۱۳۸۹/۱/۲۸

ترس از ارتفاع

واکاشیزوما ، پس از سالها دروازه بانی برای تیم های ژاپنی بازنشسته شد. حدودا سی و هشت سالش بود و هیچ کاری را به اندازه ی شیرجه زدن به سمت توپ همراه با یک چرخش صد و هشتاد درجه ای و فرود آمدن بر روی دوپا بلد نبود و دوست نداشت. از خانواده اش فقط مادرش در ژاپن مانده بود و پیش هم زندگی می کردند. می دانست که باید کاری کند. رفت در کلاسهای مربی گری شرکت کرد. اما همبازیهایش خیلی زودتر از او بازنشسته شده بودند و حتی ایشی زاکی هم سرمربی یک تیم دسته دومی شده بود. مجبور بود با یک مشت ادم گمنام که عادت غیر قابل فهمی به سرکلاس نشستن و نوشتن و حل کردن معادله داشتند، یک جا بنشیند و تماشا کند که چطور آنها روز به روز ازش جلو می زنند.



نمی فهمید که چرا نباید مستقیم بروند توی زمین فوتبال و چرا باید همش سه تا عدد بگویند که مجموعش ده بشود. توپ را می گیری و اگر ضرب دست ات قوی باشد به کاگرو  یا هر کسی که نوک حمله بازی می کند می رسانی. مگر همیشه اینطور نبود؟



***

بعضی شبها خواب می دید که روی هوامعلق است و توپ دارد می آید سمت صورتش و خورشید را می بیند که در حین چرخ زدنش در یک نیم دایره طلوغ و غروب می کند. انگار که همین چند صدم ثانیه یک روز کامل طول می کشد. آدم وقتی واکاشی زوماباشد و روی هوابچرخد چنین حسی دارد.خودش تبدیل به زمین می شود و با چرخش صد و هشتاد درجه ای به سمت آسمان یک طلوع و غروب خورشید مجازی برای خودش می سازد.



یک بار هم خواب دید که توپ را برای کاگرو پرت می کند و خودش هم باتوپ تا رسیدن روی استوک های کاگرو میرود. انقدر سبک و سریع بود که حس کرد توی تنش بجای انهمه رگ و پی و چربی و چیزهای بدرد نخور پر از هوا است. این تجربه ای تازه بود و هیچوقت به فکرش نرسیده بود ادم اگر توپی باشد که با یک ضرب دست قوی به سمت پاهای کاگرو می رود چه حسی از ازادی و فقدان مسئولیت توامان را تجربه می کند.



به کاگرو ، تنها کسی که مربی نشده بود زنگ زد. شماره اش اشتباه بود. سیگاری روشن کرد( یا آنطور که بعد از هدایت مد شد بگویند: سیگاری گیراند) و به طرف خانه ی مربی کاگرو راه افتاد. پیرمرد جلوی در نشسته بود. روی ویلچر. قند داشت و هر دوپایش را از دست داده بود. هنوز هم با تفاخر بطری عرق سگی دستش می گرفت و قورت قورت می رفت بالا. جلوی پیرمرد زانو زد. به چشمهایش نگاه کرد. دیالوگشان را عینا برایتان تایپ می کنم. از جهاتی عبرت آموز است:


واکاشیزوما: عمو!



مربی کاگرو: تو کی هستی؟



واکاشیزوما: منم . واکاشیزوما. دروازه بان تیم میبا. یک دوره هم دروازه بان ذخیره تیم ملی بودم . با کاگرو همبازی بودیم.



مربی: کاگرو؟ کدوم کاگرو؟



واکاشیزوما: کاگروی خودمون. همون که شما مربی اش بودین. شوت ببری میزد.کاگرو یوگا



مربی: شوت ببری چیه ؟ کاگرو همونه که بازوهاش ب لبه ی آستین لباسهاش حساسیت داشت؟



واکاشیزوما: حساسیت داشت؟ من فکر می کردم واسه ی خوش تیپی و القای حس یاغی گری بالا میزنه.

