر این نقطه‌ی ارجاع را هم نابود می‌کند. این می‌تواند حوادث خون‌آلود بعدی را بهتر توضیح بدهد. آدمهایی که دیگر نقطه‌ای برای ارجاعِ گفتگویشان ندارند، علی‌رغم گذشته‌ی مشترک مبارزاتی به جانِ هم می‌افتند. جامعه اما نمی‌تواند همیشه در شرایط انقلاب بماند، دستکم در عمل این اتفاق نمیافتد ، ناگزیر باید فکری برای مواقع دیگرش هم بکند. به این ترتیب که همواره گروه‌های اجتماعی و طبقات مختلف ناچارند یک نقطه‌ی ارجاع را حتی اگربالفعل میانشان وجود ندارد، بسازند. این کار البته با نشستن و در خلاء تئوری ساختن ممکن نمی‌شود. همیشه به کسانی نیاز داریم که علی‌رغم اینکه عقاید و روش‌های خاص خودشان را دارند، بتوانند حرف حریفان را بفهمند و با توجه به حساسیتهای همگروهی هایشان و با حداقلِ سوء تفاهم این حرف را منتقل کنند. در اینجا کلیدواژه ی انصاف یا انسانیت کلیدواژه ی مناسبی نیست. چون طرف‌های متخاصم هرگز گمان نمی‌کنند وحشی یا بی‌انصاف‌اند. آنها مؤمنانه و مطمئن حذفِ نخاله‌ها را طلب می‌کنند، حذف از طریق کنشهای مسالمت آمیز یا غیر از آن. در این میان حذف از طریق تواب ساختن حذفی کم‌هزینه و مطلوب است. اگر بتوانیم بدون اینکه کسی را بطور فیزیکی حذف کنیم او را چنان مسخ کنیم که همه‌ی نیروهایش به خدمت ما در بیاید از هر نظر به صرفه است. گویی او را همراه با همه‌ی نیروهایش بلعیده‌ایم، اما حتی وقتی هزاران نفر از آن طرف به این طرف می‌پرند و تواب میشوند شکاف کمتر نمی‌شود. یک یا ده یا صد یا حتی هزاران نفر آنقدر تغییر در برآیند نیروها ایجاد نمی‌کنند که یک طرف موفق به حذف کامل دیگری شود. مگر اینکه شرایط انقلابی شود و همه به نحوی موقتا در یک طرف قرار بگیرند. در شرایط دیگر، شرایطی که شکاف‌هایی وجود دارد بهترین  راه این است که پلی میان این شکاف‌ها تاسیس شود. در واقع تواب در اینجا کمکِ معنی داری حتی به طرفِ تواب‌ساز نمی‌کند، تواب‌سازان موقتا حقانیتِ نمادین‌شان را، به این طرف آمدن حرابن یزید ریاحی‌شان را، جشن می‌گیرند و بعد از جشن، همان شکاف به قوت قبلی باقی می‌ماند.
پل‌ساز اما به هر دو طرف کمک می‌کند، کسی که اگر اصولگرا است اصولگرا باقی می‌ماند، اگر اصلاح‌طلب، سبز، چپ‌گرا، محافظه‌کار یا هرچه هست، همان باقی می‌ماند، اما به دلیل ویژگی‌های منحصربفردش می‌تواند حرفِ طرف مقابل را بفهمد و در مواقعِ حساس به همفکرانش منتقل کند. اهمیت پل‌ساز بنابراین بیش از داشتنِ حسن نیت (که البته آن هم لازم است) و صداقت و اینجورچیزها (که بله، آنها هم لازمند) درتواناییِ فهم او است. چندی پیش در مصاحبه‌ای که از رامین پرچمی منتشر شده بود، پرچمی اشاره کرده بود که بعداز دستگیری نگران سگ‌اش بوده است. یک چهره‌ی منتسب به اصولگرایان در توییتر این حرف را دست‌آویز تمسخر قرار داده بود.