۱۳۹۶/۷/۱۲

می‌دانم دارم شورش را در می‌آورم و دوبار قبل از این هم گفته‌ام

نشسته بودم کنار مادربزرگم حرفی نداشتیم که بلند شد از طبقه بالای کابینت استکان کمرباریک قجرنشان ویژه‌ی مهمانش را بردارد و از زیر دامنش، یک کله‌ی کوچک مشکی یک لحظه پیدا شد و به من لبخند زد. وقتی برگشت نشست می‌دانستم زندگی مثل قبل نمی‌شود. گفتم بیا، لحظه‌ای که منتظرش بودی، لحظه‌ای که می‌تواند مثل یک خط قاطع، تا اینجای زندگی هردمبیل‌ات را هر طور که گذشته، به جمعبندی برساند و اعلام کند معنایی اگر باشد در باقی زندگیت به آن خواهی سید و اگر نباشد و نرسی هم جای نگرانی نیست. چون دیگر رسما دیوانه محسوب میشوی و دیوانگی خودش شکلی از رسیدن است. (منظورم شکل واضح و قطعی دیوانگی است، نه آن مدل دیوانگی که همه در قرار اول بهش اعتراف می‌کنند: «من خیلی دوست دارم همراه چایی‌ام خربزه بخورم. دیوونه‌ام نه؟»؛ « هاها بگذار بگم چی شد. کتونی سبزارو روز نامزدی فرید پوشیدم، باهاشون راحت بودم. لباسمم دیده بودی که، حریر یاسی بود. ولی خب عوضش خیلی راحت بود. دیوونه‌ام نه؟»، «من آیفون 8 میخواااام و بگذار بهت بگم، این هیچ تضادی با اینکه دیووونه‌ام نداره».  نه. اگرچه جالب نیست آدم داخل پرانتزِ توضیح، جواب نقل قول فرضیِ از آدم‌های فرضیِ ساخته‌ی متنِ خودش را بدهد، اجازه بدهید قبل از هرچیز بگویم «خیر، شما دیوانه نیستید. عاقل‌ترین و حسابگرترین‌های جمع مایید که همه چیز را با هم بُرده‌اید. هم مزایا و مواهب یک زندگی از سر حسابگری خود یا پدران و مادران محترم، هم برچسب یلخی و شلخته‌ی بی‌توجه که ممکن بود تسکین‌دهنده‌ی زخمِ بازنده‌ها باشد. این است که بازنده‌های این مسیر علاوه بر باخت، باید صلیب جدیت را هم بردوششان حمل کنند. مجبورند حمل کنند چون شما حسابگرها علاوه بر همه چی، صندلی‌های شوخ‌طبعی و باری به هرجهتی را موقعی که بازنده‌ها داشتند با ترس و لرز پول‌هایشان را جمع می‌زند ببینند به اجاره خانه می‌رسد یانه، یکجا  پیش‌خرید کرده‌اید»؛ اینجا پاسخم به نقل‌قولهای فرضی از مدعیان دیوانگی به پایان می‌رسد و بر می‌گردیم به هدف پرانتز که گفتن این بود که: نه، منظور این جنس دیوانگی نیست. منظورآن مدلی است که آدم زیر دامن مادربزرگش کله‌ای کوچک و شیطانی می‌بنید که به او با دهان بدون لب‌اش لبخند می‌زند: واقعی و باجزییات و چروکهای ریز دور چشم و دهان و بوی عجیبی از دهانش متصاعد می‌شود که جتما نتیجه‌ی غذایی است که چند ساعت قبل خورده و ترکیبی بوده از چیزهای مشمئزکننده‌ی هنوز زنده و جسدهای در حال تجزیه در معده‌ی اجازه بدهید بگویم، شیطانی‌اش).

بله دیوانگی شکلی از رسیدن است. داستانهای زیادی هست که جزییات زندگی یک آدم را، جزییات بی‌اهمیت زندگی یک آدم را ردیف می‌کند تا برسد به لحظه‌ی موفقیت او. به جایی که معنای زندگی را پیدا می‌کند. حالا از استیو جابز گرفته تا پیکاسو تا خبرنگاری که تروریستها سرش را می‌برند یا کارمند یک سازمان امنیتی که اطلاعات را چون حق مردم آمریکا و جهان است که بدانند، درز می‌دهد. آدمهایی که کسی شده‌اند و معلوم بوده چه کاره‌اند، بدون آن لحظه‌ی پایانی که برند معنی‌اش را پیدا می‌کند این جزییات حوصله‌سربر است و کسی بهش علاقه ندارد. مگر آنکه صاحب یک برند دیگری آنها را نگاشته یا ساخته باشد. آدمی که جایزه ادبی و سینمایی معتبری گرفته باشد و سری در سرهای دنیای فرهنگ داشته باشد؛ یا حتی بخواهد سری در سرها پیدا کند و در نیمه‌ی مسیر باشد؛ شاید گفتنش درست نباشد اما اغلب لازم است که کمی هم از نظر تیپ و قیافه و سر و وضع خوب باشد یعنی اگر جذابیتی در قهرمانش نیست، شخص خودش با جذابیتِ شخصی به نحوی تعادل را برقرار کند. سهراب شهیدثالثی کیارستمی‌ای جیم جارموشی کسی باشد خلاصه. او می‌تواند زندگی بی‌هدف و پرجزییات یک نفر را تعریف کند؛ چون در چنین داستانی هدف اصلی خود مؤلف است؛ معنا آنجا ساخته می‌شود و منتقدین خواهند گفت «ما در این اثر با زندگی یک کارمند بیمه‌ی عادی و روزمرگی بی‌فراز و فرودش آشنا می‌شویم و فلانی(مؤلف) توانسته، ما را با عمق تراژیک روزمره‌ی ادمهای عادی در حومه‌ی شهری پرت افتاده آشنا کند». در غیر اینصورت وظیفه‌ی خود قهرمانِ فیلم یا داستان است که به آن جزییات با موفقیت تجاری یا صنعتی یا هنری و معنوی خودش با رسیدن لحظه‌ی موعود (اعم از مرگ قهرمانانه تا احیای برند اپل) معنا بددهد. به همین ترتیب آن جزییات با نقطه‌گذاری نهایی معنا پیدا می‌کنند و چیزی می‌شوند که وانمود می‌کنند قبل از آن نقطه‌گذاری هم بوده‌اند. همه‌ی اینها را گفتم که توضیح دهم چرا خود دیوانگی و فروپاشی کامل روانی هم می‌تواند شکلی از این رسیدن باشد. جایی که قهرمان داستان دیگر بیخیال حفظ آنچه حفظ‌‌ ناکردنی است می‌شود و از نظر ذهنی فرو می‌پاشد. مثال زیاد است. از دسته‌ی دلقکهای سلین تا طوبی و معنای شب و بوف کور خودمان یا مثلا فیلم پی و فیلم اینک آخرالزمان و حالا که حرف آخرالزمان شد اصلا خود جنگ آخرالزمان یوسا که پر از شخصیت‌هایی است که رستگاری‌شان با پیوستن به جنون منتشر شده در فضا رقم می‌خورد. آدم همینطور بنشیند و کمی فکر کند کلی داستان یادش می‌آید که حکایت آدمهایی است که در نهایت، بیخیال زندگی مبتنی بر حفظ عقل شده‌اند و ترجیح داده‌اند دیگر دست و پا نزنند و بزنند به دل دیوانگی. البته سینما مدیوم مناسبی برای ترسیم این موقعیت نیست. در ادبیات داستانی اگر فکر کنیم همیشه مثالهای بهتری پیدا می‌کنیم.). در این داستانها لحظه‌ای معنا بخش به چزییاتِ بی‌معنا همان لحظه‌ی دیوانگی است. انگار دیوانه شدن موفقیتی باشد در اندازه‌ی احیای برند اپل، یا به توفیق تجاری رسانیِ برندِ کوبیسم و الخ. به همین دلیل بود که آنجا آن بالا(ی متن) بعد از مواجهه با کله، به خودم گفتم «بیا! لحظه‌ای که منتظرش بودی». چون می‌دانستم دیدن این کله می‌تواند نقطه‌ی مناسبی برای معنی بخشی به  همه‌ی زندگی باری به هرجهتم باشد. چون (می‌دانم دارم شورش را در می‌آورم و دوبار قبل از این هم گفته‌ام) دیوانگی شکلی از رسیدن است. 