مربی: تو از منم خرفت تر شدی ها....بعد هم انقدر داد نزن. صداتو می شنوم. تورم شناختم. از کاگرو خبر ندارم. چهار پنج سال پیش با زنش از سوییس اومد یه جعبه شیرینی خامه ای اورد برام. حالا نه اینکه قطع پا مال همون یه جعبه شیرینی باشه. ولی عمدا این کارو کرد.میدونست قند دارم.جفتشون می خندیدن. پنهان هم نمی کردن.



واکاشیزوما: ای بابا. پس تو سوییس زندگی می کنه.



مربی: اره . اگه بر گشته باشه من خبر ندارم.



واکاشیزوما: اوکی. چیزی لازم ندارین؟



مربی : نه. فقط برام شیرینی نیار.



واکاشیزوما: نیاوردم که...



مربی: خوب نمی دونستی قند دارم.دفعه بعد وسوسه میشی با احساساتم اینجوری بازی کنی. همه تون فکر می کنین خنده داره.



واکاشیزوما: چی خنده داره؟



مربی: اینکه یه پیرمرد هشتادساله نتونه جلوی خودشو بگیره. همه با نیش باز می گن "شیریتی نخور عمو!" ...مادر ج...ها.



***



واکاشیزوما از صرافت دیدن کاگرو افتاد. حالا لابد لباسهای استین بلند می پوشید و با زنش شیرینی به دست خانه ی این و آن می رفت. همیشه می دانست در پس اونهمه یاغی گری و شوت های ببری اش یک روز با مردی میانسال، شکمو و زن و بچه دار خودش را تاخت میزند.اما قضیه ی حساسیت واقعا عجیب بود. خودش مدتها سوزش چشمهایش را تحمل کرده بود و نگذاشته بود موهایش از روی صورتش کنار بروند. حتی یک بار علت مسلم گل خوردنش همین موها بود که جلوی دیدش را می گرفت .حالا که فکر می کرد می دید آن مو بلند کردن و آن شلوار ناراحت کشباف پوشیدن و حتی آنهمه احساس مبارزه طلبی اش بخاطر استین های بالازده ی کاگرو بود.



دیگر کاری نمانده بود انجام بدهد. نامه ای برای مادرش نوشت و اعلام کرد قصد خودکشی دارد. اما نامه را نفرستاد. گذاشت توی جیبش بماند و تا چند سال هرجا می رفت نامه را مثل کارت پیوند اعضا با خودش می برد.



ما قصه را از چند سال بعد پی می گیریم. زمانی که واکاشیزوما با عشق زندگی اش آشنا شد.



***



اولش وقتی می خواست لامپ خانه را عوض کند متوجهش شد. و بعد مثل سوراخی که در یک لباس بافتنی می افتد انقدر انگولکش کرد تا بزرگ و بزرگتر شود. دیگر ان جهش ها و چرخش های رو به آسمان برایش غیر ممکن و احمقانه بود. وقتی پایین را نگاه می کرد چنان دلش غنج میزد و گردش خونش کند می شد که فقط در آن خواب خاص(تبدیل به توپ شدن) می توانست تجربه اش کرده باشد.



از پشت بام خانه خودشان شروع کرد تا رفتن به بام بلند ترین آسمانخراش های توکیو. هربار آنقدر دلش آشوب می شد که بالا می آورد. چیزی از محتویات معده اش به خیابان نمی رسید. باد همه چیز را با خودش می برد و لابد فقط چند نفری در خیابانهای نزدیک ساختمان چند لحظه ی دچار این شک می شدند که یک حشره کوچک جلوی چشمشان سقوط کرده. یک روز که واکاشیزوما داشت با اسانسور پایین می امد با کاگرو و زن سوییسی اش چشم تو چشم شد. با هم شماره تلفن رود و بدل کردند. تعظیم های کوتاه سبک ژاپنی کردند و هر کدام به سویی که می خواستند رفتند. کاگرو بعد ها به زنش گفت. "به گمانم عاقبت کار این یکی هم مثل مربی بشود. بوی استفراغ می داد." زنش با لهجه ی غلیظ فرانسه زبانهای سوییسی که سعی می کنند ژاپنی حرف بزنند پاسخ داد:



"همه تون مثل هم اید."