(اینجا) نه به این دلیل که حسنِ نیت نداشت یا مثلا خبیث بود، به این دلیلِ ساده که مسئله را نمی‌فهمید، نمی‌فهمید برای کسی که سگ دارد، نگرانی برای سرنوشت سگی که در خیابان بسته شده یک نگرانیِ جدی و معنی‌دار است. او احتمالا به دلیلِ اینکه از سبکِ زیستیِ آدمِ سگ‌دار دور بود هیچ درکی از این جنس نگرانی نداشت. بنابراین هرچقدر هم حسن نیت میداشت نمی‌توانست با صاحبِ سگ همدلی کند. همانطور که در این سو، وقتی خبری از کشته شدن یک نوزاد هیئتی در برخورد با پنکه‌ی سقفی پخش می‌شود (فارغ از آنکه راست باشد یا نه) بیشتر واکنش‌ها میرود به سمتِ محکوم کردن والدینی که نوزادشان را به هیئت علی‌اصغر درآورده بودند، وقتی تعداد زیادی از هموطنان در مراسم حج به شکلِ دردناکی کشته می‌شوند واکنش‌ها حولِ سرزنش و در مواردی تحقیرِ قربانیان می‌چرخد. «می‌خواستند نروند» و به همین ترتیب می‌توان حدس زد در سوی دیگر، اگر تعدادی از هموطنان در سوااحل آنتالیا کشته شوند، افرادی در آن سو بگویند «دندشان نرم»
اینجا هم خشونت نه از فقدانِ حسنِ نیت و انصاف، که از غریبگیِ افراد با هم می‌آید. آدم‌ها، دیگری را انسانی با قابلیت رنج و محرومیت نمی‌بینند، بلکه یک کیسه از عقایدِ عجیب می‌بینند که روی دوپا راه می‌رود. به همین دلیل است که وقتی یک زندانی سیاسی مادر و همسرش را از دست می‌دهد، یک چهره‌ی هوادارِحکومت حس می‌کند توطئه‌ای در کار است و احتمالا تصادفی ساختگی برای فرارِ زندانی در کار بوده است. برای او قابل تصور نیست که یک ضدانقلاب هم به اندازه خودِ او از چنین خسرانی صدمه ببیند. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ آیا توصیه های اخلاقی کافی است؟ به نظر نمیرسد اینطور باشد. اخلاق دستش به این شکافِ جدی در درکِ دیگری نمیرسد، چون پیش شرط اخلاق، درکِ دیگری در تمامیت خودش است. وقتی این مبنای درک ویران شده باشد اخلاق نقطه ارجاعی تخواهد داشت. بنابراین اینکه دو طرف ناگهان کینه‌ها را کنار بگذارند و دیگری را در تمامیتِ خودش درک کنند فانتزی‌ای است که به آسانی محقق نمی‌شود. به همین دلیل است که قدرِ پل‌سازها را باید دانست. قدر کسانی که نه لزوما از زاویه‌ی حقوقِ بشر، بلکه از هر زاویه‌ی ممکنی صدای افرادِ مستقر در آن سو را می‌شنوند، میفهمند و به طریقی که برایشان مقدور است، منتقل میکنند.

در ماجرای امیدِ کوکبی، یک چهره‌ی نسبتا سرشناسِ اصولگرا (یا هر عنوانی که خودشان میپسندند) مطلبی نوشته بود که در آن از زاویه‌ی هزینه‌سازی برای نظام از رفتار با امید کوکبی انتقاد کرده بود. (اینجا ) بعضی از دوستان اصلاح‌طلب یا تحول‌خواه (یا هر اسمی که خودشان می‌پسندند) به او حمله کرده بودند که چرا بجای نگرانی برای حقوقِ بشر، نگران حفظ نظام است. من معتقدم این نگاهِ تواب‌ساز است که باعث می‌شود فردِ معترض تفاوتِ کسی را که وسطِ هیاهویِ تمسخرآمیزِ بعضی از مدعیانِ ارزشمداری سعی می‌کند مسئله را با توجه به حساسیت‌های افرادِ مسقر در گفتمانش طرح کند، نادیده بگیرد و بارِ دیگری بر دوشِ او بگذارد. اگرنه دیدنِ این تفاوت چندان مشکل نیست. مشکل از نگاهِ تواب‌سازی است که اگرچه فعلا قدرت نظامی و اجرایی ندارد اما از آن سو دیده‌ایم اگر مسلح به قدرت نظامی و اجرایی شود ممکن است به چه نمایش‌های گروتسکی دست بزند. تا وقتی این میل وجود دارد، برای تمام گروه های سیاسی این خطر وجود دارد که به ورطه ی ترتیب دادنِ چنین نمایشهایی سقوط کنند.  لازم نیست به دهه‌ی شصت رجوع کنیم، چهره‌های دردکشیده‌ی بعضی کنشگرانِ هشتاد و هشت احتمالا تا آخر عمر جلوی چشم ما خواهد ماند، وقتی که داشتند اعتراف می‌کردند حق با تواب‌سازان است و آنها هیچ حقی ندارند، هیچوقت نداشته‌اند.