چای را که خوردیم من مردد شده بودم. آیا فقط در زندگی همین کله را خواهم دید؟ آن هم فقط زیر دامن؟ جای دیگری هم او را خواهم دید؟ آیا اشکال دیگری از هیولا هم در جاهای دیگر زندگی‌ام ظاهر می‌شود؟ اگر فقط همین کله باشد و اگر فقط آن را زیر دامن مادربزرگم ببینم چه؟ دارم زندگیم را می‌کنم ماهی یکبار (یا خانه‌ی پر دوبار) به مادربزرگم سر می‌زنم. همه‌اش باید چشم بدوانم کله را ببینم. تازه مادربزرگم هم باید دامن پوشیده باشد و هم باید یک طوری بلند شود که کله، فرصت کند از زیر دامنش آنطور شیطانی بیرون بیاید. ممکن است یک ماه مادربزرگم کلا شلوار بپوشد. ممکن است دامنش آنقدر بلند باشد که جا برای رخ‌نماییِ کله نماند. ممکن است برود مسافرت؟ دیوانه که نباید اینطور حسابگرانه خودش را بیاندازد دنبال مواجهه با مدرکِ دیوانگی‌اش. می‌دانم فکر جالبی نیست. ولی اگر مادربزرگم بمیرد چه؟ اگر کله هم با او از بین برود؟ این چه شکل مزخرفی از دیوانگی است که باید انقدر برای حفظ‌‌‌ اش مراقب و حسابگر باشم؟ چه فرقی دارد با دیگر نگرانی‌های سمج و مبتذل روزمره‌ام اصلا؟ دراقع فقط یک کله به چیزهایی که باید حسابشان را نگه دارم اضافه شده، و خب خبر بد اینکه درست فکر می‌کردم. حالا بیشتر مادربزرگم را می‌بینم. دائم طفلک را به طرق مختلف می‌فرستم دنبال چیزهایی که در طبقات بالایی کابینت است. ازش می‌خواهم تابلوی رو دیوار را کج و راست کند خودم دور از دیوار دوزانو مینشینم و وانمود می‌کنم از پایین دارم تعادلِ قاب را چک می‌کنم و بطور کلی به شدت نگران تعادل و توازنِ تابلو ام. می‌فرستمش روی نردبان چون لامپ خانه‌اش بنظرم نیاز به عوض شدن دارد: «مردم فکر می‌کنند باید لامپ حتما بسورزد که عوضش کنند»  و مادربزرگم متعجب می‌گوید مگر همینطور نیست؟ با تاکید کارشناسانه می‌گویم «نه. لامپ را باید قبل از سوختن عوض کرد». فکر می‌کند یک کمی زده به سرم. خب برو لامپ را عوض کن؟ « نه من سرگیجه می‌گیرم» می‌فرستمش بالای نردبان. معلوم است که می‌داند کارهایم طبیعی نیست. چیزهای بدتری را در زندگی پشت سر گذاشته و یک نوه‌ی وسواسی نگرانش نمی‌کند. می‌رود بالا و آها، کله، خودش را نشان می‌دهد و لبخندی به هم می‌زنیم. جز این چیزی تغییر نکرده و همه چیز به بی‌معنایی و کسالت‌باری قبل است که خودش از هر کله‌ی سیاهی که از زیر دامن مادربزرگ آدم بیرون بیاید ترسناک‌تر است؛ به معنای منفی‌اش طبعا. اصلا اگر یک آدم فهیم می‌خواست یک داستان ترسناک ماوراءالطبیعی تعریف کند، (مثلا کافکا را فرض کنید داده‌اند یکی از این فیلمهای ترسناک کلیشه‌ای تسخیر و احضار را بسازد.) احتمالا روند فیلم برعکس معمول می‌شد. اولِ فیلم همه چیز خوب و خوش است و اجنه و ارواح خبیث راه به راه خودشان را نشان می‌دهند و شخصیت‌ها را دفرمه و سلاخی و دیوانه می‌کنند و بعد کم کم عاملِ ترس وارد می‌شود: حضور ارواح کم می‌شود و شبحِ واقعا ترسناک کسالت (رویم نشد بنویسم بی‌معنایی)، سرش را می‌کند در زندگی قهرمانان فیلم. پایان خوش برای چنین فیلمی می‌تواند لحظه‌ای باشد که هیولاها برمی‌گردند و در یک پایان کافکاییِ واقعا ترسناک، هیچ هیولایی دیگر هیچ جا نیست و قهرمان لقمه‌ی صبحانه در دست دارد می‌دود که به اتوبوس شش و نیم صبح برسد.

از حالم در این روزها بخواهید، مثل کسی که منتظر است پارتنرش به او پشنهاد ازدواج بدهد، دائم چشمم انتظارم که رابطه‌ام با کله، گسترده‌تر شود. خودش را جای دیگری نشان بدهد یا دست کم زیر دامن‌های دیگری هم ظاهر شود. حمله‌ای چیزی کند و الخ. اما کله، مثل دوست پسر یا دوست دختری که از شرایط فعلی و ملاقات‌های حسابگرانه و محدود راضی است، ماهی یکی دوبار لبخندی بهم می‌زند و حتی بنظرم مواظب است بیشتر از این جلو نرویم. اگر بیش از دوبار در ماه به مادربزرگم سربزنم و هردوبارش هم او دامن پوشیده باشد و موقعیت ایستادنش هم مناسب رخ نمودن کله باشد، خودش را نشان نمی‌دهد. در حالیکه می‌دانم آنجا است اما می‌ماند توی دامن تا من حدم را بدانم. من هم اگرچه راضی نیستیم اما برخلاف همه‌ی شواهد، هنوز کاملا قطع امید نکرده‌ام. کم وبیش مثل باقی موارد در زندگی‌.   

۱۳۹۶/۷/۲

سازوکار دفاعیِ شادمهرعقیلی

 آدم برای خودش یکسری پیش‌فرض‌ها دارد که با خودش همه جا می‌برد، یعنی مثلا نشسته دارد چای می‌خورد یا دارد سوار هواپیما می‌شود؛ فیلم می‌بیند؛ موقع دستشویی رفتن؛ موقع معاشرت؛ معاشقه و هرجا که هست؛ هرکار که می‌کند؛ همه جا انگار یک (پیش)آگاهیِ «اخلاقی»ِ فرورفته در عمق، از خودش دارد و در مورد من (و احتمالا خیلی از شما) این «پیش‌آگاهی» این است که «با همه‌ی این حرفها آدم بدی نیستم».
حالا اگر بخواهیم یک صورت‌بندی ابتدایی از معیار«خوب بودن» یا «بد نبودن» بدهیم اینطور می‌شود:

الف. آدم خوب آدمی است که خوبی می‌کند. 
ب. آدم خوب آدمی است که بدی نمی‌کند. 

