۱۳۸۷/۹/۶

داستان استوایی


آفتاب داغ  و غروب های پر از مارمولک و پشه و صدای خش خش همه چیز و احساس خفگی و از اینجور حرف ها یا حس ها . داستان در چنین فضایی می گذرد. یک شکارچی داریم که خوابیده روی تخت خواب معلقی که بفهمی نفهمی تکان می خورد. با کلاه مخصوص شکار که کشیده روی صورتش و یک تکه چوب خیلی نازک یا گندم نارس که گرفته لای دندانش . صحنه به نظر ابدی می رسد. همه چیز بی عیب است مگر وقتی که بدانیم اسم شکارچی ما محمد خواجویی است و تابستان در فاصله ی امتحان مرداد ماه و شهریورماه بچه هایش (مونا و مینا)آمده سلمان شهر( متل قوی سابق) و یک ویلا اجاره کرده به عبارت شبی هفده هزار و پانصد تومن در جایی که خیلی دنج به نظر می رسد اما در و پیکر درستی ندارد. بچه هایش از صبح همراه با خانمش و یک سبد حاوی دو آب پاش، یک شیشه ی روغن زیتون و سه تا رانی آناناس رفته اند آفتاب بگیرند و او دراز کشیده و دارد به چند چیز نامشخص یا مشخص فکر می کند.


برای هر چیز بدون هیچ شکی دلیلی وجود دارد. یعنی آدم نباید گمان کند چیز الله بختکی در جهان وجود دارد. به تعبیر آخوندها و فیلسوف ها، صدفه محال است. بنابراین پیدا شدن معلم تربیتی مونا در این ویلای دنج محال به نظر می رسد مگر به یاری علاقه ی مونا به نگهداری عکس کامران و هومن در کتابهای درسی اش و امکان پست مدرن متعه و معجزه ی خدشه ناپذیر موبایل و صاحبخانه هایی که با دریافت چند هزارتومان بیشتر به یک زن مجرد  بدون اجازه نامه از اماکن اتاق اجاره می دهند. محمد خواجویی هنوز هم که هنوز است با دیدن خانم جانزاده دست و پایش را جمع می کند و  گمان می کند یاید با لحن آقاهایی که اگرچه صورتشان را از ته می تراشند اما نماز صبح شان قضا نمی شود درباره وضعیت اخلاقی-انظباطی مونا توضیح دهد. طبیعتا مثل همیشه پس از چند لحظه همه چیز مرتب می شود و آقای خواجویی خانم را که دارد دکمه های مانتویش را باز می کند می کشد طرف خودش و می اندازد روی تختخواب معلقش و خیلی ساده و بدون آنکه خنده دار به نظر برسد میخ تختخواب در می رود و هر دو می افتند زمین و هر دو پای خانم یا دست کم یکی از پاهایش مو بر می دارد. خانم جانزاده جیغ های گوشخراش می کشد و محمد خواجویی تا حدی که ازش بر می آید دستپاچه می شود. چند دکمه ی باز شده خانم را می اندازد و بلندش می کند و می بردش بیرون ویلا. جاده خاکی و بن بست است پس امید چندانی به ماشین های گذری ندارد.هوا هم خیلی گرم است. آنجا هم جایی نیست که بشود به آژانس آدرسش را دارد و اگر هم بشود او نمی تواند . آفتاب هم دارد می رود و  موعد صیغه هم چهار روز دیگر به پایان می رسد. هوا هم خیلی گرم است.این ارزش چند بار تاکید را دارد ( نقش گرمای هوا در این ماجرا شبیه نقش آفتاب در بیگانه ی کامو است. یعنی می تواند انگیزه ی جنایت به حساب بیاید. طبیعتا برای درک این ارتباط در هر دو داستان صرف مقدار زیادی مهربانی و ترحم از سوی خواننده ضروری است) بهرحال آقای خواجویی علی رغم این گرما و مسائل دیگر چند قدمی راه می رود. بعد می ایستد. خانم جانزاده را می گذارد کنار دیواری کاهگلی و بر می گردد. تقریبا می دود. در حال برگشتن با خودش به چند چیز مشخص یا نامشخص فکر می کند و این فکرها در ضرباهنگ دویدنش تقسیم می شوند.مثلا اینکه معنای زندگی چیست –اوک-و آدمیزاد در گذر زمان به کدامین مسیر می رود.اوک- خسته ام- اوک-خسته ام –اوک- خیلی خسته ام-اوک- همه چیز تمام شد-اوک- چه می شود کرد-اوک ....شاید واژه ها را دقیق انتخاب نکرده باشم اما لحن فکر کردنش اینطوری بود. آن "اوک ها" هم صرفا وسیله ای است دم دستی برای نشان دادن لحظه ای که پای آقای خواجویی به زمین می رسید و یک وقفه ای در فکر کردنش پدید می آورد. اگر خواننده حین دویدن فکر کرده باشد متوجهش می شود اگرنه می تواند کلا "اوکها" را نادیده بگیرد.


نهایتا وقتی مونا و مینا و اکرم با صورت های پوسته پوسته شده بر می گردند آقای خواجویی روی تختخوای احیا شده اش خوابش برده. اکرم دخترها را می فرستد که سبد و نوشابه را از ماشین بیاورند و دست آقای خواجویی را می گیرد و با حداکثر توان از داخل شورتش در می آورد. درباره ی این عادت آقای خواجویی چیزی نگفته بودیم. مثل خیلی چیزهای کوچک و دردناکی که درباره شان سکوت کرده ایم. مثلا ما نگفتیم خانم جانزاده هنوز هم که هنوز است با دست کشیدن به مچ پایش اشک توی چشمهایش جمع می شود و  کینه اش نسبت به خداوند یک درجه عمیق تر می شود. باید قبول کرد که چیزهایی هستند که نمی شود توضیحشان داد. مثل امنیت مطبوعی که پتوها وقتی که آقای خواجویی و ما بچه بودیم ایجاد می کردند. امنیتی که آقای خواجویی با فرو کردن دست در شورتش سعی می کند بازسازی اش کند. بعضی ها هم با کارهایی دیگر. پرخوری. نشئه کردن. قمار. خودکشی و رییس جمهور شدن.

