۱۳۹۴/۷/۴

درباره‌ی موقعیت حسنی بعد از بحران بهداشتی‌اش

 حسنی بعد از اینکه اوضاع حمام رفتن‌اش مرتب شد تصمیم گرفت به بقیه شکاف‌های زندگی‌اش هم سر و سامان بدهد. تقریبا در شلمرود کسی نبود که متوجه، یا دست‌کم نگران موقعیت پسابهداشتی حسنی نباشد. هر کس پیشنهادی می‌داد. اول از همه دختر خاله‌اش که گفت شیرینی می‌خوریم،  بعد برو سر یک کاری،  من هم صبر می‌کنم، برگرد بالا را می‌سازیم می‌ریم خوب و بد با هم می‌سازیم تا پیر بشیم. اگر هم بچه‌ات نشد من می‌سازم (در دوران پیشابهداشتی اهل شلمرود معتقد شده بودند به دلیل صدماتی که حسنی با حمام نرفتن‌اش به جان خودش زده بچه‌دار نمی‌شود). حسنی این پیش‌نهاد را دوست داشت. بعد اما فکر کرد ممکن است اوضاع خراب شود. هنوز به بابا و داداش و عمو، برای حمام رفتن محتاج بود. یک روز که عمو تاخیر داشت حتی با خودش دودوتا چهارتا  کرده و به این نتیجه رسیده بود که هفته‌ای یک‌بار هم کافی است و حالا طوری نمی‌شود و این حرف‌ها و اگر نبود درایت بابا و داداش که گفتند عمو سر وقت خودش را می‌رساند، ممکن بود لغزش کند.  نمی‌توانست ریسک‌اش را بپذیرد و با این وضع بهبودیافته اما بی‌ثبات سرنوشت دخترخاله را به خطر بیندازد. و خب البته، ته ذهن‌ش این بود که ممکن است در دوران تازه، شانس‌های بهتری هم از نظر انتخاب همسر، داشته باشد.   
پیشنهاد بعدی پیشنهاد پسرخاله بود. گفته بود تو می‌توانی از تجربه‌هایت درباره حمام نکردن، مقاومت انسان در مقابل چرک، وضعیت ناخن‌ها بعد از کوتاه نشدن چند ماهه، ترس‌های وجودی از آب و بطور کلی موقعیتی که تحت عنوان کل‌کثیف داشته‌ای در شهر پول و پله به هم بزنی. از طرفی این یک کار فرهنگی‌است و بعض بقالی و قهوه‌خانه‌داری است. حسنی گفت باید فکر کنم و رفت یک چند ساعتی با خودش خلوت کرد دید واقعا چیزی یادش نمی‌آید. البته تصاویری گذرا می‌آمد توی سرش که بیشتر مربوط به عکس‌العمل  اطرافیان می‌شد. حتی گاهی شک می‌کرد که شاید یک مقداری اهل شلمرود بخاطر اوقات فراغت زیاد درباره‌ی کل‌کثیفی‌اش اغراق کرده‌ند که سرشان گرم شود و حرف برای گفتن داشته باشند.
 قهوه‌چی هم گفته بود می‌تواند بیاید در قهوه‌خانه شاگردی کند مشتری‌ها را دست‌کم تا چند ماه با تضاد سر و وضع تمیزش با وضع قبلی، توی قهوه‌خانه پابند کند. این پیشنهاد از همه معقول‌تر بود و حسنی واقعا می‌خواست همین را قبول کند. کار سختی هم نبود. چای می‌ریخت و می‌آورد سر میز و می‌گذاشت مشتری‌ها با گذشته‌اش شوخی کنند و سرحال بیایند. اما بعد یک فکر ناجور به سرش زد. اگر مشتری‌ها حوصله‌شان سر برود و تصمیم بگیرند حسنی را در زمینه‌های دیگر تحت فشار بگذارند چه؟ مثلا از او بخواهند درباره‌ی جزییات شرم‌آور زندگی‌اش صحبت کند؟ یا حتی بخواهند خودشان چیزی را، جایی را معاینه کنند؟ 
در نهایت حسنی تصمیم گرفت به ندای قلب‌ش گوش کند. گفت ای قلب، نظر تو چیست؟ و قلب گفت: «حسنی اینجا دیگر جای تو نیست. از شلمرود برو. اما بیرون شلمرود هم کسی نخواهی بود بنابراین در شلمرود بمان.»