 اما برای خواننده‌ای که به دنبالِ پل‌سازها باشد این نوشته و نوشته‌هایی نظیر آن  قدردانی برانگیز است. (اینجا) کسی دارد سعی می‌کند نقطه‌ی ارجاعی برای وصل کردن دو سوی خط پیدا کند؛ بدونِ اینکه موضع‌اش را در دفاع از نظام ترک کند تلاش می‌کند پلی میان این شکافِ عمیق بزند. پل‌ساز البته به خوشمزگیِ تواب نیست. با کفش‌های آویزان برگردن از روی شکاف به سمت ما نمی‌پرد اما اگر به دنبال زندگی در واحد جغرافیای‌ای به اسم ایران باشیم، پل‌ساز برای همه‌مان بسیارمغتنم است. یک اصولگرای اصلاحطلب شده‌ی دیگر به چه کار می‌آید؟ چه کمکی به پر کردنِ شکاف می‌کند؟ اگر اصولگرایی بیاید بگوید همه ی زندگی‌اش اشتباه بوده به چه درد ما می‌خورد؟ مگر اصلاح‌طلبِ اصولگرا شده دردی از اصولگرایان دوا کرده است؟ مگر ما این را در شکل حاد و غیر انسانی‌اش در اعترافات تلویزیونی نسنجیده‌ایم؟ آیا اگر همین امروز تاجزاده بیاید اعلام کند که اشتباه می‌کرده و حق همیشه با شورای نگهبان بوده جز چند روز پروپاگاندای رسانه‌ایِ کمکی به اصولگرایان خواهد شد؟ حتی اگر این اعتراف در آزادیِ کامل باشد. پس چرا ما انقدر دوست داریم که طرفِ مقابل ارزش‌های خودش را انکار کند و به ارزش‌های ما مؤمن شود؟ با نگاهی استعاری شبیه آدم‌خوارانی که تصور میکردند که با خوردنِ افراد قبیله‌ی دشمن نیروهای او را جذب میکند ما نیز گمان میکنیم با تواب شدن طرف مقابل، نیروی او را جذب میکنیم. ما هم دوست داریم همه‌ی طرف مقابل را ببلعیم، به همین دلیل است که پل‌ساز را سرزنش می‌کنیم که چرا تواب نمی‌شود. چون او را نمیشود خورد، در گلویمان گیر می‌کند.

(لینک قسمت اول)
(لینک قسمت سوم و آخر)

این نوشته دستکم یک قسمت دیگر هم دارد

تواب و پُل‌ساز، قسمت اول


یک: شرم و شرافت و اینجورچیزها
من چند سال است که محمد نوری‌‌زاد را دنبال می‌کنم. از زمانِ ساخت سریال‌های عجیب و بسیار بدساختی مثل «پروانه‌ها می‌نویسند» تا همین اواخر که به ولادیمیر پوتین نامه نوشته و او را بخاطر کشته‌های زلزله‌ی بم بازخواست کرده است.(اینجا) وقتی این نامه‌ی آخر را خواندم، از ذهنیت آشفته‌ی جاری در آن حتی با مقیاس رفتارها و نامه‌های یکسالِ اخیرش تعجب کردم. برایم عجیب بود که چطور ظرف چند سال این آدم اینطور پاهایش از روی زمین کنده شده است. در واقع یکی از انگیزه‌های آغاز کردن این نوشته که احتمالا چند قسمت دارد یافتن پاسخ برای این پرسشِ آزاردهنده است، اما این صرفا انگیزه‌ای برای شروع به فکر کردن درباره‌ی موضوع بوده است و این نوشته به مسیری جدا از این پرسش، ذیلِ عنوانِ اصلی پیش خواهد رفت.
در نوشته‌ی قبلی‌ام با موضوع نوریزاد (اینجا)، این ایده‌ی خام را داشتم که ما (منظور از «ما» علاقمندان به تحول سیاسی است که در جنبش سبز 88 متبلور شد)، بی‌تقصیر نیستیم، اما آن زمان هنوز ابعاد این تقصیر برایم روشن نبود. اگر کسی نوشته‌های قبلی این وبلاگ را خوانده باشد می‌داند که نویسنده‌اش نمایش شرم و خودمقصرپنداریِ الکی را مخرب می‌داند.(اینجا)اگرهم دنبال نکرده باشد در پاراگرافِ پیش رو توضیح داده خواهد شد که چرا این شکل دامن زدن به تقصیرِ عمومی غیرسیاسی و نقضِ غرض است.  ما اگر مقصریم نه بخاطر این است که از نوریزاد به قدر کافی حمایت نکرده‌ایم (که احتمالا عکس‌اش صادق‌تر است) یا مثلا بخاطر اینکه آنطور که لازم بوده است از قربانیان هشتاد و هشت حمایت نکرده‌ایم؛ یادشان نبوده‌ایم و گذاشته‌ایم در تنهایی خودشان از واقعیت‌های موجود فاصله بگیرند. به این تقصیر معتقد نیستم چون هر کسی که سرزنشی را مطرح می‌کند باید بگوید راهِ حل‌اش چیست. ما چه می‌توانستیم بکنیم؟ مثلا در مقابل حصر کدام کار بود که میتوانست محصورین را از حصر خلاص کند؟ رای ندادن؟ تظاهرات خیابانی؟ پرداخت نکردن قبوض؟ مشخصا کدام از این کارها ممکن یا مؤثر بود؟ ضمن اینکه خودمقصربینیِ ترویج شده در شبکه‌های اجتماعی مشکل دیگری هم دارد. از شهروندانِ عادّی مشتی گناهکار می‌سازد که گناه‌شان قهرمان نبودن است. هر ایده‌ی سیاسی‌ای که روی عموم مردم بعنوان قهرمان حساب کند ایده‌ی رومانتیکی است که صرفا از شکست خوردن لذت می‌برد. به یک دلیل ساده: همه نمی‌توانند قهرمان باشند. آن نیروی سیاسی‌ای که فقدان برنامه‌اش را می‌خواهد با حرکات محیرالعقول سمپات‌هایش جبران کند در نهایت یا فراموش می‌شود یا خودش تبدیل می‌شود به یک عاملِ سرکوب تازه. آنطور که رجوی بعد از فروغ جاودان لشگر شکست‌خورده را سرزنش کرده بود: شما به خودتان باختید؛ در آن تنگه چهارزبر گیر نیفتادید بلکه گیرِ کارتان توحید بود. به قدر کافی خلوص نداشتید و از این حرفها (نقل به مضمون)