خُب واضح است و قبلا هم کسانی گفته‌اند که «الف» نادرست است. (من خودم در ژان ژاک روسو خوانده‌ام اگر اشتباه نکنم)، به عبارتی جانی‌ترین انسان روی زمین هم بالاخره کارهای خوبی در زندگی‌اش می‌کند، معیاریاید «بدی نکردن» باشد: «آدمی که بدی نمی‌کند آدم خوبی‌است.» 
من تا مدتها روی این معیارِ دوم بودم و خودم را هم کمابیش آدم بدی نمی‌دانستم. یعنی موقع کندوکاو درباره‌ی خودم (که گاهی پیش می‌آید بهرحال) می‌دیدم تصمیم‌هایی که می‌گیرم بر اساس اصل عدمِ آزار دیگری و بدی نکردن است. گاهی هم پافشاری براین اصل هزینه‌هایی داشته و دارد که خب آدم می‌پردازد چون به آن پیش‌آگاهی از بد نبودنش برای بقا احتیاج دارد. این پیش‌آگاهی هرجا که باشد هر کاری که می‌کند باید دست نخورده آن پشت باقی مانده باشد. اما اواخر اتفاق‌هایی و بازنگری‌هایی در آن اتفاق‌ها باعث شده درباره‌ی این نظر، مردد شوم. دیدم بعضی از کارهایم با هر معیاری کارهای «بد»ی است و نمی‌شود آن را به هیچ طریق توجیه کرد اما چطور با این وجود در این پیش‌اگاهی خللی وارد نشده؟ چطور است من که قاعدتا با تعریف دوم باید آدم بدی باشم، حسی از اینکه یک آدم بد است که بعنوان مثال دارد الان این چیزها رامی‌نویسد، ندارم؟

این را که می‌پرسم خودم متوجه‌ام سازوکارِ دفاعی‌ای است که فعال شده تا به نحوی از آن حسِ یکپارچه‌ی بد نبودنم (که برای زنده ماندن بهش احتیاج دارم) محافظت کند؛ یعنی حتی همین فکرهایی که دارم اینجا می‌نویسدم نوعی ترفند تدافعیِ مغز من است تا ویروسهایی را که می‌خواهند پیش‌آگاهیم از «خوب بودن» را متزلزل (یا بیمار) کنند، در بدو ورود از بین ببرد. این را می‌دانم ولی باز مایل‌ام سازوکارِ این عکس‌العمل دفاعی را بهتربشناسم. اگر فریب می‌خورم مغزم چگونه فریبم می‌دهد؟ آیا ناخودآگاه علی‌رغم اینکه هشیارانه مورد «ب» را بعنوان معیار خوبی پذیرفته‌ام، معیار «الف» را در سنجش خودم بکار می‌برم؟ یعنی هر وقت قرار است خدشه‌ای بر پیش‌آگاهی‌ام از «خوب بودن خودم» وارد شود، معیارعوض می‌شود و بهم می‌گوید: «نگاه کن آنجا و فلان و بهمان جا، برای اینکه کسی آزار نبیند چه هزینه‌ای دادی، نگاه کن برای اینکه منصف باشی و تقلب نکنی چه فرصتهایی از دستت رفته، این رنجهای تو گواهی است بر اینکه آدم خوبی هستی» و خب آدم دوست دارد این دروغ را باور کند اگرچه می‌داند این معیار درست نیست و جانیان هم گاهی اصولی دارند، چیزهایی را رعایت می‌کنند و هزینه‌هایی داده‌اند.

من می‌توانستم همینجا این نوشته (و همچنین کنکاش‌م را بیرون ازاین نوشته) خاتمه دهم اما فکر می‌کنم هنوز قانع‌کننده نیست؛ یعنی درست است که آدم روکش اخلاقی بر آنچه «خواست» او است می‌کشد اما انقدر هم این داستان نمی‌تواند ساده باشد. دست‌ِکم دوست دارم فکر کنم خودم انقدر ساده نیستم که با این کیفیت فریب بخورم؛ بخصوص که با این توجیهات (هرچقدر هم در زمانهایی تسکین‌دهنده)، باید پاسخ داد وقتی خودِ «بدی» آنجا است و زل می‌زند به آدم چطور می‌تواند این نگاه خیره را تاب بیاورد یا به عبارتی، چطور در لحظه‌ای که خالصانه باور داد کار بدی کرده‌ یا دارد می‌کند، بلافاصله به موقعیتِ آرام‌بخشِ قبلی بازمی‌گردد؟ به نظرم سازوکاری دیگر در کار است؛ آن را این پایین برای شما هم می‌نویسم شاید شما هم تجربه‌اش کرده باشید:

هرگاه متوجه می‌شوم زیر نگاه خیره‌ای قرار گرفته‌ام که بد بودنم را در سکوت مثل یک ورد آرام و دائمی تکرار می‌کند، از مقایسه استفاده می‌کنم؛ به خودم میگویم بله، این توجیه‌ناپذیر است ولی بدی‌های بزرگتری هم هست؛ من در مقایسه با فلانی و بهمانی و حتی خودِ آن فردی که در حقش بدی کرده‌ام، منصف‌ترو بهتر بوده‌ام. می‌خواهم اسم این شیوه‌ی سنگربندی اخلاقی را بگذارم «سازوکارِ دفاعی شادمهر عقیلی» که سالها پیش خوانده بود: «من آدمِ خوبی بودم، بخاطر تو بد شدم» وخب، فکر می‌کنم بخش دوم‌اش همان موقع هم تعارفی بود که نباید جدی‌اش می‌گرفتیم و اگر قرار بود صادقانه‌تر و بی‌توجه به قافیه خوانده شود؛ باید یک چیزی در این مایه‌ها می‌شد: «من آدم خوبی بودم وهستم چون که تو آدم بدی بودی.»   

بنابراین معیار «جیم» (بعد از الف و ب که آن بالا معرفی شد) اینطور می‌شود: «من بدم ولی بدِ بهتری هستم. «بدِ بهتر» در مقایسه با «بدِ بدتر» می‌تواند و قاعدتا باید«خوب» محسوب شود» به این ترتیب می‌شود به این نتیجه رسید که من آدمِ بدی نیستم و می‌توانم بلند شوم و یک چای دیگر برای خودم بریزم.

