۱۳۹۳/۱/۷

درباره نمایش شرم

یک اتفاق بدی افتاده. مثلا یکی آنقدر تنها مانده تا از فرط تنهایی خودکشی کرده یا در انزوا مرده. زخم زبان هم بوده. طرد کردن‌های دست جمعی. مراسم خشن کنار گذاشتن یک نفر و دیگر سراغش را نگرفتن. بعد وقتی آن شخص می‌میرد. نوعی مکانیسم در جمع فعال می‌شود که هر کس خودش را ملامت می‌کند. اما این ملامت معمولا ربطی به وقایع گذشته ندارد. مثلا می‌گویند:
 «اون روز باید می‌فهمیدم حالش بده. باید زود‌تر می‌رسوندمیش دکتر.‌ ای خاک برسر من که کمکهای اولیه بلد نیستم... یا... اون روز که زنگ زد اگه عقلم درست کار می‌کرد اگه انقدر سرم به کارای بیخود گرم نبود باید متوجه لحن‌اش می‌شدم و الخ.»
اینگونه سرزنش‌ها واقعا سرزنش نیست. گواهی تبرئه شدن است. چون یک مسئلهٔ ریشه دار را را به خود واقعه فرومی کاهد. و خوب هیچکس واقعا کسی را بخاطر اینکه نتوانسته عملیات نجات را به درستی انجام بدهد یا حواسش بقدر کافی جع نبوده که از لحن گوینده خودکشی قریب الوقوعش را حدس بزند، سرزنش نمی‌کند. پاسخ چنین خودسرزنش کردن‌هایی معمولا این است «تو کاری از دستت بر نمی‌اومد.»
 ولی آن تقصیرکاری‌های جدی چه؟ آن خباثت سیستماتیکی که باعث می‌شود ما از کنار آدم زخم خورده به آرامی بگذریم؟ نه. در این باره سکوت می‌شود. به عبارتی همه ما تقصیرهایی را به گردن می‌گیریم که واقعا بر عهدهٔ ما نیست.
این خودسرزنش کنندگی که بعد از قتل جمشید دانایی فر کل فضای مجازی را پیمود، از‌‌ همان جنس است. نمایشی از شرم که خاصیت پالایشگری دارد «من شرمنده‌ام پس شرمنده نیستم».
خودم را از ماجرا مستثنی نمی‌کنم. ولی اگر این حجم از شرم جدی بود، باید خیلی پیش از به گروگان گرفته شدن سربازان، همه‌مان را می‌کشت. ولی ما زنده‌ایم. از این بابت هم نباید شرمنده باشیم. پدیرفتن اتهامی که ما واقعا در آن نقش نداشته‌ایم صرفا نشان دهندهٔ علو طبع نیست. می‌تواند راهی باشد برای فرار از اتهامی که «واقعا» متوجه ما است.
بنابراین اگر کسی واقعا می‌خواهد از نمایش شرم برای دلداری گرفتن، فرا‌تر برود، باید اول سعی کند اتهامش را بفهمد. دراین باره هم بعنوان اولین قدم همین پرسش را باید پرسید. اگر ما مقصریم، تقصیرمان مشخصا چیست؟