اما ممکن است کسی بگوید لازم نیست کاری کنیم فقط کافی است یادشان باشیم و برایشان غصه بخوریم. گذشته از اینکه این کار چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد باید توجه کرد که ظرفیتِ روانی انسان طوری نیست که دائم غم را در حالتِ حضور شدید، حفظ کند. ما بزرگترین رنج‌ها را با زخمی دائم یا بهبود یافته پشت سر می‌گذاریم. حتی مرگِ قطعی‌مان را (که دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد) فراموش می‌کنیم تا بتوانیم زنده بمانیم. اگر غم و خاطره در شکلِ حادش در ما می‌ماند احتمالا هیچ‌کداممان به بیست سالگی نمی‌رسیدیم. پس این چه سرزنشی است که نثار خود و یکدیگر می‌کنیم؟ ما رجویِ خودمان هستیم که خودمان را برای زنده ماندن مقصر می‌دانیم؟ جلاد و قربانیِ همزمان؟ اصلا برای حفظ نکردنِ حسی که نه مقدور است نه فایده دارد چرا باید بکدیگر را سرزنش کنیم و خودمان را مقصر بدانیم؟
از طرفِ دیگر و در ادامه‌ی منطقی همین موضع، در نوشته‌هایی که اینطرف و آنطرف (عمدتا در شبکه‌های اجتماعی) با مضمون یادآوری و شرافت نوشته می‌شود یک واژه برجسته می‌شود: شرم. مشکلات ما ظاهرا از فقدان حسی بنام شرم سرچشمه می‌گیرد. در اینجا من درباره‌ی نقشِ مؤثر شرم بر کنشهای سیاسی و جتماعی ابراز تردید نمی‌کنم (تردید دارم اما فعلا مطرحش نمی‌کنم)، ولی سئوال اینجا است که اگر قرار است شرمگین باشیم دقیقا از چه باید شرمگین باشیم؟ اگر این شرم یک حسِ شبه‌مذهبی برایِ خلوصِ بیشترِاَعمال است، حرفی نیست. (آن طور که مثلا ائمه‌ی اطهار با آن همه عبادت از خداوند شرم داشتند و مؤمنین تشویق می‌شوند به اینکه به عبادات خود غره نباشند و بدانند که همواره با هر میزان از اعمال در پیشگاه خداوند احتیاج به طلبِ بخشایش دارند)، یعنی می‌توان آن شرمِ شبه‌مذهبی  را به عنوانِ مکانیسمی برای بازگرداندن معنی و زیبایی به زندگی شخصی پذیرفت. بهرحال شرمگین شدنِ گاه‌به‌گاه‌ در جهانی که ما اغلب دجار فقدانِ تجربه‌ی معنی داری از زندگی و احساساتِ شدت‌مند هستیم میتواند به بهبود روانیِ ما کمک کند. آنطور که گریه کردن برای مرگِ قهرمان فیلم هم ممکن است به نحوی موجب کاتارسیس شود. تجربه‌ی احساسات شدید (از جمله شرم و اندوه) میتواند آن تجربه های نداشته‌ی ناشی از زندگی‌های نکرده را جبران کند؛ اما برجسته کردن شرم و تقصیرکاری دائمی بعنوان یک رفتار سیاسی، مؤثر نیست. جماعتِ دائما شرمنده امکان درست فکر کردن و منطقی عمل کردن ندارند. هر کاری می‌کنند تا این شرمِ خودخواسته و خودساخته را تسکین بدهند، هر کاری حتی اگر بی‌معنی و مخرب باشد. داستانی را به یاد بیاورید از کارمند دون‌پایه‌ای که بخاطرعطسه‌ی ناخواسته‌اش آنقدر دنبال رییس دوید و عذرخواست تا مرد. بی‌معنی و غیر مؤثر و در مواردی مخرب. اما اگر شرم، فقط گاه‌گاهی و بعد از دیدن یک هشتگ یا استاتوسِ طوفانیِ یک توزیع‌کننده‌ی شرم رخ دهد چه؟ آن‌هم از نظر سیاسی و اجتماعی (جدا از رستگاری شخصی) مفید نیست؟ در این هم چنانکه گفتم می‌توان تردید کرد. کارهایی که برای تسکین احساسات غلیان کرده انجام می‌شود با فروکش کردن این احساسات دیگر انجام نخواهد شد. بنابراین ما از طریق شبکه‌های اجتماعی دائم جماعتی را می‌بینیم که خاک بر سرشان می‌ریزند و کمی بعد بلند می‌شوند می‌روند قسمت بعدیِ شهرزاد را می‌بینند. به همین دلیل طوفانی ترین حوادث هم عمدتا بیشتر از سه روز در ذهن جمعی حاضر نمی‌مانند (نمونه‌ی اخیرش نامه‌ی مهدی کروبی که به یک هفته نکشیده از حضورِ ذهنِ جعی کنار رفت)، البته می‌دانیم که منادیان شرم هیچوقت به این پاسخ قانع نیستند و خود شهروندان را در این وضعیت مقصر می‌دانند، بنابراین از آنان می‌خواهند یک لحظه هم از شرم مرخصی نگیرند تا  این احساس را دائمی کنند و در وقتِ مقتضی درودی نثار شرف‌شان شود. من واقعا نمی‌فهمم اگر زندگی کردن با حس ِ شرم در حضورِ شدت‌مندش از نظر روانی ممکن باشد چه سودی خواهد داشت؟ این خاک‌برسر ریزانِ اتوپیای شرم‌خواهان قرار است کدام تصمیم سیاسی درست را بفهمند؟ عمل کردن به آن پیشکش.
