۱۳۹۵/۸/۸

پاداش نااُمیدان

اینکه ادبیات و فیلم و بطور کلی هنرهای دراماتیک تسکینم نمی‌دهد، شاید دلیلش افزایش سن و سال باشد. ادبیات با جهان‌های ممکن سروکار دارد، چیزی از ضرورت جهان کم می‌کند و به تو می‌گوید جورهای دیگری هم هست. از این نظر شبیه مخدر است (احتمالا). اما برای هر کس زمانی می‌رسد که به آن واقع‌بینی ناخوشایند دچار می‌شود که در هر لحظه، بداند در جهانِ ضروری حاضر است. انعطافش برای خروج کم می‌شود. این خیلی از راه‌ها را بر وجدِ زیبایی‌شناختی از طریق کشف آزادی در جهانِ دیگر می‌بندد؛ جهانِ ممکنی که موقتا به آن داخل می‌شویم و از کشفِ آزادی و حضورمان در آن به وجد می‌آییم. (بله، تعبیر از سارتر است)
اما راه‌های دیگری هم برای تجربه‌ی زیبایی‌شناختی هست. یعنی صرفا مکانیسمِ خروج نیست که به تجربه‌ی آن لحظه‌ی زیباشناختی منجر می‌شود. شکل‌هایی از این تجربه وجود دارد که در آن فرد، خارج نمی‌شود؛ با شخصیت‌هایی غیر از خودش همذات پنداری نمی‌کند؛ رویای جهان دیگری را نمی‌بیند، بلکه لحظاتش در همان جایی که حضور دارد ساکن و غنی می‌شود.
موسیقی اغلب اینطور کار می‌کند، و شعر و دیدنِ زیباییِ طبیعت. دیدنِ آتش، دیدنِ آب و تماشای آسمان. بطور کلی عادت‌های پیرمردی (و اگر شما مؤنث هستید پیرزنی)، آنطور که پیرها می‌نشینند کنار آب و زل می‌زنند به آتش، بدونِ اینکه در رویای آینده و امکانات تازه باشند. بدونِ یاری‌گریِ همذات‌پنداری با قهرمان و فرورفتن دررویا. 
در اینجا دو روایت وجود دارد: طبق اولی، رسیدن (یا عقبگرد) به این مرحله (چون از جهاتی شبیه کودکی است) ، شور و وجد را در نگاه به زیبایی (و بطور خاص هنر) کم می‌کند و از شدت تجربه می‌کاهد. به همین دلیل مخاطبِ آن‌طور از زیبایی که به رویای بالقوه ممکن‌شونده احتیاج دارد، امیدواران‌اند. اما طبق رویت دوم، تنها در صورت از دست دادن امید است که درک زیبایی می‌تواند در تمامیت خودش، و بدون اغراضِ مبتنی بر رویایِ تغییر، اتفاق بیفتد. طبق این روایت اصولا زیبایی پاداش کوچک و اغلب بطورکامل واصل نشونده‌ای برای ناامیدان است. امیدواران در درام، جهان‌های دیگر و تخیلِ زندگیِ دیگری تسکین و شادی پیدا می‌کنند و ناامیدها ساعت‌ها زل می‌زنند به قوطی خالی نوشابه که با یک تکه پلاستیک به سنگی در جوی کثیف خیابان چسبیده و با حرکت آب مدام  به سنگ می‌خورد و صدا می‌دهد. به زیبایی در شکل خالص خود نگاه می‌کنند بدون اینکه پاداشی را جز تجربه‌ی خود آن لحظه متصور باشند. 

۱۳۹۵/۷/۲۳

تحلیل موقعیت میانسالی از طریق بررسی موردیِ رانندگیِ وانت پیکان و تطبیق آن با پختن شله زرد*