۱۳۹۶/۶/۲۰

نهنگ خاکستری

1. به نهنگ خاکستری فکر کن.
2. خودت را به یاد بیاور درحالی که سعی می‌کردی به جمع چهارنفره‌ی گوشه‌ی حیاط مدرسه راه پیدا کنی.
3. یک لیوان آب بریز برای خودت و همینطور که در خانه راه می‌روی کم‌کم بنوش.
4. سیگار بکش.
5. یک کمی دیگر آب بخور.
6. روی تختت دراز بکش، به سقف خیره شو، سعی کن هیجان‌زده شوی.
7. هیجان‌زده شو.
8. گوشی موبایلت را ازکنار تخت بردار عکسهای جدید افراد لیست مخاطبانت را چک کن و همزمان تصور کن هر کدام چه حسی دارند: خوشحال؟ ناراحت؟ ناامید یا عصبانی.
9. به فیلمهای اخیری که دیده‌ای فکر کن، سعی کن خط داستانی‌شان را بخاطر بیاوری.
10. به اسم نویسنده‌ی کتاب درک یک پایان فکر کن، سعی کن اسم نویسنده‌اش را بخاطر بیاوری.
11. اسم نویسنده را با موبایل جستجو کن.
12. از تخت بلند شو.
13. دوباره دراز بکش.
14. سعی کن به یاد بیاوری چرا در سریال تویین پیکس جای نوک پرنده روی شانه‌های لوراپالمر بود و در فیلمش پرنده کامل در قفس مانده بود.
15. شلوارهایت را نگاه کن فکر کن کدام با چه کفشی مناسب است.
16. برو چای ته لیوانت را خالی کن یکی دیگر بریز.
17. تیشرتت را عوض کن.
18. به دریا فکر کن، به تصویر رویایی نوشیدنی در دست و صندلی ساحلی. سعی کن بخاطر بیاوری چرا همیشه کیفیت تصور از اصلش بالاتر است.
19. به یک چیز خوشمزه فکر کن.
20. برو دم یخچال سعی کن یک چیز قابل خوردن پیدا کنی.
21.  میوه‌های توی یخچال را نگاه کن.
22. برو جلوی کتابخانه یک کتاب پیدا کن.
23. فریدون سه پسر داشت را پیدا کن بعد بگذار کنار ببخشی به یکی که به نظرت به قدر کافی سبک‌مغز است.
24. روی لپتاپ چک کن ببین کدام کار دوراس ترجمه نشده.
25. سعی کن به یاد بیاوری گلدان به فرانسه چه میشد.
26. دیکشنری فرانسه_فارسی را چک کن.
27.  دراز بکش.
28. برو در بخش پیشنهادات اینستاگرام.
29. پست «پاره شدن خشتک مجری در برنام زنده را»  کلیک کن.
30. جدی باش.
31. پست «حرفهای فرزاد حسنی درباره‌ی ازدواج و بچه‌دار شدن» را باز کن.
32. سیگار بکش.
33. سعی کن ایده‌ی امبرتو اکو را درباره‌ی اختلال گزینش فرهنگی در دنیای اینترنت، به یاد بیاوری.
34. زورکی به امبرتو اکو بخند (به خودت القا کن خندیدن به امبرتو اکو معنی‌دارتر از خندیدن به فرزاد حسنی است و جلوی این حس را که همه‌ی این فکرهایت بی‌ارزش است بگیر).
35. سعی کن با فکر کردن و بدون نگاه کردن به متنها سردربیاوری ژاک رانسیر حرف حسابش چیست بالاخره.
36. پست «اعتراف بهاره رهنما: من بوتاکس دارم» را باز کن و کامنتها را بخوان.
37. تلفنت را جواب بده.
38. سعی کن در دلت نوری روشن شود و سعی کن با کندوکاو در آن خاموشش نکنی.
39. بند قبل را باخته‌ای (بدون شک) پس بلند شو برو کنار پنجره ببین گربه‌ی خانه‌ی روبرویی آنجا پشت پنجره دارد خیابان را نگاه می‌کند یا نه.
40. سیگار بکش و خودت را جای گربه بگذار. از چشم گربه به خودت زل بزن.
 41. مانده‌ی چای در لیوان را خالی کن و دوباره بریز.
42. سعی کن سیر استدلالهای هاسپرس علیه بیانگری را به یاد بیاوری.
43. خودت را در آینه نگاه کن.
44. برو فضای ادبیات بلانشو را ورق بزن و جملاتی را اتفاقی برای خودت ترجمه غلط غولوط کن.
45. سعی کن صرفا با دیدن یک مدخل دانشنامه بفهمی حرف حساب  هانری چه بوده و چرا خودش را خسته کرده برای گفتن حرفهایی که به محض بیرون آمدن از دهان بی‌معنی بنظر میرسند.
46. خودت را سرزنش-مسخره کن.
47. لیوان آبت را بردار و سعی کن بخاطر بیاوری اسم همکلاسی لیسانست که آنروزها خیلی برازنده بنظرت میرسید چه بود.
48. سعی کن مراحل دوگانه‌ی سوررئالیسم را با سیزن یک و دو تویین پیکس تطبیق دهی و به این نتیجه برس که سیزن سه، گامی به پیش است (بعد از هفتاد سال مثلا) و همزمان خودت را بخاطر این تلاش مذبوحانه مسخره_سرزنش کن.
49. مسیجهای تلگرامت را سین کن. سعی کن جواب بدهی.
50. بند قبلی را باخته‌ای. دراز بکش.

۱۳۹۶/۶/۱۱

مطمئن نیستم اما بنظرم دارم درباره‌ی سکس حرف میزنم

کلمات زیادی در اختیار ما هستند، بیش از آنچه به آن احتیاج داریم، دائم می‌گویند «مال توییم» از ما استفاده کن، گویی در مقابلشان متهمیم به کم کاری یا آنطور که در روابط جنسی می‌گویند، سردمزاجی. سردمزاجی حسی از گناه در آدمِ سردمزاج ایجاد می‌کند، در مرحله‌ی اول او ممکن است حس کند بقدر کافی هیجان ندارد، اما بیش از آن و در مراحل بعدی، حسی از هدر دادن منابع عمومی یقه‌ی آدم را می‌گیرد (مطمئن نیستم اما بنظرم دارم درباره‌ی سکس حرف میزنم) آدمِ سردمزاج به خودش می‌گوید نه تنها  در مقابل این پارتنر و شورِ در آن لحظه بی‌پایان بنظررسنده‌اش، بلکه در مقابل آن نعمتی که جهان به من عرضه کرده، موجودی مُسرفم.
مُسرف بودن و حسِ هدردادنِ منابع هم‌ارز با نیاز به مصرف یا دستکم به موازاتِ نیاز به مصرف به مخاطب امروزی القا می‌شود (مخاطبِ تبلیغات راسانه‌ای ایدئولوژیک این جامعه‌ای که به آن هنوز می‌گوییم سرمایه‌داری) در واقع امساک هم بعنوان یک کالای مصرفی تبلیغ می‌شود. امساک نه بعنوان یک پادرزهر برای مصرف، بلکه بعنوان مکملش، بعنوان شیوه‌ی استاندارد و معقول مصرف در نقطه‌ای ایستاده که دست ما هیچ وقت به آن نمی‌رسد. اگر تو این مسافرت را نروی، امساک نکرده‌ای بلکه در مقابل اینهمه امکان سفر در لحظه‌ی اخر مسرف بوده‌ای. بعبارت دیگر برای اینکه مسرف نباشی باید مصرف کنی. درست مصرف کنی.
اما  در واقع این هشدار ساده‌ی «درست و به اندازه مصرف کن» به اندازه‌ی «خوشحال باش» در عین پیش پافتادگی، دور از دسترس است. تو هرگز به نقطه‌ای نخواهی رسید که درست مصرف کنی. هرگز سالم زندگی نخواهی کرد. هرگز شاد نخواهی بود و هرگز آنقدر که شایسته است، زندگیت را و ثانیه‌های عمرت را (بله مقیاسش ثانیه است. چیزی قابل شمارش و هر لحظه جلوی چشم) درست نمی‌گذرانی. این حرف تازه‌ای نیست، ما در سایه‌ی یک عذاب وجدان ایدئولوژیک و مطلقا غیرسیاسی زندگی می‌کنیم.غیر سیاسی از این جهت که راهِ خرجی ندارد یا راه خروجش بعد از کمی پیچ واپیچ برمی‌گردد به داخل خودش.