۱۳۸۷/۷/۲۳

بخاطر مادری که توی کما است

تاثیز گذارترین کتاب ها روی آدم معمولا بهترینشان نیستند. بنابراین وقتی با سئوالی شبیه به این مواجه می شویم که "کدام کتاب ها بیشترین تاثیر را بر شما گذاشته اند" درست تر آن است که بجای اینکه سعی کنیم طرحی از سلیقه ی ادبی-هنری مان رسم کنیم آن کتاب هایی را بخاطر بیاوریم که واقعا توانسته اند ما را تغییر دهند. به این ترتیب از نظر من کتاب های درسی بیشترین تاثیر را روی شکل گیری شخصیت ما داشته اند . یعنی نوع رابطه ی ما با آنها، اینکه مقهور آنها بوده ایم یا نه. اینکه جلد و مشما می کردیمشان ی نه. اینکه اسممان را با خط خوش و دورنگ رویشان می نوشته ایم یانه ترسیم کننده ی سرنوشت ما و مشخص کننده ی نوع نگاه ما به جهان و انسانها بوده اند. آنهایی که از این کتاب ها همچون بت نگه داری می کردند از همان موقع نشان داده اند بت پرست های خوبی هستند و معمولا در بززگسالی همان احترام را به رییس شان در اداره و رهبرشان در حکومت می گذارند. من باورم نمی شود کسی که کتاب مزخرف تعلیما دینی یا اجتماعی را جلد و مشما می کرده  و همه ی نگرانی اش این بوده که لبه ی جلدش تا نخورد اصولا در بزرگسالی به وضع موجود معترض باشد یا با معترضین همدلی کند.بنابراین به عنوان تاثیر گذار ترین کتاب من کتاب های درسی را معرفی می کنم. روی خودم و البته روی دیگران.


کتاب دیگری که توانست من را به عمل وادار کند و مستقیما روی زندگی بیرونی ام تاثیر بگذارد "چه باید کرد" نبود. کتابی بود به قطع پالتویی و در پنجاه شصت صفحه که عنوانش چیزی بود در این مایه ها"چگونه هواپیما بسازیم"  ...و من طبق دستورات این کتاب و البته با نوآوری های غلط غلوط خودم توانستم یک کایت کوچک بسازم که قبل از ینکه خودم آزمایشش کنم مادرم متوجه شد و جانم را نجات داد. از آنجایی که کسی اگر در راه هدفی علمی کشته شود شهید محسوب می شود این کتاب من را تا آستانه ی شهادت برده و این تاثیر کمی نیست. همچنین این تنها کتابی است که باعث شده بنده بعد از خواندنش حرکتی به غیر از سیگار کشیدن یا چایی خوردن انجام دهم.


کتاب دیگری که خیلی روی من تاثیر گذاشت کتابی بود که الان اسمش یادم نیست. اما نویسنده اش فهمیمه رحیمی است و قصه ی پسری منزوی است که بخاطر انتقام گیری از مردی که خواهرش را آزار داده  در گوشه ای از خانه ی بسیار بزرگشان یک دستگاه شکنجه ی شخصی می سازد  و مقداری جانور( به گمانم زالو) می اندازد به بدن مرد کذایی و او را در محفظه ای شیشه ای زندانی می کند. پس از آن کتاب من دانستم که می توان منزوی بود و منزوی بودن در جهان یکی از حالت های زندگی کردن است. تازه باعث می شود دخترهای خوشگل هم تلاش کنند آدم را از انزوا خارج کنند و این خیلی لذت بخش است. اسم دختره( اگر با دوست خاله ام  در آن سالها اشتباهش نکرده باشم) هنگامه بود.


دو کتاب سفر به انتهای شب و وجدان زنو هم خیلی رویم تاثیر گذاشته اند. دست کم تا آن اندازه که اسم وبلاگم را بر اساس شان انتخاب کنم. البته شاید دلیل تاثیر گذاری بیش از حد جفت شان آن است که آنها را در سن خیلی کم خواندم. همچنین می توانم کتاب های آمریکای کافکا و ژان کریستف رومن رولان را نام ببرم که هر کدام در مقطعی بسیار بنده را احساسی و اینها کردند.کتاب هایی هم که در بزرگسالی خیلی تاثیر گذار بودند  در جستجوی پروست و کتاب های رولان بارت و ویتگنشتاین و خاطرات اگوستین قدیس بودند  که بخش روشنفکرانه و آبرومند کتاب های تاثیر گذار من را تشکیل می دهند. اگر چیزی یادم بیاید اضافه می کنم.


 پ.ن: این نوعی بازی وبلاگی است که نمی دانم چه کسی راهش انداخته اما من به دعوت و توصیه لئون در آن شرکت کردم .هر کسی که این مطلب را می خواند لطفا در این بازی شرکت کند. بخاطر مادر دوبچه که الان در کما است و هر لحظه احتمال مرگش میرود لطفا در این بازی شرکت کرده و دیگران را به شرکت هرچه پرشکوه تر در آن تشویق کنید.

۱۳۸۷/۷/۱۷

افسانه ی درودگر خسته

به  بیست سی نفری که همچنان مومنانه به این وبلاگ سر میزنند سلام می کنم و امیدوارم حالشان خوب باشد. به گمانم من به پایان دوران وبلاگ نویسی ام رسیده باشم. یعنی اینطور حدس میزنم. ولی از انجایی که همه چیز از جمله وبلاگ نوشتن و ننوشتن دست خدا(به فرض وجود) است خداحافظی نمی کنم و در عوض هر روز و هر ساعت زورم را میزنم که یک چیز بامزه ، عبرت آموز و ویتگنشتاینی برای تان بنویسم.برای شروع چیزی خواهم نوشت که اسمش را هنوز هیچ چی نشده گذاشته ام "افسانه ی دورود گر خسته"


 ***


درود گر خسته پشت میز بزرگی نشسته بود و داشت ساندویچ کالباس می خورد که برای اولین بار با آن چیز مواجه شد. اولش طبیعتا فکر کرد دارد خواب می بیند و یک گاز به ساندویچش زد تا از از ساندویچ مجانی ای که عالم رویا در اختیارش گذاشته نهایت استفاده را بکند. بعد که دید بیدار نمی شود چند تا گاز دیگر زد. بعد دستش را دراز کرد به آسمان و سعی کرد به ژله ی توت فرنگی فکر کند. حدس میزد که در رویا به هر چه فکر کنی گیرت می آید ولی هر چه زور زد خبری نشد. بعد سعی کرد به دخترخاله اش -وقتی که شانزده ساله بود و هنوز چهار پنج شکم نزاییده بود- فکر کند.حتی جسارت را به انجا رساند که او را با لباس توری و بدون سینه بند تصور کند. اما باز هم نتیجه نگرفت و در تمام مدت آن چیز ساکت و بی حرکت ایستاده بود در جایی که قرار بود دختر خاله هه ظاهر شود. می توان کارهای دیگر درودگر خسته را هم ذکر کرد. مثلا اینکه سعی کرد با چاقو انگشتش را ببرد و دلش نیامد یا اینکه با مشت کوبید توی لپش تا از خواب بپرد. اما همینقدر می گویم که انقدر از این مسخره بازی ها در آورد که آن چیز حوصله اش سر رفت و گفت"ببینم من دقیقا چقدر باید اینجا علاف شم که تو مطمئن شی خواب نیستی؟ " درود گر خسته یا از خجالت یا به علت خستگی(خواه در رویا باشد یا بیداری) دست از تلاش برای بیدار شدن بر داشت.


