۱۳۹۵/۹/۱۶

ملاقات با دایی

رفته بودم خانه‌ی دایی‌ام و زن‌داییم را بعد از ده سال دیدم. داستانی که اینطور شروع بشود وعده‌ای اشتباه می‌دهد به خواننده که قرار است با تازه شدن داغ یک عشق (یا هیجان شهوانی قدیمی) آغاز شود. لیکن خیالتان را راحت کنم، از این خبرها نیست. آنچه در ادامه خواهید خواند شرح مصیبت است بیشتر (یا شاید حتی مقداری کمدی خانوادگی)
زندایی‌ام گفت ائه، فلان خان (پشت اسم من خان می‌گذارد، به نظرم نیت درستی ندارد از این کار، هیچ بوی دوستی از چنین پسوندی به مشامم نمی‌رسد) فلان خان شما کجا و اینجا کجا که چیزی مبهم در پاسخ‌ش گفتم. اگر کسی خیلی دقت کند مثلا یک «ای بابا» ممکن است وسط چیزهایی که اینجور وقت‌ها در جواب می‌گوییم تشخیص بدهد اما بنظرم کسی به این چیزها دقت نمی‌کند و از لحن می‌فهمند طرف دارد سعی می‌کند با حسن نیت پاسخ تعارف را بدهد. (این البته شاید کلا نادرست باشد و طرف اصلا به بود و نبودِ آدم فکر نکند. در واقع همینطور است. کسی که تعارف می‌کند در واقع پشت تعارف‌ش این ایده را خوابانده که کوچکترین اهمیتی به شما نمی‌دهد و شما صرفا برایش مهره‌ای هستید که باید در روزمره از پسش بر بیاید. مگر اینکه کسی فکر کند مثلا وقتی یک راننده تاکسی می‌گوید «قابل نداره» واقعا دارد به مسافرش فکر می‌کند؛ من که اینطور فکر نمی‌کنم. هرچور نگاه کنید از همینجا می‌توان مسیر داستان را تغییر داد. هر چند در نهایت تفاوتی نمی‌کند و آخرش می‌خواهم به این نتیجه برسم که کسی برای کسی اهمیت واقعی ندارد و ما یک مقداری همه در حال فریب خودمان هستیم و از این حرف‌ها)
خلاصه بعد از اینکه معلوم شد من برای زندایی‌ام و بالعکس اهمیتی نداریم، رفتم نشستم رو کاناپه‌ی کنار تلویزیون. این کاناپه برای کسی طراحی شده که می‌خواهد بجای تلویزیون به آدم‌ها نگاه کند. من چنین کسی نیستم  قطعا تلویزیون را ترجیح می‌دهم لیکن همانجا خالی بود و نشستم همانجا که برایم چیز آوردند. شربتی که واقعا نمی‌دانم از چه درست شده بود اما عجیب خوشمزه و گوارا بود (از این واژه هم استفاده کردم مهندس)
بعد از نوشیدن شربت گوارا حالی از دایی‌ام پرسیدم با این جمله : «بهترید انشالله؟» و خودم از ترکیب جاافتاده‌ای که بکار برم مقداری لذت بردم طوری که فکر کردم صلاحیت دارم به مکالمه با پرسیدن وضع مملکت ادامه بدهم، اما واقعیت این است که معلوم شد دایی‌ام اصلا متوجه احوالپرسی من نشده است، بخاطر همین مجبور شدم تکرار کنم «بهترین؟» و دایی که همیشه استاد گفتن پاسخ‌های کلیشه‌ای بود احتمالا تحت تاثیر داروی بیهوشی (که عزیزان! باید خیلی مایعات بخورید تا از بدنتان دفع شود. توجه کنید که مریض باید خودش خوب شدنش را بخواهد. مریضی که خوب نمی‌شود حتما ریگی به کفشش بوده یا یواشکی سیگار می‌کشد یا عسل و آیلیمو به قدر کافی نمی‌خورد و یا از اصل خوردن مایعات غافل است، بهرحال تقصیر خودِ نسناس‌اش است (از این واژه هم استفاده کردم مهندس)) بهرحال دایی تحت تاثیر هر چه بود یک دفعه نسبت به دلالت‌های کلمات حساس شده بود چون در پاسخ «بهترین؟» گفت «نسبت به کِی» و من در اینجا متوجه شدم آماده مکالمه واقعی نیستم. دایی تشخیص داد و خودش بحث را جمع کرد «از دیروز و پریروز بهترم اما از یکشنبه بهتر نیستم» که زندایی پرید وسط که نخیر، یکشنبه اصلا خوب نبودی.  دایی گفت من حال خودم را بهتر می‌فهمم یا تو (این را با لحنی گفت که حسن روحانی به علم‌الهدی‌اینها بدون آوردن اسم متلک می‌گوید. یک چیز خیلی بومی میهنی در این شکل از متلک گویی هست که واقعا کاش ما قدر داشته‌هایمان را بدانیم و بیشتر رویش سرمایه‌گذاری کنیم) زندایی بازی را ادامه داد و رو به من گفت «یکشنبه مرفین زیاد زده بود ولی خیلی نفس‌تنگی داشت» و دایی گویی زنداییم مقصر نفس‌تنگی‌اش باشد گفت «هه. نفس‌تنگی که همیشه دارم. کی نداشتم. کی تونستم نفس بکشم» که زندایی رفت تا باقیش را نشنود. من احساس کردم اگر زندایی‌ام می‌ماند دایی‌ام ممکن بود در ادامه حتی شعری درباره‌ی نفس کشیدن و اضطراب‌های وجودی بسراید و حتی ممکن است با یک نگاه خیام‌وار از بیهودگی الزام ورود اکسیژن به بدن در حالیکه ما همه‌اش را در نهایت می‌دیم بیرون گلایه کند. خطر (یا شاید هم امکانِ قشنگِ مخاطبِ شعربودن) از بیخ گوشم گذشت. زندایی احتملا خودش تشخیص داده بود که کی باید برود تا جلوی این واقعه‌ی محتمل را بگیرد.  من خواستم فضا را عوض کنم گفتم « ولی الان که بنظر خوب میاید» و زندایی که غیب شده بود یک دفعه هویدا شد و گفت «منم همینو می‌گم فلان خان. بهتره خیلی بهتره» و بعد دایی نرم شد و گفت « اره شکر خدا بهترم» و داستان همینطور داشت خوب پیش می‌رفت که یک دفعه خشایار (پسر کوچک داییم) با یک بطری کوچک گلیسرین در یک پلاستیک بزرگ وارد شد.
در اینجا لازم است توضیحاتی خدمت‌تان عرض کنم. خشایار رفته بود از چیزفروشیِ محله (نوعی سوپرمارکت مثلا) یک بطری گلیسیرین خریده بود حدود پنج هزار تومان، زن‌دایی‌ام معتقد بود این خیلی گران به پسرش فروخته شده. دایی‌ام معتقد بود وضع از این حرف‌ها خراب‌تر است و این رسما توهین به شعور مخاطب است. (مخاطب در اینجا بطور مستقیم پسردایی‌م بود و غیر مستقیم دایی‌ام و حتی کل خاندان که خودش به نحوی دستی بر آتشِ کلاهبرداری دارد.)
 در واقع دایی‌ام فکر می‌کرد آن مابه‌التفاوت نهایتا دو سه هزارتومانی می‌تواند به نوعی آغازِ پایانِ خاندان باشد. جایی که کاسب‌های خرده‌پا متوجه شده‌اند که شیرِعرصه‌ی کلاهبرداری پیر شده و مثل شغال آمده‌اند بالای سرش و اولین لگد را با دو سه هزارتومان گرانتر فروختنِ گلیسیرین زده‌اند. بنابراین واکنش او و زندایی‌ام نمی‌توانست جز واکنشی قاطع و حتی همراه با بسیج بقیه‌ی اعضای خاندان باشد. اما از بقیه‌ی اعضای خاندان کسی جز من آنجا نبود و من اصلا نمی‌دانستم گلیسیرین چند است و اگر یکی بهم می‌گفت پنجاه هزار تومان به قیمتش شک نمی‌کردم. می‌خواهم بیشتر روی وضعیت غم‌انگیز دایی‌ام تاکید کنم. لگد محکمی از شغالها خورده بود و تنها کسی که برای اتحاد در دسترسش بود، یک اختلالِ تکاملی در عرصه‌ی کاسبی محسوب می‌شد. ولی دایی و زن‌دایی به تبع او، ناامید نبودند. تلاش می‌کردند به من عمق فاجعه را حالی کنند.
زندایی گفت این بطری گلیسیرین را ماه پیش خریده «بگو چند؟» من گفتم «چهار هزار تومان؟» که کاش نمی‌گفتم. یکدفعه داییِ‌ام پتوی بیماری (پتوی بیماری نوعی پتوی معمولی است که بیمارها، عمل‌کرده‌ها، نقاهت‌گذرندگان روی خودشان می‌اندازند و اگرچه گرمشان می‌شود اما به نحوی آن را مثلِ تاجِ سنگین و معذب سلطنت تحمل می‌کنند)، باری دایی پتوی بیماری را پرت کرد و نیم خیز شد : «نخیر، هزار و پونصد تومن»
زنداییم یک دفعه هول شد که نکند بخیه‌هایی دایی‌ام پاره شود و دوید طرفش. بعد هم اخمِ ظاهرا مجبت‌آمیز اما آغشته به تحقیری به من کرد. من آمدم ماجرا را رفع و رجوع کنم و گفتم «اوه. ای بابا. یعنی الان سه برابر شده؟» که واقعا نباید همچین حرفی می‌زدم. دایی و زندایی و حتی خشایار (چهارده ساله) گفتند «نه» زندایی گفت «نشده مگه میشه یک ماهه سه برابر بشه فلان خان» و دیگر شک نداشتم که این خان شکلی از فحش است. به نظرم بیش از آنچه آن موقع تصور می‌کردم در موقعیت بدی بودم. گفتم الان هر کلمه‌ای می‌تواند جمع را منفجر کند و بهتر است سکوت کنم. تقصیر خودم بود و باید تاوانش را با سکوت می‌دادم. اما ظاهرا سکوت بدترین کاری بود که می‌شد کرد. دایی و زندایی و خشایار (که از متهم به همدست دادستان تبدیل شده بود) به من زل زده بودند تا گندی را که زده بودم رفع و رجوع کنم. هر ثانیه‌ای که چیزی نمی‌گفتم بتظر می‌رسید خشم‌شان بیشتر می‌شود. گفتم «عجب آدم‌های بی‌انصافی هستند» زندایی به غریزه بلند شد ایستاد کنار دایی، من فکر کردم جمله‌ی مناسب را گفتم‌ام بالاخره تا اینکه دیدم دایی دارد تلاش می‌کند از روی مبل بلند شود و زنداییم دارد قربان صدقه‌اش می‌رود آرام‌اش می‌کند. «بی‌انصاف نیستند بی‌شرف‌اند» این را خشایار گفت. وارثِ تاج و تخت دایی، آن بچه‌ای که همه‌ی امیدها به او بود و من فکر می‌کردم باید مقداری حضور آنلاینش کنترل شود. فضا طوری بود که انتظار داشتم پایین جمله‌اش هشتگ «نه به وقاحت» شکوفه بزند. دایی‌ام گفت «شرافت ندارند عوضش تا دلت بخواهد وقاحت دارند» زندایی‌ام گفت «وقاحت و بی‌شرفی» و زمان نگرفتم اما شاید حدود پنج دقیقه شین شرافت و قاف وقاحت در فضا بود تا آرام شدند. در اینجا بی‌توجه به حضور من جمع داشت درباره‌ی شیوه‌ی عکس‌العمل به فروشنده‌ی گلیسیرین مشورت می‌کرد. خشایار اما از آنجایی که متوجه شده بود خودش باید نتیجه‌ی مشورت را عملی کند نگران به نظر می‌رسید. دایی نظرش این بود که شیشه‌ی گلیسیرین باید پرت شود توی صورت طرف. زندایی هم مخالف پرتاب نبود ولی مشخصا روی «صورت» بحث داشت. خشایار گلیسیرین را برداشت و گفت «می‌گذارم رو میزش میام» من و دایی و زندایی با هم گفتیم «نه» من گفتم «اون یارو از خداشه هم پنج تومان گرفته هم گلیسیرینو می‌فروشه به یکی دیگه.» خشایار گفت «درشو باز می‌کنم نتونه بفروشه». خیلی خونسرد و سرد و گرم‌چشیده به داییم گفتم «اینها وقیح‌تر از این حرفان به یک بدبخت ناشی می‌فروشه. باید پولشو پس بگیرید ازش.» زنداییم گفت «مسئله پنج تومن ده تومن نیست ولی فلان خان (خانش دیگر محبت‌آمیز بود) راست می‌گه، مسئله چیزه.» داییم گفت «شرافت» خشایار گفت بگذار زنگ بزنم به محسن (پسر بزرگ داییم) بیاد با هم بریم. زندایی گفت «می‌خوای اون بدبختو از اونور شهر بکشی اینجا خودت عرضه نداری مامان جان؟» بعد همه منتظر بودند من بگویم با خشایار می‌روم اما من چیزی نگفتم طبعا. رو به دایی گفتم «انشالله بهتر می‌شید کاری چیزی اگر بود...» واین از آن جمله‌ها است که آدم در شرایط عادی هم به پایان نمی‌برد. چه برسد وقتی که دارد رسما از مهلکه فرار میکند. به صحنه نگاهی اجمالی انداختم و به عنوان یک بی‌شرفِ بی‌عُرضه اما با خوشحالیِ نسبی آمدم بیرون. آنقدر خوشحال و مسلط بر اوضاع بودم که رو به دایی و زندایی گفتم «سلام برسونید» و رو به خشایار که دهه‌ی هشتادی محسوب می‌شد بطور تخصصی گفتم «مراقبت کن»؛ ملاحظه می‌کنید آنقدرها هم که از دور به نظر می‌رسد سخت نیست این چیزها.    

