۱۳۹۳/۱۲/۲

نقش گناه در زندگی

یک بار معلم پرورشی‌گفت بعد مدرسه نیم ساعت بمونید نمازخونه. ما رفتیم اونم اومد.  
چهارزانو نشست کنار یک پارچ آب و یک لیوان که از قبل گذاشته بود انجا. 
آب را ریخت توی لیوان. بعد یک خودکار بیک از جیب کتش درآورد. تیوب خودکار را درآورد و نوک خودکار را کند. وقتی کسی این کار را بکند جوهر از تیوب می‌آید بیرون. تیوب بی‌سر را روی لیوان نگه داشت و شروع کرد. 
«ما وقتی بدنیا میایم مث این لیوان آب شفاف و پاکیزه‌ایم. این جوهر مثل گناهه»
 تیوب را فشار داد که جوهر بریزه توی لیوان. ولی جوهر نمی‌ریخت توی لیوان. همانجا گوله شده بود نوک تیوب . گفت «این جوهر ممکنه فقط یک قطره باشه» بعد دوباره تیوب را فشار داد. «ممکنه یک ذره باشه» تیوب را فشار داد. «ممکنه اصلا بگید این که چیزی نیست. یک گناهه، کوچولوئه، یه چیکه جوهره» تیوب را دودستی فشار داد.  یکی آهسته گفت «فوتش کن». معلم هم وانمود کرد نشنیده: « کسانی هستن که میگن بابا در مقابل اینهمه آب شفاف یه قطره چکار میتونه بکنه». بازم فشار داد. بعد نامحسوس خم شد فوت کنه. قبل از اینکه لب‌شو بزاره روی تیوب به همه نگاه کرد و گفت «حالا من این جوهرو میریزم تو آب تا ببینید». یک طوری گفت که انگار از اول برنامه‌اش فوت کردن بوده. فوت کرد بهرحال. یک گلوله جوهر افتاد توی آب. آب هم سرد بود. جوهر مث یه دونه عدس در حالت کاملا جامد توی آب غوطه ور بود. سرشو آورد بالا. الان نگاه کنید کل این آب کدر میشه. آب به وضوح صاف بود و جوهر حل نشده بود. لوله خودکار را آورد و شروع کرد به هم زدن آب. 
« شما گناه میکنید. بعد زندگیتون ادامه پیدا می‌کنه» و همزمان هم می‌زد. یک طوری که هم‌زدن استعاره‌ای بشه برای ادامه‌ی زندگی. ولی اب خیلی سرد بود. اصلا جوهرحل نمیشد. 
گفت «حالا از این چه نتیجه‌ای می‌گیریم؟»
و سعی کرد با شوخی کردن مسئله را فیصله دهد 
«نتیجه می‌گیریم جوهر توی آب سرد حل نمیشه»
ما هم بربر نگاهش می‌کردیم. هیچکس قصد نداشت کمک بکند. هیچکس نمی‌خندید. 
«ولی دور از شوخی یک قطره جوهر میتونه یک لیوان آب رو کدر کنه». منتظر بود همه پاشن برن. ولی ما نشسته بودیم تکون نمی‌خوردیم. خودش پاشد رفت. کفشهایش را دم در نوک‌پایی پوشید که قبل از انفجار خنده بقدر کافی دور شده باشه. ولی کسی نخندید. چند نفر همونجا دراز کشیدن. بقیه‌م اروم خارج شدن.

۱۳۹۳/۱۱/۱۸

تماشای ایمان تازه‌واردان*

در قصر کافکا جایی است که "ک" اتفاقی دری را باز می‌کند که به نظر می‌رسد فرد داخلش یک ادم مهم در قصر است و می‌تواند مشکلات را حل کند. حاضر است گوش بدهد. گوش هم می‌دهد. ولی "ک" آماده نیست. خوابالود و گیج است و موقعیت را از دست می‌دهد. باور ندارد که پاسخ می‌تواند اینهمه ساده باشد. تجربه مواجهه با قصر به او آموخته که مقصد سخت‌تر و دورتر از این است که بتوان به این سادگی با باز کردن یک در به آن رسید. ولی همین آدم زمانی که تازه وارد شده بود از معلم دهکده سراغ کنت (صاحب قصر و رییس همه) را می‌گرفت. معلم به او گفته بود در حضور کودکان مودب باشد و این حرف‌ها را نزند. یک طوری مثل اینکه کسی وارد مکه شود و بپرسد "خوب. حالا کجا میشه این خدا را دید"    
در فیلم نبراسکا پیرمری یک کاغذ پیدا می‌کند که در آن وعده داده شده به فلان جا بیایید و بهان قدر(خیلی زیاد) پول برنده شوید. تصمیم می‌گیرد برود و پول را بگیرد. همسر و فرزندانش طبیعتا متوجه هستند که این برگه تبلیغاتی است و هیچ ارزشی ندارد.اگر آدم تصمیم بگیرد این برگه ها را جمع کند احتمالا در پایان هفته چندصد برگه خواهد داشت. اما نمی‌توانند منصرفش کنند. سفر او تبدیل به یک سفر زیارتی می‌شود. شبیه روایت "سلوک زائر". داستان  یک مسیحی ساده‌دل که دقیقا به دلیل ساده‌دلی‌اش برگزیده می‌شود. رفتن به سفری برای بازشناخت آنچه برای آدم مهم است. یا نیست.