همچنین در ادامه‌ی شرم آنها  از ما می‌خواهند شریف باشیم. این واژه ظاهرا از معنی تهی شده است بنابراین بهتر است همینجا بیاستیم و یک‌بار با صراحت بپرسیم چگونه می‌توان شریف بود؟ سرِ کار نرویم؟ خیر سر کار که نمی‌شود نرفت. سینما نرویم؟ خیر سینما بهرحال گاهی آدم می‌رود. اعتصاب غذا کنیم؟ (یاد یکی از فعالان سیاسی در فیسبوک افتادم که چند سال پیش همینطوری الکی در فیسبوک اعتصاب غذا کرده بود و از لاغر شدنش عکس می‌گذاشت. منظور اینکه خواسته‌ای نداشت. هنرمندِ گرسنگی بود)، شرافت البته احتمالا واژه‌ی معنی‌داری بوده است زمانی که احمد زیدآبادی آن را بکار برده بود، ولی اکنون باید در کنارِ بصیرت  از واژه های بی‌معنی شده‌ی این سالها قرارش داد. با این تفاوت که این بار مقصرانِ بی‌معنی‌سازی  بیشتر در موضعِ اپوزسیون مستقر بوده‌اند. در نتیجه‌ی این وضعیت و از آنجا که این واژه بی‌معنی شده اما میلِ بکاربردنش در کنارِ شرم هرگز کم نشده است،  تمام ارجاعات آن در نهایت مصرفِ بحث رای دادن و رای ندادن می‌شود. در واقع آخرِ این نگاه را اگر دنبال کنیم می‌رسیم به کامنتی زیر خبری درباره‌ی حمله‌ی پلنگ به بُز که کامنتگذار به طریقی ربط‌ش داده است به شرکت بی‌شرف‌ها در انتخابات. به این دلیل است که آن شکل از حضور در انتخابات که با شیوه‌ی جدید تک و پاتک برگزارکنندگان و شرکت کنندگان در مجموع ده روز هم طول نمی‌کشد کلِ فضای سیاسی ایران را به گروگان می‌گیرد و در هر بحث مربوط و نامربوطی به آن رجوع می‌شود. در مجموع  از خودمقصر بینیِ الکی طیفی از خواستِ شرم و شرافتِ بی‌ارجاع و مبهم ساخته می‌شود و از دلِ این طیفِ نامشخص، اظهارنظرهای سخیف و غیرسیاسی به شیوه‌ی هوادارانِ دو تیم پایتخت علیه رای دادن یا رای ندادن تولید می‌شود.