آن چیز چه بود؟ این به خودی خود می توانست موضوع یک پایان نامه ی کارشناسی ارشد و حتی دکتری باشد. لیکن در آن صورت هیچ تضمینی وجود نداشت کسی بتواند از چنین پایان نامه ای دفاع درستی بکند. مثلا وقتی استاد داور می پرسید "آن چیز چقدر طول دارد" جواب ها می توانست از یک متر تا هزار کیلومتر و حتی بیشتر و حتی کمتر متغیر باشد. لابد تا اینجا گمان کرده اید که با یک چیز معنوی سر و کار دارید؟مثلا یک چیز سیال و  ماورایی که از دنیایی برتر(یا فروتر) سایه ی تاریک(یا روشنش) را می اندازد روی زندگی عادی و معمولی آدمی عادی و معمولی که  یک آدم عادی و معمولی و البته بی سلیقه او را "درود گر خسته" نامیده؟ اما خوب شکی نیست که اشتباه می کنید. آن چیز دقیقا معلوم نبود از کجا آمده اما هر جوری حساب می کردید نمی توانست ماورایی باشد.اگر هم بود از آن جورهایش نبود که خیلی بتواند سایه تاریک یا روشن بر چیزی بینداد. بیشتر می توانست یک بازی کامپیتوری از قرن آینده باشد که یک بچه ی شیطان قسمت ستینگش را دستکاری کرده و قهرمانش عوض اینکه برود قرون وسطی برای شرکت در نمایش واقعی جنگ های صلیبی آمده در یک خانه ی قرن بیستمی از یک ادم  قرن بیستمی از نوع درودگر و خسته اش.یا حتی می توانست هنرپیشه ی نیمه موفق یک برنامه ی دوربین مخفی باشد که در آن سعی می کنند آدمی منزوی را وادار به برملا کردن شرم آور ترین و دم دستی ترین تمایلاتش کنند. و همچنین و حتی و البته می توانست یک اگهی تبلیغاتی باشد. و باز هم البته  این آخری احتمال احمقانه ای است ولی بقول استاد علیرضا آزمندیان ابدا نباید احتمالات احمقانه را از نظر دور داشت.


درود گرخسته نهایتا فکر کرد که از آن چیز بخواهد آرزوهایش را برآورده کند.یعنی اصولا این جور چیزها از این جور کارها می کنند و همه هم می دانند و بهتر است ادمها در این باره بیخودی تعارف تکه پاره نکنند که یعنی ما اصلا تو این باغها نیستیم و نمی دانیم غول چراغ چکارها می کند و نیش عنکبوت رادیواکتیویته چه تاثیرهایی روی پرش ارتفاع و طول آدم می گذارد و از این جور مسائل. بنابراین قهرمان ما برخلاف قهرمانان تعارفی و ریاکار داستانهای دیگر خیلی محترمانه از پشت میز بلند شد و گفت: "من سه تا آرزو دارم. اگر قول بدهی برایم عملی شان کنی قول میدهم آخرین آرزویم آزادی تو باشد." آن چیز پکی به چیزی که می توانست سیگار باشد و می توانست سیگار نباشد زد و چیزی را از دهانش بیرون داد که می توانست دود سیگار باشد و می توانست دود سیگار نباشد. بعد چیزی زد که بطور قطع لبخندی موذیانه بود و سلانه سلانه و حتی می شود گفت عشوه گرانه (آنطور که بعضی ها راه می روند)رفت برای خودش چای بریزد. درودگر خسته یک لحظه درماند که چه عکس العملی نشان بدهد. می توانست برود داد و بیداد کند. مثلا بزند زیر استکان چای. اما در آن صورت چه تضمینی بود که با یک لبخند به شدت تحقیر آمیز از سوی یک آدم خونسرد مواجه نشود؟ آدم خونسردی که دارد یک درودگر خسته ی از کوره در رفته ی مضحک را برانداز می کند؟ بنابراین همه چیز او را به سکوت و شکیبایی دعوت می کرد. توجه دارید برادران و خواهران؟ به سکوت و شکیبایی.


ما در این قسمت از برنامه، درود گرخسته را با آن چیز رها می کنیم و سعی می کنیم به چیزهای بهتری فکر کنیم. به چیزهایی که انقدر ابهام برانگیز و ناراحت کننده نباشند. به چیزهای روشن. باشکوه و امید بخش. به چیزهایی که وقتی سعی می کنی برای شان آرزو کنی نهایتا مودبانه روبرمی گردانند و هر گز( تاکید دوباره از نویسنده است) و هرگز به جایش نمی روند آنطور برای خودشان چای بریزند.و خلاصه ما همه با هم قرار می گذریم و قسم می خوریم  به چیزهایی فکر کنیم که حتی در بدبینانه ترین پیش بینی هایمان ،آن طور که بعضی چیزها راه می روند راه نمی روند.

۱۳۸۷/۶/۱۳

گم و گور شدن(به ضمیمه ی ترانه ی مخصوص سرآشپز)