۱۳۹۲/۱۲/۲۶

دروازه‌بان شیرجه زده ولی نرسیده


توی پیاده رو، یک نفر با موتور تعقیب مان می‌کند. کیف توی دستم نیست. مگر اینکه بخواهد جعبهٔ کیک تولد را قاپ بزند. می‌رویم کنار رد بشود. می‌آید کنارمان می‌ایستد. مردی میانسال است. (بین سی تا چهل). «سلام آقای میم»... سلام می‌کنم. همسرم می‌رود دور‌تر می‌ایستد. موتور سوار به او هم سلام می‌کند. نشناخته‌ام. متوجه می‌شود. خودش را معرفی می‌کند. «سهیل‌ام»... «ائه سهیل جان... خوبی آقا... چه خبرا... چی کار می‌کنی... هیچی... می‌پلکیم... مخلصیم.. چاکریم» و از این حرف‌ها. بعد هم گازش را می‌گیرد و می‌رود. همسرم می‌گوید چرا انقدر سرد برخورد کردی. سرد؟ آره سرد. نه سرد برخورد نکردم. چرا کردی. نشناختمش. خودش گفت همکلاسیت بوده. همکلاسی کجا... دانشگاه؟ دبیرستان؟ راهنمایی؟ دبستان؟
سهیل را نشناختم. ولی یک مرتضی بود که اگر ببینم حتما می‌شناسم. الان نمی‌خواهم خاطرات مدرسه تعریف کنم. شاید هم بخواهم. ولی قطعا نه از جنس شیرین کاری‌ها و تلخی‌هایی که همه کمابیش در مدرسه تجربه‌اش کرده‌ایم.
یک کیف قهوه‌ای دارم که رمزی است. زمانی داخلش چیزهای ممنوعه بود. آن چیزهای ممنوعه یا دیگر نیستند یا دیگر ممنوع به حساب نمی‌آیند. وسایل استعمال مخدرجات و احیانا خود مخدرجات، این‌ها دیگر داخلش نیست. کاندوم و قرصهای اورژانسی ضدبارداری هم دیگر ممنوع نیست و جزء لوازم زندگی یک مرد بین سی تا چهل ساله است و همه جای خانه پخش و پلا. ولی کیف را نگه داشته‌ام. همچنان درش قفل است و فقط خودم می‌توانم بازش کنم. بازش می‌کنم گاهی. به قصد زیارت گذشته. یا وقت گذرانی معمولی. یا حتی پیدا کردن مدرکی که اداره‌ها وقت و بی‌وقت از آدم می‌خواهند. یک تکه کاغذ را بر می‌دارم. رسید کتابخانه است. تاریخ هم دارد. آبان هفتاد و چهار. رویش نام کتاب درخواستی را نوشته‌ام. دست خط خودم است. نوشته‌ام «سیمای زنی در میان جمع»... من هفتاد و چهار هاینریش بل می‌خواندم؟ این نمی‌تواند درست باشد. پشت برگه یک نفر یک دروازه کشیده با یک توپ که دارد می‌رود توی گل. یه انگلیسی هم کنارش نوشته «گل». زیرش نوشته از طرف مرتضی تقدیم به «میم». میم منم. یعنی عجالتا توی این داستان من میم‌ام.
توی حیاط مدرسه پا روی توپ، با نوک پا توپ را روی زمین دو سه سانتی تکان می‌دهد. سر پایین رو به توپ. می‌دانید چطور حالتی است؟ یک پسر نوجوان که به توپ نگاه کند و حرف بزند یعنی می‌داند که نباید این حرف را بزند. خجالت می‌کشد یا به نظرش جلف می‌آید و دون شان یا هرچه. به من می‌گوید «ازت خوشم می‌آد. از همه چیزت. راه رفتن‌ات. حرف زدنت. تیپ‌ات. همه چیت». من هم خوشم می‌آید از مرتضی. ولی نمی‌خواهم این صحنه ادامه پیدا کند. بخاطر همین فلش فوروارد می‌زنیم به آینده. بیست ساله‌ام. زنگ می‌زنم بهش. خانه‌شان دعوا است. در پس زمینه ی صوتی، مادرش دارد پدرش را نفرین می‌کند. هول است که قطع کند. قطع می‌کنم.
. از روان‌شناس برنامه می‌خواهم دربارهٔ این نقاشی توضیح بدهد.
 «خطوط پررنگ و محکم و بدون لرزش کشیده شده. این نشان می‌دهد که می‌داند چه می‌خواهد بکشد. ردی از مداد طراحی روی کاغذ نیست. ولی خود نقاشی حرفه‌ای به نظر نمی‌رسد. این نشان می‌دهد قبلا بار‌ها و بار‌ها این نقاشی را کشیده و به همین دلیل دستش نمی‌لرزد. خطوط اندام دروازه‌بان ولی مردد است. نسبت به خودش مطمئن نیست. از احساسش مطمئن است ولی می‌ترسد بیانش کند. توپ را و حروف "گل" را واضح و پررنگ کشیده...».
حالا از روان‌شناس می‌خواهم برود پی کارش. این‌ها را خودم هم می‌توانستم بفهمم. همسر سابقم توی ذهنم دارد دعوت به ملایمت می‌کند. توقع داشتی چی بگه؟ مثلا برات روشن کنه چرا مرتضی یک دفعه غیب‌اش زد؟ چرا فاصله گرفت؟ چی را درخانه از تو پنهان می‌کرد؟ این‌ها را باید خودت بفهمی. الان که دیره. اگه انقدر بی‌معرفت نبودی خودت باید‌‌ همان موقع می‌فهمیدی. او را هم می‌فرستم پیش روان‌شناس برنامه. با هم حرفهای زیادی دارند که بزنند. جایی که من نباشم. جایی که من نشنوم.
