tag:blogger.com,1999:blog-91876409164943867312024-03-13T14:48:10.036+03:30سفر به انتهای شبzenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.comBlogger230125tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-38358885874564750762023-08-10T03:05:00.003+03:302023-08-10T03:05:44.241+03:30 دربارهی شوخیهای باجناقی و پیامهای فورواردی<p><span style="font-family: inherit; font-size: medium;">در شوخیهای موسوم به باجناقی میهمانیهای خانوادگی، در تبریکهای فلهای شعرگونهی کپی شده از روی دستِ دیگری، در آن حال و احوالی که در دید و بازدید نوروزی از شما میپرسند و پر از گلواژههای کلیشهای است. در آنچه شما بعنوان آدمی اهل مطالعه یا باسلیقهی خاص خودتان ، از آن منزجرید، شکلی از میل به بیان، ارتباط و زندگی با دیگران وجود دارد. کیست که نداند این شوخیها، این کلیشههای تبریک و معاشرت فاقد کوچکترین عناصر خلاقانهای هستند؟ اما از کِی قرار شد برای زندگی کردن حتما خلاق باشیم؟ خلاقیت ریشه در ایدهی فردیت و منحصر به فردیت دارد؛ « بجای الگوپذیر، الگوگذار بودن»: این تعریفی است که کانت از نبوغ خلاقهی هنرمند میدهد. اما زندگی تنها عرصهی نبوغ نیست. تکثیرِ و بقای نوع، سازگاری با جهان و در ارتباط بودن با دیگری، بدون خلاقیت و «نبوغ» همگان امکانپذیر و لازم است. شما نمیتوانید معیارهایی که برای هنر (یا هر نوع محصول خلاقهی دیگری) دارید، مثل دستورالعمل زندگی تلقی کنید و از دیگران بخواهید رعایتاش کنند. </span></p><p><span style="font-family: inherit; font-size: medium;">از طرف دیگر، انسان موجودی است بروز دهنده: میلی دارد به اینکه چیزی را از درونش به عرصه بیاورد. شیئی نیست. موجودِ در خودفرورفته نیست. نیازی حیاتی دارد به بیان، اما همیشه این نیاز، فرمِ بیانی متناسب با خودش را پیدا نمیکند، وقتی این اتفاق میافتد، وقتی کسی میخواهد چیزی بگویید و امکان بیانِ خودِ خودش را ندارد، چیزی نزدیک به آن میگوید، چیزی میگوید که چیز دیگری گفته باشد. هگل معتقد بود ریشهی سمبولیسم اولیه در هنر همین است. مصریان باستان میخواستند ایدههایشان را دربارهی مرگ و جاودانگی بگویند، نمیتوانستند، زبانِ بیانش را نداشتند یا درواقع، بیانشان لکنت داشت، بنابراین چیزی میگفتند که به آن ایدهها اشاره کند؛ اهرام را میساختند. خود ایدهی «بُت» هم از اینجا میآید. انسان میخواست دربارهی نیروی مرموزی که در درونش حس میکرد، دربارهی این حسِ شدید واقعی حرف بزند، نمیتوانست، زبانش را نداشت: چوبی میتراشید تا به آن نیرو اشاره کند. </span></p><p><span style="font-family: inherit; font-size: medium;">فامیلِ فرضیِ باجناقی شوخیکننده، همکلاسی پیام کلیشهای فوروارد کُنِ شما، دوست اینستاگرامیِ عکسِ بیسلیقه از هفتسینِ کیچ منتشرکننده، چیزی حسی درونش دارد، میلی به بروزش دارد، گیریم که منحصر بفرد نیست، نابغه نیست، الگوگذار نیست. فرمِ بیانش را از سریالهای درجه دوی تلویزیونی، از کانالهای گلواژهای تلگرامی قرض کرده و سلیقهی «ارتقا» پیداکردهی شما را نمیتواند رعایت کند. بهردلیل دسترسی نداشته به این نردبانِ در نهایت طبقاتیِ «سلیقهی اعلا» و به فرمهای متناسب با آنچه میخواهد بیان کند، اما حساش دروغ نیست. رنجاش و شادیاش و امیدش به سال جدید و بهتر، واقعی است و حتی شاید واقعیتر از حسِ شمایی باشد که به فرمِ بیانی مسلط اید و مدتها است از نردیان سلیقه بالا رفتهاید و میتوانید هرچیزی را همانطور بیان کنید که منحصربه خود شما باشد.</span></p><p><br /></p><h2 style="text-align: right;"><span style="font-size: x-small;">* زمانی یک کانال تلگرام زدم و چیزهایی در آن نوشتم. مدتی است به کانال دسترسی ندارم و از میان نوشته ها این یکی از 2017 به نظرم ارزش نجات داده شدن داشت.</span></h2>zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-19167202796392911642022-02-07T01:07:00.006+03:302023-08-18T18:54:57.002+03:30دور<h2 style="text-align: right;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: inherit; font-weight: normal;"> دوست سابقم بعد از سالها آمده بود ایران و جایی ناخواسته هم را دیدیم. پیشقدم شد برای دلجویی. خشمم زنده بود و هر چه سعی کرد به نحوی آنچه را که رخ داده مربوط به گذشته و بیاهمیت جلوه دهد، نشد. دنبال همسرش میگشتم. دوست خوبی که حس دوستیام نسبت بهش زنده بود. حتی میشود گفت دلتن</span><span style="font-weight: normal;"><span style="font-family: inherit;">گش بودم. دوستیای کاملا صیقلی و عاری از هرگونه تنش و</span>خردهخواهشهای<span style="font-family: inherit;"> </span><span style="font-family: inherit;">جنسی معمول. فکر میکردم نیست اما دیدم زیر یک میز پنهان شده چیزی مینویسد. مثل اینکه دختربچهای باشد که دارد عصر زمستان در فضای خصوصی خودساختهاش مشق مینویسد. ازش خواستم بیاید بیرون. نشستیم کنار هم در سکوت و چشمهایمان هم به نظرم کمی خیس شده بود. نه فقط بخاطر بخاطر سالهایی که از دست داده بودیم. بخاطر سالهایی که قرار بود از دست بدهیم. چرا که جفتمان میدانستیم در بیداری همه چیز تا چه اندازه دوراست.</span></span></span></h2>zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-60948113397752500192019-04-27T23:31:00.002+04:302019-05-05T01:43:49.849+04:30تماس<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
گاهی گمان میکنم چیزهایی برایم روشن است، مثلا میدانم چرا کلاهقرمزی ناگهان تبدیل شد به یکجوراسطورهی فرهنگ معاصر ایران. اما در بیشتر مواقع حسّام این است که اینها اهمیتی ندارد. تقریبا تمام چیزهای واقعی، چیزهای زنده و گرم و خوندار، در سطحی دیگر در جریان است و من کسی هستم که روی سطحِ سردِ شیشهی تلویزیون دست میکشم به امید آنکه بتوانم آدمهای پشت شیشه را لمس کنم .<br />
<div>
حین نوشتن این یادم افتاد زمانی (در کودکی، کودکیِ واقعی که زمانی قبل از مدرسه رفتن وجود داشت) بحث، بین من و چند بچه دیگر این بود که آدمها (مشخصا خانم مجری برنامهی کودک) تحت چه شرایطی ممکن است از صفحهی تلویزیون بیفتند بیرون؟ کاملا منطقی به نظر میرسید که اگرچه دشوار اما تحت شرایطی، ممکن باشد. همیشه سعید یا بچهی دیگری هم بود که خاطرهای با واسطه داشت از اتفاقی که فرضیهی غریب صحبت ما را تایید میکرد: خانم مجری آمده بود بیرون و دوست یا آشنای سعید شهادت میداد که این اتفاق افتاده است. در همین گفتگو بود که صحبت مرگ هم مطرح شد. در یک روز گرم که مگس هم زیاد بود و از این رو تابستان باید بوده باشد ما روی راهروی موکت شده (از همان موکتهای پرزجمعکن دههی شصت هجری) نشسته بودیم و سعید یا بچهی دیگری که معمولا مواجهات بزرگسالانهتر از ما داشت و من برای پرهیز از پیچیدگی او را سعید صدا میزنم، گفت خواهرِ دوستاش بعد از عروسی مرده است. برای من به وضوح مرگ مفهومی آشنا بود و تا حدودی ترسناک، اما نمیتوانستم از پیری منفکاش کنم: آدمها پیر میشوند، خیلی پیر میشوند و بعد میمیرند؛ بحثی هم ندارد. همچنین عروس و عروسی در ذهنم بطرزی غیرقابل شک کردن گرهخورده با جوانی و بخاطر همین گیج شده بودم. به این نتیجه رسیدم که سعید گاهی دروغ میگوید: یا عروسی دروغ است یا مرگ. بهرحال دورانی بود که بیرون آمدن مجری از صفحهی تلویزیون منطقیتر از مرگ تازهعروس به نظر میرسید.<br />
<br /></div>
<div>
باری میگفتم اغلب تصورم از موقعیت خودم این است که به سطح شیشهایِ تلویزیون به امید لمس کردن آدمها و زندگی واقعی جاری در بدنشان دست میکشم، اما نه بر سطح خارجی شیشه- آنطور که با شنیدنش انتظار دارید- بلکه بر سطحِ داخلیاش و از درون. خروج و تماس واقعی هم شاید فقط در ذهن یک کودک چهار پنج ساله ممکن باشد؛ امکانی که مشخصا نمیتوان و نباید به آن امید بست. </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-9733414734498175412018-08-27T04:28:00.001+04:302018-08-27T05:19:45.949+04:30فواید زوال از سری خواص خوراکیها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
دیدنِ ساختمانهای متروک، محلههای از رونقافتاده وکاسبیهایی که دارند آخرین نفسهایشان را میکشند و از آن بیشتر، دیدن ادمهای مشهوری که کمکم طرفدارهایشان را از دست میدهند و برای ما «گم میشوند» (در حالیکه واقعا گم نمیشوند و به دلیل درد ناشی از مواجهه با واقعیتِ تلخ از رونقافتادگی، حضور بیشتری در زندگی خودشان دارند، به همه چیز حساس میشوند، هر حرکتی، زنگ تلفنی، نگاه مشکوک یا غیر مشکوکی برایشان مهم میشود نکند نشانهای باشد برای آغاز اوجگیری دوبارهشان و یا حتی تاییدی بر بیانصافانه بودن جهان که فرد فراموش شده دائم مثل یک ورد در ذهنش تکرار میکند)، همیشه برایم جالب است.<br />
یک یا دوسال پیش، یک علیرضا نامی بود که در برنامهی بفرمایید شام منوتو خیلی مؤدب و جنتلمن جلوه کرد و در مقابل شرکتکنندهی دیگری که بیادب و لمپن و متوهم بود، به محبوبیت زیادی رسید. همه دنبال صفحهاش میگشتند (طبعا در اینستاگرام) و او هم صفحهی شخصیاش را که از قبل داشت سروسامان داد و چند ویدئو هم گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن برای مردم عزیز. امروز دیگر کسی از آن جستجوگران پرشور یادش نیست او چه کسی بود و بنظر حتی اگر در خیابان او را ببینند نشناسندش. بگذریم، حرف این است که میتوان این اوج و فرود را در سه مرحله تقسیمبندی کرد:<br />
<br />
مرحلهی پیشآگاهی<br />
مرحلهی آگاهی کاذب<br />
مرحلهی خودآگاهی<br />
<br />
در مرحله اول فرد نمیداند کیست، بعد خودش را از طریق جمع کشف میکند. این آغاز راه سلبریتی شدن است. اما هنوز سلبریتی شکل نگرفته، سلبریتی زمانی شکل میگیرد که فرد از طریق جمع میفهمد کیست. زیبا است، جنتلمن است، باهوش است، متعهد است، با شرف است، پدرسوختهی جذاب است و الخ و بعد همان را دائما و در شکلهای مختلف عرضه میکند. سلبریتی موتیفی را که از طریق جمع دریافت کرده در واریاسیونهای متنوع سیاست، اجتماع، ورزش و حتی امور تربیتی و پلیسی و معمایی و تغذیه و هنر تکرار میکند. این شکلی از آگاهی است اما چنانکه از فکر کردن به خود روند میتوان پی برد کاذب است و توضیح بیشترش این متن را کسلکنندهتر از این که هست میکند.<br />
<br />
بنابراین زوال چون جایی است که آن آگاهی کاذب رنگ میبازد و همچنین جایی است که در آن فرد دیگر درخودفرورفته نیست، مرحلهی خودآگاهی است: جایی که فرد واقعا میفهمد کیست و خب بقول معروف، زیاد مرحلهی باصفایی نیست.<br />
در فرازی نزدیک به این بحث، کامو در افسانه سیزیف نوشته است:<br />
<br />
"Commencer à penser, c'est commencer d'être miné"<br />
<br />
ولی به نظرم عکسشاش صادقتر (یا دستکم صادق) است. زوال و دریافتنِ آن نه نتیجهی اندیشیدن که مقدمهی آن است.( یا میتواند باشد).</div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-16365174985705167262018-02-06T09:45:00.000+03:302018-02-16T09:01:11.167+03:30گزارش فرار ناموفق از گدازهها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
من همیشه از فکرِ درد کشیدنِ حیوانات شرمنده میشوم؛ بس که رنج کشیدنشان فاقد درام است؛ به من یادآوری میکند «بقا» برای«رنج» احترام خاصی قائل نیست و آن کسی که به نحوی ابراز ضعف کند، به رقبای قویتر از خودش پیام خطرناکی میفرستد. نزدیکترین تجربهی من از درد کشیدنِ غیردراماتیک در دنیای انسانی، داییِ نسبتا کلاهبردارم بود که بخاطر افسردگی کارش به بیمارستان کشید. کلاهبردار، فیلسوف و شاعر و نیمه روشنفکر و کارمندِ میانرتبهی بانک نیست که برایش حرف زدن از افسردگی علیرغم دشواریهایش ممکن باشد یا در نهایت با آن بعنوان یک ویژگیِ شخصیتی کنار بیاید؛ کلاهبردار مجبور است و منطقا باید همیشه فاقد هرگونه دروننگری باشد و افسردگی که خم شدنِ عمیق و آزاردهنده بر خود است، (جدا از تفسیرهای روانپزشکی) برای کلاهبردار مثل این است که یک گوزن شاخش را از دست بدهد. (یا مثالهایی از این دست؛ بهرحال باید قبول کنید من زیستشناسِ تکاملی نیستم و مثالهایم در این زمینه در نهایت عامیانه است). دیدنِ داییِ کلاهبردارِ افسردهام بیش از هر چیز مرا به یاد گربهای انداخت که پانزده سال یش میشناختم و یک پایش در تصادفی آسیب دیده بود و در کتمانی دائمی، درد داشت.<br />
<br />
<div>
چند وقت پیش داشتم فکر میکردم این وضعیتی که دارم از کجا میآید؟ (به شوخی معمولا به دیالوگ هامون اشاره میشود، از مهشید؟ از کارم؟ که خب شوخی مناسبی است اما نشان میدهد سی سال پیش هم آدم میانسالی موقعِ نوشتن فیلمنامه داشته کمابیش به همین چیزها فکر میکرده؛ به اینکه چی شد که اینطور شد و الخ). بهرحال داشتم فکر میکردم چی شد که اینطور شد؛ چرا یک زندگی عادی که در آن بدون مجیزگویی، بدون ابراز سرسپردگی و بدون تلاش برای پل زدن، واسطهتراشی، تحمیق خلق، تحمیق خود و از این قبیل، بتوان گذران روزمره کرد، انقدر برای من دشوار شده؟ یعنی همه اینطورند؟ همه که خب معلوم است که نه، اما چقدر (چند درصد مثلا) سه چهار سال قبل از چهلسالگیشان اینقدر معلقاند میان زمین و آسمان و مطلقا بیگانه با هرآنچه پیرامونشان میگذرد؟<br />
<br />
بعد به این نتیجه رسیدم این حرفها چرند است. (و همچنان روی همان نتیجهام) آدم همین که میتواند نفس بکشد؛ همینکه از گرسنگی و سرما و نبود امکانات اولیه پزشکی (مثل آنتیبیوتیک و واکسیناسیون) نمیمیرد از بسیاری دیگروضع بهتری دارد و این حسِ دلسوزی برای انزوا اصولا اختراعی بیهوده (اختراعاتی نظیر کفش لامپدار و رادیوی آبپاش) است که باعث شود آدم از تجربهی ناتوانی و شکستهایی که مربوط به فقدان مهارتهای اولیه در زمینه بقا است، یک چیزِ ایجابیِ قابل احترام بسازد و به درد کشیدن[اش] جنبهی دراماتیک بدهد. «جامعه» قدر تو را نمیداند یا مثلا از تو میخواهد مجیزگو و اهل بخیه باشی؟ خب این سختتر از دشواریهایی نیست که اجدادت با آنها سروکله زدهاند؛ آنها از طاعون و یخبندان و هجوم مغول و قحطی و آنفولانزاهای همهگیر و آتشفشان جان به در بردهاند؛ این حس تو هم چیزی نیست جز حس کسی که دارد همراه جمعیت از گدازهها فرار میکند و کمکم میبیند در حال عقب افتادن است و پشت پاهایش از نزدیکی گدازهها به طرزی ناامید کننده گرم میشود و توقع دارد دستکم یکی از خیل جمعیت جلویی برگردد نگاهش کند؛ اما آنها همه دارند فرار میکنند و برگشتن و به عقب نگاه کردن -همانطور که در اسطورهای ترین و کهنترین داستانهای بشری خواندهایم- کاری است خلاف همهی موازین تکاملی و در نتیجه خلاف موازین عقلی. بله با کمی فکر کردن دیدم اگرچه حیوانات به اصطلاحِ بشریِ ما نجیبانه درد میکشند؛ درواقع عاقلانه و در تنها شکل درستش -بهتنهایی- درد میکشند. اگر عقل را قوهی درکِ درستِ نسبتها و موقعیتها تلقی کنیم، حیوانات به غریزه عاقلاند؛ پس میدانند در ابراز همدردی تسکینی نیست. اختراعاتِ بیهوده هرچقدر همه ادم به آنها مفتخر باشد بیهودهاند و بازنده، فقط بازنده است و هیچ چیز (منجمله احترام تماشاگران طرفدار بازی منصفانه) را (در دراز مدت) به دست نخواهد آورد.</div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-13285555441267225612017-10-04T12:31:00.000+03:302020-02-25T23:08:23.750+03:30میدانم دارم شورش را در میآورم و دوبار قبل از این هم گفتهام<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
نشسته بودم کنار مادربزرگم حرفی نداشتیم که بلند شد از طبقه بالای کابینت استکان کمرباریک قجرنشان ویژهی مهمانش را بردارد و از زیر دامنش، یک کلهی کوچک مشکی یک لحظه پیدا شد و به من لبخند زد. وقتی برگشت نشست میدانستم زندگی مثل قبل نمیشود. گفتم بیا، لحظهای که منتظرش بودی، لحظهای که میتواند مثل یک خط قاطع، تا اینجای زندگی هردمبیلات را هر طور که گذشته، به جمعبندی برساند و اعلام کند معنایی اگر باشد در باقی زندگیت به آن خواهی سید و اگر نباشد و نرسی هم جای نگرانی نیست. چون دیگر رسما دیوانه محسوب میشوی و دیوانگی خودش شکلی از رسیدن است. (منظورم شکل واضح و قطعی دیوانگی است، نه آن مدل دیوانگی که همه در قرار اول بهش اعتراف میکنند: «من خیلی دوست دارم همراه چاییام خربزه بخورم. دیوونهام نه؟»؛ « هاها بگذار بگم چی شد. کتونی سبزارو روز نامزدی فرید پوشیدم، باهاشون راحت بودم. لباسمم دیده بودی که، حریر یاسی بود. ولی خب عوضش خیلی راحت بود. دیوونهام نه؟»، «من آیفون 8 میخواااام و بگذار بهت بگم، این هیچ تضادی با اینکه دیووونهام نداره». نه. اگرچه جالب نیست آدم داخل پرانتزِ توضیح، جواب نقل قول فرضیِ از آدمهای فرضیِ ساختهی متنِ خودش را بدهد، اجازه بدهید قبل از هرچیز بگویم «خیر، شما دیوانه نیستید. عاقلترین و حسابگرترینهای جمع مایید که همه چیز را با هم بُردهاید. هم مزایا و مواهب یک زندگی از سر حسابگری خود یا پدران و مادران محترم، هم برچسب یلخی و شلختهی بیتوجه که ممکن بود تسکیندهندهی زخمِ بازندهها باشد. این است که بازندههای این مسیر علاوه بر باخت، باید صلیب جدیت را هم بردوششان حمل کنند. مجبورند حمل کنند چون شما حسابگرها علاوه بر همه چی، صندلیهای شوخطبعی و باری به هرجهتی را موقعی که بازندهها داشتند با ترس و لرز پولهایشان را جمع میزند ببینند به اجاره خانه میرسد یانه، یکجا پیشخرید کردهاید»؛ اینجا پاسخم به نقلقولهای فرضی از مدعیان دیوانگی به پایان میرسد و بر میگردیم به هدف پرانتز که گفتن این بود که: نه، منظور این جنس دیوانگی نیست. منظورآن مدلی است که آدم زیر دامن مادربزرگش کلهای کوچک و شیطانی میبنید که به او با دهان بدون لباش لبخند میزند: واقعی و باجزییات و چروکهای ریز دور چشم و دهان و بوی عجیبی از دهانش متصاعد میشود که جتما نتیجهی غذایی است که چند ساعت قبل خورده و ترکیبی بوده از چیزهای مشمئزکنندهی هنوز زنده و جسدهای در حال تجزیه در معدهی اجازه بدهید بگویم، شیطانیاش).</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بله دیوانگی شکلی از رسیدن است. داستانهای زیادی هست که جزییات زندگی یک آدم را، جزییات بیاهمیت زندگی یک آدم را ردیف میکند تا برسد به لحظهی موفقیت او. به جایی که معنای زندگی را پیدا میکند. حالا از استیو جابز گرفته تا پیکاسو تا خبرنگاری که تروریستها سرش را میبرند یا کارمند یک سازمان امنیتی که اطلاعات را چون حق مردم آمریکا و جهان است که بدانند، درز میدهد. آدمهایی که کسی شدهاند و معلوم بوده چه کارهاند، بدون آن لحظهی پایانی که برند معنیاش را پیدا میکند این جزییات حوصلهسربر است و کسی بهش علاقه ندارد. مگر آنکه صاحب یک برند دیگری آنها را نگاشته یا ساخته باشد. آدمی که جایزه ادبی و سینمایی معتبری گرفته باشد و سری در سرهای دنیای فرهنگ داشته باشد؛ یا حتی بخواهد سری در سرها پیدا کند و در نیمهی مسیر باشد؛ شاید گفتنش درست نباشد اما اغلب لازم است که کمی هم از نظر تیپ و قیافه و سر و وضع خوب باشد یعنی اگر جذابیتی در قهرمانش نیست، شخص خودش با جذابیتِ شخصی به نحوی تعادل را برقرار کند. سهراب شهیدثالثی کیارستمیای جیم جارموشی کسی باشد خلاصه. او میتواند زندگی بیهدف و پرجزییات یک نفر را تعریف کند؛ چون در چنین داستانی هدف اصلی خود مؤلف است؛ معنا آنجا ساخته میشود و منتقدین خواهند گفت «ما در این اثر با زندگی یک کارمند بیمهی عادی و روزمرگی بیفراز و فرودش آشنا میشویم و فلانی(مؤلف) توانسته، ما را با عمق تراژیک روزمرهی ادمهای عادی در حومهی شهری پرت افتاده آشنا کند». در غیر اینصورت وظیفهی خود قهرمانِ فیلم یا داستان است که به آن جزییات با موفقیت تجاری یا صنعتی یا هنری و معنوی خودش با رسیدن لحظهی موعود (اعم از مرگ قهرمانانه تا احیای برند اپل) معنا بددهد. به همین ترتیب آن جزییات با نقطهگذاری نهایی معنا پیدا میکنند و چیزی میشوند که وانمود میکنند قبل از آن نقطهگذاری هم بودهاند. همهی اینها را گفتم که توضیح دهم چرا خود دیوانگی و فروپاشی کامل روانی هم میتواند شکلی از این رسیدن باشد. جایی که قهرمان داستان دیگر بیخیال حفظ آنچه حفظ ناکردنی است میشود و از نظر ذهنی فرو میپاشد. مثال زیاد است. از دستهی دلقکهای سلین تا طوبی و معنای شب و بوف کور خودمان یا مثلا فیلم پی و فیلم اینک آخرالزمان و حالا که حرف آخرالزمان شد اصلا خود جنگ آخرالزمان یوسا که پر از شخصیتهایی است که رستگاریشان با پیوستن به جنون منتشر شده در فضا رقم میخورد. آدم همینطور بنشیند و کمی فکر کند کلی داستان یادش میآید که حکایت آدمهایی است که در نهایت، بیخیال زندگی مبتنی بر حفظ عقل شدهاند و ترجیح دادهاند دیگر دست و پا نزنند و بزنند به دل دیوانگی. البته سینما مدیوم مناسبی برای ترسیم این موقعیت نیست. در ادبیات داستانی اگر فکر کنیم همیشه مثالهای بهتری پیدا میکنیم.). در این داستانها لحظهای معنا بخش به چزییاتِ بیمعنا همان لحظهی دیوانگی است. انگار دیوانه شدن موفقیتی باشد در اندازهی احیای برند اپل، یا به توفیق تجاری رسانیِ برندِ کوبیسم و الخ. به همین دلیل بود که آنجا آن بالا(ی متن) بعد از مواجهه با کله، به خودم گفتم «بیا! لحظهای که منتظرش بودی». چون میدانستم دیدن این کله میتواند نقطهی مناسبی برای معنی بخشی به همهی زندگی باری به هرجهتم باشد. چون (میدانم دارم شورش را در میآورم و دوبار قبل از این هم گفتهام) دیوانگی شکلی از رسیدن است. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