اگر شما پیاده از چهارراه ولیعصر تهران تا میدان ولیعصر بروید و همه برگه ها را از توزیع‌کنندگان تبلیغات بگیرید دست کم بیست برگه در میدان ولیعصر خواهید داشت. برگه‌هایی که وعده‌ی خوشبختی می‌دهند. تحصیلات، مهاجرت، سلامتی، عشق و باقی چیزها. ما  یادگرفته‌ایم این برگه‌ها را نگیریم. برگه نگرفتن یک واکنش ناخودآگاه شده برایمان. یا می‌گیریم و پرتش می‌کنیم دراولین سطل زباله‌ی سر راهمان . کسی که برگه‌ها را می‌خواند  کسی‌است که هنوز می‌تواند باور کند. جستجویش کانالیزه نشده. منتظر است. تازه وارد شده. هنوز مومن است و می‌تواند در جستجوی وعده‌ها، به سفر زیارتی برود.

برای پدرمادرها و پدربزرگ مادربزرگ‌هایی که تجربه‌ی شان با اینترنت بعد از همه‌گیر شدن تلفن‌های هوشمند بوده احتمالا تجربه‌ی اینترنت مشابه تجربه ادمهایی است که برای اولین بار وارد شهر بزرگ می‌شوند. دنیای عجایبی که در آن همه امکانهای خوشحالی از قبل کانالیزه نشده‌است. شبیه دنیای آن جوکی که در آن به کسی می‌گویند در شهر پول ریخته‌است. می‌آید و به محض ورود یک هزارتومنی پیدا می‌کند. منتهی با خودش می‌گوید امروز خسته‌ام. از فردا جمع می‌کنم.  این است که ممکن است پدر و مادر یا پدربزرگ و مادربزرگ شما  به ایمیلی که وعده‌ی برنده شدن می‌دهد پاسخ دهند و یا حرفهایی بزنند که در چشم حاضران خنده‌دار و کودکانه یا خجالت‌آور جلوه می‌کند. خود این موضوع تعداد زیادی استتوس و پست و نوت و توییت شده است. مطالبی که در آنها یا برای والدین دلسوزی شده و یا کنایه‌زن و تحقیرآمیزاست و از تجربه‌ی شرمگین شدن نویسنده از رفتاربزرگترهایش در اینترنت حرف می‌زند. 


من فکر نمی‌کنم چیزی برای دلسوزی یا مسخره کردن وجود داشته باشد. بالاخره دیر یا زود همه یاد می‌گیرند که این جهان هم به سفت و سختی جهان بیرون است. یاد می‌گیرند که اینقدر هرتکی نیست که کسی با باز کردن یک لینک میلیونر شود. یاد می‌گیرند که پیامهایی که در آن مژده‌ی برنده شدنشان داده شده، تبلیغاتی‌اند.واقعیتی بسیار کسل‌کننده که اکثر ما تا مغز استخوان‌مان با آن آشناییم. ولی تا آن روز بجای دلسوزی و شرمنده شدن می‌توانید از تماشای ایمان تازه‌واردان لذت ببرید.

-------
* بخشهایی ازایده‌های این متن در یک مقاله هنوز منتشر نشده استفاده شده است. اگر شما کسی هستید که به قصد بررسی احتمال سرقت علمی متن مقاله را جستجو کرده‌اید ضمن سلام به شما، عرض کنم که، سرقتی در کار نیست. نویسنده‌اش خودم هستم. همچنین لطفا وضعیت مستعار بودن نویسنده این وبلاگ را رعایت کنید و اگر توضیحی لازم بود خصوصی و از شخص خودم بخواهید.