سردمزاجی بنابراین علاوه بر عذاب وجدان معمول در مقابل شخص پارتنر، حسی از درست مصرف نکردن در مقابل کل جهان، در فردِ سردمزاج ایجاد می‌کند که او را وا می‌دارد برود سراغ ویاگرا (یا داروهای دیگری که شاید خودتان بلد باشید) نه صرفا چون می‌خواهد طرف مقابل را راضی کند، نه صرفا چون نیاز به لذت دارد، بلکه به این دلیل که بتواند اسرافکار نباشد و از منابع موجود سکس به درستی و اندازه مصرف کند و همین حس در حوزه‌ی نوشتن، آدم را وا می‌دارد از هر تجربه‌ی کسالت‌بارش متنی تولید کند. تو رفته‌ای سفر و رفیقت هم دل‌درد داشته و برای لحظاتی حس کرده‌ای درد او اهمیتی برایت ندارد، توی چشمهایش نگاه کرده‌ای به او گفته‌ای «بهتری؟» و در عین حال در ذهنت مطلقا چیزی نبوده و فکر کرده‌ای اگر الان سیگاری بکشی زمان بهتر می‌گذرد یا چی. آیا نباید اینها را جایی بنویسی؟ پس این کلمات به چه درد می‌خورد؟ پس برو در توییتر، فیسبوک و وبلاگ و الخ خطاب به مخاطبان عام یا در تلگرام و مسیج تلفن خطاب به مخاطبان خاص  یا اصلا هرجایی که میتوانی بنویس، «بنویس این روزهایت را». سردمزاج نباش وکلمات را قبل از آنکه دیگر نباشی ازشان استفاده کنی، بکار ببر.

شوپنهاور هنر را گریزگاه موقت می‌دانست از آنچه ما را در سیطره‌ی خودش دارد؛ اما اگر هنرمحصول همین میل به بیان است، همین واکنش به عذاب وجدان ناشی از سکوت، خودش یکی از نردبانهای این جهنم است. (یک کمی اغراق‌آمیز است واژه‌ی «جهنم» البته ولی خب این واژه آنجا نشسته بود، زل زده بود توی چشمهایم و به من می‌گفت «هیت لک» و من با مهربانانه‌ترین برداشت‌ها هم، یوسف نیستم).

۱۳۹۶/۴/۲۹

جنگ آخرالزمان

گفت: به نظرم وقتش رسیده حرف بزنم، هرچقدر هم سخت ولی نگفتنش برای هر جفتمان کار را سخت‌تر می‌کند. تو سئوالهای زیادی داری و من بدون آنکه قصدش را داشته باشم، حس می‌کنم دارم با سکوتم درباره‌ی آن واقعه تو را معذب و مضطرب می‌کنم. جنگی شد و در آن جنگ همه مردند این را کسی جز من اینجا نمی‌داند. به تو گفتم حالا تو هم می‌دانی. جنگ‌های ما (از تجربه‌ی اولین و آخرین جنگی که خودم دیدم می‌گویم) بدون هدف بود و تاکتیک هم نداشت. اول دو نفر سر یک چیز جزیی جر و بحث‌شان می‌شد بعد به جمعیت آنقدر اضافه می‌شد که بشود اسمش را گذاشت جنگ. در آن جنگی که من می‌گویم (جنگهایمان اسم نداشت) اول، اولی سعی کرد دومی را ببوسد (بوسه که نه، شکلی از نوازش که شماها باشید احتمالا به آن می‌گویید بوسه، اما لب و اینها در کار نیست، یک تماس سطحی به معنای واقعی کلمه، یعنی تماس در سطح اندام، شما بعید است چنین چیزی را بتوانید تجربه کنید اما نزدیکترینش در فرهنگ شما همان بوسه می‌شود) و دومی هم بطرز توهین آمیزی خودش را محکم زد به اولی که  به وضوح چیزی فراتر از تماس سطحی بود و بعد هم نفهمیدم چه شد به شدت گلاویز شدند، از پیاده‌ررو یکی یکی آمدند پیوستند به طرفین دعوا و کل خیابان و بعد محله و بعد شهر و جهان افتادند به جان هم. البته حتما می‌دانی پیاده‌رو و خیابان واینها نداشتیم. چیزهای دیگری داشتیم که اگربگویم هم تو معنی‌اش را نمی‌فهمی، خلاصه که معادلش همینها بود ولی واقعا پیاده رو نبود. ما یک جایی بهم وصل بودیم با یک چیزهایی که می‌تواند معادل خیابان و کوچه باشد برای شما. عرض میکردم که کل جهان ما با هم می‌جنگیدند و تا همه (بغیر از من) نابود نشدند جنگ تمام نشد. این وسط قهرمانی‌های زیادی انجام شد که اگر کسی غیر از من باقی مانده بود احتمالا خیلی چیز پرفروشی می‌شد در زبان‌ شما ولی من خب بلد نیستم حماسه‌سرایی کنم. درواقع بلدم اما به زبان شما نمی‌شود و از وجنات تو هم پیدا است که در ترجمه هرگز نمی‌توانی حق مطلب را ادا کنی. می‌پرسیدی (حواسم بود که آن سئوالهای وقت و بی‌وقت که با نگاهت منتقل می‌کردی چه منظوری داشت) که چرا اینجایم و چرا هیچ خبری از تمدن کهن‌مان نیست. حق داشتی. خود من هم بودم کنجکاو می‌شدم یک برگ تنها و پیر و خشک اینجا اینهمه دور از خانه چه می‌کند. هرچند باید قبول کنی که اگرچه تنها و تا حدی ناامید بودم اما فرسودگی و خشکی بخاطر بیماری ناشناخته‌ای است که از بد ورود به جهان تو به آن مبتلا شدم. در درون حس بهتری دارم بطور کلی ولی خودم می‌فهمم که از بیرون طوری به نظر می‌رسم که انگار هر لحظه امکان دارد فروبپاشم.

  گفتم: من در وهله‌ی اول تنها تعجب‌ام از این است که چطور زبان تو را می‌فهمم. شاید دارم می‌میرم یا دیوانه شده‌ام. آنچه را که به آن می‌گویی جنگ، من اینجا بودم از پشت پنجره دیدم. در حقیقت یک باد تند بود اواخر تابستان، یک شکل از طوفان که معمولا اینجا نمی‌آید ولی آمد و همه برگها از درختِ تو کنده شدند. یک لحظه پنجره را باز کردم تو سوار باد آمدی تو و من نگهت داشتم گذاشتمت روی میز و چون خاک می‌آمد، بنا بر تجربه‌ی طوفان سه سال پیش تهران، پنجره را هم بستم. متاسفم که محبور شدی صحنه‌ی قلع و قمع هموطنانت را ببینی. حالا هموطن هم واژه‌ی مناسبی نیست. نمی‌دانم برگهای یک درخت چه حکمی برای هم دارند. بهرحال در یک مقیاس غیرشخصی خیلی هم چیزناامیدکننده‌ای نیست. تو شاید ندانی ولی بهار و تابستان دوباره تمدن‌تان (تو بهش می‌گویی تمدن و این حتی از حرف زدنت هم عجیب‌تر است) شکوفا می‌شود و من قول می‌دهم اگر زنده باشم و مهاجرت و خودکشی و اسباب‌کشی نکرده باشم ببرمت پشت پنجره خودت ببینی. البته اگر نخواهم بهت دروغ بگویم، جایی برای شخص تو در آنجا نخواهد بود. 

