۱۳۸۷/۶/۱۳

گم و گور شدن(به ضمیمه ی ترانه ی مخصوص سرآشپز)




  یک زمانی شاهرخ مسکوب از گم و گور شدن های گاه و بیگاه سهراب سپهری نوشته بود و من فکر کنم چهارده سالم بود و حسابی خوشم آمده بود از مردی که بلد است گم و گور شود و همیشه جلوی چشم نباشد. یعنی راستش آدم مبتذلی بودم( الان هم هستم ولی مطمئنم نه تا آن حد) و دلم می خواست غمگین و گم و گور و محو و از اینجور چیزها به نظر برسم .این طبیعتا ممکن نبود و من بطرز اسفباری پیدا بودم. در خانه یا مدرسه یا یکی از کلاس های الکی خوشانه ای که برای اثبات بی استعدادی ام در همه ی امور می رفتم می شد امد سراغم. نُه یا فوقش ده شب هم اگر خانه نبودم مامانم نگران می شد و در فقدان موبایل زنگ میزد به این طرف و آن طرف و فردا صبحش باید به ده نفر می گفتم در آن ساعتی که مامانم سراغم را از آنها گرفته کجا بوده ام. خلاصه اینطوری بود که گم و گور شدن عمرا مقدور نمی شد. بعد ها فکر کرد م بروم مسافرت و تنهایی برای خودم بگردم و مثل سهراب یک غروب تابستانی ناگهان سر راه یکی از رفقای قدیمی یا دم خانه ی یکی از بچه محل های قدیمی پیدایم بشود. فکر می کردم مثل او برای خودم نقاشی کنم .در ابعاد بزرگ. ساده و با طیف بسیار محدودی از رنگ. درخت که دیگر نمی شد کشید. تصمیم داشتم دست بکشم . دست خودم را. بعد قلموهایم را تمیز نکردم و رنگ رویشان خشک شد و من دیگر حوصله ام نیامد بروم قلمو بخرم و وقتی حوصله پیدا کردم انقدر شعورم رسیده بود که این قبیل ادا و اطوارها مدت ها است تکراری شده و نمی شود از طریقش حتی یک دانه دوست دختر پیدا کرد.


  امروز می توانم به طریقی آرزوی قدیمی ام را عملی کنم .البته مسافرت رفتن های سبک سهراب سپهری یا آنره مالرو ازم ساخته نیست. مسافرت های اینچنینی مثل هر ماجراجویی دیگری شجاعت منحصر بفردی می طلبد که در من یافت نمی شود یا خیلی کم یافت می شود. شجاعت تحمل ملال . این است که هنوز هم که هنوز است اگر تنهایی بروم جایی یا  یک بند کتاب می خوانم یا یک بند تلویزیون می بینم یا یک بند با گیم موبایلم بازی می کنم و در همه حال و هرکجا که باشم هر ده دقیقه یک نگاهی می اندازم  به ساعت که شب شود و یک قرص خواب بخورم و بخوابم.


  با اینهمه و علی رغم این شکست ها ( و البته شکست های دیگری که شرح آن در این برنامه نمی گنجد) امروزه توانسته ام به نحو پسندیده ای به مقام گم و گوری نائل بیایم. البته اغلب جایی نیستم یا لاقل در بنارس و بمبئی نیستم. یعنی وقتی می بیند خبری ازم نیست گمان نکید در حال بالا رفتن از فوجی یا یک چیزی شبیه ان هستم . همین بغل مغل ها روی کناپه ای مبلی نیمکتی چیزی لم داده ام و هر ده دقیقه یک بار به ساعتم نگاه می کنم. به این ترتیب در زندگی ام می توانم مدعی شوم که به یک هدفم رسیده ام. گم و گور شدن . گیریم نه آنطور که در چهارده سالگی در نوشته ی مسکوب خوانده بودم.







ترانه ی مخصوص سرآشپز


ترانه ای برای مردمی که امشب از سرویس ما خوششون اومد: مدیریت سفر به انتنهای شب.


 


تو که اونجا بدون توضیح اضافه نشسته ای پشت سر دختری که ممکن است خوشگل باشد.


با تو هستم.


 


در میز جلویی تان


من که بر آستانه ایستاده ام.


و این زنگ چون سوراصرافیل خبرم می کند چه کسی می آید.


و چی پوشیده.


و آیا اصلا بلد است درست بگوید "هیدگر" یا بر می دارد و


اوه


ای یار


ای یگانه ترین یار


می گوید "هایدگر"


دارید درباره ی چی فکر می کنید؟


من شرط می بینم اگر فکرتان را بخواهیم شیره بگیریم


هیچی ته الک یا جوراب نمی ماند.


هیچی که رنگ و بو داشته باشد.


بعد که آب را بخوشانیم.


اوه .


ای همنفس


ای همدرد


ای ای که در حساب مشترکمان کلی درد به شکل سفته و چک و سایر اوراق مربوطه داریم.


نگاه کن.


یک حجم سخت و سخت و سیاه است.


این فکر ها از کجا آمده "ابو شکم  "


نکن.نخند . نرو. به کوچکترین حشیش متشبث نشو. روح ات را در ازای دو تا لیسیدن زبون به هفدهمین دستیار میک آپ آرایشگر سه شنبه شب های اول ماه آوریل شیطان نفروش/ نفروش.


به کناری ات نگاه کن.


به زخم های کوچولوی پشت گردنش.


 


به موهایی که از بس ریز بوده نتوانسته بتراشد و بکند.


می فهمی برادر.


اه.


برادر جان ...برادر جان.


می فهمی؟


آنها را که تراشیده برای همیشه از دست داده ای.


و دیگر هیچ چیزی نیست. نخواهد بود .هیچ چیز. تو تمام شدی.


و حالا می توانی پولت را بدهی و بروی گم کنی گورت را.


من به تو فکر نمی کنم دیگر.


آوخ...ای ماه درخشنده


اینجا رو ببین.


بالاخره اومد


برو تو بحر عینکش