۱۳۹۳/۳/۲۸

منصور سپهربند

در دعوای امیرقاسمی و شب‌خیز. منصور سپهربند صدای سوم بود. یک‌بار شهرام شب پره میهمان برنامه‌اش بود. به شهرام گفت "شهرام جان. من تو را از دوره مدرسه می شناسم. با هم توی یک مدرسه بودیم". شهرام خیلی صادقانه گفت "ناظم بودی؟ "  سپهربند گفت "نخیر. تو سال بالایی من بودی".
ویژگی اصلی سپهربند این بود که موهایش سفید شده بود. به همین خاطر توقع این بود که صدای عقل باشد از لوس انجلس. اما واقعا از بقیه بزرگتر نبود. تیپ اش طوری بود که ادم توقع داشت درباره‌ی اوپک یا بحران مالی جهانی حرف بزند اما علایقش محدود می شد به عکسهای بامزه. جوکهایی که آن موقع در فروم های جوک دست به دست می گشت و صحبت درباره اب و هوا.  چند بار سعی کرد حداقل وقیح باشد. ولی حرفها سر زبانش نمی آمدند. کل این پروژه منتهی شد به درخواست از سپیده (خواننده) برای اینکه ببوسدش. سپیده هم لپ های کرم‌مالیده شده اش را با احتیاط اورد جلو. این هم با کت و شلوار معذبش بلند شد. با یک وضع نامتعادلی رفت سمت صندلی سپیده. سپیده همچنان نشسته روی صندلی. سپهربند رسیده نرسیده لپ ها را ماچ کرد. بعد ایستاد.  کله اش از کادر خارج شد. یک کمی سختش بود همینطوری ماجراجویی اش را به پایان برساند. قرار بود یک کار جنجالی باشد. ولی خوب آخرش رفت نشست سر جایش. کارش با استانداردهای سپیده هم بی‌معنی بود. گاهی هم می‌خواست به میهمان برنامه یا آن خائن به موسیقی و فرهنگ ایران که در تلویزیون همسایه کار می کرد متلک بیندازد.  نمی گرفت. با بینندگان روی خط لاس بزند. نمی شد. هیجان ؟ نداشت. داد و بیداد؟ صدایش در نمی آمد. در برنامه اش حرف میزد. درباره‌ی چی؟ این چیزها را فقط خدا می‌داند. می‌آمد می‌نشست و "برنامه" داشت.
 رفت یک خانمی را پیدا کرد که برنامه‌اش بیشتر حالت "چلنج" پیدا کند. خانم از این ادمهایی بود که بطور حرفه‌ای توی کار ایروبیک و تغذیه و پوست و مو هستند. دنبال کار خودش بود. برای "بیزینس" کوچکش که به نحوی "مشاوره در امور زیبایی بطور کلی" بود مشتری پیدا می‌کرد. بعد از مدتی هم کاملا معلوم بود اصلا به حرفهای سپهربند گوش نمی‌کند. سپهربند می‌گفت "خانوم شما به نظر شصت‌ساله میرسی". بعد لبخند میزد. خانم هاج‌ و واج نگاه می‌کرد. چند ثانیه مکث می‌کرد و ...خوب حالا می تونم درباره ی کربوهیدرات حرف بزنم؟  سپهربند عصبانی می‌شد. "خانم داشتم با شما حرف می‌زدم ها" خانم عذرخواهی می‌کرد. خوب حالا چی می‌گفتید؟  "می‌گفتم به نظر شصت‌ساله می‌آیید".  نه من سی‌و‌چهار سالمه. خانمایی که می خوان وزن کم کنند بهتره نون و برنج رو ...."خانم؟"...بله اقای سپهربند؟ ...
خلاصه یک چنین وضعیت غم‌انگیزی بود. تا این‌که یک روز خانم رفت برنامه مستقل خودش را گرفت. یعنی بجای سهربند که به نوعی خودش را همه‌کاره تلویزیون می‌دانست با مدیر اصلی (بی‌بیان) صحبت کرد و آمد برای خداحافظی نشست در برنامه سپهربند. سپهربند کل برنامه را بغض داشت. بعض ناشی از حسادت. نمی توانست پنهان کند. بعد با خنده زورکی گفت "من شما رو مشهور کردم". خانم که خیالش راحت شده بود در برنامه ی خودش هرچقدر دلش بخواهد می تواند درباره کربوهیدرات صحبت کند تصمیم گرفته بود دل بدهد به شوخی های سپهربند. بخاطر همین فکر کرد جوک است و خندید. هاها...آره شما منو مشهور کردید. "ولی من جدی گفتما". خانم همچنان می‌خندید. آن برنامه با دلخوری به پایان رسید.
خوب اینجا جایی است که باید از کل این ماجرا نتیجه بگیرم. چیزی بگویم که به نحوی چیزی را روشن کند. مثلا بگوید "ما چطوری ما شده ایم" یا دست کم موقعیت سپهربند را بگیرم و مثل یک سلاح پرت کنیم طرف یک طیف سیاسی یا فکری. "شما. شما که فکر می کنید فلان و بهمان اید نهایتا یک عدد سپهربند هستید". ولی فارغ از اینکه چنین کاری شدنی است یا نه.  من این کار را نخواهم کرد. می‌خواهم این نوشته صرفا یک تک‌نگاری درباره منصورسپهربند باشد.  