 

این آخرین جمله، مشق شب شما است. باید بتوانید لحن و لهجه ی زن را تصور کنید که پاسخ کاگرو برایتان معنی پیدا کند:

"اخ که روز به روز بیشتر گرفتارت میشم.مادام ژولی سن گابغیل یوگا"

۱۳۸۹/۱/۲۳

یک پیشنهاد برای سبزهای خارج از ایران

ابتدا ، از آنجایی که می دانم خیلی ها حوصله ی خواندن مطلب طولانی را ندارند پیشنهادم را بطور مشخص مطرح می کنم:
ایرانیان خارج از ایران یک روز  برای اعتراض توامان نسبت به تهدید هسته ای ایران از سوی رییس جمهور آمریکا و جنایت و سرکوب رهبران جمهوری اسلامی مشخص کنند و در مکانهایی که بی طرف محسوب می شوند(مثلا نزدیک به سازمان ملل و نهادهای مرتبط) تحصن یا راهپیمایی کنند.وارد جزییات نمی شوم چون آگاهی ام درباره ی برنامه ریزی های عملیاتی چنین تحصن هایی کم است. اگر در آن روز بخصوص سبزها در ایران هم توانستند راهپیمایی کنند که می کنند . اگر هم نتوانستند ایرانیان خارج نشینی که خودشان را از سبزها می دانند می توانند صدای ایرانیان بشوند.

توضیح:در طول این چند ماه همواره این سئوال مطرح بوده که آیا کنش های سیاسی سبزهای خارج از ایران موثر است و آیا در صورت محاسبه ی هزینه و فایده می توان حکم کرد که حرکت هایی نظیر تظاهرات جلوی سفارتخانه های جمهموری اسلامی برای سبزهای داخل بیشتر تولید هزینه می کند تا فایده؟ شخصا پیش از آنکه وارد این بحث بشوم (محاسبه ی سود و زیان) از این منظر که بیان  احساس دلبستگی و نگرانی برای جنبش حق هر انسانی است معتقد بودم(و هستم) که حتی با این فرض که چنین کنش هایی سود مشخصی نداشته باشند باید از انجامشان خوشحال بود. چون از ایرانیان دوباره ملتی می سازد که فارغ از مکان جغرافیایی زندگی در پی رسیدن به یک هدف انسانی و بر حق متحد شده اند. اما در این مورد بخصوص شک ندارم که انجام تظاهرات برای نفی توامان تهدید هسته ای و سرکوب و جنایت در جمهوری اسلامی سه فایده ی مشخص و آنی دارد.

1) انگ وابستگی به خارج را که ممکن است بخش معدودی از ایرانیان را تحت تاثیر قرار بدهد محو می کند.

2) صدای ایرانیان آزادی خواه و صلح طلب را به گوش مردم کشورهایی که دولتشان مدعی دموکراسی است می رساند. آنها مجبورند افکار عمومی شان را راضی کنند و بر خلاف جمهوری اسلامی نادیده گرفتن اعتراض سبزها برایشان هزینه زا است.

3) با بی خطر ترین و بی هزینه ترین شکل ممکن می توان دوباره جنبش را وارد رسانه های بین المللی کرد و این هم انگیزه و هم فرصت برای تجدید قوا و کنش های مجدد داخلی فراهم می کند. موسوی و کروبی و سایر کنشگران سیاسی هم می توانند با تکیه بر این حرکت، بر استقلال خواهی و آزادی خواهی توامان این جنبش تاکید کنند.