چای را که خوردیم من مردد شده بودم. آیا فقط در زندگی همین کله را خواهم دید؟ آن هم فقط زیر دامن؟ جای دیگری هم او را خواهم دید؟ آیا اشکال دیگری از هیولا هم در جاهای دیگر زندگیام ظاهر میشود؟ اگر فقط همین کله باشد و اگر فقط آن را زیر دامن مادربزرگم ببینم چه؟ دارم زندگیم را میکنم ماهی یکبار (یا خانهی پر دوبار) به مادربزرگم سر میزنم. همهاش باید چشم بدوانم کله را ببینم. تازه مادربزرگم هم باید دامن پوشیده باشد و هم باید یک طوری بلند شود که کله، فرصت کند از زیر دامنش آنطور شیطانی بیرون بیاید. ممکن است یک ماه مادربزرگم کلا شلوار بپوشد. ممکن است دامنش آنقدر بلند باشد که جا برای رخنماییِ کله نماند. ممکن است برود مسافرت؟ دیوانه که نباید اینطور حسابگرانه خودش را بیاندازد دنبال مواجهه با مدرکِ دیوانگیاش. میدانم فکر جالبی نیست. ولی اگر مادربزرگم بمیرد چه؟ اگر کله هم با او از بین برود؟ این چه شکل مزخرفی از دیوانگی است که باید انقدر برای حفظ اش مراقب و حسابگر باشم؟ چه فرقی دارد با دیگر نگرانیهای سمج و مبتذل روزمرهام اصلا؟ دراقع فقط یک کله به چیزهایی که باید حسابشان را نگه دارم اضافه شده، و خب خبر بد اینکه درست فکر میکردم. حالا بیشتر مادربزرگم را میبینم. دائم طفلک را به طرق مختلف میفرستم دنبال چیزهایی که در طبقات بالایی کابینت است. ازش میخواهم تابلوی رو دیوار را کج و راست کند خودم دور از دیوار دوزانو مینشینم و وانمود میکنم از پایین دارم تعادلِ قاب را چک میکنم و بطور کلی به شدت نگران تعادل و توازنِ تابلو ام. میفرستمش روی نردبان چون لامپ خانهاش بنظرم نیاز به عوض شدن دارد: «مردم فکر میکنند باید لامپ حتما بسورزد که عوضش کنند» و مادربزرگم متعجب میگوید مگر همینطور نیست؟ با تاکید کارشناسانه میگویم «نه. لامپ را باید قبل از سوختن عوض کرد». فکر میکند یک کمی زده به سرم. خب برو لامپ را عوض کن؟ « نه من سرگیجه میگیرم» میفرستمش بالای نردبان. معلوم است که میداند کارهایم طبیعی نیست. چیزهای بدتری را در زندگی پشت سر گذاشته و یک نوهی وسواسی نگرانش نمیکند. میرود بالا و آها، کله، خودش را نشان میدهد و لبخندی به هم میزنیم. جز این چیزی تغییر نکرده و همه چیز به بیمعنایی و کسالتباری قبل است که خودش از هر کلهی سیاهی که از زیر دامن مادربزرگ آدم بیرون بیاید ترسناکتر است؛ به معنای منفیاش طبعا. اصلا اگر یک آدم فهیم میخواست یک داستان ترسناک ماوراءالطبیعی تعریف کند، (مثلا کافکا را فرض کنید دادهاند یکی از این فیلمهای ترسناک کلیشهای تسخیر و احضار را بسازد.) احتمالا روند فیلم برعکس معمول میشد. اولِ فیلم همه چیز خوب و خوش است و اجنه و ارواح خبیث راه به راه خودشان را نشان میدهند و شخصیتها را دفرمه و سلاخی و دیوانه میکنند و بعد کم کم عاملِ ترس وارد میشود: حضور ارواح کم میشود و شبحِ واقعا ترسناک کسالت (رویم نشد بنویسم بیمعنایی)، سرش را میکند در زندگی قهرمانان فیلم. پایان خوش برای چنین فیلمی میتواند لحظهای باشد که هیولاها برمیگردند و در یک پایان کافکاییِ واقعا ترسناک، هیچ هیولایی دیگر هیچ جا نیست و قهرمان لقمهی صبحانه در دست دارد میدود که به اتوبوس شش و نیم صبح برسد.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
از حالم در این روزها بخواهید، مثل کسی که منتظر است پارتنرش به او پشنهاد ازدواج بدهد، دائم چشمم انتظارم که رابطهام با کله، گستردهتر شود. خودش را جای دیگری نشان بدهد یا دست کم زیر دامنهای دیگری هم ظاهر شود. حملهای چیزی کند و الخ. اما کله، مثل دوست پسر یا دوست دختری که از شرایط فعلی و ملاقاتهای حسابگرانه و محدود راضی است، ماهی یکی دوبار لبخندی بهم میزند و حتی بنظرم مواظب است بیشتر از این جلو نرویم. اگر بیش از دوبار در ماه به مادربزرگم سربزنم و هردوبارش هم او دامن پوشیده باشد و موقعیت ایستادنش هم مناسب رخ نمودن کله باشد، خودش را نشان نمیدهد. در حالیکه میدانم آنجا است اما میماند توی دامن تا من حدم را بدانم. من هم اگرچه راضی نیستیم اما برخلاف همهی شواهد، هنوز کاملا قطع امید نکردهام. کم وبیش مثل باقی موارد در زندگی. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-78348939976417490762017-09-24T22:56:00.001+03:302017-09-25T02:36:39.471+03:30سازوکار دفاعیِ شادمهرعقیلی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
آدم برای خودش یکسری پیشفرضها دارد که با خودش همه جا میبرد، یعنی مثلا نشسته دارد چای میخورد یا دارد سوار هواپیما میشود؛ فیلم میبیند؛ موقع دستشویی رفتن؛ موقع معاشرت؛ معاشقه و هرجا که هست؛ هرکار که میکند؛ همه جا انگار یک (پیش)آگاهیِ «اخلاقی»ِ فرورفته در عمق، از خودش دارد و در مورد من (و احتمالا خیلی از شما) این «پیشآگاهی» این است که «با همهی این حرفها آدم بدی نیستم».<br />
<div>
حالا اگر بخواهیم یک صورتبندی ابتدایی از معیار«خوب بودن» یا «بد نبودن» بدهیم اینطور میشود:<br />
<br /></div>
<div>
الف. آدم خوب آدمی است که خوبی میکند. </div>
<div>
ب. آدم خوب آدمی است که بدی نمیکند. </div>
<div>
<br /></div>
<div>
خُب واضح است و قبلا هم کسانی گفتهاند که «الف» نادرست است. (من خودم در ژان ژاک روسو خواندهام اگر اشتباه نکنم)، به عبارتی جانیترین انسان روی زمین هم بالاخره کارهای خوبی در زندگیاش میکند، معیاریاید «بدی نکردن» باشد: «آدمی که بدی نمیکند آدم خوبیاست.» </div>
<div>
<div style="text-align: right;">
من تا مدتها روی این معیارِ دوم بودم و خودم را هم کمابیش آدم بدی نمیدانستم. یعنی موقع کندوکاو دربارهی خودم (که گاهی پیش میآید بهرحال) میدیدم تصمیمهایی که میگیرم بر اساس اصل عدمِ آزار دیگری و بدی نکردن است. گاهی هم پافشاری براین اصل هزینههایی داشته و دارد که خب آدم میپردازد چون به آن پیشآگاهی از بد نبودنش برای بقا احتیاج دارد. این پیشآگاهی هرجا که باشد هر کاری که میکند باید دست نخورده آن پشت باقی مانده باشد. اما اواخر اتفاقهایی و بازنگریهایی در آن اتفاقها باعث شده دربارهی این نظر، مردد شوم. دیدم بعضی از کارهایم با هر معیاری کارهای «بد»ی است و نمیشود آن را به هیچ طریق توجیه کرد اما چطور با این وجود در این پیشاگاهی خللی وارد نشده؟ چطور است من که قاعدتا با تعریف دوم باید آدم بدی باشم، حسی از اینکه یک آدم بد است که بعنوان مثال دارد الان این چیزها رامینویسد، ندارم؟<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
این را که میپرسم خودم متوجهام سازوکارِ دفاعیای است که فعال شده تا به نحوی از آن حسِ یکپارچهی بد نبودنم (که برای زنده ماندن بهش احتیاج دارم) محافظت کند؛ یعنی حتی همین فکرهایی که دارم اینجا مینویسدم نوعی ترفند تدافعیِ مغز من است تا ویروسهایی را که میخواهند پیشآگاهیم از «خوب بودن» را متزلزل (یا بیمار) کنند، در بدو ورود از بین ببرد. این را میدانم ولی باز مایلام سازوکارِ این عکسالعمل دفاعی را بهتربشناسم. اگر فریب میخورم مغزم چگونه فریبم میدهد؟ آیا ناخودآگاه علیرغم اینکه هشیارانه مورد «ب» را بعنوان معیار خوبی پذیرفتهام، معیار «الف» را در سنجش خودم بکار میبرم؟ یعنی هر وقت قرار است خدشهای بر پیشآگاهیام از «خوب بودن خودم» وارد شود، معیارعوض میشود و بهم میگوید: «نگاه کن آنجا و فلان و بهمان جا، برای اینکه کسی آزار نبیند چه هزینهای دادی، نگاه کن برای اینکه منصف باشی و تقلب نکنی چه فرصتهایی از دستت رفته، این رنجهای تو گواهی است بر اینکه آدم خوبی هستی» و خب آدم دوست دارد این دروغ را باور کند اگرچه میداند این معیار درست نیست و جانیان هم گاهی اصولی دارند، چیزهایی را رعایت میکنند و هزینههایی دادهاند.<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
من میتوانستم همینجا این نوشته (و همچنین کنکاشم را بیرون ازاین نوشته) خاتمه دهم اما فکر میکنم هنوز قانعکننده نیست؛ یعنی درست است که آدم روکش اخلاقی بر آنچه «خواست» او است میکشد اما انقدر هم این داستان نمیتواند ساده باشد. دستِکم دوست دارم فکر کنم خودم انقدر ساده نیستم که با این کیفیت فریب بخورم؛ بخصوص که با این توجیهات (هرچقدر هم در زمانهایی تسکیندهنده)، باید پاسخ داد وقتی خودِ «بدی» آنجا است و زل میزند به آدم چطور میتواند این نگاه خیره را تاب بیاورد یا به عبارتی، چطور در لحظهای که خالصانه باور داد کار بدی کرده یا دارد میکند، بلافاصله به موقعیتِ آرامبخشِ قبلی بازمیگردد؟ به نظرم سازوکاری دیگر در کار است؛ آن را این پایین برای شما هم مینویسم شاید شما هم تجربهاش کرده باشید:<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
هرگاه متوجه میشوم زیر نگاه خیرهای قرار گرفتهام که بد بودنم را در سکوت مثل یک ورد آرام و دائمی تکرار میکند، از مقایسه استفاده میکنم؛ به خودم میگویم بله، این توجیهناپذیر است ولی بدیهای بزرگتری هم هست؛ من در مقایسه با فلانی و بهمانی و حتی خودِ آن فردی که در حقش بدی کردهام، منصفترو بهتر بودهام. میخواهم اسم این شیوهی سنگربندی اخلاقی را بگذارم «سازوکارِ دفاعی شادمهر عقیلی» که سالها پیش خوانده بود: «من آدمِ خوبی بودم، بخاطر تو بد شدم» وخب، فکر میکنم بخش دوماش همان موقع هم تعارفی بود که نباید جدیاش میگرفتیم و اگر قرار بود صادقانهتر و بیتوجه به قافیه خوانده شود؛ باید یک چیزی در این مایهها میشد: «من آدم خوبی بودم وهستم چون که تو آدم بدی بودی.» </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
بنابراین معیار «جیم» (بعد از الف و ب که آن بالا معرفی شد) اینطور میشود: «من بدم ولی بدِ بهتری هستم. «بدِ بهتر» در مقایسه با «بدِ بدتر» میتواند و قاعدتا باید«خوب» محسوب شود» به این ترتیب میشود به این نتیجه رسید که من آدمِ بدی نیستم و میتوانم بلند شوم و یک چای دیگر برای خودم بریزم.</div>
</div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-78774703692874960152017-09-11T18:34:00.000+04:302017-09-29T11:56:20.420+03:30نهنگ خاکستری<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
1. به نهنگ خاکستری فکر کن.<br />
2. خودت را به یاد بیاور درحالی که سعی میکردی به جمع چهارنفرهی گوشهی حیاط مدرسه راه پیدا کنی.<br />
3. یک لیوان آب بریز برای خودت و همینطور که در خانه راه میروی کمکم بنوش.<br />
4. سیگار بکش.<br />
5. یک کمی دیگر آب بخور.<br />
6. روی تختت دراز بکش، به سقف خیره شو، سعی کن هیجانزده شوی.<br />
7. هیجانزده شو.<br />
8. گوشی موبایلت را ازکنار تخت بردار عکسهای جدید افراد لیست مخاطبانت را چک کن و همزمان تصور کن هر کدام چه حسی دارند: خوشحال؟ ناراحت؟ ناامید یا عصبانی.<br />
9. به فیلمهای اخیری که دیدهای فکر کن، سعی کن خط داستانیشان را بخاطر بیاوری.<br />
10. به اسم نویسندهی کتاب درک یک پایان فکر کن، سعی کن اسم نویسندهاش را بخاطر بیاوری.<br />
11. اسم نویسنده را با موبایل جستجو کن.<br />
12. از تخت بلند شو.<br />
13. دوباره دراز بکش.<br />
14. سعی کن به یاد بیاوری چرا در سریال تویین پیکس جای نوک پرنده روی شانههای لوراپالمر بود و در فیلمش پرنده کامل در قفس مانده بود.<br />
15. شلوارهایت را نگاه کن فکر کن کدام با چه کفشی مناسب است.<br />
16. برو چای ته لیوانت را خالی کن یکی دیگر بریز.<br />
17. تیشرتت را عوض کن.<br />
18. به دریا فکر کن، به تصویر رویایی نوشیدنی در دست و صندلی ساحلی. سعی کن بخاطر بیاوری چرا همیشه کیفیت تصور از اصلش بالاتر است.<br />
19. به یک چیز خوشمزه فکر کن.<br />
20. برو دم یخچال سعی کن یک چیز قابل خوردن پیدا کنی.<br />
21. میوههای توی یخچال را نگاه کن.<br />
22. برو جلوی کتابخانه یک کتاب پیدا کن.<br />
23. فریدون سه پسر داشت را پیدا کن بعد بگذار کنار ببخشی به یکی که به نظرت به قدر کافی سبکمغز است.<br />
24. روی لپتاپ چک کن ببین کدام کار دوراس ترجمه نشده.<br />
25. سعی کن به یاد بیاوری گلدان به فرانسه چه میشد.<br />
26. دیکشنری فرانسه_فارسی را چک کن.<br />
27. دراز بکش.<br />
28. برو در بخش پیشنهادات اینستاگرام.<br />
29. پست «پاره شدن خشتک مجری در برنام زنده را» کلیک کن.<br />
30. جدی باش.<br />
31. پست «حرفهای فرزاد حسنی دربارهی ازدواج و بچهدار شدن» را باز کن.<br />
32. سیگار بکش.<br />
33. سعی کن ایدهی امبرتو اکو را دربارهی اختلال گزینش فرهنگی در دنیای اینترنت، به یاد بیاوری.<br />
34. زورکی به امبرتو اکو بخند (به خودت القا کن خندیدن به امبرتو اکو معنیدارتر از خندیدن به فرزاد حسنی است و جلوی این حس را که همهی این فکرهایت بیارزش است بگیر).<br />
35. سعی کن با فکر کردن و بدون نگاه کردن به متنها سردربیاوری ژاک رانسیر حرف حسابش چیست بالاخره.<br />
36. پست «اعتراف بهاره رهنما: من بوتاکس دارم» را باز کن و کامنتها را بخوان.<br />
