واکاشیزوما ، پس از سالها دروازه بانی برای تیم های ژاپنی بازنشسته شد. حدودا سی و هشت سالش بود و هیچ کاری را به اندازه ی شیرجه زدن به سمت توپ همراه با یک چرخش صد و هشتاد درجه ای و فرود آمدن بر روی دوپا بلد نبود و دوست نداشت. از خانواده اش فقط مادرش در ژاپن مانده بود و پیش هم زندگی می کردند. می دانست که باید کاری کند. رفت در کلاسهای مربی گری شرکت کرد. اما همبازیهایش خیلی زودتر از او بازنشسته شده بودند و حتی ایشی زاکی هم سرمربی یک تیم دسته دومی شده بود. مجبور بود با یک مشت ادم گمنام که عادت غیر قابل فهمی به سرکلاس نشستن و نوشتن و حل کردن معادله داشتند، یک جا بنشیند و تماشا کند که چطور آنها روز به روز ازش جلو می زنند.
نمی فهمید که چرا نباید مستقیم بروند توی زمین فوتبال و چرا باید همش سه تا عدد بگویند که مجموعش ده بشود. توپ را می گیری و اگر ضرب دست ات قوی باشد به کاگرو یا هر کسی که نوک حمله بازی می کند می رسانی. مگر همیشه اینطور نبود؟
***
مربی: تو از منم خرفت تر شدی ها....بعد هم انقدر داد نزن. صداتو می شنوم. تورم شناختم. از کاگرو خبر ندارم. چهار پنج سال پیش با زنش از سوییس اومد یه جعبه شیرینی خامه ای اورد برام. حالا نه اینکه قطع پا مال همون یه جعبه شیرینی باشه. ولی عمدا این کارو کرد.میدونست قند دارم.جفتشون می خندیدن. پنهان هم نمی کردن.
بعضی شبها خواب می دید که روی هوامعلق است و توپ دارد می آید سمت صورتش و خورشید را می بیند که در حین چرخ زدنش در یک نیم دایره طلوغ و غروب می کند. انگار که همین چند صدم ثانیه یک روز کامل طول می کشد. آدم وقتی واکاشی زوماباشد و روی هوابچرخد چنین حسی دارد.خودش تبدیل به زمین می شود و با چرخش صد و هشتاد درجه ای به سمت آسمان یک طلوع و غروب خورشید مجازی برای خودش می سازد.
یک بار هم خواب دید که توپ را برای کاگرو پرت می کند و خودش هم باتوپ تا رسیدن روی استوک های کاگرو میرود. انقدر سبک و سریع بود که حس کرد توی تنش بجای انهمه رگ و پی و چربی و چیزهای بدرد نخور پر از هوا است. این تجربه ای تازه بود و هیچوقت به فکرش نرسیده بود ادم اگر توپی باشد که با یک ضرب دست قوی به سمت پاهای کاگرو می رود چه حسی از ازادی و فقدان مسئولیت توامان را تجربه می کند.
به کاگرو ، تنها کسی که مربی نشده بود زنگ زد. شماره اش اشتباه بود. سیگاری روشن کرد( یا آنطور که بعد از هدایت مد شد بگویند: سیگاری گیراند) و به طرف خانه ی مربی کاگرو راه افتاد. پیرمرد جلوی در نشسته بود. روی ویلچر. قند داشت و هر دوپایش را از دست داده بود. هنوز هم با تفاخر بطری عرق سگی دستش می گرفت و قورت قورت می رفت بالا. جلوی پیرمرد زانو زد. به چشمهایش نگاه کرد. دیالوگشان را عینا برایتان تایپ می کنم. از جهاتی عبرت آموز است:
واکاشیزوما: عمو!
مربی کاگرو: تو کی هستی؟
واکاشیزوما: منم . واکاشیزوما. دروازه بان تیم میبا. یک دوره هم دروازه بان ذخیره تیم ملی بودم . با کاگرو همبازی بودیم.
مربی: کاگرو؟ کدوم کاگرو؟
واکاشیزوما: کاگروی خودمون. همون که شما مربی اش بودین. شوت ببری میزد.کاگرو یوگا
مربی: شوت ببری چیه ؟ کاگرو همونه که بازوهاش ب لبه ی آستین لباسهاش حساسیت داشت؟
واکاشیزوما: حساسیت داشت؟ من فکر می کردم واسه ی خوش تیپی و القای حس یاغی گری بالا میزنه.