پرسش: آیا اینکه تهدید هسته ای ایران و در مرتبه ای دیگر ، هرگونه تهدید نظامی ایران به ضرر کل ایران و مخصوصا جریان های آزادی خواه است نیاز به دلیل دارد؟ این مطلب برای کسانی که نسبت به این موضوع شک دارند نوشته نشده است. آنها می توانند شک شان را از راههای دیگری برطرف یا تقویت کنند.

پانوشت: نقل این مطلب با یا بدون ذکر ماخذ(  ترجیحا بدون ذکر ماخذ) مجاز است و توصیه می شود.

۱۳۸۹/۱/۲۱

ما

این نمی توانست از آن بهتر باشد. هر کاری را امتحان می کرد. خودش را روزها در خانه حبس می کرد. قرص می خورد. عرق می خورد. تریاک می کشید. اما باز هم به پای آن نمی رسید. در سررسیدش لیستی تهیه کرده بود از مزیت های بالفعل و بالقوه ای که بر آن دارد. اما وقتی مستی اش می پرید و حتی همان وقت که هنوز نپریده بود همه مزیت ها احمقانه و بی معنی به نظرش می رسیدند. داشتن ابروهای پرپشت . داشتن دوست دختری که برایش ادای گوگوش را در می آورد و سعی می کند خوشحالش کند. موهای بلند مشکی اش که گاهی دم اسبی می بست.صدای خوبش. ویولون زدنش. تنهایی اش که به شدت مراقب بود کسی خرابش نکند. نه . هرگز همه ی این ها به پای آن ها نمی رسیدند. بنابراین درست روز اول فروردین خودکشی کرد که طبیعتا موفق نبود. در بیمارستان بهوش آمد و پدر و مادرش سعی کردند آرام آرام خبر مرگ آن را بهش بدهند. نتیجه گیری اولیه غمگینش کرد. آنقدر که پرستارها را با تقاضای تزریق آرامبخش عاصی کرده بود. اما نتیجه گیری ثانویه حالش را بهتر کرد. و بعد از آن بود که بجای لیست مزیت ها در سررسیدش چنین نوشت:

«زنده بودن از مردن بهتر است.



مخصوصا در بهار.



بودن ؟



نبود شدن ؟



این بهتر از آن بوده و هست.



خاصه



در بهار....»







حالا یک سالی از آن ماجرا می گذرد. این دیگر مست و نشئه نمی کند. قرص نمی خورد. دیگر هم درباره ی آن فکر نمی کند.کلا عادت به فکر کردن را کنار گذاشته است. فقط گاهی خاطره ی مبهمی از آن می آید جلوی چشمش. اما بیشتر تصویر قبر بدون سنگ قبرش را به یاد می آورد. و در همان حال با خودش زمزمه می کند.



«خاصه در بهار....»




***



او می نشست لبه ی تختش . خیلی می نشست لبه ی تختش. انقدر که پاهایش بی حس می شد.



«این هست و آن نیست....»



همیشه آن را تکرار می کرد. با غم یا آنطور که ادبا می گویند اندوه بسیار.اسمش هر چه باشد می توان گفت یک چیز ته نشین شده و آنقدر سنگر بندی شده بود که نمی گذاشت اشک هایش پایین بیایند.فقط چشمهایش سرخ می شدند.



او نمی توانست از فکرش بیرون کند. این را که آن دیگر نیست. رفت برای قبرش سنگ سفارش داد. و رویش نوشت . این هست و آن نیست.