بازمی‌گردم  به ایده‌ی ابتدای متن، اگر ما نباید خودمقصربینیِ الکی را ترویج کنیم چرا احتمالا در وضعیتِ نوریزاد مقصریم؟ دلیل‌اش این است که در جبهه‌ی خیر و شری که ساخته شد، ما بجای ایده‌ی گفتگوو تغییرِ تدریجی، ایده‌ی توبه را جایگزین کردیم؛ ایده‌ای شبه مذهبی که از کنشگر طرف مقابل نه تنها می‌خواهد رفتارهای سیاسی‌اش را انسانی‌تر و معقول‌تر کند، بلکه از او می‌خواهد یکسره عوض بشود؛ گذشته‌اش را انکار کند تا شخص دیگری متولد شود. تفاوت توبه با تغییر عقیده این است که توبه، یک تغییر کیفی است. فرد توبه کننده‌ی سیاسی از مسیری می‌گذرد که در آن می‌فهمد هرآنچه کرده و نکرده اشتباه بوده است. یک فانتزی شبه‌مذهبی که بیش از هر چیز در آن رستگاری شخصی نقش ایفا می‌کند.  تواب، تغییر عقیده نمی‌دهد، بلکه کلا شخصِ دیگری می‌شود. بی‌دلیل نیست که فیلمِ محبوب دهه‌ی ابتدایی انقلاب، دهه‌ی تواب‌سازی سیستماتیک، «توبه‌ی نصوح» بوده است. نصوح نه تنها رفتار طاغوتی‌اش را کنار گذاشت، بلکه آواره‌ی کوچه و خیابان شد تا از همه عذر بخواهد. این تصویر برای شما آشنا نیست؟ ما آن‌را نخواسته بودیم؟ نمی‌خواهیم؟

این نوشته ادامه دارد

(لینک قسمت دوم)
(لینک قسمت سوم)

۱۳۹۵/۱/۲۸

مانیکوریا

از فرودگاه زنگ زده بود با یک شماره‌ی ناشناس که جواب نداده بودم، پیامک هم نداده بود که نمی‌دانم چه منطقی برایش پیدا کرده بود. می‌توانست در پیامش بنویسد که دارم می‌آیم و بعد حتما من زنگ می‌زدم هماهنگ می‌کردیم. در عوض ترجیح داده بود راه بیفتد بیاید زنگ خانه را بزند و من نباشم و جواب ندهم و برود بنشیند در یک کافه تا حدود ده شب. اینجا می‌فهمم منطق‌اش ایجاد عذاب وجدان بوده. با کنارِ چمدانهای بزرگ تا یازده در کافه نشستن و بعد آژانسِ دراختیارگرفتن و زنگ خانه را زدن لابد در ذهنش حرکت تاثیرگذار و متفاوتی انجام میداده. من هم سعی کردم خودم را هیجانزده نشان بدهم (که واقعا هم بودم اما به هر حال برای به نظر رسیدن‌اش تلاشی اضافه لازم بود).
بعد آمد نشستیم و یک مقداری حرف زدیم. حرف‌هایی که از همان اول پیدا بود که مقدمه است برای گفتنِ چیزی مهمتر، اما در حینِ حرف زدنش متوجه شدم لب‌هایش بیشتر از حد معمول کبود است. برای سیگاری‌جماعت تا یک حدی طبیعی است ولی لب‌هایش مثل مرده‌ها شده بود. رنگ صورتش اما مثل همیشه بود. از اوضاع سلامتی‌اش پرسیدم که گفت خوب است و مثل همیشه است و فقط همان مشکل قدیمی‌اش با گوارش و از این حرف‌ها.
من اولین بار بود که از مشکل گوارش‌اش می‌شنیدم. خودش هم می‌دانست ولی طوری وانمود می‌کرد که انگار یک مشکل قدیمی است که همه در جریانش هستند.
بعد ناخنهایش را دیدم که سفید بود. وقتی می‌خواست سیگار روشن کند دیدم. اول فکر کردم لاک سفید زده ولی لاک نبود. متوجهِ توجهم شد و گفت مسئله مربوط به جذب کلسیم است. گفت بدنش کلسیم جذب نمی‌کند. و یک نیم ساعتی درباره‌ی مکانیسم جذبِ کلسیم در بدن حرف زد. پرسیدم چه باید بکند که بدون لبخند گفت «تحمل»
به صورتش نگاه کردم و فکر کردم می‌تواند مُرده باشد. روحی برگشته به خانه تا آخرین نگاه‌هایش را بیندازد. دوست داشتم اینطور باشد. چون بهرحال اینطورچیزها معنایی به زندگیِ آدم میدهد. آدمی که با مرده‌ای نشسته و چای خورده آنقدر زندگی‌اش غنی می‌شود که دیگر احتیاج به هیچ تلاشی ندارد. می‌تواند باقیِ زندگیش را سریال تماشاکند و مطمئن باشد از باقیِ آدم‌ها چیزی بیشتر دارد. آدمی که با مُرده چایی خورده باشد احتیاج به هنر (در مقام خلق و مخاطب) ندارد. احتیاج به مذهب ندارد. حتی احتیاج به عشق و رفاقت هم ندارد. می‌تواند زیراندازش را در سایه‌ی این تجربه پهن کند و آسوده دراز بکشد و با یارانه‌ی پرداختی دولت ماهی پانزده بیست تا نان سنگک و مقداری ماست بخرد و جلوی تلویزیون لم بدهد تا ماهِ بعدی.
اما خب نمرده بود. سراغ توالت را گرفت و من گفتم همانجا است که قبلا بود. رفت و آمد.  زیاد جالب نیست این که می‌گویم، اما به صدای توالتش از خلالِ صدای هواکش گوش دادم و مطمئن شدم جسد یا روح نیست.