۱۳۹۶/۲/۱۹

امام مستضعفان



یک روز ناهار را روی میز آشپرخانه چیده بودند، پدرت و مادرت و برادر و دوخواهرت نشسته بودند منتظر غذا، غذا را کشیدند تو نخوردی، گفتی باید خاتون و بچه‌هایش هم بنشینند سر میز، مستخدم تمام وقت خانه‌تان که با بچه‌هایش گوشه‌ی حیاط‌تان اتاقی داشت. می‌توانستند برای تنوع بگذارند اما گفتند بدعادت می‌شوی، نگذاشتند، بلند شدی رفتی. وسایلت را جمع کردی و رفتی. از اصفهان به  تهران و بعد ترکیه. روزهای آخر پهلوی بود و اقوامت همه در حکومت صاحب منصب بودند و رفتی تا انقلاب نشد به ایران نیامدی. در استانبول  خیابان‌خواب، قاچاقچی خرده‌پا و تن‌فروش نیمه‌وقت بودی. مایه‌ی ننگ خاندان، آن‌کس که با شنیدن نامش اشرافیت چند دهه‌ای دست و پا شده‌ی خاندانت به خود می‌لرزید.
 در ایران بعد از انقلاب، از اینکه مجبوری روسری سرکنی منزجر بودی، از اینکه جنسیت بحرانی‌ات هر روز به تو تحمیل می‌شد منزجر بودی، اما نمی‌توانستی تصویر «امام خمینی» را بدون جمع شدن اشک در چشمهایت تماشا کنی. برایت «امام مستضعفان» بود. جدا از همه دوستش داشتی، شکلی از علاقه‌ی به عقیده‌ی آن روزهای من سانتی‌منتال، شکلی نادرست و غیرسیاسی از علاقه به چهره‌های سیاسی. 

غریبه بودی، خودت را زن میدانستی دیگران نه، خودت را انقلابی می‌دانستی دیگران نه، حتی اصلاح‌طلبان هم خوششان نمی‌آمد در ستادشان رفت و آمد کنی، همینطوری حرف زیاد پشت‌شان بود. آن روزها می‌گفتند اینها (اصلاح‌طلبان) «سگ‌باز» و «همجنسباز»ند و هیچکس نمی‌خواست تن و میلِ بحران‌ی تو کنارش باشد.

گاهی عاشق بودی، کسی را می‌دیدی و چنان شیفته‌اش می‌شدی تا زندگیت به فنا برود. در همه چیز شدت داشتی، آنقدر عاشق میشدی تا بیفتی بیمارستان و بهت سُرُم بزنند. اسم  معشوقه را با انگشت روی هوا می‌کشیدی، پشت فرمان، توی سینما، وقتی داشتی راه می‌رفتی و سرت پایین بود می‌دیدم که داری اسم «او» را با انگشت سبابه توی هوا رسم می‌کنی.

الان سالها است که مرده‌ای . خیلی ساده و بی‌حادثه سکته کرده‌ای و مرده‌ای.  قبل از آنکه به پنجاه سالگی برسی مرده‌ای. قبل از آنکه آنطور که آرزویش را داشتی خیلی سنتی و با دعوت از همه‌ی اقوام و آشنایان با یک «خانم همه‌چیی تموم» ازدواج کنی؛ کاری را که دوست داشتی دست و پا کنی و رمان درازی که می‌خواستی بنویسی، بنویسی. من ‌هنوز گاهی با دیدن تصویر امام خمینی یاد تو و داستان تو می‌افتم. تو که خودت هیچوقت به میز دعوت نشدی، اما خمینی برایت قهرمانی بود که برای خاتون و بچه‌ها روی میز آشپزخانه‌ی نوجوانیت، بشقاب گذاشت.

۱۳۹۶/۲/۸

مگر چقدر می‌تواند بد باشد

لحظاتی در مسیر مصرف کردن سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش می‌گوید دیگر نه، دیگر نمی‌توانم. کامو (این شوهر ایده‌آل ادب معاصر*) چنانکه احتمالا می‌دانید از تمثیل برده و شلاق استفاده می‌کند. برده میگوید نه دیگر تو نمی‌توانی از این حد پارا فراتر بگذاری و شلاق را از ارباب می‌گیرد. شورش می‌کند. این تمثیل همیشه از نظر من مشکلی داشته است، ولی متوجه نمی‌شدم مشکلش چیست. امروز می‌توانم مشکلش را به شما بگویم:
چنین لحظه‌ای با چنین قطعیتی وجود ندارد، سیر جان به لب رسیدن همیشه در مسیری اتفاق می‌افتد که در آن مرزهای شما عقب‌تر می‌رود. آن را صوری‌تر بیان می‌کنم: فرض کنید مرزِ فرضی شما روی ده است. یعنی اگر تحقیر و رنجِ شما از ده فراتر برود شورش می‌کنید. رنج امروزی شما پنج است. طبق تمثیل کامو وقتی پنج به ده برسد برده زنجیر را از ارباب می‌گیرد. اما مسئله اینجا است که وقتی رنج شما به هشت (مثلا) رسیده باشد آن مرز از روی ده آرام آرام حرکت کرده و بدون اینکه متوجه شده باشید ایستاده روی دوازده و به همین ترتیب وقتی این رنج و تحقیر به ده برسد، هنوز به نظر میرسد وقتِ شورش نیست، چون حالا مرز شما آرام آرام به پانزده رسیده است. در واقع بخشی از عوارضِ رنج و تحقیر، جابجایی مرزهای شورش آدم است. 
اینطور است که آدم‌ها می‌مانند و اینطور است که ما همیشه متعجب‌ایم چطور دوام می‌آورند.
بنابراین درست است، لحظاتی در سیر مصرفِ سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش می‌گوید دیگر نه، دیگرنمی‌توانم، اما آن لحظات زودگذرند، بعدش بلند می‌شود قسمت بعدی سریال را می‌بیند و به خودش می‌گوید: «مگر چقدر می‌تواند بد باشد»