۱۳۹۵/۸/۱۷

ترکاندنِ دروغ (درباره‌ی گلستانِ فروغ)

اولش بگویم درگیری من با موضوع گلستان (نه طبعا شخص او، شخص او اهمیتی ندارد) یک درگیری شخصی است. وقتی بعنوان یک نوجوان شروع کردم به خواندنِ چیزمیز، خب فروغ فرخزاد، جزء انتخاب‌های طبیعی بود. شعرهایش را خواندم و بعد عطش دانستن درباره‌ی او و مقدار زیادی کتاب که مصداقِ بارز کتاب‌سازی بودند و حتما هنوز هم هستند. یکی دو خاطره، چند تکه از نامه، چند مصاحبه با خود فروع و چند قطعه سوگنامه. اما چیزِ ثابت تمام این کتاب‌ها برای منِ سیزده چهارده‌ساله یک نام تکرارشونده بود. ابراهیم گلستان که بعدها شناختمش البته و بعنوان یک داستان‌نویس، تهیه کننده و فیلمساز حتی می‌شود گفت به او علاقمند شدم. اما ردِ ابراهیم گلستان در هرچه که درباره‌ی فروغ می‌گفتند آنقدر پررنگ بود که برای یک نوجوانِ دور از مجامعِ ادبی هم شکی باقی نمی‌گذاشت که نقشِ گلستان چیزی بیشتر از یک دوست یا همکار در زندگیِ او بوده است. بنابراین لازم نبود که نامه‌ی فروغ به شاهی حدود بیست سال بعد منتشر شود که کسی بداند رابطه‌ی آن دو بیش از یک دوستیِ معمولی بوده است.(حالا البته بگذریم از استثنائاتی مثل میم آزاد که از بغضِ گلستان می‌خواهد اینکه با فروغ رابطه داشته را هم بعنوان یک امتیاز از او سلب کند).
اما جز داستان عاشقانه، تاثیر گلستان بر فروغ چه بوده است؟ بگذارید ببینیم آقایون ادبا چه می‌گویند*:
اخوان ثالث: «اصلا خود معاشرت با گلستان تحولی در زندگی فروغ بوجود آورد.گلستان اولین کاری که کرد درمورد فروغ این بود که تمام معاشرت‌های قبلی‌اش را قطع کرد....مثل آن جرقه‌ای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش، البته نه خیلی عارفانه، خیلی فلان»
م آزاد: «روح زنانه فروغ فرخزاد باعث میشد که اغلب تحت تاثیر اشخاص قرار می‌گرفت او گرایشی به روشنفکران لوکس داشت که دنیای زنانه‌ای دارند....اگر فرخ‌زاد تحت تاثیر گلستان قرار گرفت، از همین است که گلستان نیز روشنفکر لوکس و زنانه‌ای است، تاثیر ذهن تحلیل‌گر کاذب گلستان آشکارا در فرخ‌زاد حس می‌شد.»

نقل از پرویز لوشانی: «از چوبک می‌پرسم:انگیزه‌ی این جهش اخیرش را جه می‌داند؟ چطور شد فروغ بقول خودش «تولدی دیگر» یافت؟
چوبک یک لحظه فکر می‌کند و می‌گوید:
من تصور می‌کنم مقدار زیادی‌اش مربوط به تاثیر ابراهیم گلستان باشد.
گلستان تا چه حد خودش این تاثیر را قبول دارد؟
هیچ، او حتی از طرح این مسئله هم نفرت دارد . گلستان می‌گوید اگر من چنان معجزه‌گری هستم که می‌توانم از زغال الماس بسازم پس چرا درباره‌ی خودم غافل مانده‌ام؟»

به نظر می‌رسد گلستان این حرف‌ها را قبول ندارد و ظاهرا دم گوش چوبک این چیزها را رد می‌کند. اما در فضای عمومی خیر. چرا سکوت می‌کند؟ شاید چون بهتر است آدم درباره‌ی مزخرفاتی که ملت می‌گویند سکوت کند. اما شما این را مقایسه کنید با نامه‌ی بلندبالا به مجله‌ی فیلم در واکنش به تقوایی. تقوایی مدعی می‌شود چیزهای زیادی از گلستان آموخته. گلستان برمی‌آشوبد و نامه‌ای مفصل و مستدل می‌نویسد و می‌گوید اصلا تقوایی را به سختی میشناخته و تقوایی هم انقدر دیر و بد (و تلویحا ناهوشیار) می‌آمده که نمی‌توانسته از او چیزی یاد گرفته باشد «هرچند امروز از آن با سخاوت سرشار، فزونتتر از خورند اندک چیزی که بوده است یاد می‌کند که این یا از محبت جنوبیش است یا از تخیل آزادوار، بی‌مهار، اختیار رها کرده ...»(مجله فیلم،235)
گلستان اسم این کار را می‌گذارد تراکندن دروغ. با این دروغ‌ترکانی‌ها سالهای بعد بیشتر آشنا می‌شویم. اما در مورد فروغ چه؟ سکوتِ محض. بنظر می‌رسد وقتی چیزی با این طنین و قدرت تکرار می‌شود سکوت (چه بخواهیم چه نه) چیزی جز تایید نیست. گلستان می‌گذارد به او در رابطه با فروغ نقش مرشد و راهنما و خالق بدهند، دروغ را نمی‌ترکاند. تنها دروغی که مسئولیت ترکاندن مستقیمش با او است. بقیه‌ی وقایع شاهدانِ دیگری دارد. اما این یکی را فقط او می‌تواند بترکاند. انگشتش را هم به این یکی دروغ نمی‌زند و می‌گذارد خودِ ذهنیت مردسالار ادبا به جایش سخن بگویند. آنها هم وقتی حرف می‌زنند از این چیزها می‌گویند:
««تولدی دیگر» از زمان آشنایی فروغ با ابراهیم گلستان ساخته شده و با همهٔ تغییراتی که می‌شه در کار هنری اشخاص حدس زد، ولی این اصلا بیرون از اندازهٔ تغییره و اصلا یه مرتبه یه چیز دیگه شده. فروغ سواد و معلوماتی که نداشت. به‌نظر من، تولدی دیگر بی‌شک تحت تأثیر گلستان ساخته شده. . . .
ـ بعضی‌ها که اصلا می‌گن: ابراهیم گلستان این شعرها را گفته؟!! امکانش هست؟!!
[ابتهاج]: ـ چه کسی می‌تونه همچین ادعایی بکنه و کی‌می‌تونه رد بکنه؟! در هر صورت با دخالت گلستان بود. اما چقدر دخالت داشت؟ . . . بی‌شک وجود خود فروغ عامل اصلی بود ولی گلستان، زیر و رو کرده فروغ رو؛ یعنی از یک شاعر درجهٔ هشتم، درجه صدم... نقش گلستان، بیشتر از نقش یه معلم و مربی باید باشه»**
این مسئله، خصوصی نیست و ربطی به رابطه‌ی عاشقانه‌ی آنها ندارد. چند مدل مطرح شده که یا یکی از آنها درست است یا هیچ‌کدام درست نیست یا ترکیبی از چند مورد است. یکی مثلا اینکه فروغ بیسواد بوده و گلستان برایش شعر می‌گفته. دیگر اینکه یک کیفیتِ شمس‌واری داشته در مواجهه با فروغ، یکی اینکه از رفقای بد دورش کرده، یکی اینکه بهش یاد داده به چیزها چطور نگاه کند. یکی اینکه به او کار داده و این برای یک آدم آس و پاس که در کار شعر است تعیین کننده می‌تواند باشد (که البته به خیلی‌های دیگر هم کار داده بود) و یکی اینکه نقشی شبیه ازرا پاوند برای الیوت ایفا کرده یا اصلا صرفا منبع الهامِ عاشقانه‌هایش بوده و الخ.
 از میان اینها مدل‌هایی که عاملیت اصلی را به خود آن مرحوم بدهند کمتر مطرح می‌شوند. فروغ نوجوان و بی‌تجربه بوده که شعرهای ابتدایی‌اش را می‌گفته و در تولدی دیگر حدودا سی ساله بوده است. ظاهرا تاثیر خواندن و تجربه کردن و فاصله‌ی یک نوجوان بی‌تجربه با یک انسان سی ساله در مورد فروغ مطرح نیست. (شما نوشته‌های هفده سالگی خودتان را با سی سالگی‌تان مقایسه کنید کافی است) مثلا انگار فاصله‌ی هدایتی که داستان «شرح حال یک الاغ در حال مرگ» را می‌نوشت با هدایتِ بوف کور مربوط به عمیق‌تر شدن نگاهِ خود او است، اما این فاصله در یکی مثل فروغ فقط با ورود کسی مثل گلستان قابل توجیه است. مثلا نقش طوسی حائری که زبانی غیر از فارسی می‌دانست در غنی‌تر شدن تجربه‌ی متنی شاملو یک نقش فرعی بوده، سیمین که ادبیات را دست‌کم روشمندتر از جلال می‌شناخت که چیزی نبوده حالا مهم نیست، فرزانه طاهری که گلشیری را با بخشی ترجمه نشده از ادبیات جهان آشنا می‌کرد خب زنش بوده، اما گلستان ظاهرا همان تبدیل کننده‌ی زغال به الماس است.
سکوت گلستان در همان یک جایی که نمی‌بایست سکوت می‌کرد همدستیِ یک آدم باهوش است با ادبای احمق‌ در سلب عاملیت از کسی که هر نظری درباره‌اش داشته باشیم نمی‌توانیم انکار کنیم که شور آموختن داشته و بیش از اغلب معاصران ادیبش نسبت به جهان کنجکاو بوده است. به همین دلیل من معتقدم این سکوت بیش از آنکه از سر بزرگواری باشد، از سر تایید مزخرفاتی است که گلستان خدا می‌داند (من هم می‌دانم البته) چرا علاقه‌ی جدی به ترکاندنشان نداشته است.

* نقل از «جاودانه زیستن در اوج ماندن»
** اینجا

۱۳۹۵/۸/۸

پاداش نااُمیدان

اینکه ادبیات و فیلم و بطور کلی هنرهای دراماتیک تسکینم نمی‌دهد، شاید دلیلش افزایش سن و سال باشد. ادبیات با جهان‌های ممکن سروکار دارد، چیزی از ضرورت جهان کم می‌کند و به تو می‌گوید جورهای دیگری هم هست. از این نظر شبیه مخدر است (احتمالا). اما برای هر کس زمانی می‌رسد که به آن واقع‌بینی ناخوشایند دچار می‌شود که در هر لحظه، بداند در جهانِ ضروری حاضر است. انعطافش برای خروج کم می‌شود. این خیلی از راه‌ها را بر وجدِ زیبایی‌شناختی از طریق کشف آزادی در جهانِ دیگر می‌بندد؛ جهانِ ممکنی که موقتا به آن داخل می‌شویم و از کشفِ آزادی و حضورمان در آن به وجد می‌آییم. (بله، تعبیر از سارتر است)
اما راه‌های دیگری هم برای تجربه‌ی زیبایی‌شناختی هست. یعنی صرفا مکانیسمِ خروج نیست که به تجربه‌ی آن لحظه‌ی زیباشناختی منجر می‌شود. شکل‌هایی از این تجربه وجود دارد که در آن فرد، خارج نمی‌شود؛ با شخصیت‌هایی غیر از خودش همذات پنداری نمی‌کند؛ رویای جهان دیگری را نمی‌بیند، بلکه لحظاتش در همان جایی که حضور دارد ساکن و غنی می‌شود.
موسیقی اغلب اینطور کار می‌کند، و شعر و دیدنِ زیباییِ طبیعت. دیدنِ آتش، دیدنِ آب و تماشای آسمان. بطور کلی عادت‌های پیرمردی (و اگر شما مؤنث هستید پیرزنی)، آنطور که پیرها می‌نشینند کنار آب و زل می‌زنند به آتش، بدونِ اینکه در رویای آینده و امکانات تازه باشند. بدونِ یاری‌گریِ همذات‌پنداری با قهرمان و فرورفتن دررویا. 
در اینجا دو روایت وجود دارد: طبق اولی، رسیدن (یا عقبگرد) به این مرحله (چون از جهاتی شبیه کودکی است) ، شور و وجد را در نگاه به زیبایی (و بطور خاص هنر) کم می‌کند و از شدت تجربه می‌کاهد. به همین دلیل مخاطبِ آن‌طور از زیبایی که به رویای بالقوه ممکن‌شونده احتیاج دارد، امیدواران‌اند. اما طبق رویت دوم، تنها در صورت از دست دادن امید است که درک زیبایی می‌تواند در تمامیت خودش، و بدون اغراضِ مبتنی بر رویایِ تغییر، اتفاق بیفتد. طبق این روایت اصولا زیبایی پاداش کوچک و اغلب بطورکامل واصل نشونده‌ای برای ناامیدان است. امیدواران در درام، جهان‌های دیگر و تخیلِ زندگیِ دیگری تسکین و شادی پیدا می‌کنند و ناامیدها ساعت‌ها زل می‌زنند به قوطی خالی نوشابه که با یک تکه پلاستیک به سنگی در جوی کثیف خیابان چسبیده و با حرکت آب مدام  به سنگ می‌خورد و صدا می‌دهد. به زیبایی در شکل خالص خود نگاه می‌کنند بدون اینکه پاداشی را جز تجربه‌ی خود آن لحظه متصور باشند. 