37. تلفنت را جواب بده.<br />
38. سعی کن در دلت نوری روشن شود و سعی کن با کندوکاو در آن خاموشش نکنی.<br />
39. بند قبل را باختهای (بدون شک) پس بلند شو برو کنار پنجره ببین گربهی خانهی روبرویی آنجا پشت پنجره دارد خیابان را نگاه میکند یا نه.<br />
40. سیگار بکش و خودت را جای گربه بگذار. از چشم گربه به خودت زل بزن.<br />
41. ماندهی چای در لیوان را خالی کن و دوباره بریز.<br />
42. سعی کن سیر استدلالهای هاسپرس علیه بیانگری را به یاد بیاوری.<br />
43. خودت را در آینه نگاه کن.<br />
44. برو فضای ادبیات بلانشو را ورق بزن و جملاتی را اتفاقی برای خودت ترجمه غلط غولوط کن.<br />
45. سعی کن صرفا با دیدن یک مدخل دانشنامه بفهمی حرف حساب هانری چه بوده و چرا خودش را خسته کرده برای گفتن حرفهایی که به محض بیرون آمدن از دهان بیمعنی بنظر میرسند.<br />
46. خودت را سرزنش-مسخره کن.<br />
47. لیوان آبت را بردار و سعی کن بخاطر بیاوری اسم همکلاسی لیسانست که آنروزها خیلی برازنده بنظرت میرسید چه بود.<br />
48. سعی کن مراحل دوگانهی سوررئالیسم را با سیزن یک و دو تویین پیکس تطبیق دهی و به این نتیجه برس که سیزن سه، گامی به پیش است (بعد از هفتاد سال مثلا) و همزمان خودت را بخاطر این تلاش مذبوحانه مسخره_سرزنش کن.<br />
49. مسیجهای تلگرامت را سین کن. سعی کن جواب بدهی.<br />
50. بند قبلی را باختهای. دراز بکش.</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-6054179629670362842017-09-02T19:13:00.001+04:302017-09-03T00:00:57.717+04:30مطمئن نیستم اما بنظرم دارم دربارهی سکس حرف میزنم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
کلمات زیادی در اختیار ما هستند، بیش از آنچه به آن احتیاج داریم، دائم میگویند «مال توییم» از ما استفاده کن، گویی در مقابلشان متهمیم به کم کاری یا آنطور که در روابط جنسی میگویند، سردمزاجی. سردمزاجی حسی از گناه در آدمِ سردمزاج ایجاد میکند، در مرحلهی اول او ممکن است حس کند بقدر کافی هیجان ندارد، اما بیش از آن و در مراحل بعدی، حسی از هدر دادن منابع عمومی یقهی آدم را میگیرد (مطمئن نیستم اما بنظرم دارم دربارهی سکس حرف میزنم) آدمِ سردمزاج به خودش میگوید نه تنها در مقابل این پارتنر و شورِ در آن لحظه بیپایان بنظررسندهاش، بلکه در مقابل آن نعمتی که جهان به من عرضه کرده، موجودی مُسرفم.<br />
<div style="text-align: right;">
مُسرف بودن و حسِ هدردادنِ منابع همارز با نیاز به مصرف یا دستکم به موازاتِ نیاز به مصرف به مخاطب امروزی القا میشود (مخاطبِ تبلیغات راسانهای ایدئولوژیک این جامعهای که به آن هنوز میگوییم سرمایهداری) در واقع امساک هم بعنوان یک کالای مصرفی تبلیغ میشود. امساک نه بعنوان یک پادرزهر برای مصرف، بلکه بعنوان مکملش، بعنوان شیوهی استاندارد و معقول مصرف در نقطهای ایستاده که دست ما هیچ وقت به آن نمیرسد. اگر تو این مسافرت را نروی، امساک نکردهای بلکه در مقابل اینهمه امکان سفر در لحظهی اخر مسرف بودهای. بعبارت دیگر برای اینکه مسرف نباشی باید مصرف کنی. درست مصرف کنی.</div>
<div style="text-align: right;">
اما در واقع این هشدار سادهی «درست و به اندازه مصرف کن» به اندازهی «خوشحال باش» در عین پیش پافتادگی، دور از دسترس است. تو هرگز به نقطهای نخواهی رسید که درست مصرف کنی. هرگز سالم زندگی نخواهی کرد. هرگز شاد نخواهی بود و هرگز آنقدر که شایسته است، زندگیت را و ثانیههای عمرت را (بله مقیاسش ثانیه است. چیزی قابل شمارش و هر لحظه جلوی چشم) درست نمیگذرانی. این حرف تازهای نیست، ما در سایهی یک عذاب وجدان ایدئولوژیک و مطلقا غیرسیاسی زندگی میکنیم.غیر سیاسی از این جهت که راهِ خرجی ندارد یا راه خروجش بعد از کمی پیچ واپیچ برمیگردد به داخل خودش.<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
سردمزاجی بنابراین علاوه بر عذاب وجدان معمول در مقابل شخص پارتنر، حسی از درست مصرف نکردن در مقابل کل جهان، در فردِ سردمزاج ایجاد میکند که او را وا میدارد برود سراغ ویاگرا (یا داروهای دیگری که شاید خودتان بلد باشید) نه صرفا چون میخواهد طرف مقابل را راضی کند، نه صرفا چون نیاز به لذت دارد، بلکه به این دلیل که بتواند اسرافکار نباشد و از منابع موجود سکس به درستی و اندازه مصرف کند و همین حس در حوزهی نوشتن، آدم را وا میدارد از هر تجربهی کسالتبارش متنی تولید کند. تو رفتهای سفر و رفیقت هم دلدرد داشته و برای لحظاتی حس کردهای درد او اهمیتی برایت ندارد، توی چشمهایش نگاه کردهای به او گفتهای «بهتری؟» و در عین حال در ذهنت مطلقا چیزی نبوده و فکر کردهای اگر الان سیگاری بکشی زمان بهتر میگذرد یا چی. آیا نباید اینها را جایی بنویسی؟ پس این کلمات به چه درد میخورد؟ پس برو در توییتر، فیسبوک و وبلاگ و الخ خطاب به مخاطبان عام یا در تلگرام و مسیج تلفن خطاب به مخاطبان خاص یا اصلا هرجایی که میتوانی بنویس، «بنویس این روزهایت را». سردمزاج نباش وکلمات را قبل از آنکه دیگر نباشی ازشان استفاده کنی، بکار ببر.<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
شوپنهاور هنر را گریزگاه موقت میدانست از آنچه ما را در سیطرهی خودش دارد؛ اما اگر هنرمحصول همین میل به بیان است، همین واکنش به عذاب وجدان ناشی از سکوت، خودش یکی از نردبانهای این جهنم است. (یک کمی اغراقآمیز است واژهی «جهنم» البته ولی خب این واژه آنجا نشسته بود، زل زده بود توی چشمهایم و به من میگفت «هیت لک» و من با مهربانانهترین برداشتها هم، یوسف نیستم).<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
مرتبط: <a href="https://zeno1.blogspot.nl/2016/04/blog-post.html" target="_blank">دربارهی نوشتهی عمر</a> </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-79497926431417188172017-07-20T04:37:00.000+04:302017-07-20T08:22:49.217+04:30جنگ آخرالزمان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
گفت: به نظرم وقتش رسیده حرف بزنم، هرچقدر هم سخت ولی نگفتنش برای هر جفتمان کار را سختتر میکند. تو سئوالهای زیادی داری و من بدون آنکه قصدش را داشته باشم، حس میکنم دارم با سکوتم دربارهی آن واقعه تو را معذب و مضطرب میکنم. جنگی شد و در آن جنگ همه مردند این را کسی جز من اینجا نمیداند. به تو گفتم حالا تو هم میدانی. جنگهای ما (از تجربهی اولین و آخرین جنگی که خودم دیدم میگویم) بدون هدف بود و تاکتیک هم نداشت. اول دو نفر سر یک چیز جزیی جر و بحثشان میشد بعد به جمعیت آنقدر اضافه میشد که بشود اسمش را گذاشت جنگ. در آن جنگی که من میگویم (جنگهایمان اسم نداشت) اول، اولی سعی کرد دومی را ببوسد (بوسه که نه، شکلی از نوازش که شماها باشید احتمالا به آن میگویید بوسه، اما لب و اینها در کار نیست، یک تماس سطحی به معنای واقعی کلمه، یعنی تماس در سطح اندام، شما بعید است چنین چیزی را بتوانید تجربه کنید اما نزدیکترینش در فرهنگ شما همان بوسه میشود) و دومی هم بطرز توهین آمیزی خودش را محکم زد به اولی که به وضوح چیزی فراتر از تماس سطحی بود و بعد هم نفهمیدم چه شد به شدت گلاویز شدند، از پیادهررو یکی یکی آمدند پیوستند به طرفین دعوا و کل خیابان و بعد محله و بعد شهر و جهان افتادند به جان هم. البته حتما میدانی پیادهرو و خیابان واینها نداشتیم. چیزهای دیگری داشتیم که اگربگویم هم تو معنیاش را نمیفهمی، خلاصه که معادلش همینها بود ولی واقعا پیاده رو نبود. ما یک جایی بهم وصل بودیم با یک چیزهایی که میتواند معادل خیابان و کوچه باشد برای شما. عرض میکردم که کل جهان ما با هم میجنگیدند و تا همه (بغیر از من) نابود نشدند جنگ تمام نشد. این وسط قهرمانیهای زیادی انجام شد که اگر کسی غیر از من باقی مانده بود احتمالا خیلی چیز پرفروشی میشد در زبان شما ولی من خب بلد نیستم حماسهسرایی کنم. درواقع بلدم اما به زبان شما نمیشود و از وجنات تو هم پیدا است که در ترجمه هرگز نمیتوانی حق مطلب را ادا کنی. میپرسیدی (حواسم بود که آن سئوالهای وقت و بیوقت که با نگاهت منتقل میکردی چه منظوری داشت) که چرا اینجایم و چرا هیچ خبری از تمدن کهنمان نیست. حق داشتی. خود من هم بودم کنجکاو میشدم یک برگ تنها و پیر و خشک اینجا اینهمه دور از خانه چه میکند. هرچند باید قبول کنی که اگرچه تنها و تا حدی ناامید بودم اما فرسودگی و خشکی بخاطر بیماری ناشناختهای است که از بد ورود به جهان تو به آن مبتلا شدم. در درون حس بهتری دارم بطور کلی ولی خودم میفهمم که از بیرون طوری به نظر میرسم که انگار هر لحظه امکان دارد فروبپاشم.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
گفتم: من در وهلهی اول تنها تعجبام از این است که چطور زبان تو را میفهمم. شاید دارم میمیرم یا دیوانه شدهام. آنچه را که به آن میگویی جنگ، من اینجا بودم از پشت پنجره دیدم. در حقیقت یک باد تند بود اواخر تابستان، یک شکل از طوفان که معمولا اینجا نمیآید ولی آمد و همه برگها از درختِ تو کنده شدند. یک لحظه پنجره را باز کردم تو سوار باد آمدی تو و من نگهت داشتم گذاشتمت روی میز و چون خاک میآمد، بنا بر تجربهی طوفان سه سال پیش تهران، پنجره را هم بستم. متاسفم که محبور شدی صحنهی قلع و قمع هموطنانت را ببینی. حالا هموطن هم واژهی مناسبی نیست. نمیدانم برگهای یک درخت چه حکمی برای هم دارند. بهرحال در یک مقیاس غیرشخصی خیلی هم چیزناامیدکنندهای نیست. تو شاید ندانی ولی بهار و تابستان دوباره تمدنتان (تو بهش میگویی تمدن و این حتی از حرف زدنت هم عجیبتر است) شکوفا میشود و من قول میدهم اگر زنده باشم و مهاجرت و خودکشی و اسبابکشی نکرده باشم ببرمت پشت پنجره خودت ببینی. البته اگر نخواهم بهت دروغ بگویم، جایی برای شخص تو در آنجا نخواهد بود. </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-41486852334887192082017-05-09T00:16:00.000+04:302017-05-09T01:09:54.290+04:30امام مستضعفان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: arial, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: arial, sans-serif;">یک روز ناهار را روی میز آشپرخانه چیده بودند، پدرت و مادرت و برادر و دوخواهرت نشسته بودند منتظر غذا، غذا را کشیدند تو نخوردی، گفتی باید خاتون و بچههایش هم بنشینند سر میز، مستخدم تمام وقت خانهتان که با بچههایش گوشهی حیاطتان اتاقی داشت. میتوانستند برای تنوع بگذارند اما گفتند بدعادت میشوی، نگذاشتند، بلند شدی رفتی. وسایلت را جمع کردی و رفتی. از اصفهان به تهران و بعد ترکیه. روزهای آخر پهلوی بود و اقوامت همه در حکومت صاحب منصب بودند و رفتی تا انقلاب نشد به ایران نیامدی. در استانبول خیابانخواب، قاچاقچی خردهپا و تنفروش نیمهوقت بودی. مایهی ننگ خاندان، آنکس که با شنیدن نامش اشرافیت چند دههای دست و پا شدهی خاندانت به خود میلرزید.</span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;"> در ایران بعد از انقلاب، از اینکه مجبوری روسری سرکنی منزجر بودی، از اینکه جنسیت بحرانیات هر روز به تو تحمیل میشد منزجر بودی، اما نمیتوانستی تصویر «امام خمینی» را بدون جمع شدن اشک در چشمهایت تماشا کنی. برایت «امام مستضعفان» بود. جدا از همه دوستش داشتی، شکلی از علاقهی به عقیدهی آن روزهای من سانتیمنتال، شکلی نادرست و غیرسیاسی از علاقه به چهرههای سیاسی. </span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: arial, sans-serif;">غریبه بودی، خودت را زن میدانستی دیگران نه، خودت را انقلابی میدانستی دیگران نه، حتی اصلاحطلبان هم خوششان نمیآمد در ستادشان رفت و آمد کنی، همینطوری حرف زیاد پشتشان بود. آن روزها میگفتند اینها (اصلاحطلبان) «سگباز» و «همجنسباز»ند و هیچکس نمیخواست تن و میلِ بحرانی تو کنارش باشد.