  یک زمانی شاهرخ مسکوب از گم و گور شدن های گاه و بیگاه سهراب سپهری نوشته بود و من فکر کنم چهارده سالم بود و حسابی خوشم آمده بود از مردی که بلد است گم و گور شود و همیشه جلوی چشم نباشد. یعنی راستش آدم مبتذلی بودم( الان هم هستم ولی مطمئنم نه تا آن حد) و دلم می خواست غمگین و گم و گور و محو و از اینجور چیزها به نظر برسم .این طبیعتا ممکن نبود و من بطرز اسفباری پیدا بودم. در خانه یا مدرسه یا یکی از کلاس های الکی خوشانه ای که برای اثبات بی استعدادی ام در همه ی امور می رفتم می شد امد سراغم. نُه یا فوقش ده شب هم اگر خانه نبودم مامانم نگران می شد و در فقدان موبایل زنگ میزد به این طرف و آن طرف و فردا صبحش باید به ده نفر می گفتم در آن ساعتی که مامانم سراغم را از آنها گرفته کجا بوده ام. خلاصه اینطوری بود که گم و گور شدن عمرا مقدور نمی شد. بعد ها فکر کرد م بروم مسافرت و تنهایی برای خودم بگردم و مثل سهراب یک غروب تابستانی ناگهان سر راه یکی از رفقای قدیمی یا دم خانه ی یکی از بچه محل های قدیمی پیدایم بشود. فکر می کردم مثل او برای خودم نقاشی کنم .در ابعاد بزرگ. ساده و با طیف بسیار محدودی از رنگ. درخت که دیگر نمی شد کشید. تصمیم داشتم دست بکشم . دست خودم را. بعد قلموهایم را تمیز نکردم و رنگ رویشان خشک شد و من دیگر حوصله ام نیامد بروم قلمو بخرم و وقتی حوصله پیدا کردم انقدر شعورم رسیده بود که این قبیل ادا و اطوارها مدت ها است تکراری شده و نمی شود از طریقش حتی یک دانه دوست دختر پیدا کرد.


  امروز می توانم به طریقی آرزوی قدیمی ام را عملی کنم .البته مسافرت رفتن های سبک سهراب سپهری یا آنره مالرو ازم ساخته نیست. مسافرت های اینچنینی مثل هر ماجراجویی دیگری شجاعت منحصر بفردی می طلبد که در من یافت نمی شود یا خیلی کم یافت می شود. شجاعت تحمل ملال . این است که هنوز هم که هنوز است اگر تنهایی بروم جایی یا  یک بند کتاب می خوانم یا یک بند تلویزیون می بینم یا یک بند با گیم موبایلم بازی می کنم و در همه حال و هرکجا که باشم هر ده دقیقه یک نگاهی می اندازم  به ساعت که شب شود و یک قرص خواب بخورم و بخوابم.


  با اینهمه و علی رغم این شکست ها ( و البته شکست های دیگری که شرح آن در این برنامه نمی گنجد) امروزه توانسته ام به نحو پسندیده ای به مقام گم و گوری نائل بیایم. البته اغلب جایی نیستم یا لاقل در بنارس و بمبئی نیستم. یعنی وقتی می بیند خبری ازم نیست گمان نکید در حال بالا رفتن از فوجی یا یک چیزی شبیه ان هستم . همین بغل مغل ها روی کناپه ای مبلی نیمکتی چیزی لم داده ام و هر ده دقیقه یک بار به ساعتم نگاه می کنم. به این ترتیب در زندگی ام می توانم مدعی شوم که به یک هدفم رسیده ام. گم و گور شدن . گیریم نه آنطور که در چهارده سالگی در نوشته ی مسکوب خوانده بودم.







ترانه ی مخصوص سرآشپز


ترانه ای برای مردمی که امشب از سرویس ما خوششون اومد: مدیریت سفر به انتنهای شب.


 


تو که اونجا بدون توضیح اضافه نشسته ای پشت سر دختری که ممکن است خوشگل باشد.


با تو هستم.


 


در میز جلویی تان


من که بر آستانه ایستاده ام.


و این زنگ چون سوراصرافیل خبرم می کند چه کسی می آید.


و چی پوشیده.


و آیا اصلا بلد است درست بگوید "هیدگر" یا بر می دارد و


اوه


ای یار


ای یگانه ترین یار


می گوید "هایدگر"


دارید درباره ی چی فکر می کنید؟


من شرط می بینم اگر فکرتان را بخواهیم شیره بگیریم


هیچی ته الک یا جوراب نمی ماند.


هیچی که رنگ و بو داشته باشد.


بعد که آب را بخوشانیم.


اوه .


ای همنفس


ای همدرد


ای ای که در حساب مشترکمان کلی درد به شکل سفته و چک و سایر اوراق مربوطه داریم.


نگاه کن.


یک حجم سخت و سخت و سیاه است.


این فکر ها از کجا آمده "ابو شکم  "


نکن.نخند . نرو. به کوچکترین حشیش متشبث نشو. روح ات را در ازای دو تا لیسیدن زبون به هفدهمین دستیار میک آپ آرایشگر سه شنبه شب های اول ماه آوریل شیطان نفروش/ نفروش.


به کناری ات نگاه کن.


به زخم های کوچولوی پشت گردنش.


 


به موهایی که از بس ریز بوده نتوانسته بتراشد و بکند.


می فهمی برادر.


اه.


برادر جان ...برادر جان.


می فهمی؟


آنها را که تراشیده برای همیشه از دست داده ای.


و دیگر هیچ چیزی نیست. نخواهد بود .هیچ چیز. تو تمام شدی.


و حالا می توانی پولت را بدهی و بروی گم کنی گورت را.


من به تو فکر نمی کنم دیگر.


آوخ...ای ماه درخشنده


اینجا رو ببین.


بالاخره اومد


برو تو بحر عینکش

۱۳۸۷/۴/۵

پیغام خدایان : نمایش در یک پرده

 


بازیگران: لیلا فروهر. گوشی سامسونگ. صدای مردانه.



گوشی سامسونگ در ابعادی غول آسا روی یک پایه کائوچویی روبروی صحنه قرار گرفته. لیلا فروهر که شبیه همین لیلا فروهر خودمان است و بعید نیست اصلا خودش باشد در تمام مدت از سرو کول گوشی بالا می رود و دور و برش می چرخد.


 


گوشی: خب تو به من بگو چرا.


 


لیلا: من نمی دونم واقعا. دلایل مختلفی می تونه داشته باشه. مثلا من یک بار رفتم خونه شهرام دیدم زنش برام پشت چشم نازک می کنه. سیگاری نیست ولی فرت و فرت سیگار روشن می کرد دودش را فوت می کرد توی صورتم. لبهاشو طوری که غنچه می کرد خودشم فکر می کرد شیکه دل آدم به هم می خورد. من اصلش حالم از سیگاری ها به هم می خوره. به اسی هم گفتم اگه بفهمم سیگار می کشی ولت می کنم.اما خب ادم چمیدونه مردم چی فکرایی می کنن خوب ...مثلا من فکر ...


 


گوشی: (حرف لیلا را قطع می کند ): انقدر مزخرف نگو. من می خوام بدونم چرا بین اینهمه آدم تو...


