آقا محمود چطور آدمی بود؟ ریش بلندی داشت و قصد کرده بود ریشش را نزند تا وقتی که انقلاب پیروز شود. این درست؟ بعد چه شد؟ انقلاب پیروز نشد و در یک بعد از ظهر خونین شکست خورد.بعد هم که خود شاه تصمیم گرفت انقلاب کند و دیگر ماجرای انقلاب منتفی شد. آقا محمود بر سر یک دوراهی گیر کرده بود. کوتاه کردن ریشش خیانت به همه آرمانها محسوب می شد و کوتاه نکردن هم باعث می شد انگشتنمای خلایق بشود و مدام از دوست و آشنا و دخترش سرکوفت بشنود. دخترش به اصطلاح آنروزها دم بخت بود. فکر می کرد خواستگارها از ریش بابایش حذر می کنند که چایی را با اشتیاق از سینی بر می دارند ولی بعد می روند و پیدایشان نمی شود. ریش آقا محمود یکجورهایی او را در وضعیتی چخوفی گیر انداخته بود. یک تراژدی واقعی بخاطر یک ماجرای مسخره. حتی وقتی آقا محمود علی رغم حذرهای دوستان صادق هدایت خواند( فقط صفحه اول بوف کور را) و دید که دارد از زخمهایی حرف میزند که نمی شود به کسی اظهار کرد اشک توی چشمهایش جمع شد.با خودش گفت این از همانجور زخمها است. تازه فقط مسئله دخترش نبود. انرا می شد زیر سبیلی و با امروز فردا کردن رد کرد. مسئله خود واقعه بود. هر بار که در آینه نگاه می کرد احساس می کرد ریشش نماد شکست است. حالا واژه ی نماد توی ذهنش نمی امد. ولی مضمون فکرش همین بود. بعد هم قیافه اش واقعا مسئله شده بود. هر کس به او لبخند میزد انگار می کرد که دارد به ریش انقلاب می خندد.
من نمی خواهم حوصله خودم و خواننده را با تشریح این وضعیت سر ببرم. چیزهای مختلفی به جریان افتادند که آقا محمود تبدییل شود به آنچه بعد ها شد...
یکروز او را برای یکی از سئوال جوابهای معمول برده بودند و او با سر پایین افتاده تهدید ها و تشویق ها را تحمل می کرد. ولی نه خبری داشت که بدهد نه آدمی بود که بتواند در جایی نفوذ کند. ساواک در دوره های کسادی برای تفریح سربه سر ادم های بیخطر می گذاشت. آن وقت ها هم دوره ی کسادی بود. بعد یکی آمد چیزی دم گوش سربازجو گفت. سربازجو قهقهه کاریکاتوری زد و بعد فرستاد برایش قیچی بیاورند. خودش خم شد روی صندلی و با حوصله ریش آقا محمود را کوتاه کرد. بعد هم با یکی از فیلیپس های سه تیغه همه ریش و سبیلش را از ته تراشید.
حالا آقا محمود تنها و بی ریش و سبیل در خیابان ایستاده است. ماشین ها از کنارش می گذرند و هیچکس بهش توجه ندارد. فکر می کند این آدمها به کجا می روند. دقیقا چطور می تواند بهشان بفهماند که چه بلایی سرش آمده. چه بلایی سرش امده بود؟ احساس خوشبختی می کرد. دیگر نه طعنه ای در کار بود نه عذاب وجدانی. هر چه بود آرامش بود. آرامشی که ساواک بهش هدیه کرده بود. هر کس گمان کند آقا محمود بخاطر احساس دینش نسبت به ساواک به آنها پیوست خر است واقعا. هیچ اینطور نبود.اتفاقا اقا محمود از خوشحالی اش به شدت ناراحت بود و مسئول این ناراحتی را هم شخص اول مملکت می دانست. کل مبارزه ای که کرده بود.دوستانی که از دست داده بود و سرزنش ها و تحقیرها و سرکوفت ها با یک فیلیپس سه تیغه دود شدند و رفتند هوا. تازه می فهمید شکست یعنی چه. شکست این نیست که به ارمانهایت نرسی. حتی این نیست که ارمانهایت را از دست بدهی. این است که بخاطر از دست دادن آرمانهایت خوشحال باشی.