***



آن خودش را نکشته بود.نمی خواست بکشد. تلویزیون نگاه می کرد که از دیدن تصاویر خنده اش گرفت.از دیدن تصاویر خاک بر سر ریختن مادری که بچه اش را در خیابان با گلوله ی مستقیم کشته بودند. انقدر خندید که از خودش شرمنده شد.بعد ترسید. از خنده اش که بند نمی امد. دستهایش را گرفت جلوی صورتش. فشار داد. بند نیامد. سرش را فرو کرد در بالشت. فشار داد. بند نیامد. دستمال سفره های اشپزخانه را برداشت و جلوی صورتش گرفت.بند نیامد. دستمال کاغذی را لوله کرد و چپاند توی سوراخ های دماغش.بند نیامد. بعد آن ماجرای جوراب شلواری خواهرش پیش آمد . یک کاسه را پر از روغن مایع کرد. جوراب شلواری را تویش خیساند و چپاند توی حلقش. فکر می کرد وقتی هوا نرسد غریزه ی بقا خودبخود خنده را متوقف می کند. اما غریزه درست کار نکرد. وقتی خواهرش در جستجوی جوراب شلواری پیدایش کرد کبود شده بود. آنطور که بعضی ها از خنده کبود می شوند.



***



من ساعت ها به حرفهای او درباره ی این و آن گوش می کردم.یک طوری می گفت که نمی توانستم گوش نکنم. با اندوه بسیار یا آنطور که معمولا در چنین شرایطی می گویند "غم سنگین". من این اواخر حس خوبی نسبت به او نداشتم. حتی میل جن سی ام هم از دست رفته بود.می گفت ماشینش را در اتوبان کنار زده . پیاده شده. با مشت کوبیده روی کاپوت و با خودش فکر کرده چطور تاب بیاورد. این غم و این اندوه بی انتها را. به او گفتم دارد جمله هایی را که جایی خوانده ام تکرار می کند. اهمیت نداد. می توانست اهمیت ندهد. من نمی توانستم مثل او باشم. او همیشه از من دست کم در این زمینه ها بهتر بود. ناگهان دیدم دارم فهرستی از مزیت های خودم را در ذهنم مرور می کنم .در حالی که پاهای او کم کم لبه ی تختم بی حس می شد. بینی خوشترکیب و دوستانی که می شد رویشان حساب کرد. کتابهایی که نوشته ام و خوانده ام. خواهم نوشت و خواهم خواند.اما حالا او بود که نمی توانست از جایش بلند شود. همین کافی بود که از من بهتر باشد. این واقعیت ربطی به این و آن نداشت. و من هم نمی دانستم چطور تاب بیاورم. این غم و این اندوه بی انتها را.



****



تو فقط قصه شان را خواندی. سرسری و به دنبال یک چیز که درگیرت کند یا بهت حال بدهد یا قانعت کند که نویسنده ی بهتری هستی. آنها با همه ی نقص هایشان از تو بهتر بودند و هستند. تو ادمی هستی که می خواهی از کنار همه چیز بگذری و به هیچ چیز باور نداشته باشی. در لیست هیچ کدام از آنها اچنین چیزی مزیت محسوب نمی شد. می دانستی؟



***
ما؟ نوبت بهمان نرسید.

۱۳۸۹/۱/۱۴

فقط باید نامش را بخاطر بسپاریم

حتما تا حالا این نامه سعید ملک پور را خوانده اید. اگر نخوانده اید لینکش را می گذارم این پایین.
http://agh-bahman.blogspot.com/2010/03/blog-post_25.htl
اما از همه ی نکات وحشتناکی که در این نامه وجود دارد، از خطر اعدامی که در کمین نویسنده نامه است، علیرضا شیرازی نگران این موضوع شده که سایت های حقوق بشری در حال تبدیل کردن یک گرداننده ی سایت های پ. ور.نو به زندانی سیاسی اند. مطلبش را در دو لینک زیر بخوانید:
http://shirazi.blogfa.com/post-279.aspx