 


لیلا: (بیحوصله و کلافه): چمیدونم بابا... احتمالا تو زیاد به من فکر می کنی یا می خوای جای منو بگیری...یا اصلا عاشقم شدی


 


گوشی: آخه من اصلا به تو فکر نمی کنم. بخصوص از وقتی که مدل موهاتو عوض کردی.


 


لیلا: خوب شده؟ به هنری گفتم یه طوری بزنه که با همیشه فرق کنم. گفت سیاه پرکلاغی کن. گفتم شهره اونجوری کرده. این پیرزنه گوگوش هم تو اون ویدئوی مسخره ش پرکلاغی کرده.


 


گوشی: برو بابا...سگ گوگوش به تو می ارزه.


 


لیلا: زر نزن. تو یکی که عاشق منی ...اگه  نیستی پس خودت بگو چرا تو همه ی بقول خودت حمله هات سرو کله ی من پیدا میشه؟


 


گوشی (افسرده و مغموم) : نمی دونم. شنیدم داستایوفسکی هم دچار این حمله ها میشده.خیلی ها میشدن ...اما نشنیدم که چیزی هم بعدش می گفتن یا نه ...ولی یه بار از رادیو شنیدم پیشگوی المپ دقیقا بعد از حمله جملات نامفهومی می گفته که اگه تفسیرش می کردن می تونستن آینده را پیشگویی کنن ...ولی مال من همیشه ثابته...تو می دونی چرا؟یعنی میشه این هم پیامی از طرف خدایان باشه؟ولی آخه خدایان بهتر از ...چی بگم والله ...


 


لیلا: من اصلا نمیدونم داستایوفسکی و النپ کدوم خرایی ان ...فقط میدونم تو ندونسته عاشق من شدی.


 


گوشی: خانم جان اگه نمیدونی بدون . من گی ام و الان سی ساله عاشق آل پاچینوام.


 


لیلا: (طوری می خندد که گونه هایش به شدت چال می افتد و صدایش می گیرد.خنده ی خشداری که بیش از هرچیز سن اش را لو می دهد): خدا به دور.تو همش شش ماهه ساخته شدی. ولی سلیقه ات خوبه ...آل واقعا جیگره.


 


گوشی: میشه انقدر به من ور نری.


 


لیلا: وا ...خیلی دلت بخواد.


 


گوشی: نمی خواد.


 


لیلا: آخه تو خیلی تنهایی ...درست مثل من.


 


گوشی: ولی تو که تنها نیستی ...همیشه دورت شلوغه. سالم و سرحالم هستی.


 


لیلا:(آهی عمیق می کشد) : باور کن اینطور نیست. صبح ها که از خواب پا میشم همه ی تنم یهویی می لرزه.حمله ممله نیست ها ...از غصه می لرزه.. همش فکر می کنم تنهام تو یه جاده ی طولانی.تازه مثل نقل و نبات فلوکستینم می خورم ...


 


گوشی: منم همین حس ها رو دارم... با این فرق که همیشگیه.بدتر از اون این ترس لعنتیه که تو اصلا درکی ازش نداری.


 


لیلا: من خیلی از مردن می ترسم... بعضی وقت هاهم که فکری میشم حالم بدجوری بد میشه ...اسی می گه هر چی دستامو جلوی صورتت تکون میدم حالیت نمیشه ...میرم زل میزنم به یه نقطه ...یاد مهستی می افتم. یادم میاد که میمیرم یه روز.(چشم هایش مرطوب می شود)


 


گوشی: (با لحنی که انگار دلش خنک شده ): آره می میری. مطمئن باش.


 


لیلا: (کم کم لحنش طوری است که گویی با خودش حرف میزند):بدتر از اون اینه که فکر می کنم وقتی آلبوم جدید ندم مردم کم کم فراموشم می کنن...همه میرن دبی عید نوروز ...


من کجام  اونوقت؟ پوف...هی...


 


گوشی: احتمالا داری تو جهنم کنسرت نوروزی می دی تو هم...


 


لیلا: شوخی نکن ...جدی می گم.


 


گوشی: خوب


 


لیلا: خستم واقعا ....کاش میشد همه چی بهتر باشه


 


گوشی: جی مثلا؟


 


لیلا: چمی دونم ...حس بدی دارم...از همه چی بدم میاد.


 


گوشی:...منم همینطور.


 


لیلا:(شگفت زده و ترسان خطاب به گوشی که دچار لرزشی خفیف شده) چرا داری می لرزی؟همینه؟


 


گوشی: (با حالتی بسیار محزون مثل حالت کسانی که گمان کرده اند بیماری خطرناکشان خوب شده اما کم کم دارند دردهای آشنا را حس می کنند): آره ...کم کم بدترم ..می... (لرزش شدید تر می شود و گوشی از فرط لرزش از روی پایه کائوچویی به زمین می افتد. بعد از چند لحظه صدای لیلا فروهر را از دهان او می شنویم ) : دلم مییاااااااااااد می خوام برررررررررم ....به جون توووووووو....اینم قسسسسسسسسسسم...به جون تو دیگه تو رو دوس ندارم ...به جون تو میرم و تنهات میزارم ....نه دیگه اینجا نه جای توس نه جاااااااای من ...می رم و می بینی پشیمون نمیشمممممم...دلم میاااااااااااااد...می خواااااااام برمممممممم


 


صدایی مردانه خارج از صحنه عربده می کشد: مملی اون گوشی رو بردار ...خودشو کشت .


 


پرده/

۱۳۸۷/۴/۴

دستور تهیه ی غذا: مکاویج

مواد لازم:  هویج . اب. شکر. پودر قلم گوساله.جعفری. ریواس پوست کنده شده. زرده تخم مرغ. اب پیاز.


 هر کدام به مقداری که در متن ذکر خواهد شد.