از توالت که برگشت دیدم چیزی توی چشمهایش آمده که نمی‌شناسم. کدر شده بود. مثل چشم کسانی که لنزهای نامرتبط با رنگِ اصلی چشم‌شان می‌گذارند. قبل از نشستن گفت «عطش دارم» و نیشخند زد.
من این را اگر اوضاع طور دیگری بود نوعی پیامِ جنسی تلقی می‌کردم. عطش را «شهوت» ترجمه می‌کردم و تلاش می‌کردم در همین راستا حرکتی انجام بدهم. اما اوضاع فرق کرده بود. مثلا می‌دانستم هیچوقت کششِ جسمی به من نداشته و خودش هم بارها روی همین نکته تاکید کرده بود. آنقدر تاکید کرده بود که در ایام جوانی کمی هم دلخور شده بودم. بعد گفت ساعت خانه ساعت قدیم است یا جدید. گفتم جدید است. ولی این سئوال مدتها است منسوخ شده. گفت برای او موضوعیت دارد و مسئله‌ی مرگ و زندگی است و باید حواسش به نیمه شب باشد.
بعد گفت به کلسیم، به پروتئین، به انواع ویتامین، به اکسیژن و به هر آنچه جسم یک آدم احتیاج دارد، احتیاج دارد. زدم به درِ شوخی که «من هم همینطور» ولی او جدی بود. گفت بدنش چیزی قبول نمی‌کند. گفت دچار نوعی بیماری شده که بدنش همه‌ی مواد لازم را پس می‌زند. همه را به ادرار و مدفوع تبدیل می‌کند. گفت بدنش تغییر کرده. تغییر به بدترین شکلِ ممکن. گفت بدنش با غذا به شکل عضو پیوندی برخورد می‌کند.
ولی لاغر نبود. قاعدتا بیماری اینچنینی باید روی وزن آدم تاثیر بگذارد. گفت مطمئن است که من نمی‌فهمم او چه می‌گوید و چه می‌خواهد. قبول کردم.
 ذهنم آماده بود وانگار می‌دانستم دارد از کانیبالیسم حرف می‌زند ولی اینکه کسی از آن طرف دنیا راه بیفتد تا یک نفر را بخورد منطقی به نظر نمی‌رسید. ضمن اینکه خودش هم می‌دانست من هرگز اجازه نمی‌دهم من را بخورد یا به هر نحوی تبدیلم کند به غذا. این، یک طوری توهین آمیز بود. فکرم را خوانده بود انگار که خندید: «واقعا انقدر خُل شده‌ای؟» گفتم نه، ولی من همیشه عجیب‌ترین احتمال‌ها را در ذهنم بزرگ می‌کنم.
گفت من خیلی بد شناخته‌ام او را. ضمن اینکه او هیچوقت از خوردنِ آدمها خوشش نمی‌آمده. قاه قاه خندید و رفت از اتاق چمدانش را آورد. با دقتی آیینی گذاشت جلوی پایش و بازش کرد. یک کم جا خوردم. منتظر دل و روده بودم اما  پر از عکس بود. عکسهای خانوادگی، از سرتاسر دنیا. بعد مثل زامبی‌ها که در فیلم‌ها می‌نشینند بالای جسد نشست بالای عکسها. یکی یکی برشان می‌داشت، با حرص می‌مالید به صورتش، بو می‌کرد و می‌گذاشت در چمدان. بعد نگاهِ مریضی انداخت به من: «فکر می‌کنی دیوونه شدم؟» و خب، من ترجیح دادم صادق باشم و گفتم «بله».

۱۳۹۵/۱/۱۷

درباره‌ی نوشته‌ی عُمر


هر از چند وقت یک‌بار آدم تصمیم می‌گیرد نوشته‌ی عمرش را بنویسد. داستان یا یادداشتی که هسته‌ی اصلی وجودش را توضیح بدهد. حضور شبکه‌های اجتماعی و حتی همین وبلاگ باعث شده آدم بتواند هر از چند وقت یک‌بار این تصمیم را عملی کند. یعنی بنویسد و بفرستد برود. احتمالا چند ساعتی (و حتی چند روزی) در نشئگیِ ناشی از انتشار (تکرارِ شین اتفاقی است) مطمئن می‌شود یا دست‌کم احتمال زیاد می‌دهد که متن عمرش همین بوده است، اما بعد زندگی ادامه پیدا می‌کند؛ آدم می‌شود همان فرد توضیح‌داده‌نشده‌ای که بود. بعد دوباره می‌رود در روزمرگی گمُ (یا هرچه) می‌شود اما ته ذهنش این است که بنشینم یک‌بار که حالم مساعد بود متنِ عمرم را بنویسم. متنِ عمر البته لزوما در ذهنِ آدم طولانی نیست. می‌تواند یک پاراگراف باشد که هرکسی گمان دارد در اعماق وجودش پنهان کرده است. یک چیزی شبیه تصورِ کودکانه از منشاء درد.