http://shirazi.blogfa.com/post-280.aspx

خوب. اولا که همین لفظ مبارک پ.و..رنو را ما باید با هزار مصیبت مثله کنیم تا فی.ل.تتر نشویم اما آقا با خیال راحت بکارش می برد. این از مزایای همصحبت بودن با قدرت است. نوش جانش.
اما عجیب نیست که با اینهمه تهمت، که دیده است به مردم زده اند و اینهمه دروغ، که شنیده است به مردم گفته اند، همه ی حقیقت جویی این آدم در این راستا تحریک شده که نکند با توجه به حقایق مسلم سایت "گرداب" و شواهد متقنی که برادران سپاهی اش ارائه می کنند از عنوان "زندانی سیاسی" سو استفاده شده باشد؟ مگر اصلا جیم الف چیزی به اسم زندانی سیاسی را به رسمیت می شناسد و اگر بشناسد مزایای ویژه ای برایش قائل است که در هیاهوی اینهمه قتل و تجاوز و شکنجه، قوه ی عقلانیت و حساسیت این آقا درباره ی جعل عنوان زندانی سیاسی تحریک می شود؟ بگذریم از اینکه اکثرا در دفاع از ملک پور اشاره ای به سیاسی بودن جرمش نکرده اند و لزومی هم به این کار نبوده است. اما اینکه "علیرضا، پفیوز شیرازی" در زمانی که این رنجنامه منتشر شده و جلادان بی آبروتر از همیشه ، مجبور و مشغول به ماله کشی کثافت کاری هایشان هستند، ناگهان وارد می شود و تلاش می کند مو را از ماست بیرون بکشد، گل درشت تر از این حرف ها است که بتوان اتفاقی تلقی اش کرد. یا مثلا گمان کرد یک آدم ادایی دلش خواسته خلاف جریان شنا کند.بخصوص که آشکارا اعدام کردن ملک پور را قانونی و در نتیجه مشروع( از دید خودش) جلوه می دهد و در همین راستا می نویسد :

«همچنین (حداقل نظر شخصی ام این است) که گاهی اوقات یک جرم میتواند بر خلاف قوانین یک کشور (برعلیه کشور یا شهروندانش) ولی خارج از آن کشور اتفاق بیافتد ولی این به معنای عدم امکان پیگیری آن در داخل آن کشور نیست»

تا کنون گمان می کردم این آدم برای حفظ بیزینس حقیرش صرفا خوش خدمتی و خوش رقصی می کند. اما از حالا معلوم است که خون شویی هم بلد است و پا بدهد انجام می دهد. اگر ملک پور زیر شکنجه مرد یا اعدام شد خوب مدیر یک سایت پو..رن بوده است.طبق قانون ایران هم که کار غیرقانونی ای انجام نگرفته....اما من در نتیجه ی یک نوع خوش بینی احمقانه و یا شاید در راستای حول حالنای سال جدید،باز هم باورم نمی شد که این پفیوز آگاهانه مشغول خون شویی باشد.بنابراین چند بار برای حضرتش کامنت گذاشتم و موقعیت بغرنج این زندانی و سواستفاده ی خونریزان از نوشته ی او (بعنوان مدیر بلاگفا) را برایش تشریح کردم. اما هیچکدام از کامنت ها را که همه شان مودبانه تر از این پست نوشته شده بود پابلیش نکرد. بنابراین اگر تا کنون گمان می کردم و در چند پست قبلی ام گفته بودم که تنها در دادگاه اخلاق و وجدان می توان آقای رییس را به اتهام ایفای نقش مهره ی خنثای سانسور و سرکوب محاکمه کرد، حالا که به صراحت به جرگه خون شویان پیوسته ( و می دانیم که مرز دقیقی میان خون شویی و خون ریزی نیست) دیگر نمی توان با او وارد محاکمه ای "اخلاق-وجدان محور" شد. او دیگر صرفا پفیوزی است که کثافت کاری ها و خونریزی های سدعلیست ها را می شوید.فقط باید نامش را بخاطر بسپاریم که خوشبختانه بخاطر موقعیتی که دارد کار ساده ای است. در کنار نام غلامعلی، خون شویان تلویزیونی- روزنامه ای و همه ی کسانی که تلاش کردند - شده با تخلیه ی روده هایشان- روی خون آدمهای بی دفاع و بی پناه را بپوشانند.