 


من : غذایی که می خواهم آموزش بدهم تقریبا ساده است. اول تعدادی هویج را پوست می کنید. تعداد هویج ها بستگی به میل و موجودی تان در منزل دارد. بعد می گذارید خوب بپزد. اما اینکه چه مقدار طول می کشد تا هویج خوب بپزد مسئله ی اساسی است. در واقع اول باید دید که منظور از خوب چیست. ما طبق تعریف افلاطون خوب را مساوی با عادلانه می گیرم و بالعکس. بنابراین اجازه بدهید هویج عادلانه بپزد.اما این یک مقداری مبهم و حتی خنده دار است.پس  برای آن هم که بدانید خود عدالت چیست باید به رساله ی جمهور مراجعه کنید.به طوری که در آن رساله شرح داده شده عدالت معنی پیدا نمی کند مگر آنکه ساختار کل جامعه عادلانه باشد. باید کل جامعه را از نو ساخت. یعنی خواندن جمهور به تنهایی کافی نیست. باید بعد از آن دست به انقلاب بزنید.البته شما کلا دو راه دارید. اول اینکه بیخیال پختن و خوردن این غذای خاص بشوید و بگذارید هویج تان چندتا گربه جوش بخورد و به زندگی سرتاسر اغماض تان ادامه دهید. راه دیگر این است که کمال گرا باشید و مکاویجی را نخورید مگر آنکه هویجش خوب پخته شده باشد.در اینصورت گریزی از انقلاب کردن نیست. البته این هم راه چندان آسانی نیست. ممکن است انقلاب به بیراهه برود و اصلا نتوانید پس از انقلاب جامعه ای داشته باشید که در آن خوب و عادلانه معنی پیدا کند. یا چمیدانم خود شما را همان اول قبل از آنکه لب تان به هویج کذایی بخورد(حتی هویج خام) بگذارند جلوی دیوار و چهار تا تیر ژس خالی کنند وسط سینه تان. اما از من می شنوید به ریسکش می ارزد.


 


منتقد آشپزی : شما مرتکب دو مغالطه شده اید که ناشی از زبان است و به همین دلیل است که می فرمایید برای خوردن هویج پخته ی خوب اول باید انقلاب کرد.. در حالیکه در اینجا منظور از خوب، به اندازه ی کفایت است.


 


من : فرقی نمی کند. برای این هم که بدانید کافی چیست باید مبنایی داشته باشید. می توانید مثلا به یک گیاهشناس رجوع کنید یا یک متخصص گوارش یا یک مهندس کشاورزی یا یک پزشَک تغذیه و یا حتی یک سرآشپز بین المللی و الخ. اگر فرض کنیم از هر کدام از این عالیجنابان صدتا در جهان وجود داشته باشد و اگر قبول کنید که اینها در همه جای جهان پخش اند و اگر باز هم قبول کنید که عقایدشان گاهی چه حد متضاد و چه حد متناقض است به این نتیجه می رسید تعریف افلاطونی را پذیرفتن عین عملگرایی است.


 


منتقد آشپزی: باز هم مغالطه.منظور از کفایت یک مفهوم کلی نیست که برای همه در همه جای جهان جواب بدهد. هویج به اندازه ی کافی باید پخته باشد یعنی هویج به اندازه ی کافی "برای شما" پخته باشد. شما می توانید با آزمون و خطا این را به دست بیاورید. هویج را بیندازید توی آب جوش و بگذارید چند تا قل بخورد. بعد امتحانش کنید. اگر هنوز کافی نبود چند قل دیگر لازم است. اینطوری می توانید ظرف چند ساعت بفهمید که هویج چقدر قل بخورد برای شما ایده آل است.


 


      من: البته این مربوط به وقتی است که من بخواهم برای خودم غذا درست کنم و تازه شخص من هم صلاحیت قضاوت درباره ی اینکه چه چیزی برایم ایده آل است را داشته باشم که نمی دانید چه مسئله ی مناقشه برانگیزی است و اگر واردش شویم هیچگاه مکاویج را نخواهیم خورد.ولی حالا اگر بخاطر کمبود وقت این را بعنوان فرض قبول کنیم که شخصا این صلاحیت را دارم نباید فراموش کرد که الان دارم دستور غذا می نویسم. این یعنی که شخص من اصلا مطرح نیست و باید دستوری"کلی" ارائه کنم.. بنابراین گمان می کنم آسانتر است که مخاطبانم انقلاب کنند تا اینکه آنها را به دست انبوهی از ابهام رها کنم.


 


منتقد آشپزی: شما دیوانه اید.


من : باشد. ولی احتمالا مکاویج هام حرف نداره.

۱۳۸۶/۱۲/۱۲

تراژدی زنده بودن

 


در سالهای اخیر سینمای ایران سه تا فیلم شاخص درست کرده که موضوعش "اعتیاد" است و هنرپیشه هایش جایزه گرفته اند و به به و چه چه شنیده اند.طبیعتا من الان نمی خواهم بروم در حیطه ی مسئله ی نقد بازیگری در سینمای ایران و بگویم چرا هر کس نقش عملی ها را بازی می کند جایزه می گیرد و تقدیر می شود. اثبات ریاضی مشنگ بودن ارزیاب های هنری در ایران(شاید به دلیل ریشه ای تری که مانی ب فقدان نهاد هنری می خواندش) حال و حوصله ای می خواهد که علی الحساب من ندارم.


 


اما می خواهم به ایراد مشترک هر سه اشاره کنم. هم در فیلم بسیار ابلهانه ی شمعی در باد که پوران درخشنده با خنگی منحصر بفردش آن را درست کرده و هم در فیلم های نسبتا هوشمندانه تر خون بازی و علی سنتوری یک اشتباه اساسی وجود دارد و آن این است که هر سه گمان می کنند میل به نشئگی و خارج شدن از حال طبیعی و کشتن زمان،ربطی به مزخرفاتی نظیر فقدان امکانات،سرکوب آزادی های احتماعی،معضلات خانوادگی و ...الخ دارد. مولفان این آثار توجه ندارند که ایراد اصلی در خود زندگی است. این زنده بودن است که اغلب غیر قابل تحمل می شود و آدم را وادار می کند میان مصیبت اعتیاد و مصیبت تحمل روزمرگی و کندی زمان،خودش را تاب بدهد تا دست اخر به یک طرف غش کند.


 


حرف در این باره زیاد است اما برای اینکه یک جوری سروته قضیه را هم بیاورم به فیلم درخشان "صورت زخمی" اشاره می کنم. خوب قهرمان ما در آن فیلم اگر خودش را با کوکائین نابود نمی کرد چه اتفاقی برایش می افتاد؟ احتمالا از بیست و سه چهار سالگی این طرف و آن طرف می پلکید و زمان را می کشت تا موهایش سفید شود و بعنوان یک موجودی که مصیبت روزمرگی را تاب آورده آدم حسابش کنند. این خودش جهنم غیر قابل تحملی است.جهنمی که ادم ها ترجیح می دهند درباره اش حرف نزنند.چون فکر می کنند فقط منحصر به آنها است .از طرف دیگر اعتباد مهارگسیخته ی "صورت زخمی" به کوکائین هم جهنمی است که او را وادار می کند همسرش را از خودش براند، نزدیک ترین دوستش را بکشد،خواهرش را به کشتن بدهد و خودش هم در تنهایی و جنون به شکلی ابلهانه تکه پاره شود. اسم این وضعیت دو سر نجس،همانا و هر آینه تراژدی است.