  * این تعبیر بامزه درباره کامو از سانتاگ است

۱۳۹۶/۱/۲۱

بعد از غروب

نشسته بودیم در ایوان، فلاسک چای هم گذاشته بودیم کنارمان غروب را تماشا کنیم که خب، غروب که شد دیدیم خورشید می‌رود پشت ساختمان خیابان روبرو و یک چیز کثیف تماشانکردنی‌ای می‌شود. من بودم و ساناز بود و سعید و شهره و محمد و یکی دیگه که امیدوارم تا وسطای نوشته اسمش یادم بیاد.
بلند شدیم چراغها را روشن کردیم، چایی را توی فلاسک تجدید کردیم، یک کمی پسته و شکلات از داخل آوردیم، هوا یک کمی سوز داشت سه چهار تا پتو هم گذاشتیم دم دست گفتیم علف بپیچیم شب خاطره‌انگیز شود. ساناز گفت هفت هشت ده تا بپیچیم وسطش وقفه نیفتد (کلا با وقفه مشکل داشت و پیشنهاد پتو آوردن هم از خودش بود) محمد و ساناز شروع کردند به پیچیدن و یک مقداری هم به نظرم در دقت‌شان اغراق بود ولی بهرحال می‌پیچیدند و من داشتم سعی می‌کردم نگاهم به نگاه شهره گره نخورد (خدا می‌داند چرا یک همچین وسواسی داشتم آن شب. هیچ تاریخچه‌ای نداشتیم ولی فکر می‌کردم شب مستعد دعواهایی است که پشتش تنش جنسی خوابیده و از این فکرم هم گفتن ندارد که خجالت‌زده بودم)
نازی (یادم آمد اسمش) گفت «دوازده تا بپیچید نفری دوتا برسه»  و محمد هم به نظرم خوشش نیامد از این حرف که حق داشت. بهرحال سیگاری را توی دو تا حلقه‌ی سه تایی رد می‌کردیم و تعدادش مهم نبود. به من نگاه کرد گفتم «بپیچ حالا» (بدون صدا با اشاره و لبخند) و او هم ادامه داد به پیچیدن.
هفت یا هشت تا آماده شده بود ردیف توی یک بشقاب میوه‌خوری که سعید گفت می‌خواد جمعه‌ بره شمال از صبح تا شب فقط انیمه ببینه. ساناز گفت «خب حالا منظور؟» من رفتم نشستم بین‌شان گفتم «واقعا بحث مناسبی نیست الان». سعید گفت «حامد نیک‌پی‌ای تو؟» گفتم «استیج نمی‌بینم نکته‌ش چیه؟» گفت «می‌بینی نکته‌ش هم واضحه.» گفتم «دیده‌ام ولی نه اونقدر که بفهمم تیر کلام قشنگ‌ات دقیقا به کجام میخوره.» سعید گفت «حالا هرچی، نمی‌خواد میونداری کنی.» ساناز گفت «نه بگذار بگه منظورشو». سعید گفت «منظوری ندارم، میخوام برم انیمه ببینم.» محمد گفت« تو آخه انیمه‌ببین نبودی هیچوقت. حالا این هیچی چرا داری اعلام می‌کنی؟» نازی گفت «اعلام می‌کنه دیگه، سعید کاراشو اعلام می‌کنه، گیر دادین به بنده‌ی خدا.»
دوازده تا آماده شده بود محمد و ساناز سیگاری‌ها را روشن کردند گفتیم سه تایی بگردونیم دیدیم هیچ تقسیم‌بندی‌ای بهتر از تفکیک جنسیتی نیست، از این نظر که اونا که رژلب دارند از اونا که ندارند جدا بشن. نازی گفت «چه ربطی داره؟ اولا که فقط شهره رژ داره. دوما پاک می‌کنه. سوما از کی تاحالا شماها از سیگار رژ لبی بدتون میاد؟» محمد گفت «من بدم نمیاد اگه رژلبش بدون سرب باشه». شهره گفت «سرب نداره ولی هرکی برا خودش روشن کنه بحثم نمی‌کنم». اینجا همه به درایت نازی پی بردیم و در دل درودی نثارش کردیم.
سعید گفت «شمام پاشید برید رای‌هاتونو بدید». این ادامه‌ی جمله‌ی شمال‌ش بود ولی خوب نتوانسته بود متصل کند. یک مقداری هم تقصیر فضا بود. فضا را بخواهم برایتان تشریح کنم اینطور بود که صدای ماشین زیاد می‌آمد، صدای سریال جم‌تی وی هم از خانه‌ی کناری قشنگ توی گوشمان بود. کم‌کم پشه‌ها پیدایشان شده بود. نور چراغها زیادی سفید و تیز بود. پتوها برای همه کم بودند هیچکس حال نداشت برود پتوی بیشتر بیاورد و هیچکس هم حوصله برنامه‌ریزی برای تقسیم پتو نداشت. تقصیر هرچه بود جمله‌ی سعید خیلی ناجور توی هوا ماند. من گفتم «چشم رای‌هامونم می‌دیم ولی این چه بحثیه آخه؟» ساناز گفت «من می‌دونم چه بحثیه. بگو سعید جان. بگو رای نمی‌دم ما پنج شش نفری مچل شیم قانعت کنیم رای بدی». سعید گفت «بگذار صادقانه بگم ساناز. بقیه‌م گوش کنن. به تخمم نیست کی رای می‌ده کی رای نمی‌ده. کلا هیچکدومتون به تخمم نیستید. ولی خب ته دلم همه‌تونو تحقیر می‌کنم». محمد گفت «بیخیال داداشی» و خب یکطوری این جمله را گفت که معلوم شد این بحث بدون زخمهای عمیق روحی زدن به همدیگر تمام نمی‌شود.
سعید گفت «خیلی ابلهی ممد. جدی می‌گم خیلی ابلهی. از این حامد نیکپی (با من بود احتمالا) هم ابله‌تری». محمد قاه قاه می‌خندید (کام سوم یا چهارمش بود و مطمئنا خنده‌ی چتی نبود) نازی گفت «برای چی این بحثو الان پیش کشیدید بابا. ما اگه سر وقتش زاد و ولد کرده بودیم الان بچه‌هامون رای دومی بودند. یعنی مجلسو لااقل رای داده بودند». سعید گفت «کاش به موقع زاد و ولد کرده بودیم بچه‌هامون تو چشامون نگاه می‌کردند شاید شرمنده میشدیم».
شهره گفت «شرمنده‌ی چی سعید جان؟ شرمنده‌ی مبارزات شما تو دانشگاه هنر؟» سعید تو جبس کام بود جواب نداد ولی به ساناز برخورد. «شهره جان با همه چی شوخی نمی‌کنیم اینجا» شهره به من گفت « تو چی؟» من گفتم «نظری ندارم ولی خوب اصلا نمی‌فهمم دعوا سر چیه».
ساناز گفت «دعوا نیست. این بحث رای ندادن هم یه جور تظاهر به خودکشیه. آخر سر هم میره همون شمال یا هر جهنم‌دره‌ای هست رایشو میده فقط الان توجه می‌خواد که من یکی بهش نمیدم».
سعید دود را نصفه داد بیرون بلند شد تقریبا فریاد زد «بابا همه‌مون ریدیم نمی‌فهمید چرا. بحث اصلا رای دادن رای ندادن نیست. چقدر ذهنتون منجمد شده آخه»
محمد گفت «خب شما بگو بحث چیه داداشی». سعید گفت «تو زر نزن چهار ساله داری با این لحن داداشی مزه میریزی». شهره گفت «بچه‌ها من واقعا نمی‌فهمم». من گفتم «منم مثل تو ام» و خب بله، نگاهمان به هم گره خورد. گفتم رژ لبات رفته شهره گفت «آره بابا از اولم نداشتم». گفتم «ولش کن»، ظرف پسته را برداشتم رفتم گوشه ایوان بهش اشاره کردم. گفت «اینا همیشه اینجورین؟» گفتم « جمع بیشتر از سه تا مریض میشه همیشه». کله‌ها سنگین (اصطلاح درست‌ترش سبک) بود و من طوری که انگار حواسم نیست دود را دادم توی صورتش. دودی که او فوت کرد توی صورتم خنک بود و نمیدانم بخاطر چی انقدر تحریک شدم.
در پس‌زمینه صدای نازی می‌آمد «خدایا خدایا...فاز گریه» و صدای گریه‌ی سعید و ساناز و دوبلور جم تی‌وی که از سویدای جان (قبول کنید استفاده از این ترکیب در یک متن امروزی خودش امتیاز داره) فریاد می‌زد: «خدا لعنت‌تون کنه...خدا همه‌تونو لعنت کنه»