شما را مطمئن نیستم اما من وقتی بچه بودم و جایی‌م درد می‌گرفت آن درد را به شکلِ یک توده‌ی جسمانی تصور می‌کردم، یک چیزی که در جایی از بدنم واقعا حضور دارد و دارد درد را نشت می‌دهد. بعدها که بزرگتر شدم گاهی این تصویر دوباره ساخته می‌شد.یک فانتزی برای تسکین درد. دیگرواقعا فکر نمی‌کردم آن توده در جایی وجود دارد. توده‌ی واقعی به توده‌ا‌ی استعاری تبدیل شده بود که کمی صاحب‌اش را تسکین می‌داد.از اینجا قبل از آن‌که حاشیه‌روی‌ام بیشتر شود باید توضییح بدهم که اصولا ساختِ استعاره، یکی از کارکردهایش، آرامش‌بخشی است. استعاره می‌سازیم تا تشویشِ ناشی از عدمِ توانایی برای توضیح دادنِ نوضیح‌ناپذیرها را تسکین دهیم. مثلا وقتی یکی می‌گوید در دلم رخت می‌شویند با بیان این تصویر، مسئولیتِ درک موقعیت از طریقِ تصور کردن را به مخاطب واگذارمی‌کند؛ حالا بر عهده‌ی مخاطب است که بفهمد چگونه چیزی است این حالی که در آن گویا عده‌ای در دلِ کسی (یک جایی مابین قلب و شکم) نشسته‌اند و پرصر و صدا (یا در سکوت؟) رخت می‌شویند. اسم این مکانیسم را می‌گذاریم «مکانیسمِ پرتاب دلهره از طریق ساخت استعاره» (به نظرمیرسد این عنوانِ خوبی‌است برای این نوشته. تا نظر شما چه باشد دوستان؟ نظر خودم عوض شد البته).
خب برگردیم به اصلِ موضوع. آدم فکر می‌کند آن حرفِ اصلیِ عمرش واقعا یک جایی در درونش (بین قلب و شکم) پنهان شده و فقط باید وقت بگذارد و بیرونش بیاورد. (این مکان همانجایی است که غنج هم می‌رود (یا می‌زند)، این دفعه که یک خبر خوب شنیدید یا دچار شعف ناگهانی شدید یا از خودتان خیلی خوشش آمد مکان‌یابی‌اش کنید: زیرِ جناق سینه‌است. این با شهودِ آدم سازگار است، یعنی به هر کس بگوییم بالاخره تائید می‌کند در لحظاتی در آن قسمت، خبرهایی بوده است). آنجا همان نقطه‌ی مرکزی‌است که به نظر می‌رسد روح و جسم به اتحاد می‌رسند و در هماهنگ‌ترین شکلِ خود قرار دارند؛ جایی که حال روحی دقیقا در وضع جسمی منعکس می‌شود. البته خب می‌دانیم که به عقیده‌ی دکارت که به نحوی با همین مسئله دست‌به گریبان بوده (حالا شاید نه دقیقا همین مسئله اما من فکر می‌کنم اصل حرفش همین بوده) این نقطه داخل مغز است. غده‌ی صنوبریِ مغز به عقیده‌ی ایشان همان جایی است که دوگانه‌ی جسم و روح مرتفع می‌شود و رابطه‌ی روح و جسم همانجا به یگانگی می‌رسد. این تصور از کارکرد این غده در مغز خب امروزه کودکانه به نظر می‌رسد (مثلِ تصور من در کودکی از منشاء درد) لیکن شما آن را استعاره‌ای فرض کنید برای کسبِ آرامش خاطر. اگر یک چیزی آن داخل نباشد که ما به واسطه‌ی آن ما بشویم خیلی همه چیز پراکنده و ترسناک و توضیح ناپذیر می‌شود.
  حالا باید روشن باشد که چرا آدمی هر چند وقت یک‌بار تصمیم می‌گیرد نوشته‌ی عمرش را بنویسد. چون فکر می‌کند چیزی آن وسط (حالا به عقیده دکارت داخل مغز یا به عقیده‌ی من در کودکی، هرجایی که درد می‌کند) وجود دارد که همه‌ی توضیح‌ناپذیرهایش آنجا است. اگر چیزی آنجا نباشد و نشود هرازگاهی احضارش کرد، خیلی همه چیز تشویش‌آمیز می‌شود. لازم است استعاره‌اش را بپذیریم و به آن ایمان بیاوریم. برای آرامش یا خاطرجمعی (که واژه‌ی بهتری است)، اما خب موضوع دردناک (یا تراژیک یا هرجه) این است که چیزی واقعا آنجا وجود ندارد و به همین خاطر است که ما همیشه در حال جان‌کندن برای بیانِ خود هستیم. ما نمی‌توانیم خود را بیان کنیم نه به این دلیل که این کار دشوار است، به این دلیل که همانطور که بکت در یکی از لحظات روشن‌بینی‌اش گفته بود، چیزی برای بیان کردن وجود ندارد.