</span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: arial, sans-serif;">گاهی عاشق بودی، کسی را میدیدی و چنان شیفتهاش میشدی تا زندگیت به فنا برود. در همه چیز شدت داشتی، آنقدر عاشق میشدی تا بیفتی بیمارستان و بهت سُرُم بزنند. اسم معشوقه را با انگشت روی هوا میکشیدی، پشت فرمان، توی سینما، وقتی داشتی راه میرفتی و سرت پایین بود میدیدم که داری اسم «او» را با انگشت سبابه توی هوا رسم میکنی.</span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: arial, sans-serif;">الان سالها است که مردهای . خیلی ساده و بیحادثه سکته کردهای و مردهای. قبل از آنکه به پنجاه سالگی برسی مردهای. قبل از آنکه آنطور که آرزویش را داشتی خیلی سنتی و با دعوت از همهی اقوام و آشنایان با یک «خانم همهچیی تموم» ازدواج کنی؛ کاری را که دوست داشتی دست و پا کنی و رمان درازی که میخواستی بنویسی، بنویسی. من هنوز گاهی با دیدن تصویر امام خمینی یاد تو و داستان تو میافتم. تو که خودت هیچوقت به میز دعوت نشدی، اما خمینی برایت قهرمانی بود که برای خاتون و بچهها روی میز آشپزخانهی نوجوانیت، بشقاب گذاشت.</span></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-25184424878380202362017-04-28T13:27:00.000+04:302017-04-28T15:35:17.488+04:30مگر چقدر میتواند بد باشد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" style="line-height: 200%; text-align: justify;">
<span style="font-family: arial, sans-serif;">لحظاتی در مسیر مصرف کردن سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش میگوید دیگر نه، دیگر نمیتوانم. کامو (این شوهر ایدهآل ادب معاصر*) چنانکه احتمالا میدانید از تمثیل برده و شلاق استفاده میکند. برده میگوید نه دیگر تو نمیتوانی از این حد پارا فراتر بگذاری و شلاق را از ارباب میگیرد. شورش میکند. این تمثیل همیشه از نظر من مشکلی داشته است، ولی متوجه نمیشدم مشکلش چیست. امروز میتوانم مشکلش را به شما بگویم:</span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;">چنین لحظهای با چنین قطعیتی وجود ندارد، سیر جان به لب رسیدن همیشه در مسیری اتفاق میافتد که در آن مرزهای شما عقبتر میرود. آن را صوریتر بیان میکنم: فرض کنید مرزِ فرضی شما روی ده است. یعنی اگر تحقیر و رنجِ شما از ده فراتر برود شورش میکنید. رنج امروزی شما پنج است. طبق تمثیل کامو وقتی پنج به ده برسد برده زنجیر را از ارباب میگیرد. اما مسئله اینجا است که وقتی رنج شما به هشت (مثلا) رسیده باشد آن مرز از روی ده آرام آرام حرکت کرده و بدون اینکه متوجه شده باشید ایستاده روی دوازده و به همین ترتیب وقتی این رنج و تحقیر به ده برسد، هنوز به نظر میرسد وقتِ شورش نیست، چون حالا مرز شما آرام آرام به پانزده رسیده است. در واقع بخشی از عوارضِ رنج و تحقیر، جابجایی مرزهای شورش آدم است. </span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;">اینطور است که آدمها میمانند و اینطور است که ما همیشه متعجبایم چطور دوام میآورند.</span><br />
<span style="font-family: arial, sans-serif;">بنابراین درست است، لحظاتی در سیر مصرفِ سالهای زنده بودن هست که آدم به خودش میگوید دیگر نه، دیگرنمیتوانم، اما آن لحظات زودگذرند، بعدش بلند میشود قسمت بعدی سریال را میبیند و به خودش میگوید: «مگر چقدر میتواند بد باشد»</span></div>
<div class="MsoNormal" style="line-height: 200%; text-align: justify;">
<span style="font-family: "symbol"; text-indent: -18pt;"><span style="font-family: "times new roman"; font-size: 7pt; font-stretch: normal; line-height: normal;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" style="line-height: 200%; text-align: justify;">
<span style="font-family: "symbol"; text-indent: -18pt;"><span style="font-family: "times new roman"; font-stretch: normal; line-height: normal;"> * </span><span style="font-family: "times new roman"; font-stretch: normal; line-height: normal;">این </span></span><span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; text-indent: -18pt;">تعبیر بامزه درباره کامو از سانتاگ است</span></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-80067247673368735682017-04-10T14:15:00.000+04:302017-04-10T16:47:30.842+04:30بعد از غروب<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
نشسته بودیم در ایوان، فلاسک چای هم گذاشته بودیم کنارمان غروب را تماشا کنیم که خب، غروب که شد دیدیم خورشید میرود پشت ساختمان خیابان روبرو و یک چیز کثیف تماشانکردنیای میشود. من بودم و ساناز بود و سعید و شهره و محمد و یکی دیگه که امیدوارم تا وسطای نوشته اسمش یادم بیاد.<br />
بلند شدیم چراغها را روشن کردیم، چایی را توی فلاسک تجدید کردیم، یک کمی پسته و شکلات از داخل آوردیم، هوا یک کمی سوز داشت سه چهار تا پتو هم گذاشتیم دم دست گفتیم علف بپیچیم شب خاطرهانگیز شود. ساناز گفت هفت هشت ده تا بپیچیم وسطش وقفه نیفتد (کلا با وقفه مشکل داشت و پیشنهاد پتو آوردن هم از خودش بود) محمد و ساناز شروع کردند به پیچیدن و یک مقداری هم به نظرم در دقتشان اغراق بود ولی بهرحال میپیچیدند و من داشتم سعی میکردم نگاهم به نگاه شهره گره نخورد (خدا میداند چرا یک همچین وسواسی داشتم آن شب. هیچ تاریخچهای نداشتیم ولی فکر میکردم شب مستعد دعواهایی است که پشتش تنش جنسی خوابیده و از این فکرم هم گفتن ندارد که خجالتزده بودم)<br />
نازی (یادم آمد اسمش) گفت «دوازده تا بپیچید نفری دوتا برسه» و محمد هم به نظرم خوشش نیامد از این حرف که حق داشت. بهرحال سیگاری را توی دو تا حلقهی سه تایی رد میکردیم و تعدادش مهم نبود. به من نگاه کرد گفتم «بپیچ حالا» (بدون صدا با اشاره و لبخند) و او هم ادامه داد به پیچیدن. <br />
هفت یا هشت تا آماده شده بود ردیف توی یک بشقاب میوهخوری که سعید گفت میخواد جمعه بره شمال از صبح تا شب فقط انیمه ببینه. ساناز گفت «خب حالا منظور؟» من رفتم نشستم بینشان گفتم «واقعا بحث مناسبی نیست الان». سعید گفت «حامد نیکپیای تو؟» گفتم «استیج نمیبینم نکتهش چیه؟» گفت «میبینی نکتهش هم واضحه.» گفتم «دیدهام ولی نه اونقدر که بفهمم تیر کلام قشنگات دقیقا به کجام میخوره.» سعید گفت «حالا هرچی، نمیخواد میونداری کنی.» ساناز گفت «نه بگذار بگه منظورشو». سعید گفت «منظوری ندارم، میخوام برم انیمه ببینم.» محمد گفت« تو آخه انیمهببین نبودی هیچوقت. حالا این هیچی چرا داری اعلام میکنی؟» نازی گفت «اعلام میکنه دیگه، سعید کاراشو اعلام میکنه، گیر دادین به بندهی خدا.»<br />
دوازده تا آماده شده بود محمد و ساناز سیگاریها را روشن کردند گفتیم سه تایی بگردونیم دیدیم هیچ تقسیمبندیای بهتر از تفکیک جنسیتی نیست، از این نظر که اونا که رژلب دارند از اونا که ندارند جدا بشن. نازی گفت «چه ربطی داره؟ اولا که فقط شهره رژ داره. دوما پاک میکنه. سوما از کی تاحالا شماها از سیگار رژ لبی بدتون میاد؟» محمد گفت «من بدم نمیاد اگه رژلبش بدون سرب باشه». شهره گفت «سرب نداره ولی هرکی برا خودش روشن کنه بحثم نمیکنم». اینجا همه به درایت نازی پی بردیم و در دل درودی نثارش کردیم.<br />
سعید گفت «شمام پاشید برید رایهاتونو بدید». این ادامهی جملهی شمالش بود ولی خوب نتوانسته بود متصل کند. یک مقداری هم تقصیر فضا بود. فضا را بخواهم برایتان تشریح کنم اینطور بود که صدای ماشین زیاد میآمد، صدای سریال جمتی وی هم از خانهی کناری قشنگ توی گوشمان بود. کمکم پشهها پیدایشان شده بود. نور چراغها زیادی سفید و تیز بود. پتوها برای همه کم بودند هیچکس حال نداشت برود پتوی بیشتر بیاورد و هیچکس هم حوصله برنامهریزی برای تقسیم پتو نداشت. تقصیر هرچه بود جملهی سعید خیلی ناجور توی هوا ماند. من گفتم «چشم رایهامونم میدیم ولی این چه بحثیه آخه؟» ساناز گفت «من میدونم چه بحثیه. بگو سعید جان. بگو رای نمیدم ما پنج شش نفری مچل شیم قانعت کنیم رای بدی». سعید گفت «بگذار صادقانه بگم ساناز. بقیهم گوش کنن. به تخمم نیست کی رای میده کی رای نمیده. کلا هیچکدومتون به تخمم نیستید. ولی خب ته دلم همهتونو تحقیر میکنم». محمد گفت «بیخیال داداشی» و خب یکطوری این جمله را گفت که معلوم شد این بحث بدون زخمهای عمیق روحی زدن به همدیگر تمام نمیشود.<br />
سعید گفت «خیلی ابلهی ممد. جدی میگم خیلی ابلهی. از این حامد نیکپی (با من بود احتمالا) هم ابلهتری». محمد قاه قاه میخندید (کام سوم یا چهارمش بود و مطمئنا خندهی چتی نبود) نازی گفت «برای چی این بحثو الان پیش کشیدید بابا. ما اگه سر وقتش زاد و ولد کرده بودیم الان بچههامون رای دومی بودند. یعنی مجلسو لااقل رای داده بودند». سعید گفت «کاش به موقع زاد و ولد کرده بودیم بچههامون تو چشامون نگاه میکردند شاید شرمنده میشدیم».<br />
شهره گفت «شرمندهی چی سعید جان؟ شرمندهی مبارزات شما تو دانشگاه هنر؟» سعید تو جبس کام بود جواب نداد ولی به ساناز برخورد. «شهره جان با همه چی شوخی نمیکنیم اینجا» شهره به من گفت « تو چی؟» من گفتم «نظری ندارم ولی خوب اصلا نمیفهمم دعوا سر چیه».<br />
ساناز گفت «دعوا نیست. این بحث رای ندادن هم یه جور تظاهر به خودکشیه. آخر سر هم میره همون شمال یا هر جهنمدرهای هست رایشو میده فقط الان توجه میخواد که من یکی بهش نمیدم».<br />
سعید دود را نصفه داد بیرون بلند شد تقریبا فریاد زد «بابا همهمون ریدیم نمیفهمید چرا. بحث اصلا رای دادن رای ندادن نیست. چقدر ذهنتون منجمد شده آخه»<br />
محمد گفت «خب شما بگو بحث چیه داداشی». سعید گفت «تو زر نزن چهار ساله داری با این لحن داداشی مزه میریزی». شهره گفت «بچهها من واقعا نمیفهمم». من گفتم «منم مثل تو ام» و خب بله، نگاهمان به هم گره خورد. گفتم رژ لبات رفته شهره گفت «آره بابا از اولم نداشتم». گفتم «ولش کن»، ظرف پسته را برداشتم رفتم گوشه ایوان بهش اشاره کردم. گفت «اینا همیشه اینجورین؟» گفتم « جمع بیشتر از سه تا مریض میشه همیشه». کلهها سنگین (اصطلاح درستترش سبک) بود و من طوری که انگار حواسم نیست دود را دادم توی صورتش. دودی که او فوت کرد توی صورتم خنک بود و نمیدانم بخاطر چی انقدر تحریک شدم.<br />
در پسزمینه صدای نازی میآمد «خدایا خدایا...فاز گریه» و صدای گریهی سعید و ساناز و دوبلور جم تیوی که از سویدای جان (قبول کنید استفاده از این ترکیب در یک متن امروزی خودش امتیاز داره) فریاد میزد: «خدا لعنتتون کنه...خدا همهتونو لعنت کنه»</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-46140963954148723192017-02-18T16:37:00.000+03:302017-02-19T04:25:06.453+03:30رسیدن به کوه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