۱۳۹۵/۷/۲۳

تحلیل موقعیت میانسالی از طریق بررسی موردیِ رانندگیِ وانت پیکان و تطبیق آن با پختن شله زرد*

عصر عاشورا است و من و دوست دخترم (واقعا این اصطلاح جالب نیست برای سن و سال ما لیکن بهرحال) نشسته‌ایم آنطور که یکی می‌نشیند روی مبل و یکی روی زمین. دارد درباره‌ی یک چیزی (مثلا پدیدارشناسی) حرف می‌زند، حرف‌های کلی، حرف‌هایی که قرار نیست هیچ‌وقت به نتیجه برسد و هر دو هم می‌دانیم. حواس من جای دیگری‌است، حواس او هم خیلی جمع نیست چون به خودم می‌آیم می‌بینم دارد درباره‌ی مدل ماشینی که مدت‌ها است قرار است بخریم و ممکن است هیچوقت هم نخریم حرف می‌زند. لحظاتی از شبانه‌روز است که وقت ابدی به نظر می‌رسد. (درباره‌ی این لحظات اگر بخواهم توضیح بدهم سخت می‌شود، خودتان به تجربه‌ی شخصی‌تان رجوع کنید از زمان‌هایی که حس می‌کنید برای هر کاری وقت به اندازه‌ی کافی هست و اگر همان لحظه شروع شود امکان ندارد که تا وقت خواب، به پایان نرسد). بعد من به خودم می‌آیم می‌بینم دارم درباره‌ی دونالدترامپ و نقش مخرب رسانه‌ها در تهی کردن مفاهیم از طریق اصرار بر صحتِ گفتارِسیاسی صحبت می‌کنم. در همین حین دونفری تصمیم می‌گیریم شله زرد درست کنیم. یک دستورالعمل هم داریم که تاکید می‌کند احتیاجی به خیس کردن برنج نیست. درست کردن شله‌زرد همان ابتدا بنظرم کار آسانی بنظر می‌رسد و این را هم اعلام می‌کنم اما او برایم توضیح می‌دهد که سختی درست کردن شله‌زرد وقتی است که مقدارش زیاد باشد.
شله‌زرد خیلی زودتر از آنکه فکرش را می‌کردیم آماده می‌شود. یکی چند قاشق می‌خوریم و یک احساس رضایتی هم داریم بنظرم. (مطمئن نیستم). بعد یکی از فیلم‌های وودی آلن را می‌بینیم که من وسط‌ش بلند می‌شوم و یک ساعتی قدم می‌زنم و با تلفن صحبت می‌کنم و بر می‌گردم و می‌بینم چیزی را از دست نداده‌ام (فیلم درباره‌ی روابط بسیار ساده‌ی عاطفی و جنسی است که عموما عادت دارند خیلی پیچیده جلوه‌اش بدهند و وودی آلن و مشاورهای  مربوطه  از طریق پیچیده جلوه‌دادن‌شان ارتزاق کرده و خواهند کرد). از روی لب‌تاب چک می‌کنم ببینم چقدر از فیلم مانده و ارزش‌اش را دارد چند دقیقه بنشینم تا آخرش را ببینم که معلوم می‌شود زیاد مانده و به همین دلیل بلند می‌شوم دوباره الکی راه می‌روم. فکر می‌کنم آیا زمان مناسبی برای سکس است و به این نتیجه می‌رسم نه، زمان مناسبی نیست. هوا هم دیگر کامل تاریک شده و آن ابدیت بعد از ظهر جایش را داده به یکی دو ساعت فاصله تا خواب که باید صرف مسواک زدن (و سیگار قبل و بعدش برای من) (و کرم و لوسیون زدن برای او) بشود. بعد دراز می‌کشیم و یک کمی از آدمهای محل کار او و محل کار من (اگر بشود اسمش را کار گذاشت) صحبت می‌کنیم و به این نتیجه می‌رسیم اوضاع نه آنقدرها بد است و نه آنقدرها خوب (که خب قبل از صحبت هم می‌دانستیم). او می‌خوابد و من بلند می‌شوم مناسک نیم ساعت چرخ زدن در اینترنت قبل از خوابم را انجام بدهم.**
چند روز پیش ویدئویی منتشر شد از یک وانت پیکان که در یک کوچه دیوانه‌وار می‌آید و خودش را می‌زند به ماشین‌های مختلف تا به زعم خودش فرار کند. آخرش هم بالاخره بعد از مالیدن به ماشینهای مختلف با یک پژو شاخ‌به شاخ می‌کند و ملت خشمگین می‌رسند بالای سرش و متوقفش می‌کنند. در توییتر نوشتم این موقعیت میانسالی است. استعاره‌ای از وضعیت خود من و بقیه‌ی کسانی که یک جا بالاخره با پژو شاخ‌به شاخ می‌کنند و یکی هم شیشه‌شان را می‌شکند و قبلش تصادف‌های جزئی اما موثر کرده‌اند و یک مختصر آتشی هم گرفته‌اند و در نتیجه همه‌ی اینها بالاخره و ناگزیر متوقف می‌شوند. البته در حقیقت یک مقداری خودم را لوس کرده بودم. داستان اینطور نیست. استعاره صحیح است اما لحن درست نیست. لحن طوری است که گویی دست تقدیر آدم را به اینجا می‌رساند و آدم ناراضی است در حالیکه در تحلیلِِ دیگر، اتومبیل با انتخاب آن کوچه یک‌طرفه و پر از ماشین واقعا قصد فرار ندارد. برای فرار باید از مسیر دیگری برود. او آنجا است چون خودش دوست دارد گیر بیفتد. چون حوصله فرار ندارد اما پارک کردن مودبانه‌ی ماشین و تسلیم شدن هم غرورش را جریحه دار می‌کند. استعاره‌ی وانت؟ بله. اما این طوری که الان  گفتم‌ش به صداقت نزدیک‌تر است.  

* درستش این است که آدم شوخی را توضیح ندهد. لیکن چون اصراری بر شیوه‌ی درست ندارم توضیح می‌دهم که عنوان پست شوخی با فرم عنوان پایان‌نامه‌ها است.
** این نوشته لزوما مطابق با واقعیت و روزمره‌نویسی به معنای متداولش نیست، داستان هم نیست، صرفا حال و هوایی را از روزمره برای شرح یک استعاره جعل کرده‌ام.

۱۳۹۵/۶/۱۵

چیزی که در جستجویش بودم تسکین بود ماندانا*

این رفیق ما یک اتاق در زیرزمین خانه‌شان داشت و یک رسیور و یک پیک‌نیک برای کشیدن تریاک و البته یک تلویزیون که در چهار دسته‌ی مورد علاقه‌اش همیشه در حال پخش برنامه بود:
1. پورن
2. ضیاآتابای
3. آگهی‌های بازرگانی چند کانالِ ترکیه‌ای
4. حمید شب‌خیز
این چهارمی را البته باید غافلگیرش می‌کردی تا متوجه می‌شدی تماشا می‌کند. خودش انکار می‌کرد.  با پورن اما مشکلی نداشت و ساعتِ پخش برنامه‌ها را می‌شناخت و فرقی نداشت تنها باشد یا نه، برنامه‌ی مورد نظرش را از دست نمی‌داد. 

 یکسری عقاید سیاسی داشت. ضد رژیم بود. اما به نحوی کاملا انتزاعی ضد رژیم بود. مثلا غیر از رهبر و رییس جمهور وقت و احیانا علی‌اکبر ولایتی کسی را در رژیم نمی‌شناخت. رفته بود کارت بسیج هم گرفته بود چون فکر می‌کرد ممکن است جایی کارش را راه بیندازد (که خب در مورد او راه نمی‌انداخت و نینداخته بود). می‌دانست اینها باید بروند و رفتنی‌اند. می‌دانست یکسری آدم هستند که این رفتن را به تعویق می‌اندازند. با بی‌توجهی به مبارزه و از آن بدتر، پرت کردنِ حواسِ مردم از مبارزه. وقتی راجع به اینها(این لاشخورها) حرف می‌زد بارقه‌هایی از خشم هم هویدا می‌شد در صورت‌اش (به قول معروف). اما اگر می‌پرسیدی منظورت دقیقا چه کسانی هستند یک اسم بیشتر به دهانش نمی‌آمد (و به ذهنش هم نمی‌رسید طبعا): «حمید شب‌خیز».
. حمید شب‌خیز که با مشغول کردن مردم به آهنگ‌های درخواستی و جنگِ آبی و قرمز (در برنامه‌ای که دو فرد بنام‌های رندی و کورش اجرا می‌کردند) آب به آسیاب اینها می‌ریخت. از طرفی از مردم تحت عنوان تله‌تان پول تلکه می‌کرد و سبد هزینه‌ی اهدای پول به تلویزونِ خانوارِ ایرانی را که می‌توانست یک‌سره خرج تلویزیون ایران(آتابای) شود، دچار خُردگی می‌کرد، از طرف دیگر خشمی را که از نبودِ آزادی‌های اجتماعی میتوانست لبریز شود و به خروش مردمی بینجامد تسکین می‌داد. آدم‌های جان به لب رسیده از ندیدن شهره و لیلافروهر در تلویزیون، می‌زدند کانال شب‌خیز و حالشان بهتر می‌شد و در نتیجه چه؟ انقلاب به تاخیر می‌افتاد. 
شب‌خیز رذائلِ دیگری هم داشت. مثلا چشم‌چران بود و این می‌توانستِ فرمِ تلویزیونِ ماهواره‌ایِ  بیست و چهارساعته‌ی ایرانی را به چیزی تبدیل کند که از دیدگاه این رفیق ما، بر ضد آن طراحی شده بود: دختربازی. 
با ادبیاتِ امروزی، بدنِ پسرِ تحریک شده در جستجوی سوژه‌ی دختر بازی می‌توانست به سوژه‌ی جمعیِِ سیاسی تبدیل شود، اما در عوض می‌نشست پای آهنگ‌های درخواستی با الهام جون و به سوژه‌ی جمعیِ هیچ چیز تبدیل نمی‌شد. 
گاهی که ته دلش گرم و روشن بود (اغلب به کمک مشتقات مرفین) با نوعی شفقت و احترام از مصائب آتابای برای راه‌اندازی تلویزون ایران می‌گفت. اینکه خانه‌اش را فروخته، زنش آواره شده، مریض و درهم‌شکسته شده و توانسته تلویزیون را راه بیندازد و بعد ناگهان خشم زبانه می‌کشید: « آنوقت این بچه ک..نی-شب‌خیز- آمده تلویزیون راه انداخته و اسمش را هم گذاشته ایران»

عقایدش در مورد سکس و رابطه‌ی جنسی و عاطفی هم همینقدر انتزاعی بود. همانطور که سیاست را از تلویزیون آتابای آموخته بود رابطه‌ی جنسی را هم از فیلم‌های پورن می‌شناخت. فی‌المثل معتقد بود زنان وقتی می‌گویند نه، منظورشان بله است. معتقد بود تنها مانعِ دستیابی به سکسِ مجانی با هر زنی که در خیابان می‌دید، یک چیز بود و بس: «نداشتنِ سرزبان»، در واقع معتقد بود نوعی چرب‌زبانیِ جادویی وجود دارد که می‌تواند لباس‌های هر زنی را از تنش بکند و در انتها معتقد بود اگرچه خودش نسبت به قدیم خیلی بهتر شده و بقولی، سرزبان‌دارتر شده، اما هنوز تا رسیدن به مرحله‌ای که بتواند قدرت‌های این سوپرپاورِ جدید را تحت کنترل خودش در بیاورد راه دارد. در آن مرحله، یک‌جور اسپایدرمنِ در حال تمرینِ افکندنِ تارهایش بود که داشت از طریقِ پراندنِ «چطوری جیگر» به زنان کوچه و خیابان خودش را ارتقا می‌داد. 

 یکسری کانالِ ترکیه‌ای بود (اسم از من نخواهید الان، بعدا هم همینطور) که بیست و چهارساعته آگهی نشان می‌دادند و گاهی یک یا دو ساعت هم سریالی چیزی پخش می‌کردند. طبعا او سریال‌ها را نمی‌دید و در مواقعی که توانِ سیاست و رمقِ پورن نداشت، آگهی تماشا می‌کرد. از نظرش در این آگهی‌ها شکلی از زندگی در جریان بود. زندگیِ آنها که بلد بودند چطور لباس بپوشند و دلبری کنند و آدامس بجوند و بله، رسیدیم به جای خوبش: مشروب بخورند. 
معتقد بود (شاید حتی به درستی؛ کسی نمی‌داند؛ تحقیق نشده یا من خبر ندارم) اگر می‌توانست برود بار و مشروب سفارش دهد گرفتار این کوفتی (اشاره به پیک‌نیک و قل‌قلی) نمی‌شد. یه جوون مگه چی می‌خواد، غیر اینه که بره بار، دو گیلاس مشروب بزنه و با یه خانم خوشگل بره خونه؟ تو خونه هم مامانش بهش غر نزنه؟ یه جوون واقعا چی می‌خواد؟ واقعا برایش سئوال بود. 
این سئوال خونش را به جوش می‌آورد و در جستجوی راه حل، می‌زد کانال آتابای تا رافی خاچیطوریان برایش راهِ حلِ خلاصی از معضل را بگوید: رفتنِ اینها؛ و مانعِ فعلیِ تحققِ این امر چه کسی بود؟ حمید شب‌خیز.

 در گیر و دار هشتاد و هشت من جایی او را دیدم، مدت‌ها بود که از رافی و ضیا خبری نبود یا بود و من دیگر نمی‌دانستم.  خیابان بود و آن اتفاق‌ها که خودتان می‌دانید.  گفت گولشان را نخور اینها همه با هم‌اند و دعوای زرگری است و بعد به باسن دختری که از جلوی‌مان رد می‌شد اشاره کرد و بلند گفت «اوف». هنوز داشت روی مسئله‌ی سر و زبان‌اش کار می‌کرد و خدا می‌داند، شاید حالا که هفت سال دیگر هم گذشته،  وقتش رسیده باشد که تارهایش را به سرِ آسمان‌خراشهای مخ‌زنی پرتاب کند و تاب بخورد میانِ همبسترهای بالقوه‌اش که به دلایل نامعلومی، اصرار داشتند بجای بله، بگویند «نه» 

* ماندانا شخص خاصی نیست. بیشتر دوست داشتم یادی کنم از این اسمِ زیبا که نمی‌دانم چرا از رواج افتاد. 