۱۳۹۴/۷/۱

بر خلاف آن‌چه ممکن است به نظر شما برسد

از بالا داد زد بیا بالا و این از پایین می‌خواست بگوید دارم می‌آیم نمی‌توانست. صدایش در نمی‌آمد. تنگی نفس و خشکی گلو. آن بالا نشست که این برسد. بعد یک‌سری فکرهای عجیب کرد. اینکه آدم‌ها با هم پیر نمی‌شوند. چند سال پیش باهم راه می‌افتادند با هم می‌رسیدند. حالا ولی این‌همه فاصله افتاده و صدایش هم خش دارد و یک بویی هم گرفته. بوی خوش‌آیندی نیست. بد نیست ولی خوب هم نیست. بعد یک لحظه تصویر هول دادنش توی سرش رد شد. این که می‌رسد بالا بیاستد دودستی فشار بدهد روی سینه‌اش پرت‌اش کند پایین. تصویر را با دست توی هوا پاک کرد. دوباره گفت بیا بالا. انگار که کمکی کند. 

یک‌بار توی غذاخوری دست‌هایش را دراز به موازات گذاشته بود روی میز. تقریبا خودش را خم کرده بود که دست‌هایش برسد وسط میز و این بگیرد. یا دست‌هایش را بگذارد روی دست‌هایش مثل تصاویر عاشقانه‌ی معمول در سینما و تلویزیون. این اما دستمال را با آب دهان خیس کرده بود و لکه‌ی روی شیشه‌ی ساعت‌اش را برایش پاک کرده بود. همانجا باید بلند می‌شد. پول غذا را حساب می‌کرد می‌رفت. ولی بلند نشده بود. نشسته بود همانجا گذاشته بود این شیشه‌ی ساعت‌اش را برق بیندازد. 

در سکس گیج می‌شد. کاندوم را می‌گذاشت دم دست بعد موقع لزوم هر چه می‌گشتند پیدایش نمی‌کردند. بلند می‌شدند پتو را از روی تخت کنار می‌زدند. دوتایی چمباتمه می‌زدند زیر تخت را نگاه می‌کردند. بعد همیشه یک چیز دیگر زیر تخت پیدا می‌شد. دست دراز می‌کردند کف زمین زیر تخت. هیچ وقت هم نشده بود اتفاقی آن زیر دست‌شان به هم بخورد. همیشه وسیله را پیدا می‌کردند. یک گلوله‌ی‌جوراب یا دفتر یا باطری قلمی استفاده شده. باطری اگر بود می‌انداختند توی ساعت رومیزی ببینند کار می‌کند یا نه. جوراب اگر بود بو می‌کردند ببینند کثف است یا تمیز. دفتر اگر بود می‌نشستند همانجا می‌خواندند. بعد این دست می‌کرد توی جیب‌اش کاندوم را می‌گذاشت توی کمد. خم می‌شدند ببینند در ادامه دفتر، چه برای گفتن دارد. حتی جوراب و باطری چه برای گفتن دارند. 

رسید بالا کیسه‌ی توی دستش را گذاشت زمین. کلیدش را از توی کیفش پیدا کرد در را باز کرد رفتند تو و هنوز ننشسته، دو جمله‌ی همیشگی رد و بدل شد:
-آسانسورو کی درست می‌کنن؟
- چی بگم والله
 از بیرون اگر کسی می‌دید فکر می‌کرد نه خوشبخت‌اند نه بدبخت. ولی اشتباه فکر می‌کرد. خوشبخت بودند حتی می‌شود گفت خیلی خوشبخت بودند که خب، از بیرون دیده نمی‌شد طبعا.