۱۳۹۳/۳/۱۶

شهر در دست بچه‌ها

بچه‌های کوچک زباله‌ها را جستجو می‌کنند. کیسه‌هایی را که گاهی دوبرابر هیکلشان است جابجا می کنند. یکی شان دیروز درحالی که زیر بار زباله ها خم شده بود به من سلام کرد. هشت یا نه ساله بود. 

شهری که در آن بچه‌های کوچک مسئول جابجایی و بازیافت سنتی زباله‌هایش باشند هر اسمی روی خودش بگذارد، متمدن نیست. چیزهایی است که می توان برایش صبر کرد. دموکراتیزه شدن حکومت، آزادی بیان و حتی آزادی پوشش و عقاید. یعنی اگر کسی بگوید خوب کمی صبر کنید تا در یک پروسه به طرف بهتر شدن حرکت کنیم گفته اش قابل شنیدن و گفتگو است (و البته الزاما قابل پذیرش نیست). ولی به نظر نمی رسد این موضوع برای هیچ گروهی جزء آن چیزها باشد. پس چرا چنین موضوعی در دسته‌ی مطالبات حداقلی ما نیست و بیشتر سوژه ای است برای فعالیت های خیرخواهانه که علی رغم حسن نیت به وضوح ناکارآمد است؟ 
در گفتار شهرداری تهران و مخالفان سیاسی‌اش که من دغدغه ای در این باره نمی بینم. قالیباف هم روی این سکوت طبقه متوسط تهران حساب کرده بود که بیشتر مانور سیاسی‌اش برای جذب آرای‌شان در انتخابات ریاست جمهوری متمرکز بر کارهای چشمگیر (پل و پیاده‌رو و پردیس‌ها و الخ) بود. مخالفانش هم بیشتر روی اصل این قبیل سازندگی‌ها تردید می کردند و البته مسئله‌ی گازنبر معروف. دست کم من یادم نمی آید سیاست‌پیشه ای در جبهه مخالف، بطور جدی این را بعنوان یکی از پارامترهای نقد مطرح کرده باشد.
در واقع در دوره ای که عده‌ای باد در لپ هایشان می انداختند و می گفتند «ولی کار کرده ها»،  ییمانکاران شهرداری مشغول پی‌ریزی شکلی از برده‌داری بودند که متشکل بود از صرف کمترین هزینه و چشم‌پوشی بر روشهایی که پیمانکاران هزینه‌ها را کم می‌کنند. 

به موازات یا کمی پس از عادی‌سازی حضور کارگران شبانه ی دوازده سیزده ساله در لباسهای فرم گشاد و بدون دستکش، چشم شهروندان به دیدن کودکان بدون لباس فرم در کنار زباله هم عادت کرد. درواقع با یا بدون لباس فرم، حضور کودکان در کنار زباله‌ها موقعیتی بصری فراهم کرد برای علنی تر شدن کار گنگستر‌هایی که از بچه‌ها بعنوان یک نیروی "مفت" و "بی ادعا" بهره برداری می کنند. 
دیدن بچه ای که زیر بار زباله‌ای دوبرابر هیکل خودش خم شده صحنه‌ای عادی نیست. چه رسد به اینکه خودش را موظف بداند به آدم سلام هم بکند. لابد به دلیل اینکه قرار است اهالی خرده‌بورژوای محله، از کندوکاو زباله هایشان معذب نشوند و رابطه ای بین این قربانی های کوچک و صاحبان خانه برقرار شود