زنگ می‌زنم. شماره‌شان مطمئنا عوض شده. ولی خودش برمیدارد. ازش می‌پرسم چرا اونجوری گذاشتی رفتی وسط سال. می‌خندد. یادش نمی‌آید یا خودش را به فراموشی زده. «چی می‌گی «میم»... چی می‌گی؟» دارد عصبانی می‌شود و بعد یکدفعه منفجر می‌شود. اینجا بیست و پنج ساله‌ام. همسر سابق تازه با روان‌شناس برنامه فرار کرده. با یک نامهٔ کوتاه که خلاصه‌اش این است که «آدم باید برود دنبال آن چیز که باید برود دنبالش». آخرین تماسم برای سردرآوردن از ماجرا فردای آن روز است. احتمالا این یک مکانیسم دفاعی است. بجای اینکه دنبال همسرت بگردی و از او بخواهی توضیح بدهد زنگ می‌زنی به همکلاسی دبیرستانت تا بهت بگوید چرا یکدفعه همه چیز را (از جمله تو را) گذاشته و رفته. بعد از آن دیگر به تلفن‌هایم جواب نداد یا شماره‌اش عوض شد و کسی نبود که جواب بدهد.
 «من رفتم؟ من که نرفتم. تا دیپلم‌ام همونجا بودم... تو رفتی وسط سال. غیبت زد. یک بار هم زنگ زدم که اصلا محل نگذاشتی.. به اون نشون که مادرت هی می‌گفت «الهی همونجا خاکش کنن» و تو گفتی «بابامو می‌گه»... بعد هم که گفتی باید بری قطع کردم»
راست می‌گوید؟ نمی‌دانم. خیلی پیش آمده آدم‌ها وقتی می‌فهمند چیزی درست بخاطرم نمانده سعی کنند روایتشان را قالب کنند. دیگر پی‌اش را نمی‌گیرم.
همسر فعلی‌ام می‌گوید کاری ندارد. برو به مدرسه بخواه پرونده‌ها را نشانت بدهند. این چیز‌ها راه دارد. نمی‌شود با فکر کردن بهشون رسید. باید عمل کنی.
بعد خودش زنگ می‌زند. با آقای بای. آقای بای فامیلیش بای است. برادر کوچک‌تر جاج آقا بای که مدیر مدرسه بود. آقای بای می‌گوید «دانش آموزی به اسم میم اصلا اینجا پرونده ندارد». همسر فعلی‌ام گاهی دوست دارد فکر کند با جان نش ازدواج کرده. نه یک آدم تنبل و گیج معمولی. بخاطر همین به خودش می‌قبولاند که کل قصه زاییدهٔ ذهن بیمار من است. ولی این بار من اصرار می‌کنم. کپی گواهی دیپلم‌ام توی کیف قهوه‌ای است. از یک مدرسهٔ دیگر که نزدیکمان است. می‌روم ببینم چه خبر است.
عجیب است. برای دومین بار در یک هفته. بار قبلش با موتور از کنارمان گذشت و حال و احوال مختصری کردیم. حالا هم کنار موتور جلوی در مدرسه ایستاده دارد با بچه‌ها سیگار می‌کشد. با بچه مدرسه‌ای‌ها سیگار می‌کشد. همین بقدر کافی عجیب است. ولی بعد می‌فهمم سهیل در‌‌ همان مدرسه دفتر دار است. می‌گوید «تو وسط سال اومدی... اوم... فکر کنم دوم بودیم. آره دوم بودیم. البته شما توی دوی یک بودین. ما دوی دو. ولی تو رو یادمه. می‌شه سال هفتاد و چهار... پینگ پنگت خوب بود هم تیمی بودیم»... می‌گویم این برام مهم نیست. می‌خواهم اسم مدرسه قبلی‌ام را بدانم. می‌گوید این‌ها ثبت کامپیوتری نمی‌شود. تو بایگانی باید بگردیم. فکر نکنم پیدا بشه تازه. خوب از پدر مادرت بپرس. می‌گویم هیچکس یادش نیست.
بر می‌گردم خانه. رسید کتابخانه را گذاشته‌ام روی میز. برمیدارم که بگذارم توی کیف. «دروازه‌بان شیرجه زده ولی نرسیده... بجای رنگ و. روی خطوط باید روی این نکته تمرکز می‌کردم. قهرمان این نقاشی زنندهٔ گل نیست. دروازه‌بان است... و آن جمعیتی که دارند گل را فریاد می‌زنند و خوشحالند. به چهره‌هایشان باید دقت شود. دوست نیستند. از ما نیستند». باید به مرتضی زنگ بزنم. فردا زنگ می‌زنم. باید به کیفم سرو سامان بدهم. این هم باشد برای فردا. ناگهان همسر سابقم، روان‌شناس برنامه، همسر فعلی‌ام، سهیل، حاج آقا بای، آقای بای... همه با هم فریاد می‌زنند: «امروز». همانطور که جمعیت «گل» را فریاد می‌زند.