میگفت تنها است و به نظرم تنهایی بیشتر اسم رمز علاقهاش به خیانت بود (روراست همچین فکری میکردم که هشت سال زندگی زناشویی خستهاش کرده و دوست دارد اسم میلش به تفنن را بگذارد «احساس تنهایی») ولی یک حالت مریضی داشت پیامهاش. میترسیدم در واقع ازش. از عشقهای پرشور میترسم، از آن علاقههایی که باعث میشود طرف به اصطلاح خانهزندگیش را رها کند (یا حالا هر جای امنی که دارد) از هر نوع دیوانهبازیای، از داد زدن توی تونل، بیرون آوردن کله از پنجرهی ماشین، تند رانندگی کردن و اصلا رانندگی کردن، مواد را بیحساب اسنیف کردن، تزریق هروئین توی رگ، اشتیاق جمعی و توافق بر سر یک موضوع در میهمانی و خندهی ناگهانی پس از کشف این همصدایی، اصلا از خود میهمانی.</div>
وقتی او میگفت «تنهام» من همهی این چیزها به ذهنم میآمد و چارهای نمیماند جز اینکه پشت تظاهرم به نفهمی پنهان شوم. مثلا میگفتم ممدآقا (اسم همسرش) کجاست بگو بیاد پیشت تنها نباشی، بعد میگفت ممد نیست، ممد هیچوقت نیست و از اینجور حرفها. حالا ممد شاید هم واقعا نبود اما به نظر نمیرسید از نبودنش ناراحت باشد. چی میخواست؟ هیچی یا شاید هم چیزهای خیلی عمیق. چه کسی میتواند فرق بگذارد بین کسی که خیلی ساده حوصلهاش سر رفته و اگر یک سریال بگیراند حالش بهتر میشود با کسی که در آستانهی کشف پوچی زندگی است و ممکن است چند دقیقه بعد در را روی خلبان ببندد و هواپیما را با مسافرانش بکوباند به کوه (و از این قبیل دیوانهبازیها) یعنی اینها واقعا قابل تفکیک نیست، حوصلهات سررفته، از زندگیت حس نارضایتی داری، دسته (یا هر وسیلهی دیگری که اسمش را نمیدانم) جلوت است و خلبان هم رفته توالت، موبایل آنتن نمیدهد که به دوستدختر سابقت که حالا متاهل شده پیام بدهی بگویی «تنهام» و دسته را میدهی پایین (یا بالا) وقیژ، هواپیما را میکوبانی به کوه. حالا خلبان هم آن پشت دارد با تبر میکوبد به در لیکن چه فایده، همهی تلاش ما در مقابل کسی که تصمیم گرفته دیوانهبازی در بیاورد بیثمر است.<br />
میگفتم بلند شو دست شایلن (اسم دخترش) را بگیر ببر پارکی چیزی، میگفت شایلن مدرسهاست، برگردد هم مشق دارد باید بنویسد. بعد هم خودش را سرزنش میکرد که مادر بدی است از من میپرسید مادر بدی هستم؟ که خب من میگفتم بله (اگر میگفتم نه باید برایش ثابت میکردم نیست که سختتر و زمانبرتر بود) میگفت چرا؟ میگفتم چون هیچ حسی از مسئولیت نداری و از این قبیل حرفها که آدم ممکن است به عقل ناقصش برسد. (حال آنکه اصولا من هیچ تصوری از مسئولیت مادری نداشتم، راستش اهمیتی هم نمیدادم.)<br />
میگفت بیا فرار کنیم. میگفتم مغازه را ول کنم کجا بیایم؟ تو جایت خوب من جایم خوب، شایلن هم وضعش نسبتا مناسب، ممدآقا هم تقریبا راضی. این خواستهها اشتباه است. اما خب این داستان مغازه هم جدی نبود، من نهایتش هفتهای یکبار میرفتم برای حساب و کتاب و کل امورات را شریکم اداره میکرد، من میماندم خانه که با نازی پیام رد و بدل کنم، سریال تماشا کنم و گاهی هم دم غروب، کمی الکل بنوشم.<br />
<div style="text-align: right;">
همه چیز اینطورها پیش میرفت تا گفت بیا ممدآقا را ببین. نمیدانم هاوس اف کارد دیده بود یا چه ولی فکر میکرد ممدآقا قرار است من را بعنوان بخشی از خواستههای زنش به رسمیت ببشناسد و من هم دور و بر خودش و بچه و شوهرش بپلکم و ممدآقا هم برود برسد به کارش (که طبعا ادارهی ایالات متحده نبود، ادارهی یک مغازه بود که در آن امور مربوط به تعمیرات لوازم برقی انجام میشد) یعنی یک همچین فانتزیهای غریبی داشت و به من هم تسری داده بود. این را داشته باشید تا برویم چند روز بعد.<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<div style="direction: ltr;">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ممد آقا خیلی با ظرافت ودکا را ریخت توی لیوان و یک پر پرتقال گذاشت کنار بشقابم، نازی هم ذوقزده و برافروخته من را موقع نوشیدن تماشا میکرد. نمیدانم تاکید بر این نکته که خیلی معذب بودم چقدر اهمیت دارد ولی بهرحال خیلی معذب بودم. ممد آقا گفت «ببینید آقا، نازی از شما خیلی تعریف کرده و حرف نازی حرف من است.» گفتم کدام حرف؟ گفت «هرچه گفته.» گفتم نمیدانم چه گفته. گفت «من تا بحال بزرگش کردهام، دیگر نمیتوانم. نازی بخواهد بیاید سربزند اشکالی ندارد؛ خودم هم گاهی میآیم ولی (دیدم صورتش را، عجیب بود صورتش، منقبض و در آستانهی انفجار) ولی نازی مطمئن است و حرف نازی حرف من است.» من به امید اینکه اشتباه فهمیده باشم گفتم کدام حرف؟ تاکتیکام را فهمید: «شایلن دخترشما است. من شما را قضاوت نمیکنم نازی را هم قضاوت نمیکنم اما دختر باید پیش پدرش باشه» نمیدانم این مدل حرف زدن از کجا آمده بود ولی به همین بیمزگی گفت: شما را قضاوت نمیکنم و اینها. گفتم ولی من شما را قضاوت میکنم این چطور مسخرهبازیای است؟ «از کجا معلوم اصلا که..» یکدفعه شایلن وارد شد. خودم بودم در هیئت یک دختر هشت ساله. البته خودی زیباتر، تازهتر و احتمالا بهتر. ولی خودم بودم. شایلن گفت «بابا» و پرید بغل من. عجیب بود. محکم فشارش دادم و چشمهایم را بستم و سعی کردم حس پدری، حس مسئولیت پدری را از تن بچه داخل رگهایم کنم. نازی میگفت ول کن بچه را ممد، ممد جان بچه را ول کن، شایلن میگفت (با گریه) بابا دردم میاد ولی من نمیتوانستم رها کنم. توی بغلم بچه را گرفتم و دویدم توی اتاق. در را قفل کردم و چشمهایم را بستم. بعد آرزو کردم کوهی باشد تا بشود کل این خانه را با سرعت کوباند بهش. داشتند با تبر یا چیزی شبیه به آن در را میشکستند ولی من مطمئن بودم زودتر از آنها به کوه میرسیم.</div>
</div>
</div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-54706140098712610032017-02-08T02:50:00.001+03:302017-02-08T02:54:52.865+03:30دبارهی عشق بدون آنکه صلاحیتش را داشته باشم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
در تکتک واژههایی که روی کاغذ نوشته، در استفاده از لاک غلطگیرش، شکلی از ملاحظهکاری و انضباط هست: در استفادهی ظاهرا ناشیانه و زیادش از فعلِ «میباشد» که از سواس پنهان کردن احساسات در افعال رسمی میآید؛ در تلاشِ به نظر من موفقش در پنهان کردن خودش با خط کشیدن بین پاراگرافها تا تاکیدی باشد بر کاربردی بودن (و نه شخصی بودن نوشته)؛ در محکم فشار دادن خودکار بر روی کاغذ، بدون هیچ ردی از لرزش؛ در آن پایانی که در انتها بین گیومه نوشته است.<br />
شما را نمیدانم اما من اسم چنین چیزی را میگذارم عشق و شکل مورد پسند من از عشق همین است: بدون امید، بدون خواستِ تصاحب، بدون رویاپردازی برای تغییر، صرفا با نیرویی درونی که نه به آشفتگی، که به نظم، به استقرار و به شکلی از نظافت (واژهی درست همین است) منجر میشود.</div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-50000512068204729192016-12-06T21:23:00.001+03:302016-12-06T22:15:46.413+03:30ملاقات با دایی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
رفته بودم خانهی داییام و زنداییم را بعد از ده سال دیدم. داستانی که اینطور شروع بشود وعدهای اشتباه میدهد به خواننده که قرار است با تازه شدن داغ یک عشق (یا هیجان شهوانی قدیمی) آغاز شود. لیکن خیالتان را راحت کنم، از این خبرها نیست. آنچه در ادامه خواهید خواند شرح مصیبت است بیشتر (یا شاید حتی مقداری کمدی خانوادگی)<br />
زنداییام گفت ائه، فلان خان (پشت اسم من خان میگذارد، به نظرم نیت درستی ندارد از این کار، هیچ بوی دوستی از چنین پسوندی به مشامم نمیرسد) فلان خان شما کجا و اینجا کجا که چیزی مبهم در پاسخش گفتم. اگر کسی خیلی دقت کند مثلا یک «ای بابا» ممکن است وسط چیزهایی که اینجور وقتها در جواب میگوییم تشخیص بدهد اما بنظرم کسی به این چیزها دقت نمیکند و از لحن میفهمند طرف دارد سعی میکند با حسن نیت پاسخ تعارف را بدهد. (این البته شاید کلا نادرست باشد و طرف اصلا به بود و نبودِ آدم فکر نکند. در واقع همینطور است. کسی که تعارف میکند در واقع پشت تعارفش این ایده را خوابانده که کوچکترین اهمیتی به شما نمیدهد و شما صرفا برایش مهرهای هستید که باید در روزمره از پسش بر بیاید. مگر اینکه کسی فکر کند مثلا وقتی یک راننده تاکسی میگوید «قابل نداره» واقعا دارد به مسافرش فکر میکند؛ من که اینطور فکر نمیکنم. هرچور نگاه کنید از همینجا میتوان مسیر داستان را تغییر داد. هر چند در نهایت تفاوتی نمیکند و آخرش میخواهم به این نتیجه برسم که کسی برای کسی اهمیت واقعی ندارد و ما یک مقداری همه در حال فریب خودمان هستیم و از این حرفها)<br />
<div style="text-align: right;">
خلاصه بعد از اینکه معلوم شد من برای زنداییام و بالعکس اهمیتی نداریم، رفتم نشستم رو کاناپهی کنار تلویزیون. این کاناپه برای کسی طراحی شده که میخواهد بجای تلویزیون به آدمها نگاه کند. من چنین کسی نیستم قطعا تلویزیون را ترجیح میدهم لیکن همانجا خالی بود و نشستم همانجا که برایم چیز آوردند. شربتی که واقعا نمیدانم از چه درست شده بود اما عجیب خوشمزه و گوارا بود (از این واژه هم استفاده کردم مهندس)</div>
بعد از نوشیدن شربت گوارا حالی از داییام پرسیدم با این جمله : «بهترید انشالله؟» و خودم از ترکیب جاافتادهای که بکار برم مقداری لذت بردم طوری که فکر کردم صلاحیت دارم به مکالمه با پرسیدن وضع مملکت ادامه بدهم، اما واقعیت این است که معلوم شد داییام اصلا متوجه احوالپرسی من نشده است، بخاطر همین مجبور شدم تکرار کنم «بهترین؟» و دایی که همیشه استاد گفتن پاسخهای کلیشهای بود احتمالا تحت تاثیر داروی بیهوشی (که عزیزان! باید خیلی مایعات بخورید تا از بدنتان دفع شود. توجه کنید که مریض باید خودش خوب شدنش را بخواهد. مریضی که خوب نمیشود حتما ریگی به کفشش بوده یا یواشکی سیگار میکشد یا عسل و آیلیمو به قدر کافی نمیخورد و یا از اصل خوردن مایعات غافل است، بهرحال تقصیر خودِ نسناساش است (از این واژه هم استفاده کردم مهندس)) بهرحال دایی تحت تاثیر هر چه بود یک دفعه نسبت به دلالتهای کلمات حساس شده بود چون در پاسخ «بهترین؟» گفت «نسبت به کِی» و من در اینجا متوجه شدم آماده مکالمه واقعی نیستم. دایی تشخیص داد و خودش بحث را جمع کرد «از دیروز و پریروز بهترم اما از یکشنبه بهتر نیستم» که زندایی پرید وسط که نخیر، یکشنبه اصلا خوب نبودی. دایی گفت من حال خودم را بهتر میفهمم یا تو (این را با لحنی گفت که حسن روحانی به علمالهدیاینها بدون آوردن اسم متلک میگوید. یک چیز خیلی بومی میهنی در این شکل از متلک گویی هست که واقعا کاش ما قدر داشتههایمان را بدانیم و بیشتر رویش سرمایهگذاری کنیم) زندایی بازی را ادامه داد و رو به من گفت «یکشنبه مرفین زیاد زده بود ولی خیلی نفستنگی داشت» و دایی گویی زنداییم مقصر نفستنگیاش باشد گفت «هه. نفستنگی که همیشه دارم. کی نداشتم. کی تونستم نفس بکشم» که زندایی رفت تا باقیش را نشنود. من احساس کردم اگر زنداییام میماند داییام ممکن بود در ادامه حتی شعری دربارهی نفس کشیدن و اضطرابهای وجودی بسراید و حتی ممکن است با یک نگاه خیاموار از بیهودگی الزام ورود اکسیژن به بدن در حالیکه ما همهاش را در نهایت میدیم بیرون گلایه کند. خطر (یا شاید هم امکانِ قشنگِ مخاطبِ شعربودن) از بیخ گوشم گذشت. زندایی احتملا خودش تشخیص داده بود که کی باید برود تا جلوی این واقعهی محتمل را بگیرد. من خواستم فضا را عوض کنم گفتم « ولی الان که بنظر خوب میاید» و زندایی که غیب شده بود یک دفعه هویدا شد و گفت «منم همینو میگم فلان خان. بهتره خیلی بهتره» و بعد دایی نرم شد و گفت « اره شکر خدا بهترم» و داستان همینطور داشت خوب پیش میرفت که یک دفعه خشایار (پسر کوچک داییم) با یک بطری کوچک گلیسرین در یک پلاستیک بزرگ وارد شد.<br />