۱۳۹۵/۵/۱۷

تاریخ شفاهی با حضور روزنامه‌نگار پیشکسوت

- می‌فرمودید.
- عرض می‌کردم، بعد منیرخانمِ شموهی اومد گفت ریخته‌اند تو دفتر دکتر مالون. 
- دکتر مالونِ خواندنی‌ها؟
- بله، دکتر مالونِ خواندنی‌ها که خدا حفظ‌ش کنه، همیشه عشق قلمو و کرباس و بوی رنگ. خط خوشی هم داشت که دیدید حتما.
- بله خوشبختانه شانس‌شو داشتم.
- کجا بودیم؟
- درباره‌ی منیرجانِ شموهی.
- اها بله، منیر خانمِ شموهی آمد خیلی عصبانی.
- چه صدای خوبی هم داشت.
- ارثی بود. برادر بزرگش رفیق ما بود. شما بچه بودی یا بدنیا نیامده بودی اونموقع، تو کافه کارما، بعد از ظهرها میومد گاهی ابوعطا میخوند.
- همون ابوعطای ابوالخیرِ معروف؟
- نه این برادر کوچیکش بود. ابوسعید اون موقع رفته بود شاهرود سرش تو کار خودش بود. می‌شناختدنش البته اهل بخیه، ولی هنوز بقول شماها سلبریتی نشده بود.
- هاهاها
- خب میگفتم، حرف تو حرف اومد یادم رفت. به نظرم داشتم درباره‌ی منیربانویِ شموهی عرض می‌کردم.
- می‌فرمودید.
- منیرخانم  خیلی هم طناز بود، طنز بخصوص خودش را داشت. بعدا با مهندس اخوان ازدواج کرد ولی اونموقع هنوز دخترِِ خونه بود. 
- خونه‌ی مشیرالممالک؟
- بله، همونجا بودند. خونه را که می‌دونید آمیرزاحمد کوشکی ساخته بود. می‌شناسیدش؟
-  نه متاسفانه.
- خیلی مردِ رندِ عجیبی بود. بددهن بود ولی ملاحتِ مخصوص به خودش را هم داشت. یک بار سرزده رفته بود خونه‌ی دکتر کاغذچی.
- دکتر کاغذچیِِ خواندنی‌ها؟
- نه دکتر کاغذچیِ دانستنی‌ها. خواندنی‌ها اونموقع در نمیومد هنوز. 
- خب می‌فرمودید.
- عرض می‌کردم.

۱۳۹۵/۴/۳۰

عمر و عمقِ نگرانی که خیلی نیست البته

عمرِ نگرانیِ نزدیکان (پدر و مادر را استثنا می‌کنیم و دلایلش در این مقال نمی‌گنجد) محدود است (حدسِ من؟ بین سه روز تا سه ماه، عدد تخمینی و دلبخواهی‌است اگر دوست دارید یک شماره‌ی دیگر جایش بگذارید). منظور این است که همین الان گوشی را بر می‌دارید و به معشوقتان-رفیق‌تان می‌گویید احساس می‌کنید دیگر طاقت ندارید و دوست دارید بمیرید. او نگران خواهد شد. به شما وعده خواهد داد که کنارِ شما است. هر کاری بتواند می‌کند و از این حرفهای آرامش‌بخش. حالا این را تبدیل کنید به یک سنتِ روزانه. بسته به میزانِ نزدیکی و احساسی بودن طرف، ساعت شنی شروع به ریزش می‌کند و تا حدود سه روز تا سه ماه  آینده روزی خواهد رسید که او دیگر گوش نخواهد کرد. حتی ممکن است تلفنِ شما را هم جواب ندهد.
علاقمندیِ ما به اینکه جهان اینطور نباشد باعث می‌شود وقتی کسی می‌گوید نگرانِ ما است حرفش را باور کنیم. باعث می‌شود وقتی می‌گوییم نگرانِ کسی هستیم خودمان حرفِ خودمان را باور کنیم. اما خب خبرِ بد این است که جهان اینطور نیست. ما گزارشی از احساساتِ لحظه‌ای مان به طرف مقابل می‌دهیم و همین گزارش را از او دریافت می‌کنیم. این لزوما دروغ نیست اما قطعا اشتباه است. چون هیچکس نمی‌تواند بداند بعدش چه حس خواهد کرد. ما کرخت می‌شویم، خسته می‌شویم و نیازها و احساساتِ خودمان را قوی‌تر از عمیق‌ترین رنجهای دیگری حس خواهیم کرد. یک دندان‌دردِ ساده می‌تواند نگرانی برای از بین رفتنِ قریب‌الوقوع و حتمیِ یک قاره را که خودمان در آن زندگی نمی‌کنیم، به اولویت دوم بفرستد. به همین ترتیب نیاز به رفعِ کسالت و نیاز به خوب بودنِ حال (که برای بقا ضروری است) یک روزی باعث می‌شود آدم دیگر نگرانِ بی‌طاقتی و رنجِ دوست-معشوقِ پشت تلفن نباشد. از آنجا که نمی‌شود این حس بی‌تفاوتی را با دوست داشتن جمع کرد، بنابراین مغز ما انتخاب نهایی را انجام می‌دهد و دوست داشتن را ضعیف و ضعیف تر می‌کند. به این ترتیب آن کسی که محبوب و رنجور است کم کم نامحبوب و رنجور خواهد شد. خیلی غیرمنصفانه است اما خب چه می‌شود کرد. 
حالا یک سئوالِ بنیادی داریم. وقتی به این مسئله پی بردیم با باقیِ زندگی‌مان چه کنیم؟ هیچ. کاری نمی‌شود کرد. یک واقعیتی است که دانستن و ندانستن‌اش روی زندگیِ واقعی تاثیری ندارد. مثل اینکه ما می‌دانیم (قطعا) هیچ‌کدام‌مان (من و شما) هر گز به سیاره‌ی مشتری سفر نخواهیم کرد. دانستن و ندانستن‌اش به چه درد می‌خورد؟ به هیچ درد. حتی برای آن آدم دیوانه یا خیلی خیالبافی که ممکن است بخواهد روزی واقعا برای سفر به مشتری برنامه‌ریزی کند تاثیری ندارد چرا که برای او هم این واقعیت می‌رود در کنارِ واقعیاتِ دیگری که قبلا خودش وقتی تصمیم به این سفر می‌گرفته، نادیده‌شان گرفته است.  

۱۳۹۵/۳/۱۸

فرار از طریقِ جن

گفتگوی‌مان از علائق موسیقیایی و سینمایی و ادبی رفت به سمتِ مسائل ماوراءالطبیعه. به شوخی گفتم یک‌بار مدعی شده‌ام که بلدم جن‌گیری کنم. دونقطه پرانتز هم به نشانه‌ی خنده گذاشتم. گفت به جن اعتقاد دارید؟ پرانتزها را دوتا کردم. گفت ولی من اعتقاد دارم. از این طرف (پشت لپ‌تاپ بودم) یک بوی عجیبی آمد. بوی فلز که می‌رود در دهان آدم، تهِ گلو میچسبد و تمام امیال را سرکوب می‌کند. گفتم «جدی؟» و خُب بله، جدی بود.
گفت خودش آدمِ بی‌اعتقادی بوده و همیشه می‌خندیده به این چیزها. می‌دانستم انتهای این مکالمه به کجا خواهد رسید. از گُلدکوئست  گرفته تا فال قهوه و آدم‌فضایی‌ها همیشه اینطور شروع می‌کنند حرف‌شان را وقتی می‌خواهند آدم را به آیینِ عجیب‌شان دعوت کنند. نوعی درخششِ دیوانگی (به معنایِ غم‌انگیزش) در این شکل شروعِ مکالمه هست که من را می‌ترساند. یک‌دفعه کسی که تا حالا فکر می‌کردی آشنا است شروع می‌کند به تغییر چهره دادن. مثل تغییر چهره‌هایی که در فیلمهای ترسناک می‌بینیم. اول یکی دوتا چروک کنار چشمها و لب‌ها می‌افتد و بعد زیاد می‌شود. پوست چین می‌خورد، استخوانهای صورت تغییر حالت می‌دهند و هیولایی از پشت پوسته‌ی  صورت ظاهر می‌شود و صدایی بین سرفه و خنده و جیغ از دهانش می‌آید بیرون.
گفتم «عجب» و گذاشتم خودش بقیه‌اش را بگوید. حرف‌هایی که می‌توانستم بگویم تمام شده بود. حالا صرفا باید صبر می‌کردم هیولا ظاهر شود تا از دستش فرار کنم یا مثلا با آن بجنگم.
گفت تمامِ چیزهایی که درباره‌ی جن می‌گویند دروغ است. جن شکلی از انرژی متراکم است که حیات اساسا بر پایه‌ی آن ممکن شده.
«چطور؟»
شما فکر می‌کنید این معجزاتی که در تاریخ به پیامبران نسبت می‌دهند از کجا می‌آید؟
 «از کجا؟»
 مستقیم یا غیر مستقیم مربوط به جن‌ها می‌شود. یا پیامبرِ موردِ بحث، جن را به تسخیر در آورده یا اساسا خودش جن بوده است. گفتم خیلی پیچیده می‌شود. «چرا پیچیده؟» گفتم تبیین‌اش نه تنها پدیده‌ها را ساده‌تر توضیح نمی‌دهد بلکه باعث می‌شود ما مجبور شویم با شواهد ناچیزی که در دست داریم، پیامبران را به خودِ جن و تسخیرکننده‌ی جن تقسیم کنیم. چه کاری‌است این کار.
گفت حالا به اینجور چیزها کار ندارد. ولی جن واقعیتی غیرقابل انکار است. گفت خودش جوم می‌نشیند و می‌تواند اشیاءِ گم‌شده را با راهنمایی جن پیدا کند.
«جوم نشستن چیست؟»
جوم نشستن نوعی مراقبه است که به واسطه‌ی یک شخصِ مستعد امکان گفتگو با جن‌ها فراهم می‌شود.
 «خود شما جوم می‌نشینید؟» و پاسخ‌اش مثبت بود.

بوی فلز از دهانم فراتر رفته و در تمام اتاق پخش شده بود. فکر کردم بامزه می‌شد اگر این بو که به طرز عجیبی منتشرشده در اتاق، بخشی از عملیاتِ تسخیر باشد و مثلا من وقتی در کمد را باز می‌کنم که پیراهنم را بر دارم دو چشمِ سرخ را پشتِ لباسها تشخیص بدهم و کم کم هیکلِ جن واضح شود در نگاهم و بیاید بیرون و تمام باورهایم فرو بریزد. دیدم چقدر احتیاج دارم به چنین حادثه‌ای. چقدر آرامش‌بخش است که در این سن و سال بفهمم جهان طور دیگری کار می‌کند و چیزهای دیگری هم هست. دیدنِ جن می‌تواند باعث شود که دست از نگرانی بردارم و بروم در آیینی تازه که موانع و پاداش‌های تازه دارد و جنگ‌هایِ آن آیینِ تازه را بجنگم. مثلا بجای اینکه نگرانِ فلان فرم پر نکرده و فلان مقاله‌ی چاپ نکرده باشم، نگرانِ این باشم که جن پای‌اش را از گلیم‌اش درازتر نکند. سعی کنم خودم را در مقابلش محافظت کنم. دیدنِ جن می‌توانست همان معجزه‌ای باشد که سالها منتظرش بوده‌‌ام.
 .او در تمام مدت داشت برایم از آیینِ جن‌گیری می‌گفت. 
به عکسش نگاه کردم و یک آن انگار از تصویرش ردِ رنجی را که کشیده بود گرفتم. چطور از ابتدا نفهمیده بودم؟ حرف‌های او اصلا درباره‌ی جن نبود. وقتی از جن حرف می‌زد داشت درباره‌ی میل‌اش به گریز از جهانِ نامطلوب‌اش حرف می‌زد. برتریِ اخلاقی‌ای که نسبت به او حس می‌کردم زایل شد. فرقی نداشتیم. جفت‌مان می‌خواستیم از این جهان فرار کنیم، او صرفا موفق‌تر بود.

۱۳۹۵/۲/۸

تواب و پُل‌ساز (قسمت سوم و آخر)

ترس و گفتگو

در یکی از نمازجمعه‌های بعد از انتخابات هفتاد و شش، آیت‌الله جنتی خطاب به مستمعین گفته بود نگران نباشید، حسن بیاید و حسین بیاید آقا هست. (نقل به مضمون)؛ این حرف تا مدت‌ها به نظر من پیام‌ِ اشتباهی بود که در زمان نامناسب ارسال شده بود. چطور می‌شود که انتخاباتی آن‌همه پرشور و پر از امید را با این پیامِ محافظه‌کارانه خراب کنیم؟ اما مشکل این بود که من از جایگاه فردِ برنده این پیام را می‌خواندم و پیامِ عدمِ تغییرش آزارم می‌داد. درواقع این پیام، برای ما پیامِ ضدِ امید بود. اما می‌توان این را از زاویه‌ی دیگری هم دیدید. این پیام نه به امیدواران که به ترسیده‌ها ارسال شده بود. از این منظر این پیام برای بخشی از جامعه نقطه‌ی ارجاعی را که با موجِ بنیان‌فکنِ پیروزیِ خاتمی نابود شده بود، احیا می‌کرد و آن بخش از جامعه را در گفتگو با حکومت نگاه می‌داشت و به آنها می‌گفت نترسید چون همه چیز را نباخته‌اید. به نظر من این می‌تواند تفاوتِ رفتارِ هواداران جنبش سبز را با کسانی که امروز آنها را اصولگرا می‌خوانیم توضیح بدهد. آنها بعد از هفتاد و شش و هفتاد و هشت و نود و دو و برجامِ نود و چهار، به اعتراض خیابانی نیامدند چون همچنان نقطه‌ی ارجاعی برای باقی ماندن در گفتگو با حکومت داشتند: شخصِ رهبر.
 از همین موضع می‌خواهم یک پرسش را طرح کنم و به آن پاسخ بدهم. اما قبل از پاسخ‌دهی تاکید می‌کنم که من در پاسخ، این فرض را که بخشی از مردم (در هر طرف) احمق و مزدور و رانت‌خور و غربزده‌ و ساندیس‌خورند، کنار می‌گذارم. این حرف‌ها پاسخ نیست بلکه روشی است برای شانه‌خالی کردن از پاسخ‌دهی (مثل آن کسی که مردمِ تهران را به دلیل سبکِ زندگیِ غربی از دست رفته می‌بیند). این فرض با آنچه من از سیاست می‌فهمم منافات دارد.  فرضی که اگر آن را بپذیریم، کنشِ سیاسی را به سمتِ تروریسم هول داده‌ایم. تروریسم چیزی نیست جز اعلام ورشکستگی از کنشِ سیاسی؛ چرا که اگر مردم از بیخ و بن فاسد و احمق باشند ما صرفا باید برویم کله‌گنده‌های طرف مقابل را به امیدِ تضعیف شدن‌شان به قتل برسانیم. بنابراین این فرض علاوه بر تن زدن از پاسخ، پیامِدهای خطرناکی دارد که هر گروه سیاسی‌ای مجبور است به پیامدهای آن بیاندیشد. سئوال را طرح میکنم:

در بحث‌هایی که درباره‌ی هشتاد و هشت، میان موافقان و مخافان در می‌گیرد معمولا بعد از چند جمله (اگر طرفین تا حدودی اهل گفتگو باشند) بحث می‌رسد به موضوع «تقلب». بحث‌هایی که پیرامون تقلب در می‌گیرد معمولا به بحث‌های فرسایشی تبدیل می‌شود که با عصبانیت یا خستگی یکی از طرفین نیمه‌کاره می‌ماند. یعنی الان که سال هزار و سیصد و نود و پنج است و بیش از شش سال از ماجرا گذشته، علی‌رغم اینهمه بحث، یک قدم هم جلو نرفته‌ایم. اشکالِ کار کجا است؟

جنبش سبز (یا هر طور که آن را می‌نامید‌) یک کنش سیاسی عادیِ مبتنی بر محاسبه نبود. یک رویدادِ هویت‌بخش بود که اگرچه سابقه‌ی چندساله داشت، اسمی پیدا نکرده بود. اگر از من بپرسند که چه چیز، این هویت را تاسیس کرده بود خواهم گفت «ترس»؛ امید، مدتی بعد (با آغاز تبلیغات انتخاباتی) آمد و خیلی زود هم بعد از انتخابات کمرنگ شد. آنچه پیش و پس از انتخابات برجسته بود همین ترس بود. ترسی که از قضای روزگار و البته به دلیل قابلیت‌های فردی ِ فردِ مورد نظر، در آن سالها در شمایل محمود احمدی‌نژاد متجسد شده بود. ترسِ از حذف شدن و از دست دادن تمامِ امکاناتی که زندگی را برای بخشی از شهروندان تحمل‌پذیر می‌کرد. اینکه آیا این ترس واقعی بود یا نه، مورد بحث نیست. چیزی که می‌خواهم اینجا بر آن تاکید کنم این است که این ترس، حتی فارغ از شمایل احمدی‌نژاد موجود بود. یعنی هم فارغ از اینکه احمدی‌نژاد ترسناک بود یا نه بخشی از شهروندان از چیزی که او تجسدش بود، می‌ترسیدند، هم آن چیز بیرون از احمدی‌نژاد همچنان وجود داشت. چیزی که انگیزه‌ی اصلیِ شهروندان برای ترک کردن خانه‌های امن‌شان و آمدن به خیابانی بود که روز به روز نا امن‌تر می‌شد همین ترس بود. سخت نیست فهمِ اینکه طرف مقابل (حکومت) هم همین ترس را داشته باشد و چون قدرت نظامی دارد، واکنش‌اش را هر بار آسیب‌رسان‍تر و خشن‌تر کند. در اینجا دو گروه داریم که هم به شدت ترسیده‌اند و هم می‌دانند یک گام به عقب رفتن هرگز فقط یک گام نخواهد بود و منجر به برداشتنِ گام‌های بعدی رو به عقب و در نهایت نابودی خواهد شد. این ترس را در جملات موسوی که می‌گفت قرار است شیوه‌ی دیگری از زیست سیاسی را به ما تحمیل کنند و من تسلیم این صحنه‌آراییِ خطرناک نخواهم شد، می‌شود ردیابی کرد. به این ترتیب حکومت و منتقدان وارد دایره‌ی بسته از تشدیدِ ترس شدند که هر چه آن طرف بیشتر خشونت می‌کرد این طرف بیشتر می‌ترسید و شعارهایش حذفی‌تر می‌شد و هر چه این‌طرف شعارهایش حذفی‌تر می‌شد آن طرف را بیشتر ترس بر می‌داشت که با نیروهایی طرف‌اند که اگر گامی به عقب بگذارند کل موجودیت نظام (و افرادش را طبعا) تهدید می‌کنند.  

مخالفانِ جنبش سبز احتمالا می‌گویند این ترس اغراق‌شده و ناشی از کم‌تحملیِ سیاسی است. چطور آنها هفتاد و شش و هفتاد و هشت و هشتاد و دو و نود و دو، انتخابات را می‌بازند و به خیابان نمی‌ریزند؟ پاسخ این سئوال در همان جمله‌ای است که در ابتدای همین نوشته از آیت‌الله جنتی نقل کردم: آنها می‌دانستند حسن بیاید و حسین برود بهرحال «آقا» هست. این باعث می‌شود که بعد از یک شکست جدیِ سیاسی (ورای بحثِ تقلب یا عدم تقلب) همه چیز را از دست رفته نبینند. زیست سیاسی در دموکراسی اینچنین ممکن می‌شود. اکثریت ارده‌ی سیاسی‌شان را چیره کنند و اقلیت از حذفِ کامل نترسند. نقطه‌ی ارجاعی برای در گفتگو ماندنِ همه باقی بماند. مواقعی که طرفداران سنتیِ نظام در اقلیت قرارمی‌گیرند این اتفاق بطور طبیعی می‌افتد. اقلیت نقطه‌ی ارجاعی برای در گفتگو ماندن دارد، اما وقتی این اتفاق برعکس می‌افتد محتمل است که طرف بازنده زیر میز بزند یا اصلا میز را ترک کند. اگر این را نفهمیم مجبوریم گروه زیادی از مردم را جیره‌خوار غرب یا فریب‌خورده یا بی‌جنبه بدانیم. پذیرفتن چنین فرضی البته برای تنبل‌های فکری خوب است و آسایشِ موقتی فراهم می‌کند اما پاسخ واقعی نیست.

تا اینجای نوشته صرفا خوانش من بود از واقعه، اما چگونه می‌شود برای گروهی که شخص رهبر نقطه‌ی ارجاع‌شان نیست، سپری در مقابل ترس ساخت؟ یک پاسخ می‌تواند این باشد که رهبر رفتارِ سیاسی‌اش را تغییر بدهد و رهبرِهمه، و نه یک گروهِ خاص باشد. این پاسخ اما یک مسئله را نادیده می‌گیرد. رهبر نمی‌تواند تمامِ پشتوانه‌ی اجتماعی‌اش را برای اینکه مخالفان‌اش امیدوار بمانند، ریسک کند .او مجبور است و البته وظیفه دارد مراقب ترس کسانی باشد که بطور سنتی هوادار او هستند. در روزهای بعد از برجام، بخشی از این بدنه‌ی اجتماعی به مرزِ دور شدن از این نقطه‌ی ارجاع نزدیک شدند. یعنی بخش پرشورتر طرفدارِ مقاومتِ هسته‌ای به مرزهایی نزدیک شدند که در طول بیش از دو دهه رهبریِ آیت‌الله خامنه ‌ای از آن دور مانده بودند. وقتی رهبر از دینداریِ ظریف دفاع کرد این فاصله به اوج خودش رسید و زمزمه‌هایی در انتقاد از رهبری از طرف کسانی شنیده شد که همواره آخرین سنگر مقاومتِ خود رهبر بودند. بنابراین آزادیِ عمل رهبر بی‌نهایت نیست. در واقع اینکه ما از رهبر با هر چقدر از توانایی و حسنِ نیت (بعنوان نماینده‌ی نیروهایی واقعا موجود) بخواهیم نقشِ نقطه‌ی ارجاع هر دو طرف را بازی کند مثل این است که گمان کنیم اتومبیل با چراغ راهنمایش به چپ یا راست حرکت می‌کند. یعنی عامل حرکت را با نشانه‌ی حرکت خلط کرده‌ایم.  تنها در شکلی رهبر می‌تواند نقطه‌ی ارجاع هر دو گروه عمده‌ی سیاسی باشد که هر دو گروه در زمین واقعیِ قبلا به اشتراکی حداقلی رسیده باشند. بعد از آن رهبر می‌تواند بعنوان نمادِ این نقطه‌ی مشترک، نقش ایفا کند. با تغییر رهبر هم این مشکل حل نمی‌شود. صرفا ممکن است رهبر بعدی نماینده‌ی گروه مقابل شود یا بدتر از آن نماینده‌ی هیچ گروهی نباشد. بنابراین رهبر هر کسی که باشد و هر قابلیتی که داشته باشد نیروهای اجتماعی نمی‌توانند همه‌ی مسئولیت ایجاد نقطه‌ی مشترک گفتگو را به دوش او بیندازند. آنها باید بتوانند فارغ از رهبر نقطه‌ی ارجاع مشترکی برای ماندن در گفتگو پیدا کنند. هیچ فردی نمی‌تواند در شرایطی که این نقطه‌ی ارجاع در بیرون  وجود ندارد، نقشِ رهبرِ همه را بازی کند.
 پس چاره چیست؟ شاید بتوان نقاط ارجاع دیگری یافت و اگر نباشد، باید و چاره‌ای نداریم جز اینکه آن را بسازیم. اگرنه ترس، دیر یا زود بعد از یک شکستِ انتخاباتی یا سیاسی آنچنان شدید می‌شود که دوباره روبروی هم می‌ایستیم. وقتی موسوی می‌گفت پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد متوجه ترسِ طرفِ مقابل بود. در واقع هنوز هم برای من شکفت‌انگیز است که چطور توانسته بود در آن شرایط بحرانی مسئله را بفهمد؛ اما چنانکه در عمل دیدیم این هشدار یا شعارِ اخلاقی عملا کمکی به کم شدنِ ترس نکرد. ترس تنها در صورتی کم می‌شود که هر دو گروه بدانند وقتی باختند، جایی برای پناه گرفتن در آن دارند. «ایران» باید و می‌تواند همین جا باشد. از این نظر به رسمیت شناختن تفاوت‌ها، قدردانی از پل‌ساز ها و در گفتگو ماندن با ایران و طردِ هر آنکسی که می‌خواهد کسان دیگری را از خارج، به میز گفتو بیاورد، تنها شکلِ درستِ آن‌چیزی است که بعضی اسمش را می‌گذارند امنیت ملی و بعضی به آن می‌گویند دموکراسی.

همچنین هر شکلی از دادخواهی، دلجویی از قربانیان و واکاوی گذشته هم تنها در این شکل ممکن یا دست‌کم  مؤثرمی‌شود. اگرنه ما در این دایره‌ی باطلی که یکدیگر را بخاطر گذشته و حساب‌های تسویه نشده دشمن بدانیم یا تواب کنیم باقی خواهیم ماند. این‌که عده‌ای گفتگو از گذشته را به یک مکانیسمِ اعتراف برای بخشایش یا  تخلیه‌ی روانی تقلیل می‌دهند و دائم از همه می‌خواهند گناهان گذشته‌ شان را بپذیرند ناشی از این است که متوجه نیستند تنها در موقعیتی می‌شود از گذشته به نحو مؤثر حرف زد، که اتاق امنی برای حرف زدن از آن وجود داشته باشد. باید یک ایرانِ امن و پذیرا بعنوان نقطه‌ی ارجاع برای همه وجود داشته باشد که بتوانیم هم در آن و هم با ارجاع به آن، حرف بزنیم. در شرایطی که ترس، بالفعل است و هر گروهی مجبور است برای بقا بجنگد اعتراف به گناهان، تنها به تعویضِ ِگروه‌ برای بقا منجر می‌شود. فارغ از اینکه شکلِ نمایشیِ آن چه باشد (گریان رو به دوربین یا پریشان در کوچه و خیابان). نه دردی از قربانیان دوا می‌کند نه کمکی به کمتر کردن شکاف می‌کند. ترسِ بالفعل، گفتگو از گذشته را به خواست اعتراف یا میلِ به توبه تبدیل میکند و این همان موقعیتی است که امرِ سیاسیِ گفتگو را به بازیِ حقیقت یا شهامت تقلیل می‌دهد. موقعیتی که این مجموعه‌ یادداشت‌ها با واکاوی آن آغاز شد و همینجا هم به پایان می‌رسد.

میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل (قسمت دوم)
شرم و شرافت و اینجور چیزها (قسمت اول)

۱۳۹۵/۲/۶

تواب و پُل‌ساز (قسمت دوم)

میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل

در عکسهای اول انقلاب یا سالهای منتهی به پیروزیِ آن، جذاب‌ترین عکس‌ها آنهایی است که آدمهایی را با گرایش‌ها و عقاید و سبک‌های متفاوت زندگی کنار هم تصویر کرده است.(مثلا به این عکس میتوان مدتها خیره شد). این عکس‌ها جدا از جذابیت اما به نوعی به یک پرسش پاسخ می‌دهند، چه اتفاقی افتاده که بین ادمهایی اینهمه متفاوت، گفتگویی انجام شده که نتیجه‌اش کنار هم نشستن‌شان شده است؟ آن کیفیتی که این همنشینی را ساخته احتمالا می‌تواند در مواردِ دیگرهم پاسخ‌گو باشد. خب یک جواب می‌تواند این باشد که انقلاب، دستِ‌کم موقتا نقطه‌ی ارجاعی برای گفتگو ساخته است. نقطه‌ی ارجاعِ انقلاب خواست تغییرِ بنیادی است. آدمهایی باحجاب و بی‌حجاب و مذهبی و کمونیست و لیبرال و محافظه‌کار توانسته‌اند یک نقطه‌ی ارجاع پیدا کنند تا با توافق بر سر آن علی‌رغم اختلافات با هم حرف بزنند. اما انقلاب با استقرار حکومت جدید همراه با خیلی چیزهای دیگر این نقطه‌ی ارجاع را هم نابود می‌کند. این می‌تواند حوادث خون‌آلود بعدی را بهتر توضیح بدهد. آدمهایی که دیگر نقطه‌ای برای ارجاعِ گفتگویشان ندارند، علی‌رغم گذشته‌ی مشترک مبارزاتی به جانِ هم می‌افتند. جامعه اما نمی‌تواند همیشه در شرایط انقلاب بماند، دستکم در عمل این اتفاق نمیافتد ، ناگزیر باید فکری برای مواقع دیگرش هم بکند. به این ترتیب که همواره گروه‌های اجتماعی و طبقات مختلف ناچارند یک نقطه‌ی ارجاع را حتی اگربالفعل میانشان وجود ندارد، بسازند. این کار البته با نشستن و در خلاء تئوری ساختن ممکن نمی‌شود. همیشه به کسانی نیاز داریم که علی‌رغم اینکه عقاید و روش‌های خاص خودشان را دارند، بتوانند حرف حریفان را بفهمند و با توجه به حساسیتهای همگروهی هایشان و با حداقلِ سوء تفاهم این حرف را منتقل کنند. در اینجا کلیدواژه ی انصاف یا انسانیت کلیدواژه ی مناسبی نیست. چون طرف‌های متخاصم هرگز گمان نمی‌کنند وحشی یا بی‌انصاف‌اند. آنها مؤمنانه و مطمئن حذفِ نخاله‌ها را طلب می‌کنند، حذف از طریق کنشهای مسالمت آمیز یا غیر از آن. در این میان حذف از طریق تواب ساختن حذفی کم‌هزینه و مطلوب است. اگر بتوانیم بدون اینکه کسی را بطور فیزیکی حذف کنیم او را چنان مسخ کنیم که همه‌ی نیروهایش به خدمت ما در بیاید از هر نظر به صرفه است. گویی او را همراه با همه‌ی نیروهایش بلعیده‌ایم، اما حتی وقتی هزاران نفر از آن طرف به این طرف می‌پرند و تواب میشوند شکاف کمتر نمی‌شود. یک یا ده یا صد یا حتی هزاران نفر آنقدر تغییر در برآیند نیروها ایجاد نمی‌کنند که یک طرف موفق به حذف کامل دیگری شود. مگر اینکه شرایط انقلابی شود و همه به نحوی موقتا در یک طرف قرار بگیرند. در شرایط دیگر، شرایطی که شکاف‌هایی وجود دارد بهترین  راه این است که پلی میان این شکاف‌ها تاسیس شود. در واقع تواب در اینجا کمکِ معنی داری حتی به طرفِ تواب‌ساز نمی‌کند، تواب‌سازان موقتا حقانیتِ نمادین‌شان را، به این طرف آمدن حرابن یزید ریاحی‌شان را، جشن می‌گیرند و بعد از جشن، همان شکاف به قوت قبلی باقی می‌ماند.
پل‌ساز اما به هر دو طرف کمک می‌کند، کسی که اگر اصولگرا است اصولگرا باقی می‌ماند، اگر اصلاح‌طلب، سبز، چپ‌گرا، محافظه‌کار یا هرچه هست، همان باقی می‌ماند، اما به دلیل ویژگی‌های منحصربفردش می‌تواند حرفِ طرف مقابل را بفهمد و در مواقعِ حساس به همفکرانش منتقل کند. اهمیت پل‌ساز بنابراین بیش از داشتنِ حسن نیت (که البته آن هم لازم است) و صداقت و اینجورچیزها (که بله، آنها هم لازمند) درتواناییِ فهم او است. چندی پیش در مصاحبه‌ای که از رامین پرچمی منتشر شده بود، پرچمی اشاره کرده بود که بعداز دستگیری نگران سگ‌اش بوده است. یک چهره‌ی منتسب به اصولگرایان در توییتر این حرف را دست‌آویز تمسخر قرار داده بود.(اینجا) نه به این دلیل که حسنِ نیت نداشت یا مثلا خبیث بود، به این دلیلِ ساده که مسئله را نمی‌فهمید، نمی‌فهمید برای کسی که سگ دارد، نگرانی برای سرنوشت سگی که در خیابان بسته شده یک نگرانیِ جدی و معنی‌دار است. او احتمالا به دلیلِ اینکه از سبکِ زیستیِ آدمِ سگ‌دار دور بود هیچ درکی از این جنس نگرانی نداشت. بنابراین هرچقدر هم حسن نیت میداشت نمی‌توانست با صاحبِ سگ همدلی کند. همانطور که در این سو، وقتی خبری از کشته شدن یک نوزاد هیئتی در برخورد با پنکه‌ی سقفی پخش می‌شود (فارغ از آنکه راست باشد یا نه) بیشتر واکنش‌ها میرود به سمتِ محکوم کردن والدینی که نوزادشان را به هیئت علی‌اصغر درآورده بودند، وقتی تعداد زیادی از هموطنان در مراسم حج به شکلِ دردناکی کشته می‌شوند واکنش‌ها حولِ سرزنش و در مواردی تحقیرِ قربانیان می‌چرخد. «می‌خواستند نروند» و به همین ترتیب می‌توان حدس زد در سوی دیگر، اگر تعدادی از هموطنان در سوااحل آنتالیا کشته شوند، افرادی در آن سو بگویند «دندشان نرم»
اینجا هم خشونت نه از فقدانِ حسنِ نیت و انصاف، که از غریبگیِ افراد با هم می‌آید. آدم‌ها، دیگری را انسانی با قابلیت رنج و محرومیت نمی‌بینند، بلکه یک کیسه از عقایدِ عجیب می‌بینند که روی دوپا راه می‌رود. به همین دلیل است که وقتی یک زندانی سیاسی مادر و همسرش را از دست می‌دهد، یک چهره‌ی هوادارِحکومت حس می‌کند توطئه‌ای در کار است و احتمالا تصادفی ساختگی برای فرارِ زندانی در کار بوده است. برای او قابل تصور نیست که یک ضدانقلاب هم به اندازه خودِ او از چنین خسرانی صدمه ببیند. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ آیا توصیه های اخلاقی کافی است؟ به نظر نمیرسد اینطور باشد. اخلاق دستش به این شکافِ جدی در درکِ دیگری نمیرسد، چون پیش شرط اخلاق، درکِ دیگری در تمامیت خودش است. وقتی این مبنای درک ویران شده باشد اخلاق نقطه ارجاعی تخواهد داشت. بنابراین اینکه دو طرف ناگهان کینه‌ها را کنار بگذارند و دیگری را در تمامیتِ خودش درک کنند فانتزی‌ای است که به آسانی محقق نمی‌شود. به همین دلیل است که قدرِ پل‌سازها را باید دانست. قدر کسانی که نه لزوما از زاویه‌ی حقوقِ بشر، بلکه از هر زاویه‌ی ممکنی صدای افرادِ مستقر در آن سو را می‌شنوند، میفهمند و به طریقی که برایشان مقدور است، منتقل میکنند.

در ماجرای امیدِ کوکبی، یک چهره‌ی نسبتا سرشناسِ اصولگرا (یا هر عنوانی که خودشان میپسندند) مطلبی نوشته بود که در آن از زاویه‌ی هزینه‌سازی برای نظام از رفتار با امید کوکبی انتقاد کرده بود. (اینجا ) بعضی از دوستان اصلاح‌طلب یا تحول‌خواه (یا هر اسمی که خودشان می‌پسندند) به او حمله کرده بودند که چرا بجای نگرانی برای حقوقِ بشر، نگران حفظ نظام است. من معتقدم این نگاهِ تواب‌ساز است که باعث می‌شود فردِ معترض تفاوتِ کسی را که وسطِ هیاهویِ تمسخرآمیزِ بعضی از مدعیانِ ارزشمداری سعی می‌کند مسئله را با توجه به حساسیت‌های افرادِ مسقر در گفتمانش طرح کند، نادیده بگیرد و بارِ دیگری بر دوشِ او بگذارد. اگرنه دیدنِ این تفاوت چندان مشکل نیست. مشکل از نگاهِ تواب‌سازی است که اگرچه فعلا قدرت نظامی و اجرایی ندارد اما از آن سو دیده‌ایم اگر مسلح به قدرت نظامی و اجرایی شود ممکن است به چه نمایش‌های گروتسکی دست بزند. تا وقتی این میل وجود دارد، برای تمام گروه های سیاسی این خطر وجود دارد که به ورطه ی ترتیب دادنِ چنین نمایشهایی سقوط کنند.  لازم نیست به دهه‌ی شصت رجوع کنیم، چهره‌های دردکشیده‌ی بعضی کنشگرانِ هشتاد و هشت احتمالا تا آخر عمر جلوی چشم ما خواهد ماند، وقتی که داشتند اعتراف می‌کردند حق با تواب‌سازان است و آنها هیچ حقی ندارند، هیچوقت نداشته‌اند.

 اما برای خواننده‌ای که به دنبالِ پل‌سازها باشد این نوشته و نوشته‌هایی نظیر آن  قدردانی برانگیز است. (اینجا) کسی دارد سعی می‌کند نقطه‌ی ارجاعی برای وصل کردن دو سوی خط پیدا کند؛ بدونِ اینکه موضع‌اش را در دفاع از نظام ترک کند تلاش می‌کند پلی میان این شکافِ عمیق بزند. پل‌ساز البته به خوشمزگیِ تواب نیست. با کفش‌های آویزان برگردن از روی شکاف به سمت ما نمی‌پرد اما اگر به دنبال زندگی در واحد جغرافیای‌ای به اسم ایران باشیم، پل‌ساز برای همه‌مان بسیارمغتنم است. یک اصولگرای اصلاحطلب شده‌ی دیگر به چه کار می‌آید؟ چه کمکی به پر کردنِ شکاف می‌کند؟ اگر اصولگرایی بیاید بگوید همه ی زندگی‌اش اشتباه بوده به چه درد ما می‌خورد؟ مگر اصلاح‌طلبِ اصولگرا شده دردی از اصولگرایان دوا کرده است؟ مگر ما این را در شکل حاد و غیر انسانی‌اش در اعترافات تلویزیونی نسنجیده‌ایم؟ آیا اگر همین امروز تاجزاده بیاید اعلام کند که اشتباه می‌کرده و حق همیشه با شورای نگهبان بوده جز چند روز پروپاگاندای رسانه‌ایِ کمکی به اصولگرایان خواهد شد؟ حتی اگر این اعتراف در آزادیِ کامل باشد. پس چرا ما انقدر دوست داریم که طرفِ مقابل ارزش‌های خودش را انکار کند و به ارزش‌های ما مؤمن شود؟ با نگاهی استعاری شبیه آدم‌خوارانی که تصور میکردند که با خوردنِ افراد قبیله‌ی دشمن نیروهای او را جذب میکند ما نیز گمان میکنیم با تواب شدن طرف مقابل، نیروی او را جذب میکنیم. ما هم دوست داریم همه‌ی طرف مقابل را ببلعیم، به همین دلیل است که پل‌ساز را سرزنش می‌کنیم که چرا تواب نمی‌شود. چون او را نمیشود خورد، در گلویمان گیر می‌کند.

(لینک قسمت اول)
(لینک قسمت سوم و آخر)

