۱۳۹۵/۱/۲۸

مانیکوریا

از فرودگاه زنگ زده بود با یک شماره‌ی ناشناس که جواب نداده بودم، پیامک هم نداده بود که نمی‌دانم چه منطقی برایش پیدا کرده بود. می‌توانست در پیامش بنویسد که دارم می‌آیم و بعد حتما من زنگ می‌زدم هماهنگ می‌کردیم. در عوض ترجیح داده بود راه بیفتد بیاید زنگ خانه را بزند و من نباشم و جواب ندهم و برود بنشیند در یک کافه تا حدود ده شب. اینجا می‌فهمم منطق‌اش ایجاد عذاب وجدان بوده. با کنارِ چمدانهای بزرگ تا یازده در کافه نشستن و بعد آژانسِ دراختیارگرفتن و زنگ خانه را زدن لابد در ذهنش حرکت تاثیرگذار و متفاوتی انجام میداده. من هم سعی کردم خودم را هیجانزده نشان بدهم (که واقعا هم بودم اما به هر حال برای به نظر رسیدن‌اش تلاشی اضافه لازم بود).
بعد آمد نشستیم و یک مقداری حرف زدیم. حرف‌هایی که از همان اول پیدا بود که مقدمه است برای گفتنِ چیزی مهمتر، اما در حینِ حرف زدنش متوجه شدم لب‌هایش بیشتر از حد معمول کبود است. برای سیگاری‌جماعت تا یک حدی طبیعی است ولی لب‌هایش مثل مرده‌ها شده بود. رنگ صورتش اما مثل همیشه بود. از اوضاع سلامتی‌اش پرسیدم که گفت خوب است و مثل همیشه است و فقط همان مشکل قدیمی‌اش با گوارش و از این حرف‌ها.
من اولین بار بود که از مشکل گوارش‌اش می‌شنیدم. خودش هم می‌دانست ولی طوری وانمود می‌کرد که انگار یک مشکل قدیمی است که همه در جریانش هستند.
بعد ناخنهایش را دیدم که سفید بود. وقتی می‌خواست سیگار روشن کند دیدم. اول فکر کردم لاک سفید زده ولی لاک نبود. متوجهِ توجهم شد و گفت مسئله مربوط به جذب کلسیم است. گفت بدنش کلسیم جذب نمی‌کند. و یک نیم ساعتی درباره‌ی مکانیسم جذبِ کلسیم در بدن حرف زد. پرسیدم چه باید بکند که بدون لبخند گفت «تحمل»
به صورتش نگاه کردم و فکر کردم می‌تواند مُرده باشد. روحی برگشته به خانه تا آخرین نگاه‌هایش را بیندازد. دوست داشتم اینطور باشد. چون بهرحال اینطورچیزها معنایی به زندگیِ آدم میدهد. آدمی که با مرده‌ای نشسته و چای خورده آنقدر زندگی‌اش غنی می‌شود که دیگر احتیاج به هیچ تلاشی ندارد. می‌تواند باقیِ زندگیش را سریال تماشاکند و مطمئن باشد از باقیِ آدم‌ها چیزی بیشتر دارد. آدمی که با مُرده چایی خورده باشد احتیاج به هنر (در مقام خلق و مخاطب) ندارد. احتیاج به مذهب ندارد. حتی احتیاج به عشق و رفاقت هم ندارد. می‌تواند زیراندازش را در سایه‌ی این تجربه پهن کند و آسوده دراز بکشد و با یارانه‌ی پرداختی دولت ماهی پانزده بیست تا نان سنگک و مقداری ماست بخرد و جلوی تلویزیون لم بدهد تا ماهِ بعدی.
اما خب نمرده بود. سراغ توالت را گرفت و من گفتم همانجا است که قبلا بود. رفت و آمد.  زیاد جالب نیست این که می‌گویم، اما به صدای توالتش از خلالِ صدای هواکش گوش دادم و مطمئن شدم جسد یا روح نیست.
از توالت که برگشت دیدم چیزی توی چشمهایش آمده که نمی‌شناسم. کدر شده بود. مثل چشم کسانی که لنزهای نامرتبط با رنگِ اصلی چشم‌شان می‌گذارند. قبل از نشستن گفت «عطش دارم» و نیشخند زد.
من این را اگر اوضاع طور دیگری بود نوعی پیامِ جنسی تلقی می‌کردم. عطش را «شهوت» ترجمه می‌کردم و تلاش می‌کردم در همین راستا حرکتی انجام بدهم. اما اوضاع فرق کرده بود. مثلا می‌دانستم هیچوقت کششِ جسمی به من نداشته و خودش هم بارها روی همین نکته تاکید کرده بود. آنقدر تاکید کرده بود که در ایام جوانی کمی هم دلخور شده بودم. بعد گفت ساعت خانه ساعت قدیم است یا جدید. گفتم جدید است. ولی این سئوال مدتها است منسوخ شده. گفت برای او موضوعیت دارد و مسئله‌ی مرگ و زندگی است و باید حواسش به نیمه شب باشد.
بعد گفت به کلسیم، به پروتئین، به انواع ویتامین، به اکسیژن و به هر آنچه جسم یک آدم احتیاج دارد، احتیاج دارد. زدم به درِ شوخی که «من هم همینطور» ولی او جدی بود. گفت بدنش چیزی قبول نمی‌کند. گفت دچار نوعی بیماری شده که بدنش همه‌ی مواد لازم را پس می‌زند. همه را به ادرار و مدفوع تبدیل می‌کند. گفت بدنش تغییر کرده. تغییر به بدترین شکلِ ممکن. گفت بدنش با غذا به شکل عضو پیوندی برخورد می‌کند.
ولی لاغر نبود. قاعدتا بیماری اینچنینی باید روی وزن آدم تاثیر بگذارد. گفت مطمئن است که من نمی‌فهمم او چه می‌گوید و چه می‌خواهد. قبول کردم.
 ذهنم آماده بود وانگار می‌دانستم دارد از کانیبالیسم حرف می‌زند ولی اینکه کسی از آن طرف دنیا راه بیفتد تا یک نفر را بخورد منطقی به نظر نمی‌رسید. ضمن اینکه خودش هم می‌دانست من هرگز اجازه نمی‌دهم من را بخورد یا به هر نحوی تبدیلم کند به غذا. این، یک طوری توهین آمیز بود. فکرم را خوانده بود انگار که خندید: «واقعا انقدر خُل شده‌ای؟» گفتم نه، ولی من همیشه عجیب‌ترین احتمال‌ها را در ذهنم بزرگ می‌کنم.
گفت من خیلی بد شناخته‌ام او را. ضمن اینکه او هیچوقت از خوردنِ آدمها خوشش نمی‌آمده. قاه قاه خندید و رفت از اتاق چمدانش را آورد. با دقتی آیینی گذاشت جلوی پایش و بازش کرد. یک کم جا خوردم. منتظر دل و روده بودم اما  پر از عکس بود. عکسهای خانوادگی، از سرتاسر دنیا. بعد مثل زامبی‌ها که در فیلم‌ها می‌نشینند بالای جسد نشست بالای عکسها. یکی یکی برشان می‌داشت، با حرص می‌مالید به صورتش، بو می‌کرد و می‌گذاشت در چمدان. بعد نگاهِ مریضی انداخت به من: «فکر می‌کنی دیوونه شدم؟» و خب، من ترجیح دادم صادق باشم و گفتم «بله».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر