۱۳۹۶/۷/۲

سازوکار دفاعیِ شادمهرعقیلی

 آدم برای خودش یکسری پیش‌فرض‌ها دارد که با خودش همه جا می‌برد، یعنی مثلا نشسته دارد چای می‌خورد یا دارد سوار هواپیما می‌شود؛ فیلم می‌بیند؛ موقع دستشویی رفتن؛ موقع معاشرت؛ معاشقه و هرجا که هست؛ هرکار که می‌کند؛ همه جا انگار یک (پیش)آگاهیِ «اخلاقی»ِ فرورفته در عمق، از خودش دارد و در مورد من (و احتمالا خیلی از شما) این «پیش‌آگاهی» این است که «با همه‌ی این حرفها آدم بدی نیستم».
حالا اگر بخواهیم یک صورت‌بندی ابتدایی از معیار«خوب بودن» یا «بد نبودن» بدهیم اینطور می‌شود:

الف. آدم خوب آدمی است که خوبی می‌کند. 
ب. آدم خوب آدمی است که بدی نمی‌کند. 

خُب واضح است و قبلا هم کسانی گفته‌اند که «الف» نادرست است. (من خودم در ژان ژاک روسو خوانده‌ام اگر اشتباه نکنم)، به عبارتی جانی‌ترین انسان روی زمین هم بالاخره کارهای خوبی در زندگی‌اش می‌کند، معیاریاید «بدی نکردن» باشد: «آدمی که بدی نمی‌کند آدم خوبی‌است.» 
من تا مدتها روی این معیارِ دوم بودم و خودم را هم کمابیش آدم بدی نمی‌دانستم. یعنی موقع کندوکاو درباره‌ی خودم (که گاهی پیش می‌آید بهرحال) می‌دیدم تصمیم‌هایی که می‌گیرم بر اساس اصل عدمِ آزار دیگری و بدی نکردن است. گاهی هم پافشاری براین اصل هزینه‌هایی داشته و دارد که خب آدم می‌پردازد چون به آن پیش‌آگاهی از بد نبودنش برای بقا احتیاج دارد. این پیش‌آگاهی هرجا که باشد هر کاری که می‌کند باید دست نخورده آن پشت باقی مانده باشد. اما اواخر اتفاق‌هایی و بازنگری‌هایی در آن اتفاق‌ها باعث شده درباره‌ی این نظر، مردد شوم. دیدم بعضی از کارهایم با هر معیاری کارهای «بد»ی است و نمی‌شود آن را به هیچ طریق توجیه کرد اما چطور با این وجود در این پیش‌اگاهی خللی وارد نشده؟ چطور است من که قاعدتا با تعریف دوم باید آدم بدی باشم، حسی از اینکه یک آدم بد است که بعنوان مثال دارد الان این چیزها رامی‌نویسد، ندارم؟

این را که می‌پرسم خودم متوجه‌ام سازوکارِ دفاعی‌ای است که فعال شده تا به نحوی از آن حسِ یکپارچه‌ی بد نبودنم (که برای زنده ماندن بهش احتیاج دارم) محافظت کند؛ یعنی حتی همین فکرهایی که دارم اینجا می‌نویسدم نوعی ترفند تدافعیِ مغز من است تا ویروسهایی را که می‌خواهند پیش‌آگاهیم از «خوب بودن» را متزلزل (یا بیمار) کنند، در بدو ورود از بین ببرد. این را می‌دانم ولی باز مایل‌ام سازوکارِ این عکس‌العمل دفاعی را بهتربشناسم. اگر فریب می‌خورم مغزم چگونه فریبم می‌دهد؟ آیا ناخودآگاه علی‌رغم اینکه هشیارانه مورد «ب» را بعنوان معیار خوبی پذیرفته‌ام، معیار «الف» را در سنجش خودم بکار می‌برم؟ یعنی هر وقت قرار است خدشه‌ای بر پیش‌آگاهی‌ام از «خوب بودن خودم» وارد شود، معیارعوض می‌شود و بهم می‌گوید: «نگاه کن آنجا و فلان و بهمان جا، برای اینکه کسی آزار نبیند چه هزینه‌ای دادی، نگاه کن برای اینکه منصف باشی و تقلب نکنی چه فرصتهایی از دستت رفته، این رنجهای تو گواهی است بر اینکه آدم خوبی هستی» و خب آدم دوست دارد این دروغ را باور کند اگرچه می‌داند این معیار درست نیست و جانیان هم گاهی اصولی دارند، چیزهایی را رعایت می‌کنند و هزینه‌هایی داده‌اند.

من می‌توانستم همینجا این نوشته (و همچنین کنکاش‌م را بیرون ازاین نوشته) خاتمه دهم اما فکر می‌کنم هنوز قانع‌کننده نیست؛ یعنی درست است که آدم روکش اخلاقی بر آنچه «خواست» او است می‌کشد اما انقدر هم این داستان نمی‌تواند ساده باشد. دست‌ِکم دوست دارم فکر کنم خودم انقدر ساده نیستم که با این کیفیت فریب بخورم؛ بخصوص که با این توجیهات (هرچقدر هم در زمانهایی تسکین‌دهنده)، باید پاسخ داد وقتی خودِ «بدی» آنجا است و زل می‌زند به آدم چطور می‌تواند این نگاه خیره را تاب بیاورد یا به عبارتی، چطور در لحظه‌ای که خالصانه باور داد کار بدی کرده‌ یا دارد می‌کند، بلافاصله به موقعیتِ آرام‌بخشِ قبلی بازمی‌گردد؟ به نظرم سازوکاری دیگر در کار است؛ آن را این پایین برای شما هم می‌نویسم شاید شما هم تجربه‌اش کرده باشید:

هرگاه متوجه می‌شوم زیر نگاه خیره‌ای قرار گرفته‌ام که بد بودنم را در سکوت مثل یک ورد آرام و دائمی تکرار می‌کند، از مقایسه استفاده می‌کنم؛ به خودم میگویم بله، این توجیه‌ناپذیر است ولی بدی‌های بزرگتری هم هست؛ من در مقایسه با فلانی و بهمانی و حتی خودِ آن فردی که در حقش بدی کرده‌ام، منصف‌ترو بهتر بوده‌ام. می‌خواهم اسم این شیوه‌ی سنگربندی اخلاقی را بگذارم «سازوکارِ دفاعی شادمهر عقیلی» که سالها پیش خوانده بود: «من آدمِ خوبی بودم، بخاطر تو بد شدم» وخب، فکر می‌کنم بخش دوم‌اش همان موقع هم تعارفی بود که نباید جدی‌اش می‌گرفتیم و اگر قرار بود صادقانه‌تر و بی‌توجه به قافیه خوانده شود؛ باید یک چیزی در این مایه‌ها می‌شد: «من آدم خوبی بودم وهستم چون که تو آدم بدی بودی.»   

بنابراین معیار «جیم» (بعد از الف و ب که آن بالا معرفی شد) اینطور می‌شود: «من بدم ولی بدِ بهتری هستم. «بدِ بهتر» در مقایسه با «بدِ بدتر» می‌تواند و قاعدتا باید«خوب» محسوب شود» به این ترتیب می‌شود به این نتیجه رسید که من آدمِ بدی نیستم و می‌توانم بلند شوم و یک چای دیگر برای خودم بریزم.

۱۳۹۶/۶/۲۰

نهنگ خاکستری

1. به نهنگ خاکستری فکر کن.
2. خودت را به یاد بیاور درحالی که سعی می‌کردی به جمع چهارنفره‌ی گوشه‌ی حیاط مدرسه راه پیدا کنی.
3. یک لیوان آب بریز برای خودت و همینطور که در خانه راه می‌روی کم‌کم بنوش.
4. سیگار بکش.
5. یک کمی دیگر آب بخور.
6. روی تختت دراز بکش، به سقف خیره شو، سعی کن هیجان‌زده شوی.
7. هیجان‌زده شو.
8. گوشی موبایلت را ازکنار تخت بردار عکسهای جدید افراد لیست مخاطبانت را چک کن و همزمان تصور کن هر کدام چه حسی دارند: خوشحال؟ ناراحت؟ ناامید یا عصبانی.
9. به فیلمهای اخیری که دیده‌ای فکر کن، سعی کن خط داستانی‌شان را بخاطر بیاوری.
10. به اسم نویسنده‌ی کتاب درک یک پایان فکر کن، سعی کن اسم نویسنده‌اش را بخاطر بیاوری.
11. اسم نویسنده را با موبایل جستجو کن.
12. از تخت بلند شو.
13. دوباره دراز بکش.
14. سعی کن به یاد بیاوری چرا در سریال تویین پیکس جای نوک پرنده روی شانه‌های لوراپالمر بود و در فیلمش پرنده کامل در قفس مانده بود.
15. شلوارهایت را نگاه کن فکر کن کدام با چه کفشی مناسب است.
16. برو چای ته لیوانت را خالی کن یکی دیگر بریز.
17. تیشرتت را عوض کن.
18. به دریا فکر کن، به تصویر رویایی نوشیدنی در دست و صندلی ساحلی. سعی کن بخاطر بیاوری چرا همیشه کیفیت تصور از اصلش بالاتر است.
19. به یک چیز خوشمزه فکر کن.
20. برو دم یخچال سعی کن یک چیز قابل خوردن پیدا کنی.
21.  میوه‌های توی یخچال را نگاه کن.
22. برو جلوی کتابخانه یک کتاب پیدا کن.
23. فریدون سه پسر داشت را پیدا کن بعد بگذار کنار ببخشی به یکی که به نظرت به قدر کافی سبک‌مغز است.
24. روی لپتاپ چک کن ببین کدام کار دوراس ترجمه نشده.
25. سعی کن به یاد بیاوری گلدان به فرانسه چه میشد.
26. دیکشنری فرانسه_فارسی را چک کن.
27.  دراز بکش.
28. برو در بخش پیشنهادات اینستاگرام.
29. پست «پاره شدن خشتک مجری در برنام زنده را»  کلیک کن.
30. جدی باش.
31. پست «حرفهای فرزاد حسنی درباره‌ی ازدواج و بچه‌دار شدن» را باز کن.
32. سیگار بکش.
33. سعی کن ایده‌ی امبرتو اکو را درباره‌ی اختلال گزینش فرهنگی در دنیای اینترنت، به یاد بیاوری.
34. زورکی به امبرتو اکو بخند (به خودت القا کن خندیدن به امبرتو اکو معنی‌دارتر از خندیدن به فرزاد حسنی است و جلوی این حس را که همه‌ی این فکرهایت بی‌ارزش است بگیر).
35. سعی کن با فکر کردن و بدون نگاه کردن به متنها سردربیاوری ژاک رانسیر حرف حسابش چیست بالاخره.
36. پست «اعتراف بهاره رهنما: من بوتاکس دارم» را باز کن و کامنتها را بخوان.
37. تلفنت را جواب بده.
38. سعی کن در دلت نوری روشن شود و سعی کن با کندوکاو در آن خاموشش نکنی.
39. بند قبل را باخته‌ای (بدون شک) پس بلند شو برو کنار پنجره ببین گربه‌ی خانه‌ی روبرویی آنجا پشت پنجره دارد خیابان را نگاه می‌کند یا نه.
40. سیگار بکش و خودت را جای گربه بگذار. از چشم گربه به خودت زل بزن.
 41. مانده‌ی چای در لیوان را خالی کن و دوباره بریز.
42. سعی کن سیر استدلالهای هاسپرس علیه بیانگری را به یاد بیاوری.
43. خودت را در آینه نگاه کن.
44. برو فضای ادبیات بلانشو را ورق بزن و جملاتی را اتفاقی برای خودت ترجمه غلط غولوط کن.
45. سعی کن صرفا با دیدن یک مدخل دانشنامه بفهمی حرف حساب  هانری چه بوده و چرا خودش را خسته کرده برای گفتن حرفهایی که به محض بیرون آمدن از دهان بی‌معنی بنظر میرسند.
46. خودت را سرزنش-مسخره کن.
47. لیوان آبت را بردار و سعی کن بخاطر بیاوری اسم همکلاسی لیسانست که آنروزها خیلی برازنده بنظرت میرسید چه بود.
48. سعی کن مراحل دوگانه‌ی سوررئالیسم را با سیزن یک و دو تویین پیکس تطبیق دهی و به این نتیجه برس که سیزن سه، گامی به پیش است (بعد از هفتاد سال مثلا) و همزمان خودت را بخاطر این تلاش مذبوحانه مسخره_سرزنش کن.
49. مسیجهای تلگرامت را سین کن. سعی کن جواب بدهی.
50. بند قبلی را باخته‌ای. دراز بکش.

۱۳۹۶/۶/۱۱

مطمئن نیستم اما بنظرم دارم درباره‌ی سکس حرف میزنم

کلمات زیادی در اختیار ما هستند، بیش از آنچه به آن احتیاج داریم، دائم می‌گویند «مال توییم» از ما استفاده کن، گویی در مقابلشان متهمیم به کم کاری یا آنطور که در روابط جنسی می‌گویند، سردمزاجی. سردمزاجی حسی از گناه در آدمِ سردمزاج ایجاد می‌کند، در مرحله‌ی اول او ممکن است حس کند بقدر کافی هیجان ندارد، اما بیش از آن و در مراحل بعدی، حسی از هدر دادن منابع عمومی یقه‌ی آدم را می‌گیرد (مطمئن نیستم اما بنظرم دارم درباره‌ی سکس حرف میزنم) آدمِ سردمزاج به خودش می‌گوید نه تنها  در مقابل این پارتنر و شورِ در آن لحظه بی‌پایان بنظررسنده‌اش، بلکه در مقابل آن نعمتی که جهان به من عرضه کرده، موجودی مُسرفم.
مُسرف بودن و حسِ هدردادنِ منابع هم‌ارز با نیاز به مصرف یا دستکم به موازاتِ نیاز به مصرف به مخاطب امروزی القا می‌شود (مخاطبِ تبلیغات راسانه‌ای ایدئولوژیک این جامعه‌ای که به آن هنوز می‌گوییم سرمایه‌داری) در واقع امساک هم بعنوان یک کالای مصرفی تبلیغ می‌شود. امساک نه بعنوان یک پادرزهر برای مصرف، بلکه بعنوان مکملش، بعنوان شیوه‌ی استاندارد و معقول مصرف در نقطه‌ای ایستاده که دست ما هیچ وقت به آن نمی‌رسد. اگر تو این مسافرت را نروی، امساک نکرده‌ای بلکه در مقابل اینهمه امکان سفر در لحظه‌ی اخر مسرف بوده‌ای. بعبارت دیگر برای اینکه مسرف نباشی باید مصرف کنی. درست مصرف کنی.
اما  در واقع این هشدار ساده‌ی «درست و به اندازه مصرف کن» به اندازه‌ی «خوشحال باش» در عین پیش پافتادگی، دور از دسترس است. تو هرگز به نقطه‌ای نخواهی رسید که درست مصرف کنی. هرگز سالم زندگی نخواهی کرد. هرگز شاد نخواهی بود و هرگز آنقدر که شایسته است، زندگیت را و ثانیه‌های عمرت را (بله مقیاسش ثانیه است. چیزی قابل شمارش و هر لحظه جلوی چشم) درست نمی‌گذرانی. این حرف تازه‌ای نیست، ما در سایه‌ی یک عذاب وجدان ایدئولوژیک و مطلقا غیرسیاسی زندگی می‌کنیم.غیر سیاسی از این جهت که راهِ خرجی ندارد یا راه خروجش بعد از کمی پیچ واپیچ برمی‌گردد به داخل خودش.

سردمزاجی بنابراین علاوه بر عذاب وجدان معمول در مقابل شخص پارتنر، حسی از درست مصرف نکردن در مقابل کل جهان، در فردِ سردمزاج ایجاد می‌کند که او را وا می‌دارد برود سراغ ویاگرا (یا داروهای دیگری که شاید خودتان بلد باشید) نه صرفا چون می‌خواهد طرف مقابل را راضی کند، نه صرفا چون نیاز به لذت دارد، بلکه به این دلیل که بتواند اسرافکار نباشد و از منابع موجود سکس به درستی و اندازه مصرف کند و همین حس در حوزه‌ی نوشتن، آدم را وا می‌دارد از هر تجربه‌ی کسالت‌بارش متنی تولید کند. تو رفته‌ای سفر و رفیقت هم دل‌درد داشته و برای لحظاتی حس کرده‌ای درد او اهمیتی برایت ندارد، توی چشمهایش نگاه کرده‌ای به او گفته‌ای «بهتری؟» و در عین حال در ذهنت مطلقا چیزی نبوده و فکر کرده‌ای اگر الان سیگاری بکشی زمان بهتر می‌گذرد یا چی. آیا نباید اینها را جایی بنویسی؟ پس این کلمات به چه درد می‌خورد؟ پس برو در توییتر، فیسبوک و وبلاگ و الخ خطاب به مخاطبان عام یا در تلگرام و مسیج تلفن خطاب به مخاطبان خاص  یا اصلا هرجایی که میتوانی بنویس، «بنویس این روزهایت را». سردمزاج نباش وکلمات را قبل از آنکه دیگر نباشی ازشان استفاده کنی، بکار ببر.

شوپنهاور هنر را گریزگاه موقت می‌دانست از آنچه ما را در سیطره‌ی خودش دارد؛ اما اگر هنرمحصول همین میل به بیان است، همین واکنش به عذاب وجدان ناشی از سکوت، خودش یکی از نردبانهای این جهنم است. (یک کمی اغراق‌آمیز است واژه‌ی «جهنم» البته ولی خب این واژه آنجا نشسته بود، زل زده بود توی چشمهایم و به من می‌گفت «هیت لک» و من با مهربانانه‌ترین برداشت‌ها هم، یوسف نیستم).