این نوشته دستکم یک قسمت دیگر هم دارد

تواب و پُل‌ساز، قسمت اول


یک: شرم و شرافت و اینجورچیزها
من چند سال است که محمد نوری‌‌زاد را دنبال می‌کنم. از زمانِ ساخت سریال‌های عجیب و بسیار بدساختی مثل «پروانه‌ها می‌نویسند» تا همین اواخر که به ولادیمیر پوتین نامه نوشته و او را بخاطر کشته‌های زلزله‌ی بم بازخواست کرده است.(اینجا) وقتی این نامه‌ی آخر را خواندم، از ذهنیت آشفته‌ی جاری در آن حتی با مقیاس رفتارها و نامه‌های یکسالِ اخیرش تعجب کردم. برایم عجیب بود که چطور ظرف چند سال این آدم اینطور پاهایش از روی زمین کنده شده است. در واقع یکی از انگیزه‌های آغاز کردن این نوشته که احتمالا چند قسمت دارد یافتن پاسخ برای این پرسشِ آزاردهنده است، اما این صرفا انگیزه‌ای برای شروع به فکر کردن درباره‌ی موضوع بوده است و این نوشته به مسیری جدا از این پرسش، ذیلِ عنوانِ اصلی پیش خواهد رفت.
در نوشته‌ی قبلی‌ام با موضوع نوریزاد (اینجا)، این ایده‌ی خام را داشتم که ما (منظور از «ما» علاقمندان به تحول سیاسی است که در جنبش سبز 88 متبلور شد)، بی‌تقصیر نیستیم، اما آن زمان هنوز ابعاد این تقصیر برایم روشن نبود. اگر کسی نوشته‌های قبلی این وبلاگ را خوانده باشد می‌داند که نویسنده‌اش نمایش شرم و خودمقصرپنداریِ الکی را مخرب می‌داند.(اینجا)اگرهم دنبال نکرده باشد در پاراگرافِ پیش رو توضیح داده خواهد شد که چرا این شکل دامن زدن به تقصیرِ عمومی غیرسیاسی و نقضِ غرض است.  ما اگر مقصریم نه بخاطر این است که از نوریزاد به قدر کافی حمایت نکرده‌ایم (که احتمالا عکس‌اش صادق‌تر است) یا مثلا بخاطر اینکه آنطور که لازم بوده است از قربانیان هشتاد و هشت حمایت نکرده‌ایم؛ یادشان نبوده‌ایم و گذاشته‌ایم در تنهایی خودشان از واقعیت‌های موجود فاصله بگیرند. به این تقصیر معتقد نیستم چون هر کسی که سرزنشی را مطرح می‌کند باید بگوید راهِ حل‌اش چیست. ما چه می‌توانستیم بکنیم؟ مثلا در مقابل حصر کدام کار بود که میتوانست محصورین را از حصر خلاص کند؟ رای ندادن؟ تظاهرات خیابانی؟ پرداخت نکردن قبوض؟ مشخصا کدام از این کارها ممکن یا مؤثر بود؟ ضمن اینکه خودمقصربینیِ ترویج شده در شبکه‌های اجتماعی مشکل دیگری هم دارد. از شهروندانِ عادّی مشتی گناهکار می‌سازد که گناه‌شان قهرمان نبودن است. هر ایده‌ی سیاسی‌ای که روی عموم مردم بعنوان قهرمان حساب کند ایده‌ی رومانتیکی است که صرفا از شکست خوردن لذت می‌برد. به یک دلیل ساده: همه نمی‌توانند قهرمان باشند. آن نیروی سیاسی‌ای که فقدان برنامه‌اش را می‌خواهد با حرکات محیرالعقول سمپات‌هایش جبران کند در نهایت یا فراموش می‌شود یا خودش تبدیل می‌شود به یک عاملِ سرکوب تازه. آنطور که رجوی بعد از فروغ جاودان لشگر شکست‌خورده را سرزنش کرده بود: شما به خودتان باختید؛ در آن تنگه چهارزبر گیر نیفتادید بلکه گیرِ کارتان توحید بود. به قدر کافی خلوص نداشتید و از این حرفها (نقل به مضمون)
اما ممکن است کسی بگوید لازم نیست کاری کنیم فقط کافی است یادشان باشیم و برایشان غصه بخوریم. گذشته از اینکه این کار چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد باید توجه کرد که ظرفیتِ روانی انسان طوری نیست که دائم غم را در حالتِ حضور شدید، حفظ کند. ما بزرگترین رنج‌ها را با زخمی دائم یا بهبود یافته پشت سر می‌گذاریم. حتی مرگِ قطعی‌مان را (که دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد) فراموش می‌کنیم تا بتوانیم زنده بمانیم. اگر غم و خاطره در شکلِ حادش در ما می‌ماند احتمالا هیچ‌کداممان به بیست سالگی نمی‌رسیدیم. پس این چه سرزنشی است که نثار خود و یکدیگر می‌کنیم؟ ما رجویِ خودمان هستیم که خودمان را برای زنده ماندن مقصر می‌دانیم؟ جلاد و قربانیِ همزمان؟ اصلا برای حفظ نکردنِ حسی که نه مقدور است نه فایده دارد چرا باید بکدیگر را سرزنش کنیم و خودمان را مقصر بدانیم؟
از طرفِ دیگر و در ادامه‌ی منطقی همین موضع، در نوشته‌هایی که اینطرف و آنطرف (عمدتا در شبکه‌های اجتماعی) با مضمون یادآوری و شرافت نوشته می‌شود یک واژه برجسته می‌شود: شرم. مشکلات ما ظاهرا از فقدان حسی بنام شرم سرچشمه می‌گیرد. در اینجا من درباره‌ی نقشِ مؤثر شرم بر کنشهای سیاسی و جتماعی ابراز تردید نمی‌کنم (تردید دارم اما فعلا مطرحش نمی‌کنم)، ولی سئوال اینجا است که اگر قرار است شرمگین باشیم دقیقا از چه باید شرمگین باشیم؟ اگر این شرم یک حسِ شبه‌مذهبی برایِ خلوصِ بیشترِاَعمال است، حرفی نیست. (آن طور که مثلا ائمه‌ی اطهار با آن همه عبادت از خداوند شرم داشتند و مؤمنین تشویق می‌شوند به اینکه به عبادات خود غره نباشند و بدانند که همواره با هر میزان از اعمال در پیشگاه خداوند احتیاج به طلبِ بخشایش دارند)، یعنی می‌توان آن شرمِ شبه‌مذهبی  را به عنوانِ مکانیسمی برای بازگرداندن معنی و زیبایی به زندگی شخصی پذیرفت. بهرحال شرمگین شدنِ گاه‌به‌گاه‌ در جهانی که ما اغلب دجار فقدانِ تجربه‌ی معنی داری از زندگی و احساساتِ شدت‌مند هستیم میتواند به بهبود روانیِ ما کمک کند. آنطور که گریه کردن برای مرگِ قهرمان فیلم هم ممکن است به نحوی موجب کاتارسیس شود. تجربه‌ی احساسات شدید (از جمله شرم و اندوه) میتواند آن تجربه های نداشته‌ی ناشی از زندگی‌های نکرده را جبران کند؛ اما برجسته کردن شرم و تقصیرکاری دائمی بعنوان یک رفتار سیاسی، مؤثر نیست. جماعتِ دائما شرمنده امکان درست فکر کردن و منطقی عمل کردن ندارند. هر کاری می‌کنند تا این شرمِ خودخواسته و خودساخته را تسکین بدهند، هر کاری حتی اگر بی‌معنی و مخرب باشد. داستانی را به یاد بیاورید از کارمند دون‌پایه‌ای که بخاطرعطسه‌ی ناخواسته‌اش آنقدر دنبال رییس دوید و عذرخواست تا مرد. بی‌معنی و غیر مؤثر و در مواردی مخرب. اما اگر شرم، فقط گاه‌گاهی و بعد از دیدن یک هشتگ یا استاتوسِ طوفانیِ یک توزیع‌کننده‌ی شرم رخ دهد چه؟ آن‌هم از نظر سیاسی و اجتماعی (جدا از رستگاری شخصی) مفید نیست؟ در این هم چنانکه گفتم می‌توان تردید کرد. کارهایی که برای تسکین احساسات غلیان کرده انجام می‌شود با فروکش کردن این احساسات دیگر انجام نخواهد شد. بنابراین ما از طریق شبکه‌های اجتماعی دائم جماعتی را می‌بینیم که خاک بر سرشان می‌ریزند و کمی بعد بلند می‌شوند می‌روند قسمت بعدیِ شهرزاد را می‌بینند. به همین دلیل طوفانی ترین حوادث هم عمدتا بیشتر از سه روز در ذهن جمعی حاضر نمی‌مانند (نمونه‌ی اخیرش نامه‌ی مهدی کروبی که به یک هفته نکشیده از حضورِ ذهنِ جعی کنار رفت)، البته می‌دانیم که منادیان شرم هیچوقت به این پاسخ قانع نیستند و خود شهروندان را در این وضعیت مقصر می‌دانند، بنابراین از آنان می‌خواهند یک لحظه هم از شرم مرخصی نگیرند تا  این احساس را دائمی کنند و در وقتِ مقتضی درودی نثار شرف‌شان شود. من واقعا نمی‌فهمم اگر زندگی کردن با حس ِ شرم در حضورِ شدت‌مندش از نظر روانی ممکن باشد چه سودی خواهد داشت؟ این خاک‌برسر ریزانِ اتوپیای شرم‌خواهان قرار است کدام تصمیم سیاسی درست را بفهمند؟ عمل کردن به آن پیشکش.
همچنین در ادامه‌ی شرم آنها  از ما می‌خواهند شریف باشیم. این واژه ظاهرا از معنی تهی شده است بنابراین بهتر است همینجا بیاستیم و یک‌بار با صراحت بپرسیم چگونه می‌توان شریف بود؟ سرِ کار نرویم؟ خیر سر کار که نمی‌شود نرفت. سینما نرویم؟ خیر سینما بهرحال گاهی آدم می‌رود. اعتصاب غذا کنیم؟ (یاد یکی از فعالان سیاسی در فیسبوک افتادم که چند سال پیش همینطوری الکی در فیسبوک اعتصاب غذا کرده بود و از لاغر شدنش عکس می‌گذاشت. منظور اینکه خواسته‌ای نداشت. هنرمندِ گرسنگی بود)، شرافت البته احتمالا واژه‌ی معنی‌داری بوده است زمانی که احمد زیدآبادی آن را بکار برده بود، ولی اکنون باید در کنارِ بصیرت  از واژه های بی‌معنی شده‌ی این سالها قرارش داد. با این تفاوت که این بار مقصرانِ بی‌معنی‌سازی  بیشتر در موضعِ اپوزسیون مستقر بوده‌اند. در نتیجه‌ی این وضعیت و از آنجا که این واژه بی‌معنی شده اما میلِ بکاربردنش در کنارِ شرم هرگز کم نشده است،  تمام ارجاعات آن در نهایت مصرفِ بحث رای دادن و رای ندادن می‌شود. در واقع آخرِ این نگاه را اگر دنبال کنیم می‌رسیم به کامنتی زیر خبری درباره‌ی حمله‌ی پلنگ به بُز که کامنتگذار به طریقی ربط‌ش داده است به شرکت بی‌شرف‌ها در انتخابات. به این دلیل است که آن شکل از حضور در انتخابات که با شیوه‌ی جدید تک و پاتک برگزارکنندگان و شرکت کنندگان در مجموع ده روز هم طول نمی‌کشد کلِ فضای سیاسی ایران را به گروگان می‌گیرد و در هر بحث مربوط و نامربوطی به آن رجوع می‌شود. در مجموع  از خودمقصر بینیِ الکی طیفی از خواستِ شرم و شرافتِ بی‌ارجاع و مبهم ساخته می‌شود و از دلِ این طیفِ نامشخص، اظهارنظرهای سخیف و غیرسیاسی به شیوه‌ی هوادارانِ دو تیم پایتخت علیه رای دادن یا رای ندادن تولید می‌شود.
بازمی‌گردم  به ایده‌ی ابتدای متن، اگر ما نباید خودمقصربینیِ الکی را ترویج کنیم چرا احتمالا در وضعیتِ نوریزاد مقصریم؟ دلیل‌اش این است که در جبهه‌ی خیر و شری که ساخته شد، ما بجای ایده‌ی گفتگوو تغییرِ تدریجی، ایده‌ی توبه را جایگزین کردیم؛ ایده‌ای شبه مذهبی که از کنشگر طرف مقابل نه تنها می‌خواهد رفتارهای سیاسی‌اش را انسانی‌تر و معقول‌تر کند، بلکه از او می‌خواهد یکسره عوض بشود؛ گذشته‌اش را انکار کند تا شخص دیگری متولد شود. تفاوت توبه با تغییر عقیده این است که توبه، یک تغییر کیفی است. فرد توبه کننده‌ی سیاسی از مسیری می‌گذرد که در آن می‌فهمد هرآنچه کرده و نکرده اشتباه بوده است. یک فانتزی شبه‌مذهبی که بیش از هر چیز در آن رستگاری شخصی نقش ایفا می‌کند.  تواب، تغییر عقیده نمی‌دهد، بلکه کلا شخصِ دیگری می‌شود. بی‌دلیل نیست که فیلمِ محبوب دهه‌ی ابتدایی انقلاب، دهه‌ی تواب‌سازی سیستماتیک، «توبه‌ی نصوح» بوده است. نصوح نه تنها رفتار طاغوتی‌اش را کنار گذاشت، بلکه آواره‌ی کوچه و خیابان شد تا از همه عذر بخواهد. این تصویر برای شما آشنا نیست؟ ما آن‌را نخواسته بودیم؟ نمی‌خواهیم؟

این نوشته ادامه دارد

(لینک قسمت دوم)
(لینک قسمت سوم)

۱۳۹۵/۱/۲۸

مانیکوریا

از فرودگاه زنگ زده بود با یک شماره‌ی ناشناس که جواب نداده بودم، پیامک هم نداده بود که نمی‌دانم چه منطقی برایش پیدا کرده بود. می‌توانست در پیامش بنویسد که دارم می‌آیم و بعد حتما من زنگ می‌زدم هماهنگ می‌کردیم. در عوض ترجیح داده بود راه بیفتد بیاید زنگ خانه را بزند و من نباشم و جواب ندهم و برود بنشیند در یک کافه تا حدود ده شب. اینجا می‌فهمم منطق‌اش ایجاد عذاب وجدان بوده. با کنارِ چمدانهای بزرگ تا یازده در کافه نشستن و بعد آژانسِ دراختیارگرفتن و زنگ خانه را زدن لابد در ذهنش حرکت تاثیرگذار و متفاوتی انجام میداده. من هم سعی کردم خودم را هیجانزده نشان بدهم (که واقعا هم بودم اما به هر حال برای به نظر رسیدن‌اش تلاشی اضافه لازم بود).
بعد آمد نشستیم و یک مقداری حرف زدیم. حرف‌هایی که از همان اول پیدا بود که مقدمه است برای گفتنِ چیزی مهمتر، اما در حینِ حرف زدنش متوجه شدم لب‌هایش بیشتر از حد معمول کبود است. برای سیگاری‌جماعت تا یک حدی طبیعی است ولی لب‌هایش مثل مرده‌ها شده بود. رنگ صورتش اما مثل همیشه بود. از اوضاع سلامتی‌اش پرسیدم که گفت خوب است و مثل همیشه است و فقط همان مشکل قدیمی‌اش با گوارش و از این حرف‌ها.
من اولین بار بود که از مشکل گوارش‌اش می‌شنیدم. خودش هم می‌دانست ولی طوری وانمود می‌کرد که انگار یک مشکل قدیمی است که همه در جریانش هستند.
بعد ناخنهایش را دیدم که سفید بود. وقتی می‌خواست سیگار روشن کند دیدم. اول فکر کردم لاک سفید زده ولی لاک نبود. متوجهِ توجهم شد و گفت مسئله مربوط به جذب کلسیم است. گفت بدنش کلسیم جذب نمی‌کند. و یک نیم ساعتی درباره‌ی مکانیسم جذبِ کلسیم در بدن حرف زد. پرسیدم چه باید بکند که بدون لبخند گفت «تحمل»
به صورتش نگاه کردم و فکر کردم می‌تواند مُرده باشد. روحی برگشته به خانه تا آخرین نگاه‌هایش را بیندازد. دوست داشتم اینطور باشد. چون بهرحال اینطورچیزها معنایی به زندگیِ آدم میدهد. آدمی که با مرده‌ای نشسته و چای خورده آنقدر زندگی‌اش غنی می‌شود که دیگر احتیاج به هیچ تلاشی ندارد. می‌تواند باقیِ زندگیش را سریال تماشاکند و مطمئن باشد از باقیِ آدم‌ها چیزی بیشتر دارد. آدمی که با مُرده چایی خورده باشد احتیاج به هنر (در مقام خلق و مخاطب) ندارد. احتیاج به مذهب ندارد. حتی احتیاج به عشق و رفاقت هم ندارد. می‌تواند زیراندازش را در سایه‌ی این تجربه پهن کند و آسوده دراز بکشد و با یارانه‌ی پرداختی دولت ماهی پانزده بیست تا نان سنگک و مقداری ماست بخرد و جلوی تلویزیون لم بدهد تا ماهِ بعدی.
اما خب نمرده بود. سراغ توالت را گرفت و من گفتم همانجا است که قبلا بود. رفت و آمد.  زیاد جالب نیست این که می‌گویم، اما به صدای توالتش از خلالِ صدای هواکش گوش دادم و مطمئن شدم جسد یا روح نیست.
از توالت که برگشت دیدم چیزی توی چشمهایش آمده که نمی‌شناسم. کدر شده بود. مثل چشم کسانی که لنزهای نامرتبط با رنگِ اصلی چشم‌شان می‌گذارند. قبل از نشستن گفت «عطش دارم» و نیشخند زد.
من این را اگر اوضاع طور دیگری بود نوعی پیامِ جنسی تلقی می‌کردم. عطش را «شهوت» ترجمه می‌کردم و تلاش می‌کردم در همین راستا حرکتی انجام بدهم. اما اوضاع فرق کرده بود. مثلا می‌دانستم هیچوقت کششِ جسمی به من نداشته و خودش هم بارها روی همین نکته تاکید کرده بود. آنقدر تاکید کرده بود که در ایام جوانی کمی هم دلخور شده بودم. بعد گفت ساعت خانه ساعت قدیم است یا جدید. گفتم جدید است. ولی این سئوال مدتها است منسوخ شده. گفت برای او موضوعیت دارد و مسئله‌ی مرگ و زندگی است و باید حواسش به نیمه شب باشد.
بعد گفت به کلسیم، به پروتئین، به انواع ویتامین، به اکسیژن و به هر آنچه جسم یک آدم احتیاج دارد، احتیاج دارد. زدم به درِ شوخی که «من هم همینطور» ولی او جدی بود. گفت بدنش چیزی قبول نمی‌کند. گفت دچار نوعی بیماری شده که بدنش همه‌ی مواد لازم را پس می‌زند. همه را به ادرار و مدفوع تبدیل می‌کند. گفت بدنش تغییر کرده. تغییر به بدترین شکلِ ممکن. گفت بدنش با غذا به شکل عضو پیوندی برخورد می‌کند.
ولی لاغر نبود. قاعدتا بیماری اینچنینی باید روی وزن آدم تاثیر بگذارد. گفت مطمئن است که من نمی‌فهمم او چه می‌گوید و چه می‌خواهد. قبول کردم.
 ذهنم آماده بود وانگار می‌دانستم دارد از کانیبالیسم حرف می‌زند ولی اینکه کسی از آن طرف دنیا راه بیفتد تا یک نفر را بخورد منطقی به نظر نمی‌رسید. ضمن اینکه خودش هم می‌دانست من هرگز اجازه نمی‌دهم من را بخورد یا به هر نحوی تبدیلم کند به غذا. این، یک طوری توهین آمیز بود. فکرم را خوانده بود انگار که خندید: «واقعا انقدر خُل شده‌ای؟» گفتم نه، ولی من همیشه عجیب‌ترین احتمال‌ها را در ذهنم بزرگ می‌کنم.
گفت من خیلی بد شناخته‌ام او را. ضمن اینکه او هیچوقت از خوردنِ آدمها خوشش نمی‌آمده. قاه قاه خندید و رفت از اتاق چمدانش را آورد. با دقتی آیینی گذاشت جلوی پایش و بازش کرد. یک کم جا خوردم. منتظر دل و روده بودم اما  پر از عکس بود. عکسهای خانوادگی، از سرتاسر دنیا. بعد مثل زامبی‌ها که در فیلم‌ها می‌نشینند بالای جسد نشست بالای عکسها. یکی یکی برشان می‌داشت، با حرص می‌مالید به صورتش، بو می‌کرد و می‌گذاشت در چمدان. بعد نگاهِ مریضی انداخت به من: «فکر می‌کنی دیوونه شدم؟» و خب، من ترجیح دادم صادق باشم و گفتم «بله».