مربی: تو از منم خرفت تر شدی ها....بعد هم انقدر داد نزن. صداتو می شنوم. تورم شناختم. از کاگرو خبر ندارم. چهار پنج سال پیش با زنش از سوییس اومد یه جعبه شیرینی خامه ای اورد برام. حالا نه اینکه قطع پا مال همون یه جعبه شیرینی باشه. ولی عمدا این کارو کرد.میدونست قند دارم.جفتشون می خندیدن. پنهان هم نمی کردن.
واکاشیزوما: ای بابا. پس تو سوییس زندگی می کنه.
مربی: اره . اگه بر گشته باشه من خبر ندارم.
واکاشیزوما: اوکی. چیزی لازم ندارین؟
مربی : نه. فقط برام شیرینی نیار.
واکاشیزوما: نیاوردم که...
مربی: خوب نمی دونستی قند دارم.دفعه بعد وسوسه میشی با احساساتم اینجوری بازی کنی. همه تون فکر می کنین خنده داره.
واکاشیزوما: چی خنده داره؟
مربی: اینکه یه پیرمرد هشتادساله نتونه جلوی خودشو بگیره. همه با نیش باز می گن "شیریتی نخور عمو!" ...مادر ج...ها.
***
واکاشیزوما از صرافت دیدن کاگرو افتاد. حالا لابد لباسهای استین بلند می پوشید و با زنش شیرینی به دست خانه ی این و آن می رفت. همیشه می دانست در پس اونهمه یاغی گری و شوت های ببری اش یک روز با مردی میانسال، شکمو و زن و بچه دار خودش را تاخت میزند.اما قضیه ی حساسیت واقعا عجیب بود. خودش مدتها سوزش چشمهایش را تحمل کرده بود و نگذاشته بود موهایش از روی صورتش کنار بروند. حتی یک بار علت مسلم گل خوردنش همین موها بود که جلوی دیدش را می گرفت .حالا که فکر می کرد می دید آن مو بلند کردن و آن شلوار ناراحت کشباف پوشیدن و حتی آنهمه احساس مبارزه طلبی اش بخاطر استین های بالازده ی کاگرو بود.
دیگر کاری نمانده بود انجام بدهد. نامه ای برای مادرش نوشت و اعلام کرد قصد خودکشی دارد. اما نامه را نفرستاد. گذاشت توی جیبش بماند و تا چند سال هرجا می رفت نامه را مثل کارت پیوند اعضا با خودش می برد.
ما قصه را از چند سال بعد پی می گیریم. زمانی که واکاشیزوما با عشق زندگی اش آشنا شد.
***
اولش وقتی می خواست لامپ خانه را عوض کند متوجهش شد. و بعد مثل سوراخی که در یک لباس بافتنی می افتد انقدر انگولکش کرد تا بزرگ و بزرگتر شود. دیگر ان جهش ها و چرخش های رو به آسمان برایش غیر ممکن و احمقانه بود. وقتی پایین را نگاه می کرد چنان دلش غنج میزد و گردش خونش کند می شد که فقط در آن خواب خاص(تبدیل به توپ شدن) می توانست تجربه اش کرده باشد.
از پشت بام خانه خودشان شروع کرد تا رفتن به بام بلند ترین آسمانخراش های توکیو. هربار آنقدر دلش آشوب می شد که بالا می آورد. چیزی از محتویات معده اش به خیابان نمی رسید. باد همه چیز را با خودش می برد و لابد فقط چند نفری در خیابانهای نزدیک ساختمان چند لحظه ی دچار این شک می شدند که یک حشره کوچک جلوی چشمشان سقوط کرده. یک روز که واکاشیزوما داشت با اسانسور پایین می امد با کاگرو و زن سوییسی اش چشم تو چشم شد. با هم شماره تلفن رود و بدل کردند. تعظیم های کوتاه سبک ژاپنی کردند و هر کدام به سویی که می خواستند رفتند. کاگرو بعد ها به زنش گفت. "به گمانم عاقبت کار این یکی هم مثل مربی بشود. بوی استفراغ می داد." زنش با لهجه ی غلیظ فرانسه زبانهای سوییسی که سعی می کنند ژاپنی حرف بزنند پاسخ داد:
"همه تون مثل هم اید."
این آخرین جمله، مشق شب شما است. باید بتوانید لحن و لهجه ی زن را تصور کنید که پاسخ کاگرو برایتان معنی پیدا کند:
"اخ که روز به روز بیشتر گرفتارت میشم.مادام ژولی سن گابغیل یوگا"