 


خلاصه اینکه درست است. اعتیاد مصیبت است.اما در این گزاره به آسانی می توان واژه ی "اعتیاد" را برداشت و "روزمرگی" را جایگزین کرد. و در اینجاست که تازه ما می فههمیم تراژدی یعنی موقعیتی که راه خروج ندارد.


هیچ چیز،نمی تواند آدم را از تراژدی زنده بودن در امان نگه دارد.علی سنتوری هم اگر در جامعه ای همراه تر زندگی می کرد و مجوز کنسرت هایش لغو نمیشد در خوش بینانه ترین حالتش می شد یکی مثل الویس پریسلی و انوقت انقدر می خورد و می کشید تا بترکد. کسی که این را نمی فهمد خبط بزرگی می کند که درباره ی اعتیاد فیلم می سازد.


 


اما ممکن است بپرسید اینهمه آدم سالمی که به هیچ چیز وابسته نیستند از کجا پیدایشان شده. جواب من روشن است. از جهنم. از جهنم  روزمرگی.خودم هم جزوشان هستم؟ شایدم ها ...شایدم نه.

۱۳۸۶/۱۱/۱۶

چهره ی حاج آقا اسدی در جوانی

یکی از کاربران محترم اینترنت از طریق جستجوی "حاج آقا اسدی" به وبلاگ من رسیده است. من دیدم بد نیست به این بهانه اطلاعاتی درباره ی این بزرگوار خدمت خوانندگان عرض کنم .هر چند مطمئن نیستم این حاج آقا اسدی همان حاج اقا اسدی باشد.چرا که همانطور که می دانید،جهان پر از حاج آقا اسدی است.


 


حجت الاسلام والمسلمین حاج سید محسن شاه مقصو لو معروف به آقا اسدی در سال هزار و سیصد و یازده هجری شمسی در شهر ماهلو از توابع استان مرکزی متولد شد.تحصیلات ابتدایی را نزد ملا دره گزی که از عرفای خاموش و بی جنجال سرزمین کویری ما است سپری کرد(درباره ی تحصیلات انتهایی اش هیچ خبری موجود نیست)... از کودکی وی نقل می کنند که روزی حاج آقا اسدی(آنروزها او را سدمحسن صدا می کردند) در حالیکه رنگ از رخسارش پریده بود به خانه آمد و به مادر محترمش فرمود:


 


"میز دله گزی داله میله پیش خدا"


 


که مادر محترمش حرفش را باور نکرد و در عوض به او کمی نخودچی داد تا برود زیر درخت انجیر آرام آرام بخورد. سید محسن از کودکی بسیار کنجکاو بود و از این رو هیچ به همسالان خودش نمیبرد. بنابراین بجای اینکه برود آسوده نخودچی بخورد به مکتب خانه برگشت و در را بسته یافت.هرچه به در کوفت صدایی نیامد. تا آنکه امیرزا سراسیمه در را باز کر و با دیدن سید محسن و کاسه ی نخودچی با عصبانیت فریاد کشید:


 


"مگه نگفتم من مُردم ...برو کار دارم"


 


اما سید محسن دست بردار نبود. می دانست که استاد لحظاتی بیشتر در این دنیا نیست و باید بپرسد تا قبل از انکه او دیگر نباشد. بنابراین از لای دست و پای میزدره گزی خزید داخل و ...


 


"وان را که خبر شد خبری باز نیامد"


 


پس از ان سید محسن ساکت تر از همیشه بود.توی خرت و پرت های خرپشته،لای گل های شیپوری،زیر کرسی وقتی همه خواب بودند(یا حتی خواب نبودند)،پشت رخت هایی که مادرش شسته و پهن کرده بود و خلاصه هرجایی که از دید اغیار پنهان بود کز می کرد و صدایش در نمی آمد.


این سکوت و مراقبه ادامه پیدا کرد تا زمانی که سید محسن به سن رشد رسید و مقداری سبیل پشت لبهایش سبز شد. برایش دست بالا کردند و دختر یکی از کسبه ی محترم ماهلو بنام حاجی کربلایی صفر علی طباخ را شیرینی خوردند.  از آن پس مراقبه ی او شکل دیگری پیدا کرد.با اینحال همیشه پس از پرداخت حق النسا که وظیفه ای بود بر گرده اش، شیخ را می دیدی که گوشه ای کز کرده و صدایش در نمی آید...شیخ همواره در خودفرو رفته بود اما  روشن ضمیران معتقدند می توان با رمزگشایی عرفانی اشعار ایشان از سر ِ مکاشفه ی این بزرگوار خبر شد و خبرها باز آورد.


 


ابیاتی از ایشان در مدح سکوت و مراقبه:


 


عمری دراز به سکوت و سکون گذشت


گاهی سپید و سبز، گاهی نگون گذشت


زین منزلی که از آن ساقیان خبر دارند


باید به رخصت صد آزمون گذشت.


 


*** 


یکی دیدم پری رویی بخفته


تنش همچون بلور ِ شسته رفته


برفتم تو خودش را سخت پوشاند


خدایا این خیالش کی می افته


 


 ***


 همه شیر و شکرها بین


نصیب سگ پدرها بود


به ما نوبت شد اما تف


تهٍ دیگ صفرها بود


 

۱۳۸۶/۱۱/۷

به همین ترتیب...

- آرش سیگارچی در صدای آمریکا بود و وقتی می خواست درباره ی حمله ی آمریکا به عراق صحبت کند یادش نرفت که بگوید این حمله برای دموکراسی و بر چیدن دیکتاتوری صدام صورت گرفت. به صورتش نگاه می کنم که هنوز جای زخم بر آن است.به کرواتش که کم کم باید به ان عادت کند. به چشمهایش وقتی که تاکید می کند دیگرهیچ وقت سرطان نخواهد گرفت. قدیم ندیم ها به این چیزها نگاه نمی کردم. نهایتا برای از دست رفتن یک انسان دیگر غصه می خوردم. فحشی می دادم و تلویزیون را خاموش می کردم.اما حالا نگاه می کنم و دلم می خواهد این آدم. این ادم بی معرفت که اینچنین بی مزد و مواجب مجیز جنایتکاران را می گوید دیگر هیچ وقت سرطان نگیرد و بتواند بورسی چیزی هم برای خودش بتراشد و همراه با زنی که دوستش دارد در ارامش و امنیت زندگی خوشحالی داشته باشد. پیر شده ام انگار.