۱۳۹۵/۱/۱۷

درباره‌ی نوشته‌ی عُمر


هر از چند وقت یک‌بار آدم تصمیم می‌گیرد نوشته‌ی عمرش را بنویسد. داستان یا یادداشتی که هسته‌ی اصلی وجودش را توضیح بدهد. حضور شبکه‌های اجتماعی و حتی همین وبلاگ باعث شده آدم بتواند هر از چند وقت یک‌بار این تصمیم را عملی کند. یعنی بنویسد و بفرستد برود. احتمالا چند ساعتی (و حتی چند روزی) در نشئگیِ ناشی از انتشار (تکرارِ شین اتفاقی است) مطمئن می‌شود یا دست‌کم احتمال زیاد می‌دهد که متن عمرش همین بوده است، اما بعد زندگی ادامه پیدا می‌کند؛ آدم می‌شود همان فرد توضیح‌داده‌نشده‌ای که بود. بعد دوباره می‌رود در روزمرگی گمُ (یا هرچه) می‌شود اما ته ذهنش این است که بنشینم یک‌بار که حالم مساعد بود متنِ عمرم را بنویسم. متنِ عمر البته لزوما در ذهنِ آدم طولانی نیست. می‌تواند یک پاراگراف باشد که هرکسی گمان دارد در اعماق وجودش پنهان کرده است. یک چیزی شبیه تصورِ کودکانه از منشاء درد.
شما را مطمئن نیستم اما من وقتی بچه بودم و جایی‌م درد می‌گرفت آن درد را به شکلِ یک توده‌ی جسمانی تصور می‌کردم، یک چیزی که در جایی از بدنم واقعا حضور دارد و دارد درد را نشت می‌دهد. بعدها که بزرگتر شدم گاهی این تصویر دوباره ساخته می‌شد.یک فانتزی برای تسکین درد. دیگرواقعا فکر نمی‌کردم آن توده در جایی وجود دارد. توده‌ی واقعی به توده‌ا‌ی استعاری تبدیل شده بود که کمی صاحب‌اش را تسکین می‌داد.از اینجا قبل از آن‌که حاشیه‌روی‌ام بیشتر شود باید توضییح بدهم که اصولا ساختِ استعاره، یکی از کارکردهایش، آرامش‌بخشی است. استعاره می‌سازیم تا تشویشِ ناشی از عدمِ توانایی برای توضیح دادنِ نوضیح‌ناپذیرها را تسکین دهیم. مثلا وقتی یکی می‌گوید در دلم رخت می‌شویند با بیان این تصویر، مسئولیتِ درک موقعیت از طریقِ تصور کردن را به مخاطب واگذارمی‌کند؛ حالا بر عهده‌ی مخاطب است که بفهمد چگونه چیزی است این حالی که در آن گویا عده‌ای در دلِ کسی (یک جایی مابین قلب و شکم) نشسته‌اند و پرصر و صدا (یا در سکوت؟) رخت می‌شویند. اسم این مکانیسم را می‌گذاریم «مکانیسمِ پرتاب دلهره از طریق ساخت استعاره» (به نظرمیرسد این عنوانِ خوبی‌است برای این نوشته. تا نظر شما چه باشد دوستان؟ نظر خودم عوض شد البته).
خب برگردیم به اصلِ موضوع. آدم فکر می‌کند آن حرفِ اصلیِ عمرش واقعا یک جایی در درونش (بین قلب و شکم) پنهان شده و فقط باید وقت بگذارد و بیرونش بیاورد. (این مکان همانجایی است که غنج هم می‌رود (یا می‌زند)، این دفعه که یک خبر خوب شنیدید یا دچار شعف ناگهانی شدید یا از خودتان خیلی خوشش آمد مکان‌یابی‌اش کنید: زیرِ جناق سینه‌است. این با شهودِ آدم سازگار است، یعنی به هر کس بگوییم بالاخره تائید می‌کند در لحظاتی در آن قسمت، خبرهایی بوده است). آنجا همان نقطه‌ی مرکزی‌است که به نظر می‌رسد روح و جسم به اتحاد می‌رسند و در هماهنگ‌ترین شکلِ خود قرار دارند؛ جایی که حال روحی دقیقا در وضع جسمی منعکس می‌شود. البته خب می‌دانیم که به عقیده‌ی دکارت که به نحوی با همین مسئله دست‌به گریبان بوده (حالا شاید نه دقیقا همین مسئله اما من فکر می‌کنم اصل حرفش همین بوده) این نقطه داخل مغز است. غده‌ی صنوبریِ مغز به عقیده‌ی ایشان همان جایی است که دوگانه‌ی جسم و روح مرتفع می‌شود و رابطه‌ی روح و جسم همانجا به یگانگی می‌رسد. این تصور از کارکرد این غده در مغز خب امروزه کودکانه به نظر می‌رسد (مثلِ تصور من در کودکی از منشاء درد) لیکن شما آن را استعاره‌ای فرض کنید برای کسبِ آرامش خاطر. اگر یک چیزی آن داخل نباشد که ما به واسطه‌ی آن ما بشویم خیلی همه چیز پراکنده و ترسناک و توضیح ناپذیر می‌شود.
  حالا باید روشن باشد که چرا آدمی هر چند وقت یک‌بار تصمیم می‌گیرد نوشته‌ی عمرش را بنویسد. چون فکر می‌کند چیزی آن وسط (حالا به عقیده دکارت داخل مغز یا به عقیده‌ی من در کودکی، هرجایی که درد می‌کند) وجود دارد که همه‌ی توضیح‌ناپذیرهایش آنجا است. اگر چیزی آنجا نباشد و نشود هرازگاهی احضارش کرد، خیلی همه چیز تشویش‌آمیز می‌شود. لازم است استعاره‌اش را بپذیریم و به آن ایمان بیاوریم. برای آرامش یا خاطرجمعی (که واژه‌ی بهتری است)، اما خب موضوع دردناک (یا تراژیک یا هرجه) این است که چیزی واقعا آنجا وجود ندارد و به همین خاطر است که ما همیشه در حال جان‌کندن برای بیانِ خود هستیم. ما نمی‌توانیم خود را بیان کنیم نه به این دلیل که این کار دشوار است، به این دلیل که همانطور که بکت در یکی از لحظات روشن‌بینی‌اش گفته بود، چیزی برای بیان کردن وجود ندارد.

۱۳۹۵/۱/۱۱

قاپیدنِ رشته‌ی سخن

رضا کیانیان و رسول صدرعاملی و بهروز افخمی و یکی که اسمش یادم نیست، نشسته بودند جلوی دوربین داشتند مشکلات سینمای ایران را حل و فصل می‌کردند. کیانیان بالاخره بعد از مقداری کشمکش به‌قول معروف رشته‌ی سخن را به دست گرفت. معتقد بود مشکل اساسی و بنیادی و بنیانیِ سینمایِ ایران پژوهش است. پژوهش آقا هر چی ما می‌خوریم از کمبود پژوهش است.
صدرعاملی طبق معمول، از چیزی که خدا هم نمیداند چی، ذوق‌زده شده بود و منتظر بود کیانیان نفس بگیرد (یا به هر نحوی مثلا سرفه کند که جای خالیِ کوچکی باز شود) تا رشته‌ی سخن را از او بقاپد و درتایید فرمایشات کیانیان چیزهایی بگوید. مشکل اما این بود که کیانیان تازه گرم شده بود و هیچ چشم‌اندازی از نفس‌گیری درافق دیده نمی‌شد. افخمی هم حتما اگر کمی شناخت داشته باشید می‌دانید منتظر بود یک واژه یا جمله‌ی هوشمندانه و ویرانگر به ذهنش برسد و بساط را جمع کند و به همه حالی کند چیزی حالیشان نیست. اما به‌نظر می‌رسید سرچشمه‌ی هوشمندیِ افخمی هم به نحوی بند آمده است. (متوجه هستم دارم استعاره‌های الکی درست می‌کنم لیکن لازم است. گوش کنید جالب می‌شود).
کیانیان داغِ داغ شده بود و اسبِ سخن را می‌تازاند. یک مقداری از آن حالت‌هایی که توی سینه‌ی آدم قلقلکی شده و فکر می‌کند حرف‌هایش هر کدام نرسیده به گلو به الماس‌های تراش‌خورده تبدیل می‌شود و به همین دلیل، قطع کردنِ این مسیراستخراجِ الماس، خسران است آقا. جفا است. در حق همه. حتی در حقِ خود شمایی که با من مخالفی. زمین و زمان در این شرایط کُند حرکت می‌کنند و آدم حتی از جایش نیم‌خیز می‌شود و فکر می‌کند «چرا که نه؟ حالا که دارد می‌جوشد و می‌آید بالا، نباید جلوی‌ش را گرفت».
بله. عرض میکردم. ما تا به پژوهش اهمیت ندهیم مدام درجا خواهیم زد. کیانیان می‌گفت. این درجا زدن را ما داریم به عینه می‌بینیم. صدر عاملی یک حرکت ریزی کرد که همینجا وارد شود که کیانیان افزود: اصلا چه اشکالی دارد یک نفر بیاید راجع به پرویزپرستویی تحقیق کند. ببیند علتِ موفقیت یا ماندگاری‌اش چیست. اصلا چند تا تحقیق تا به‌حال درباره‌ی حاتمی‌کیا انجام شده؟ مثلا الان همین رسول جان (صدر عاملی) چند تا فیلم ساخته. چرا نباید یک پژوهشی انجام شود درباره‌ی او. یا اصلا درباره‌ی خود من.
در اینجا کیومرث پوراحمد علائمی از رضایت در چهره‌اش نمایان کرد. (بله. آن شخصِ چهارم که در ابتدای نوشته اسم‌ش یادم نمی‌آمد کیومرث پور احمد بود که حتما شما هم با بعضی کارهایش آشنا هستید). مثلا همین کیومرث جان. الان چند سال است که فیلم نساخته؟ کیومرث جان چند سال شد؟ ده سال؟ بفرما. رسول جان شما چند سال؟ اوه. هفت سال شد. در اینجا دوباره صدرعاملی خیزی برای قاپیدنِ رشته‌ی سخن برداشت که قاعدتا کیانیان دوباره جاخالی داد.
پژوهش ما کم داریم واقعا. (حرف‌هایش بعد از همان جمله‌ی اول یکی دو ساعت پیش تمام شده بود. بقیه‌اش چنانکه الان مستحضرشده‌اید بیشتر تاکیدِ بر همان جمله‌ی اول بود). صدرعاملی دیگر طاقت‌اش تمام شد و انتحاری شیرجه زد روی رشته‌ی سخن، یا مرگ یا بدست آوردنِ سرِ رشته: «خیلی عالی گفتی رضا جان. کاش واقعا یک جایی درست بشود با بودجه و اینها روی ما پژوهش کند.»