در اینجا لازم است توضیحاتی خدمتتان عرض کنم. خشایار رفته بود از چیزفروشیِ محله (نوعی سوپرمارکت مثلا) یک بطری گلیسیرین خریده بود حدود پنج هزار تومان، زنداییام معتقد بود این خیلی گران به پسرش فروخته شده. داییام معتقد بود وضع از این حرفها خرابتر است و این رسما توهین به شعور مخاطب است. (مخاطب در اینجا بطور مستقیم پسرداییم بود و غیر مستقیم داییام و حتی کل خاندان که خودش به نحوی دستی بر آتشِ کلاهبرداری دارد.)<br />
در واقع داییام فکر میکرد آن مابهالتفاوت نهایتا دو سه هزارتومانی میتواند به نوعی آغازِ پایانِ خاندان باشد. جایی که کاسبهای خردهپا متوجه شدهاند که شیرِعرصهی کلاهبرداری پیر شده و مثل شغال آمدهاند بالای سرش و اولین لگد را با دو سه هزارتومان گرانتر فروختنِ گلیسیرین زدهاند. بنابراین واکنش او و زنداییام نمیتوانست جز واکنشی قاطع و حتی همراه با بسیج بقیهی اعضای خاندان باشد. اما از بقیهی اعضای خاندان کسی جز من آنجا نبود و من اصلا نمیدانستم گلیسیرین چند است و اگر یکی بهم میگفت پنجاه هزار تومان به قیمتش شک نمیکردم. میخواهم بیشتر روی وضعیت غمانگیز داییام تاکید کنم. لگد محکمی از شغالها خورده بود و تنها کسی که برای اتحاد در دسترسش بود، یک اختلالِ تکاملی در عرصهی کاسبی محسوب میشد. ولی دایی و زندایی به تبع او، ناامید نبودند. تلاش میکردند به من عمق فاجعه را حالی کنند.<br />
زندایی گفت این بطری گلیسیرین را ماه پیش خریده «بگو چند؟» من گفتم «چهار هزار تومان؟» که کاش نمیگفتم. یکدفعه داییِام پتوی بیماری (پتوی بیماری نوعی پتوی معمولی است که بیمارها، عملکردهها، نقاهتگذرندگان روی خودشان میاندازند و اگرچه گرمشان میشود اما به نحوی آن را مثلِ تاجِ سنگین و معذب سلطنت تحمل میکنند)، باری دایی پتوی بیماری را پرت کرد و نیم خیز شد : «نخیر، هزار و پونصد تومن»<br />
<div style="text-align: right;">
زنداییم یک دفعه هول شد که نکند بخیههایی داییام پاره شود و دوید طرفش. بعد هم اخمِ ظاهرا مجبتآمیز اما آغشته به تحقیری به من کرد. من آمدم ماجرا را رفع و رجوع کنم و گفتم «اوه. ای بابا. یعنی الان سه برابر شده؟» که واقعا نباید همچین حرفی میزدم. دایی و زندایی و حتی خشایار (چهارده ساله) گفتند «نه» زندایی گفت «نشده مگه میشه یک ماهه سه برابر بشه فلان خان» و دیگر شک نداشتم که این خان شکلی از فحش است. به نظرم بیش از آنچه آن موقع تصور میکردم در موقعیت بدی بودم. گفتم الان هر کلمهای میتواند جمع را منفجر کند و بهتر است سکوت کنم. تقصیر خودم بود و باید تاوانش را با سکوت میدادم. اما ظاهرا سکوت بدترین کاری بود که میشد کرد. دایی و زندایی و خشایار (که از متهم به همدست دادستان تبدیل شده بود) به من زل زده بودند تا گندی را که زده بودم رفع و رجوع کنم. هر ثانیهای که چیزی نمیگفتم بتظر میرسید خشمشان بیشتر میشود. گفتم «عجب آدمهای بیانصافی هستند» زندایی به غریزه بلند شد ایستاد کنار دایی، من فکر کردم جملهی مناسب را گفتمام بالاخره تا اینکه دیدم دایی دارد تلاش میکند از روی مبل بلند شود و زنداییم دارد قربان صدقهاش میرود آراماش میکند. «بیانصاف نیستند بیشرفاند» این را خشایار گفت. وارثِ تاج و تخت دایی، آن بچهای که همهی امیدها به او بود و من فکر میکردم باید مقداری حضور آنلاینش کنترل شود. فضا طوری بود که انتظار داشتم پایین جملهاش هشتگ «نه به وقاحت» شکوفه بزند. داییام گفت «شرافت ندارند عوضش تا دلت بخواهد وقاحت دارند» زنداییام گفت «وقاحت و بیشرفی» و زمان نگرفتم اما شاید حدود پنج دقیقه شین شرافت و قاف وقاحت در فضا بود تا آرام شدند. در اینجا بیتوجه به حضور من جمع داشت دربارهی شیوهی عکسالعمل به فروشندهی گلیسیرین مشورت میکرد. خشایار اما از آنجایی که متوجه شده بود خودش باید نتیجهی مشورت را عملی کند نگران به نظر میرسید. دایی نظرش این بود که شیشهی گلیسیرین باید پرت شود توی صورت طرف. زندایی هم مخالف پرتاب نبود ولی مشخصا روی «صورت» بحث داشت. خشایار گلیسیرین را برداشت و گفت «میگذارم رو میزش میام» من و دایی و زندایی با هم گفتیم «نه» من گفتم «اون یارو از خداشه هم پنج تومان گرفته هم گلیسیرینو میفروشه به یکی دیگه.» خشایار گفت «درشو باز میکنم نتونه بفروشه». خیلی خونسرد و سرد و گرمچشیده به داییم گفتم «اینها وقیحتر از این حرفان به یک بدبخت ناشی میفروشه. باید پولشو پس بگیرید ازش.» زنداییم گفت «مسئله پنج تومن ده تومن نیست ولی فلان خان (خانش دیگر محبتآمیز بود) راست میگه، مسئله چیزه.» داییم گفت «شرافت» خشایار گفت بگذار زنگ بزنم به محسن (پسر بزرگ داییم) بیاد با هم بریم. زندایی گفت «میخوای اون بدبختو از اونور شهر بکشی اینجا خودت عرضه نداری مامان جان؟» بعد همه منتظر بودند من بگویم با خشایار میروم اما من چیزی نگفتم طبعا. رو به دایی گفتم «انشالله بهتر میشید کاری چیزی اگر بود...» واین از آن جملهها است که آدم در شرایط عادی هم به پایان نمیبرد. چه برسد وقتی که دارد رسما از مهلکه فرار میکند. به صحنه نگاهی اجمالی انداختم و به عنوان یک بیشرفِ بیعُرضه اما با خوشحالیِ نسبی آمدم بیرون. آنقدر خوشحال و مسلط بر اوضاع بودم که رو به دایی و زندایی گفتم «سلام برسونید» و رو به خشایار که دههی هشتادی محسوب میشد بطور تخصصی گفتم «مراقبت کن»؛ ملاحظه میکنید آنقدرها هم که از دور به نظر میرسد سخت نیست این چیزها. </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-37715346512235241882016-11-07T20:21:00.003+03:302016-11-07T23:40:39.747+03:30ترکاندنِ دروغ (دربارهی گلستانِ فروغ)<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اولش بگویم درگیری من با موضوع گلستان (نه طبعا شخص او، شخص
او اهمیتی ندارد) یک درگیری شخصی است. وقتی بعنوان یک نوجوان شروع کردم به خواندنِ
چیزمیز، خب فروغ فرخزاد، جزء انتخابهای طبیعی بود. شعرهایش را خواندم و بعد عطش
دانستن دربارهی او و مقدار زیادی کتاب که مصداقِ بارز کتابسازی بودند و حتما
هنوز هم هستند. یکی دو خاطره، چند تکه از نامه، چند مصاحبه با خود فروع و چند قطعه
سوگنامه. اما چیزِ ثابت تمام این کتابها برای منِ سیزده چهاردهساله یک نام
تکرارشونده بود. ابراهیم گلستان که بعدها شناختمش البته و بعنوان یک داستاننویس،
تهیه کننده و فیلمساز حتی میشود گفت به او علاقمند شدم. اما ردِ ابراهیم گلستان در
هرچه که دربارهی فروغ میگفتند آنقدر پررنگ بود که برای یک نوجوانِ دور از مجامعِ
ادبی هم شکی باقی نمیگذاشت که نقشِ گلستان چیزی بیشتر از یک دوست یا همکار در
زندگیِ او بوده است. بنابراین لازم نبود که نامهی فروغ به شاهی حدود بیست سال بعد
منتشر شود که کسی بداند رابطهی آن دو بیش از یک دوستیِ معمولی بوده است.(حالا
البته بگذریم از استثنائاتی مثل میم آزاد که از بغضِ گلستان میخواهد اینکه با
فروغ رابطه داشته را هم بعنوان یک امتیاز از او سلب کند).<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اما جز داستان عاشقانه، تاثیر گلستان بر فروغ چه بوده است؟
بگذارید ببینیم آقایون ادبا چه میگویند*:<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اخوان ثالث: «اصلا خود معاشرت با گلستان تحولی در زندگی
فروغ بوجود آورد.گلستان اولین کاری که کرد درمورد فروغ این بود که تمام معاشرتهای
قبلیاش را قطع کرد....مثل آن جرقهای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش،
البته نه خیلی عارفانه، خیلی فلان»<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">م آزاد: «روح زنانه فروغ فرخزاد باعث میشد که اغلب تحت
تاثیر اشخاص قرار میگرفت او گرایشی به روشنفکران لوکس داشت که دنیای زنانهای
دارند....اگر فرخزاد تحت تاثیر گلستان قرار گرفت، از همین است که گلستان نیز
روشنفکر لوکس و زنانهای است، تاثیر ذهن تحلیلگر کاذب گلستان آشکارا در فرخزاد
حس میشد.»<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal">
<br /></div>
<div class="MsoNormal">
<span style="font-family: "arial" , sans-serif; text-align: left;">نقل از پرویز لوشانی: «از چوبک میپرسم:انگیزهی
این جهش اخیرش را جه میداند؟ چطور شد فروغ بقول خودش «تولدی دیگر» یافت؟</span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">چوبک یک لحظه فکر میکند و میگوید:<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">من تصور میکنم مقدار زیادیاش مربوط به تاثیر ابراهیم
گلستان باشد.<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">گلستان تا چه حد خودش این تاثیر را قبول دارد؟<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">هیچ، او حتی از طرح این مسئله هم نفرت دارد . گلستان میگوید
اگر من چنان معجزهگری هستم که میتوانم از زغال الماس بسازم پس چرا دربارهی خودم
غافل ماندهام؟»<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<br /></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">به نظر میرسد گلستان این حرفها را قبول ندارد و ظاهرا دم
گوش چوبک این چیزها را رد میکند. اما در فضای عمومی خیر. چرا سکوت میکند؟ شاید چون
بهتر است آدم دربارهی مزخرفاتی که ملت میگویند سکوت کند. اما شما این را مقایسه
کنید با نامهی بلندبالا به مجلهی فیلم در واکنش به تقوایی. تقوایی مدعی میشود
چیزهای زیادی از گلستان آموخته. گلستان برمیآشوبد و نامهای مفصل و مستدل مینویسد
و میگوید اصلا تقوایی را به سختی میشناخته و تقوایی هم انقدر دیر و بد (و تلویحا
ناهوشیار) میآمده که نمیتوانسته از او چیزی یاد گرفته باشد «هرچند امروز از آن
با سخاوت سرشار، فزونتتر از خورند اندک چیزی که بوده است یاد میکند که این یا از
محبت جنوبیش است یا از تخیل آزادوار، بیمهار، اختیار رها کرده ...»(مجله
فیلم،235) <o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">گلستان اسم این کار را میگذارد تراکندن دروغ. با این دروغترکانیها
سالهای بعد بیشتر آشنا میشویم. اما در مورد فروغ چه؟ سکوتِ محض. بنظر میرسد وقتی
چیزی با این طنین و قدرت تکرار میشود سکوت (چه بخواهیم چه نه) چیزی جز تایید
نیست. گلستان میگذارد به او در رابطه با فروغ نقش مرشد و راهنما و خالق بدهند،
دروغ را نمیترکاند. تنها دروغی که مسئولیت ترکاندن مستقیمش با او است. بقیهی
وقایع شاهدانِ دیگری دارد. اما این یکی را فقط او میتواند بترکاند. انگشتش را هم
به این یکی دروغ نمیزند و میگذارد خودِ ذهنیت مردسالار ادبا به جایش سخن بگویند.
آنها هم وقتی حرف میزنند از این چیزها میگویند:<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="AR-SA" style="font-family: "b nazanin";">««تولدی دیگر» از زمان
آشنایی فروغ با ابراهیم گلستان ساخته شده و با همه</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "times new roman" , "serif";">ٔ</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "b nazanin";"> تغییراتی که میشه در کار هنری اشخاص حدس زد، ولی
این اصلا بیرون از اندازه</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "times new roman" , "serif";">ٔ</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "b nazanin";"> تغییره و اصلا یه مرتبه یه چیز دیگه شده.
