۱۳۹۶/۴/۲۹

جنگ آخرالزمان

گفت: به نظرم وقتش رسیده حرف بزنم، هرچقدر هم سخت ولی نگفتنش برای هر جفتمان کار را سخت‌تر می‌کند. تو سئوالهای زیادی داری و من بدون آنکه قصدش را داشته باشم، حس می‌کنم دارم با سکوتم درباره‌ی آن واقعه تو را معذب و مضطرب می‌کنم. جنگی شد و در آن جنگ همه مردند این را کسی جز من اینجا نمی‌داند. به تو گفتم حالا تو هم می‌دانی. جنگ‌های ما (از تجربه‌ی اولین و آخرین جنگی که خودم دیدم می‌گویم) بدون هدف بود و تاکتیک هم نداشت. اول دو نفر سر یک چیز جزیی جر و بحث‌شان می‌شد بعد به جمعیت آنقدر اضافه می‌شد که بشود اسمش را گذاشت جنگ. در آن جنگی که من می‌گویم (جنگهایمان اسم نداشت) اول، اولی سعی کرد دومی را ببوسد (بوسه که نه، شکلی از نوازش که شماها باشید احتمالا به آن می‌گویید بوسه، اما لب و اینها در کار نیست، یک تماس سطحی به معنای واقعی کلمه، یعنی تماس در سطح اندام، شما بعید است چنین چیزی را بتوانید تجربه کنید اما نزدیکترینش در فرهنگ شما همان بوسه می‌شود) و دومی هم بطرز توهین آمیزی خودش را محکم زد به اولی که  به وضوح چیزی فراتر از تماس سطحی بود و بعد هم نفهمیدم چه شد به شدت گلاویز شدند، از پیاده‌ررو یکی یکی آمدند پیوستند به طرفین دعوا و کل خیابان و بعد محله و بعد شهر و جهان افتادند به جان هم. البته حتما می‌دانی پیاده‌رو و خیابان واینها نداشتیم. چیزهای دیگری داشتیم که اگربگویم هم تو معنی‌اش را نمی‌فهمی، خلاصه که معادلش همینها بود ولی واقعا پیاده رو نبود. ما یک جایی بهم وصل بودیم با یک چیزهایی که می‌تواند معادل خیابان و کوچه باشد برای شما. عرض میکردم که کل جهان ما با هم می‌جنگیدند و تا همه (بغیر از من) نابود نشدند جنگ تمام نشد. این وسط قهرمانی‌های زیادی انجام شد که اگر کسی غیر از من باقی مانده بود احتمالا خیلی چیز پرفروشی می‌شد در زبان‌ شما ولی من خب بلد نیستم حماسه‌سرایی کنم. درواقع بلدم اما به زبان شما نمی‌شود و از وجنات تو هم پیدا است که در ترجمه هرگز نمی‌توانی حق مطلب را ادا کنی. می‌پرسیدی (حواسم بود که آن سئوالهای وقت و بی‌وقت که با نگاهت منتقل می‌کردی چه منظوری داشت) که چرا اینجایم و چرا هیچ خبری از تمدن کهن‌مان نیست. حق داشتی. خود من هم بودم کنجکاو می‌شدم یک برگ تنها و پیر و خشک اینجا اینهمه دور از خانه چه می‌کند. هرچند باید قبول کنی که اگرچه تنها و تا حدی ناامید بودم اما فرسودگی و خشکی بخاطر بیماری ناشناخته‌ای است که از بد ورود به جهان تو به آن مبتلا شدم. در درون حس بهتری دارم بطور کلی ولی خودم می‌فهمم که از بیرون طوری به نظر می‌رسم که انگار هر لحظه امکان دارد فروبپاشم.

  گفتم: من در وهله‌ی اول تنها تعجب‌ام از این است که چطور زبان تو را می‌فهمم. شاید دارم می‌میرم یا دیوانه شده‌ام. آنچه را که به آن می‌گویی جنگ، من اینجا بودم از پشت پنجره دیدم. در حقیقت یک باد تند بود اواخر تابستان، یک شکل از طوفان که معمولا اینجا نمی‌آید ولی آمد و همه برگها از درختِ تو کنده شدند. یک لحظه پنجره را باز کردم تو سوار باد آمدی تو و من نگهت داشتم گذاشتمت روی میز و چون خاک می‌آمد، بنا بر تجربه‌ی طوفان سه سال پیش تهران، پنجره را هم بستم. متاسفم که محبور شدی صحنه‌ی قلع و قمع هموطنانت را ببینی. حالا هموطن هم واژه‌ی مناسبی نیست. نمی‌دانم برگهای یک درخت چه حکمی برای هم دارند. بهرحال در یک مقیاس غیرشخصی خیلی هم چیزناامیدکننده‌ای نیست. تو شاید ندانی ولی بهار و تابستان دوباره تمدن‌تان (تو بهش می‌گویی تمدن و این حتی از حرف زدنت هم عجیب‌تر است) شکوفا می‌شود و من قول می‌دهم اگر زنده باشم و مهاجرت و خودکشی و اسباب‌کشی نکرده باشم ببرمت پشت پنجره خودت ببینی. البته اگر نخواهم بهت دروغ بگویم، جایی برای شخص تو در آنجا نخواهد بود.