 


- قبلا فکر می کردم علاقه ام به برف جنبه ی استتیک دارد.حالا فهمیده ام نخیر. به این بشر علاقه ای اخلاقی دارم. از آن جهت که مقداری همه چیز را مختل می کند و باعث می شود آدم هایی که قرار است به جهان گند بزنند دست کم ده دقیقه دیر سر کارشان حاضر شوند. نمی خواهم مزه بپرانم اما این مثالی که زدم شبیه مزه پراکنی شد. در واقع شاید هم اینطور نشود.یعنی شاید عملا ادم هایی که قرار است گند بزنند دیر سر کارشان نرسند.اما امیدش را که می توان داشت. برف به ادم چنین امیدی می دهد.امیدی اخلاقی به مختل شدن امور.و این تولید لذت و سرخوشی می کند. به همین ترتیب است که از مواحهه با بعضی اثار هنری که "مختل کردن" را مومنانه دنبال می کنند لذت می بریم. انها به ما چنین امیدی می دهند. اینکه چنین بوده اما به حمد تعالی چنین نخواهد ماند.


 


- به آرش سیگار چی برگردیم. طوری حرف میزد که انگار با همه ی اعضای بدنش می خواهد بگوید "ببین من چقدر حق داشتم و چقدر کم توقع بوده ام"...مثل بعضی زن ها و مردهایی که قدیم ندیم ها به اقتضای شغل مادرم برای مشاوره می امدند پیش او. تقریبا همه شان قیافه ی ارش سیگار چی را به خودشان می گرفتند. قیافه ای که نمی شود شرح اش داد. فقط باید یکی از آن مردها یا زن ها را دیده باشید که نه آمده راه حل پیدا کند و نه تغییری در زندگی زناشویی اش بدهد. فقط امده بگوید چقدر بدبخت و مظلوم است، یک چایی بیسکوییت بخورد و برود. قسمت غم انگیز ماجرا این است که می دانیم حق با او است. اما همچنان عصبانی هستیم که چرا بجای اینکه برود مشکل اش  را حل کند یا با آن کنار بیاید یا اصلا خودش را بکشد می اید پیش یک غریبه این حرف ها را می زند. این را درباره ی مراجعین مادرم گفتم. اگرنه بیژن فرهودی که غریبه نیست.


 


- دلم می خواست چیزی درباره جوان بیست و هفت ساله ای که در زندان کشته شد بنویسم. اما نشد. اینجور وقت ها آدم دلش می خواهد موسیقیدان باشد، آنهم از نوع درجه یکش. تا بتواند همه ی خشم اش و بغض اش و انزجارش و احساس بی عرضگی و بیچارگی اش را در قطعه ای بگنجاند و به بیرون پمپاژ کند. اما از انجایی که علی رغم وجود امکانات بسیار، استعدادی در این گناهکار موجود نبود من نه موسیقیدان خوبی شدم و نه اصلا موسیقیدان شدم. بنابراین لطفا اگر قطعه ای شنیدید و چنین احساساتی را در شما بیدار کرد این جوان را به یاد بیاورید که می خواست از دانشگاه پیام نور لیسانس در حقوق بگیرد.


 


دسر

۱۳۸۶/۱۰/۲۴

هوا تقریبا همیشه سرد است.

هوا که لابد شنیده اید در تهران خیلی سرد است و دست های آدم یخ می کند و در این شرایط  دلش نمی خواهد دستهایش را از جیبش در بیاورد تا با کسی دست بدهد یا به هر طریقی لمسش کند. در این زمینه شعر معروفی از اخوان ثالث هست که رسم است با سردی هوا زمزمه شود. اما من این روزها علاوه بر آن یاد چیز دیگری هم می افتم که این زیر درباره اش نوشته ام.


 ***


کاوه زاهدی، فیلمسازی که اگر بخواهیم به شیوه تلویزیونهای فارسی زبان لس‌ آنجلس به او لقبی بدهیم لقبی خواهد داشت در مایه های‌ «شکست خورده‌ی صحنه‌های جهانی» در آخرین فیلمش من یک معتاد به صکص هستم چگونگی اعتیادش به نوعی صکص را کمی تلخ و کمی بامزه شرح می دهد. آنچه فیلم را از فیلم های پرمدعا تری نظیر «صکص،دروغ، نوارهای ویدئو» متمایز می کند علاوه بر ساختار شبهه مستندش این است که زاهدی بجای ایستادن کنار گود و تحویل دادن تحلیل های کلی درباره ی اعتیاد و صکص، خودش می پرد وسط و نمایشی کمیک و شاید هم تراژیک از روابط خودش با دوست دخترهایش و زنانی که آوازشان مثل آواز سیرن ها همیشه از کنار خیابان به گوش او می رسد ارائه می دهد.
فیلم با آگاهی از شکست های بیرون از صحنه ی کارگردان و بازیگرش (کاوه زاهدی) باور پذیر تر و تلخ تر می شود و گاهی هم می تواند صحنه های درخشانی از جزییات زندگی همه ی ما را نشان بدهد. برای نمونه به صحنه ای در فیلم اشاره می کنم که کاوه با یک زن روسپی به داخل خانه میرود و سعی می کند به بدن برهنه ی زن دست بزند اما دست هایش سرد است و زن این را به او گوشزد می کند و مانعش می شود. کاوه خیلی با جدیت دستهایش را به هم می مالد تا گرم شوند و بتواند به خانم دست بزند و وقتی دست میزند باز هم سرد است. نهایتا منصرف می شود و میرود سراغ گرفتن سرویس دهانی که نوع اعتیادش در سالهای آینده را تعیین می کند. بهرحال وقتی دست ها بخاطر اینکه در برابر هوای بیرون بی دفاعند و خون هم بقدر کافی درشان جریان ندارد سردند، چاره ای نیست جز انکه با عضو گرمی که به شدت هم توسط لباسها محافظت می شود دیگران را لمس کنی. فیلم در نمایش این بیچارگی موفق است و شاید در نمایش عملی شعر زمستان اخوان ثالث که اگر بخواهیم تعارف را کنار بگذاریم نهایتا آدم را ناچار می کند از خیر بیرون آوردن دست ها ازگریببان بگذرد و آن کاری را کند که کاوه کرد. بخصوص که ذوقی هم در زمینه ی تعمیم های شاعرانه داشته باشیم و بدانیم که هوا برخلاف شایعات اداره ی هواشناسی،تقریبا همیشه سرد است.حالا یکبار دیگر، لطفا، آن شعر معروف را با در نظر گرفتن راه حل کاوه بخوانید.