عصر عاشورا است و من و دوست دخترم (واقعا این اصطلاح جالب نیست برای سن و سال ما لیکن بهرحال) نشسته‌ایم آنطور که یکی می‌نشیند روی مبل و یکی روی زمین. دارد درباره‌ی یک چیزی (مثلا پدیدارشناسی) حرف می‌زند، حرف‌های کلی، حرف‌هایی که قرار نیست هیچ‌وقت به نتیجه برسد و هر دو هم می‌دانیم. حواس من جای دیگری‌است، حواس او هم خیلی جمع نیست چون به خودم می‌آیم می‌بینم دارد درباره‌ی مدل ماشینی که مدت‌ها است قرار است بخریم و ممکن است هیچوقت هم نخریم حرف می‌زند. لحظاتی از شبانه‌روز است که وقت ابدی به نظر می‌رسد. (درباره‌ی این لحظات اگر بخواهم توضیح بدهم سخت می‌شود، خودتان به تجربه‌ی شخصی‌تان رجوع کنید از زمان‌هایی که حس می‌کنید برای هر کاری وقت به اندازه‌ی کافی هست و اگر همان لحظه شروع شود امکان ندارد که تا وقت خواب، به پایان نرسد). بعد من به خودم می‌آیم می‌بینم دارم درباره‌ی دونالدترامپ و نقش مخرب رسانه‌ها در تهی کردن مفاهیم از طریق اصرار بر صحتِ گفتارِسیاسی صحبت می‌کنم. در همین حین دونفری تصمیم می‌گیریم شله زرد درست کنیم. یک دستورالعمل هم داریم که تاکید می‌کند احتیاجی به خیس کردن برنج نیست. درست کردن شله‌زرد همان ابتدا بنظرم کار آسانی بنظر می‌رسد و این را هم اعلام می‌کنم اما او برایم توضیح می‌دهد که سختی درست کردن شله‌زرد وقتی است که مقدارش زیاد باشد.
شله‌زرد خیلی زودتر از آنکه فکرش را می‌کردیم آماده می‌شود. یکی چند قاشق می‌خوریم و یک احساس رضایتی هم داریم بنظرم. (مطمئن نیستم). بعد یکی از فیلم‌های وودی آلن را می‌بینیم که من وسط‌ش بلند می‌شوم و یک ساعتی قدم می‌زنم و با تلفن صحبت می‌کنم و بر می‌گردم و می‌بینم چیزی را از دست نداده‌ام (فیلم درباره‌ی روابط بسیار ساده‌ی عاطفی و جنسی است که عموما عادت دارند خیلی پیچیده جلوه‌اش بدهند و وودی آلن و مشاورهای  مربوطه  از طریق پیچیده جلوه‌دادن‌شان ارتزاق کرده و خواهند کرد). از روی لب‌تاب چک می‌کنم ببینم چقدر از فیلم مانده و ارزش‌اش را دارد چند دقیقه بنشینم تا آخرش را ببینم که معلوم می‌شود زیاد مانده و به همین دلیل بلند می‌شوم دوباره الکی راه می‌روم. فکر می‌کنم آیا زمان مناسبی برای سکس است و به این نتیجه می‌رسم نه، زمان مناسبی نیست. هوا هم دیگر کامل تاریک شده و آن ابدیت بعد از ظهر جایش را داده به یکی دو ساعت فاصله تا خواب که باید صرف مسواک زدن (و سیگار قبل و بعدش برای من) (و کرم و لوسیون زدن برای او) بشود. بعد دراز می‌کشیم و یک کمی از آدمهای محل کار او و محل کار من (اگر بشود اسمش را کار گذاشت) صحبت می‌کنیم و به این نتیجه می‌رسیم اوضاع نه آنقدرها بد است و نه آنقدرها خوب (که خب قبل از صحبت هم می‌دانستیم). او می‌خوابد و من بلند می‌شوم مناسک نیم ساعت چرخ زدن در اینترنت قبل از خوابم را انجام بدهم.**
چند روز پیش ویدئویی منتشر شد از یک وانت پیکان که در یک کوچه دیوانه‌وار می‌آید و خودش را می‌زند به ماشین‌های مختلف تا به زعم خودش فرار کند. آخرش هم بالاخره بعد از مالیدن به ماشینهای مختلف با یک پژو شاخ‌به شاخ می‌کند و ملت خشمگین می‌رسند بالای سرش و متوقفش می‌کنند. در توییتر نوشتم این موقعیت میانسالی است. استعاره‌ای از وضعیت خود من و بقیه‌ی کسانی که یک جا بالاخره با پژو شاخ‌به شاخ می‌کنند و یکی هم شیشه‌شان را می‌شکند و قبلش تصادف‌های جزئی اما موثر کرده‌اند و یک مختصر آتشی هم گرفته‌اند و در نتیجه همه‌ی اینها بالاخره و ناگزیر متوقف می‌شوند. البته در حقیقت یک مقداری خودم را لوس کرده بودم. داستان اینطور نیست. استعاره صحیح است اما لحن درست نیست. لحن طوری است که گویی دست تقدیر آدم را به اینجا می‌رساند و آدم ناراضی است در حالیکه در تحلیلِِ دیگر، اتومبیل با انتخاب آن کوچه یک‌طرفه و پر از ماشین واقعا قصد فرار ندارد. برای فرار باید از مسیر دیگری برود. او آنجا است چون خودش دوست دارد گیر بیفتد. چون حوصله فرار ندارد اما پارک کردن مودبانه‌ی ماشین و تسلیم شدن هم غرورش را جریحه دار می‌کند. استعاره‌ی وانت؟ بله. اما این طوری که الان  گفتم‌ش به صداقت نزدیک‌تر است.  

* درستش این است که آدم شوخی را توضیح ندهد. لیکن چون اصراری بر شیوه‌ی درست ندارم توضیح می‌دهم که عنوان پست شوخی با فرم عنوان پایان‌نامه‌ها است.
** این نوشته لزوما مطابق با واقعیت و روزمره‌نویسی به معنای متداولش نیست، داستان هم نیست، صرفا حال و هوایی را از روزمره برای شرح یک استعاره جعل کرده‌ام.