۱۳۹۵/۱۱/۳۰

رسیدن به کوه

می‌گفت تنها است و به نظرم تنهایی بیشتر اسم رمز علاقه‌اش به خیانت بود (روراست همچین فکری می‌کردم که هشت سال زندگی زناشویی خسته‌اش کرده و دوست دارد اسم میلش به تفنن را بگذارد «احساس تنهایی») ولی یک حالت مریضی داشت پیام‌هاش. می‌ترسیدم در واقع ازش. از عشقهای پرشور میترسم، از آن علاقه‌هایی که باعث می‌شود طرف به اصطلاح خانه‌زندگیش را رها کند (یا حالا هر جای امنی که دارد) از هر نوع دیوانه‌بازی‌ای، از داد زدن توی تونل، بیرون آوردن کله از پنجره‌ی ماشین، تند رانندگی کردن و اصلا رانندگی کردن، مواد را بی‌حساب اسنیف کردن، تزریق هروئین توی رگ، اشتیاق ‌جمعی و توافق بر سر یک موضوع در میهمانی و خنده‌ی ناگهانی پس از کشف این همصدایی، اصلا از خود میهمانی.
وقتی او می‌گفت «تنهام» من همه‌ی این چیزها به ذهنم می‌آمد و چاره‌ای نمی‌ماند جز اینکه پشت تظاهرم به نفهمی پنهان شوم. مثلا می‌گفتم ممدآقا (اسم همسرش) کجاست بگو بیاد پیشت تنها نباشی، بعد می‌گفت ممد نیست، ممد هیچوقت نیست و از اینجور حرفها. حالا ممد شاید هم واقعا نبود اما به نظر نمی‌رسید از نبودنش ناراحت باشد. چی می‌خواست؟ هیچی یا شاید هم چیزهای خیلی عمیق. چه کسی می‌تواند فرق بگذارد بین کسی که خیلی ساده حوصله‌اش سر رفته و اگر یک سریال بگیراند حالش بهتر می‌شود با کسی که در آستانه‌ی کشف پوچی زندگی است و ممکن است چند دقیقه بعد در را روی خلبان ببندد و هواپیما را با مسافرانش بکوباند به کوه (و از این قبیل دیوانه‌بازیها) یعنی اینها واقعا قابل تفکیک نیست، حوصله‌ات سررفته، از زندگیت حس نارضایتی داری، دسته (یا هر وسیله‌ی دیگری که اسمش را نمی‌دانم) جلوت است و خلبان هم رفته توالت، موبایل آنتن نمی‌دهد که به دوست‌دختر سابقت که حالا متاهل شده پیام بدهی بگویی «تنهام» و دسته را میدهی پایین (یا بالا) وقیژ، هواپیما را می‌کوبانی به کوه. حالا خلبان هم آن پشت دارد با تبر می‌کوبد به در لیکن چه فایده، همه‌ی تلاش ما در مقابل کسی که تصمیم گرفته دیوانه‌بازی در بیاورد بی‌ثمر است.
می‌گفتم بلند شو دست شایلن (اسم دخترش) را بگیر ببر پارکی چیزی، می‌گفت شایلن مدرسه‌است، برگردد هم مشق دارد باید بنویسد. بعد هم خودش را سرزنش می‌کرد که مادر بدی است از من می‌پرسید مادر بدی هستم؟ که خب من می‌گفتم بله (اگر می‌گفتم نه باید برایش ثابت می‌کردم نیست که سخت‌تر و زمانبرتر بود) می‌گفت چرا؟ می‌گفتم چون هیچ حسی از مسئولیت نداری و از این قبیل حرفها که آدم ممکن است به عقل ناقصش برسد. (حال آنکه اصولا من هیچ تصوری از مسئولیت مادری نداشتم، راستش اهمیتی هم نمی‌دادم.)
می‌گفت بیا فرار کنیم. می‌گفتم مغازه را ول کنم کجا بیایم؟ تو جایت خوب من جایم خوب، شایلن هم وضعش نسبتا مناسب، ممدآقا هم تقریبا راضی. این خواسته‌ها اشتباه است. اما خب این داستان مغازه هم جدی نبود، من نهایتش هفته‌ای یکبار می‌رفتم برای حساب و کتاب و کل امورات را شریکم اداره می‌کرد، من می‌ماندم خانه که با نازی پیام رد و بدل کنم، سریال تماشا کنم و گاهی هم دم غروب، کمی الکل بنوشم.
همه چیز اینطورها پیش می‌رفت تا گفت بیا ممدآقا را ببین. نمیدانم هاوس اف کارد دیده بود یا چه ولی فکر می‌کرد ممدآقا قرار است من را بعنوان بخشی از خواسته‌های زنش به رسمیت ببشناسد و من هم دور و بر خودش و بچه و شوهرش بپلکم و ممدآقا هم برود برسد به کارش (که طبعا اداره‌ی ایالات متحده نبود، اداره‌ی یک مغازه بود که در آن امور مربوط به تعمیرات لوازم برقی انجام می‌شد) یعنی یک همچین فانتزی‌های غریبی داشت و به من هم تسری داده بود. این را داشته باشید تا برویم چند روز بعد.

ممد آقا خیلی با ظرافت ودکا را ریخت توی لیوان و یک پر پرتقال گذاشت کنار بشقابم، نازی هم ذوق‌زده و برافروخته من را موقع نوشیدن تماشا می‌کرد. نمی‌دانم تاکید بر این نکته که خیلی معذب بودم چقدر اهمیت دارد ولی بهرحال خیلی معذب بودم. ممد آقا گفت «ببینید آقا، نازی از شما خیلی تعریف کرده و حرف نازی حرف من است.» گفتم کدام حرف؟ گفت «هرچه گفته.» گفتم نمی‌دانم چه گفته. گفت «من تا بحال بزرگش کرده‌ام، دیگر نمی‌توانم. نازی بخواهد بیاید سربزند اشکالی ندارد؛ خودم هم گاهی می‌آیم ولی (دیدم صورتش را، عجیب بود صورتش، منقبض و در آستانه‌ی انفجار) ولی نازی مطمئن است و حرف نازی حرف من است.» من به امید اینکه اشتباه فهمیده باشم گفتم کدام حرف؟ تاکتیک‌ام را فهمید: «شایلن دخترشما است. من شما را قضاوت نمیکنم نازی را هم قضاوت نمیکنم اما  دختر باید پیش پدرش باشه» نمی‌دانم این مدل حرف زدن از کجا آمده بود ولی به همین بیمزگی گفت: شما را قضاوت نمی‌کنم و اینها. گفتم ولی من شما را قضاوت می‌کنم این چطور مسخره‌بازی‌ای است؟ «از کجا معلوم اصلا که..» یکدفعه شایلن وارد شد. خودم بودم در هیئت یک دختر هشت ساله. البته خودی زیباتر، تازه‌تر و احتمالا بهتر. ولی خودم بودم. شایلن گفت «بابا» و پرید بغل من. عجیب بود. محکم فشارش دادم و چشمهایم را بستم و سعی کردم حس پدری، حس مسئولیت پدری را از تن بچه داخل رگهایم کنم. نازی می‌گفت ول کن بچه را ممد، ممد جان بچه را ول کن، شایلن می‌گفت (با گریه) بابا دردم میاد ولی من نمی‌توانستم رها کنم. توی بغلم بچه را گرفتم و دویدم توی اتاق. در را قفل کردم و چشمهایم را بستم. بعد آرزو کردم کوهی باشد تا بشود کل این خانه را با سرعت کوباند بهش. داشتند با تبر یا چیزی شبیه به آن در را می‌شکستند ولی من مطمئن بودم زودتر از آنها به کوه می‌رسیم.

۱۳۹۵/۱۱/۲۰

دباره‌ی عشق بدون آنکه صلاحیتش را داشته باشم

در تک‌تک واژه‌هایی که روی کاغذ نوشته، در استفاده از لاک غلط‌گیرش، شکلی از ملاحظه‌کاری و انضباط هست: در استفاده‌ی ظاهرا ناشیانه و زیادش از فعلِ «می‌باشد» که از سواس پنهان کردن احساسات در افعال رسمی میآید؛ در تلاشِ به نظر من موفقش در پنهان کردن خودش با خط کشیدن بین پاراگراف‌ها تا تاکیدی باشد بر کاربردی بودن (و نه شخصی بودن نوشته)؛ در محکم فشار دادن خودکار بر روی کاغذ، بدون هیچ ردی از لرزش؛ در آن پایان‌ی که در انتها بین گیومه نوشته است.
 شما را نمی‌دانم اما من اسم چنین چیزی را می‌گذارم عشق و شکل مورد پسند من از عشق همین است: بدون امید، بدون خواستِ تصاحب، بدون رویاپردازی برای تغییر، صرفا با نیرویی درونی که نه به آشفتگی، که به نظم، به استقرار و به شکلی از نظافت (واژه‌ی درست همین است) منجر می‌شود.