فروغ سواد و معلوماتی که نداشت. بهنظر من، تولدی دیگر بیشک تحت تأثیر گلستان
ساخته شده</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>. . . .<br />
</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "b nazanin";">ـ بعضیها که اصلا میگن:
ابراهیم گلستان این شعرها را گفته؟!! امکانش هست؟</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span>!!<br />
</span><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span><span lang="FA" style="font-family: "times new roman" , "serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span dir="RTL"></span><span dir="RTL"></span>[</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "b nazanin";">ابتهاج]: ـ چه کسی میتونه همچین
ادعایی بکنه و کیمیتونه رد بکنه؟! در هر صورت با دخالت گلستان بود. اما چقدر
دخالت داشت؟ . . . بیشک وجود خود فروغ عامل اصلی بود ولی گلستان، زیر و رو کرده
فروغ رو؛ یعنی از یک شاعر درجه</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "times new roman" , "serif";">ٔ</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "b nazanin";"> هشتم، درجه صدم... نقش گلستان، بیشتر
از نقش یه معلم و مربی باید باشه</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "b lotus";">»**<o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">این
مسئله، خصوصی نیست و ربطی به رابطهی عاشقانهی آنها ندارد. چند مدل مطرح شده که
یا یکی از آنها درست است یا هیچکدام درست نیست یا ترکیبی از چند مورد است. یکی مثلا اینکه فروغ بیسواد بوده و
گلستان برایش شعر میگفته. دیگر اینکه یک کیفیتِ شمسواری داشته در مواجهه با
فروغ، یکی اینکه از رفقای بد دورش کرده، یکی اینکه بهش یاد داده به چیزها چطور
نگاه کند. یکی اینکه به او کار داده و این برای یک آدم آس و پاس که در کار شعر است
تعیین کننده میتواند باشد (که البته به خیلیهای دیگر هم کار داده بود) و یکی
اینکه نقشی شبیه ازرا پاوند برای الیوت ایفا کرده یا اصلا صرفا منبع الهامِ
عاشقانههایش بوده و الخ. <o:p></o:p></span></div>
<div align="right" class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> از میان اینها مدلهایی که عاملیت
اصلی را به خود آن مرحوم بدهند کمتر مطرح میشوند. فروغ نوجوان و بیتجربه بوده که شعرهای ابتداییاش را میگفته و در تولدی دیگر حدودا سی ساله بوده است. ظاهرا تاثیر خواندن و تجربه کردن و فاصلهی یک نوجوان
بیتجربه با یک انسان سی ساله در مورد فروغ مطرح نیست. (شما نوشتههای هفده سالگی
خودتان را با سی سالگیتان مقایسه کنید کافی است) مثلا انگار فاصلهی هدایتی که
داستان «شرح حال یک الاغ در حال مرگ» را مینوشت با هدایتِ بوف کور مربوط به عمیقتر
شدن نگاهِ خود او است، اما این فاصله در یکی مثل فروغ فقط با ورود کسی مثل گلستان قابل
توجیه است. مثلا نقش طوسی حائری که زبانی غیر از فارسی میدانست در غنیتر شدن
تجربهی متنی شاملو یک نقش فرعی بوده، سیمین که ادبیات را دستکم روشمندتر از جلال
میشناخت که چیزی نبوده حالا مهم نیست، فرزانه طاهری که گلشیری را با بخشی ترجمه
نشده از ادبیات جهان آشنا میکرد خب زنش بوده، اما گلستان ظاهرا همان تبدیل کنندهی
زغال به الماس است.<o:p></o:p></span></div>
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%;">سکوت
گلستان در همان یک جایی که نمیبایست سکوت میکرد همدستیِ یک آدم باهوش است
با ادبای احمق در سلب عاملیت از کسی که هر نظری دربارهاش داشته باشیم نمیتوانیم
انکار کنیم که شور آموختن داشته و بیش از اغلب معاصران ادیبش نسبت به جهان کنجکاو
بوده است. به همین دلیل من معتقدم این سکوت بیش از آنکه از سر بزرگواری باشد، از
سر تایید مزخرفاتی است که گلستان خدا میداند (من هم میدانم البته) چرا علاقهی جدی
به ترکاندنشان نداشته است.</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%;"><br /></span>
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%;">* نقل از «جاودانه زیستن در اوج ماندن»</span><br />
<span dir="RTL" lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; font-size: 11.0pt; line-height: 115%;">** <a href="http://parand.se/?p=238" target="_blank">اینجا</a></span></div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-25948362207295404472016-10-29T17:02:00.002+03:302016-10-29T17:02:34.466+03:30 پاداش نااُمیدان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
اینکه ادبیات و فیلم و بطور کلی هنرهای دراماتیک تسکینم نمیدهد، شاید دلیلش افزایش سن و سال باشد. ادبیات با جهانهای ممکن سروکار دارد، چیزی از ضرورت جهان کم میکند و به تو میگوید جورهای دیگری هم هست. از این نظر شبیه مخدر است (احتمالا). اما برای هر کس زمانی میرسد که به آن واقعبینی ناخوشایند دچار میشود که در هر لحظه، بداند در جهانِ ضروری حاضر است. انعطافش برای خروج کم میشود. این خیلی از راهها را بر وجدِ زیباییشناختی از طریق کشف آزادی در جهانِ دیگر میبندد؛ جهانِ ممکنی که موقتا به آن داخل میشویم و از کشفِ آزادی و حضورمان در آن به وجد میآییم. (بله، تعبیر از سارتر است)<br />
<div style="text-align: right;">
اما راههای دیگری هم برای تجربهی زیباییشناختی هست. یعنی صرفا مکانیسمِ خروج نیست که به تجربهی آن لحظهی زیباشناختی منجر میشود. شکلهایی از این تجربه وجود دارد که در آن فرد، خارج نمیشود؛ با شخصیتهایی غیر از خودش همذات پنداری نمیکند؛ رویای جهان دیگری را نمیبیند، بلکه لحظاتش در همان جایی که حضور دارد ساکن و غنی میشود.<br />
موسیقی اغلب اینطور کار میکند، و شعر و دیدنِ زیباییِ طبیعت. دیدنِ آتش، دیدنِ آب و تماشای آسمان. بطور کلی عادتهای پیرمردی (و اگر شما مؤنث هستید پیرزنی)، آنطور که پیرها مینشینند کنار آب و زل میزنند به آتش، بدونِ اینکه در رویای آینده و امکانات تازه باشند. بدونِ یاریگریِ همذاتپنداری با قهرمان و فرورفتن دررویا. </div>
<div style="text-align: right;">
در اینجا دو روایت وجود دارد: طبق اولی، رسیدن (یا عقبگرد) به این مرحله (چون از جهاتی شبیه کودکی است) ، شور و وجد را در نگاه به زیبایی (و بطور خاص هنر) کم میکند و از شدت تجربه میکاهد. به همین دلیل مخاطبِ آنطور از زیبایی که به رویای بالقوه ممکنشونده احتیاج دارد، امیدواراناند. اما طبق رویت دوم، تنها در صورت از دست دادن امید است که درک زیبایی میتواند در تمامیت خودش، و بدون اغراضِ مبتنی بر رویایِ تغییر، اتفاق بیفتد. طبق این روایت اصولا زیبایی پاداش کوچک و اغلب بطورکامل واصل نشوندهای برای ناامیدان است. امیدواران در درام، جهانهای دیگر و تخیلِ زندگیِ دیگری تسکین و شادی پیدا میکنند و ناامیدها ساعتها زل میزنند به قوطی خالی نوشابه که با یک تکه پلاستیک به سنگی در جوی کثیف خیابان چسبیده و با حرکت آب مدام به سنگ میخورد و صدا میدهد. به زیبایی در شکل خالص خود نگاه میکنند بدون اینکه پاداشی را جز تجربهی خود آن لحظه متصور باشند. </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-3643498284120665892016-10-14T18:32:00.000+03:302016-10-14T22:22:56.555+03:30تحلیل موقعیت میانسالی از طریق بررسی موردیِ رانندگیِ وانت پیکان و تطبیق آن با پختن شله زرد*<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
عصر عاشورا است و من و دوست دخترم (واقعا این اصطلاح جالب نیست برای سن و سال ما لیکن بهرحال) نشستهایم آنطور که یکی مینشیند روی مبل و یکی روی زمین. دارد دربارهی یک چیزی (مثلا پدیدارشناسی) حرف میزند، حرفهای کلی، حرفهایی که قرار نیست هیچوقت به نتیجه برسد و هر دو هم میدانیم. حواس من جای دیگریاست، حواس او هم خیلی جمع نیست چون به خودم میآیم میبینم دارد دربارهی مدل ماشینی که مدتها است قرار است بخریم و ممکن است هیچوقت هم نخریم حرف میزند. لحظاتی از شبانهروز است که وقت ابدی به نظر میرسد. (دربارهی این لحظات اگر بخواهم توضیح بدهم سخت میشود، خودتان به تجربهی شخصیتان رجوع کنید از زمانهایی که حس میکنید برای هر کاری وقت به اندازهی کافی هست و اگر همان لحظه شروع شود امکان ندارد که تا وقت خواب، به پایان نرسد). بعد من به خودم میآیم میبینم دارم دربارهی دونالدترامپ و نقش مخرب رسانهها در تهی کردن مفاهیم از طریق اصرار بر صحتِ گفتارِسیاسی صحبت میکنم. در همین حین دونفری تصمیم میگیریم شله زرد درست کنیم. یک دستورالعمل هم داریم که تاکید میکند احتیاجی به خیس کردن برنج نیست. درست کردن شلهزرد همان ابتدا بنظرم کار آسانی بنظر میرسد و این را هم اعلام میکنم اما او برایم توضیح میدهد که سختی درست کردن شلهزرد وقتی است که مقدارش زیاد باشد.<br />
<div style="text-align: right;">
شلهزرد خیلی زودتر از آنکه فکرش را میکردیم آماده میشود. یکی چند قاشق میخوریم و یک احساس رضایتی هم داریم بنظرم. (مطمئن نیستم). بعد یکی از فیلمهای وودی آلن را میبینیم که من وسطش بلند میشوم و یک ساعتی قدم میزنم و با تلفن صحبت میکنم و بر میگردم و میبینم چیزی را از دست ندادهام (فیلم دربارهی روابط بسیار سادهی عاطفی و جنسی است که عموما عادت دارند خیلی پیچیده جلوهاش بدهند و وودی آلن و مشاورهای مربوطه از طریق پیچیده جلوهدادنشان ارتزاق کرده و خواهند کرد). از روی لبتاب چک میکنم ببینم چقدر از فیلم مانده و ارزشاش را دارد چند دقیقه بنشینم تا آخرش را ببینم که معلوم میشود زیاد مانده و به همین دلیل بلند میشوم دوباره الکی راه میروم. فکر میکنم آیا زمان مناسبی برای سکس است و به این نتیجه میرسم نه، زمان مناسبی نیست. هوا هم دیگر کامل تاریک شده و آن ابدیت بعد از ظهر جایش را داده به یکی دو ساعت فاصله تا خواب که باید صرف مسواک زدن (و سیگار قبل و بعدش برای من) (و کرم و لوسیون زدن برای او) بشود. بعد دراز میکشیم و یک کمی از آدمهای محل کار او و محل کار من (اگر بشود اسمش را کار گذاشت) صحبت میکنیم و به این نتیجه میرسیم اوضاع نه آنقدرها بد است و نه آنقدرها خوب (که خب قبل از صحبت هم میدانستیم). او میخوابد و من بلند میشوم مناسک نیم ساعت چرخ زدن در اینترنت قبل از خوابم را انجام بدهم.**</div>
<div style="text-align: right;">
چند روز پیش ویدئویی منتشر شد از یک وانت پیکان که در یک کوچه دیوانهوار میآید و خودش را میزند به ماشینهای مختلف تا به زعم خودش فرار کند. آخرش هم بالاخره بعد از مالیدن به ماشینهای مختلف با یک پژو شاخبه شاخ میکند و ملت خشمگین میرسند بالای سرش و متوقفش میکنند. در توییتر نوشتم این موقعیت میانسالی است. استعارهای از وضعیت خود من و بقیهی کسانی که یک جا بالاخره با پژو شاخبه شاخ میکنند و یکی هم شیشهشان را میشکند و قبلش تصادفهای جزئی اما موثر کردهاند و یک مختصر آتشی هم گرفتهاند و در نتیجه همهی اینها بالاخره و ناگزیر متوقف میشوند. البته در حقیقت یک مقداری خودم را لوس کرده بودم. داستان اینطور نیست. استعاره صحیح است اما لحن درست نیست. لحن طوری است که گویی دست تقدیر آدم را به اینجا میرساند و آدم ناراضی است در حالیکه در تحلیلِِ دیگر، اتومبیل با انتخاب آن کوچه یکطرفه و پر از ماشین واقعا قصد فرار ندارد. برای فرار باید از مسیر دیگری برود. او آنجا است چون خودش دوست دارد گیر بیفتد. چون حوصله فرار ندارد اما پارک کردن مودبانهی ماشین و تسلیم شدن هم غرورش را جریحه دار میکند. استعارهی وانت؟ بله. اما این طوری که الان گفتمش به صداقت نزدیکتر است. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
* درستش این است که آدم شوخی را توضیح ندهد. لیکن چون اصراری بر شیوهی درست ندارم توضیح میدهم که عنوان پست شوخی با فرم عنوان پایاننامهها است. <br />
** این نوشته لزوما مطابق با واقعیت و روزمرهنویسی به معنای متداولش نیست، داستان هم نیست، صرفا حال و هوایی را از روزمره برای شرح یک استعاره جعل کردهام.</div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-3194378993545349112016-09-05T07:13:00.002+04:302017-03-12T00:57:50.431+03:30چیزی که در جستجویش بودم تسکین بود ماندانا*<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
این رفیق ما یک اتاق در زیرزمین خانهشان داشت و یک رسیور و یک پیکنیک برای کشیدن تریاک و البته یک تلویزیون که در چهار دستهی مورد علاقهاش همیشه در حال پخش برنامه بود:<br />
1. پورن<br />
2. ضیاآتابای<br />
3. آگهیهای بازرگانی چند کانالِ ترکیهای<br />
4. حمید شبخیز<br />
<div style="text-align: right;">
این چهارمی را البته باید غافلگیرش میکردی تا متوجه میشدی تماشا میکند. خودش انکار میکرد. با پورن اما مشکلی نداشت و ساعتِ پخش برنامهها را میشناخت و فرقی نداشت تنها باشد یا نه، برنامهی مورد نظرش را از دست نمیداد. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یکسری عقاید سیاسی داشت. ضد رژیم بود. اما به نحوی کاملا انتزاعی ضد رژیم بود. مثلا غیر از رهبر و رییس جمهور وقت و احیانا علیاکبر ولایتی کسی را در رژیم نمیشناخت. رفته بود کارت بسیج هم گرفته بود چون فکر میکرد ممکن است جایی کارش را راه بیندازد (که خب در مورد او راه نمیانداخت و نینداخته بود). میدانست اینها باید بروند و رفتنیاند. میدانست یکسری آدم هستند که این رفتن را به تعویق میاندازند. با بیتوجهی به مبارزه و از آن بدتر، پرت کردنِ حواسِ مردم از مبارزه. وقتی راجع به اینها(این لاشخورها) حرف میزد بارقههایی از خشم هم هویدا میشد در صورتاش (به قول معروف). اما اگر میپرسیدی منظورت دقیقا چه کسانی هستند یک اسم بیشتر به دهانش نمیآمد (و به ذهنش هم نمیرسید طبعا): «حمید شبخیز».<br />
. حمید شبخیز که با مشغول کردن مردم به آهنگهای درخواستی و جنگِ آبی و قرمز (در برنامهای که دو فرد بنامهای رندی و کورش اجرا میکردند) آب به آسیاب اینها میریخت. از طرفی از مردم تحت عنوان تلهتان پول تلکه میکرد و سبد هزینهی اهدای پول به تلویزونِ خانوارِ ایرانی را که میتوانست یکسره خرج تلویزیون ایران(آتابای) شود، دچار خُردگی میکرد، از طرف دیگر خشمی را که از نبودِ آزادیهای اجتماعی میتوانست لبریز شود و به خروش مردمی بینجامد تسکین میداد. آدمهای جان به لب رسیده از ندیدن شهره و لیلافروهر در تلویزیون، میزدند کانال شبخیز و حالشان بهتر میشد و در نتیجه چه؟ انقلاب به تاخیر میافتاد. </div>
<div style="text-align: right;">
شبخیز رذائلِ دیگری هم داشت. مثلا چشمچران بود و این میتوانستِ فرمِ تلویزیونِ ماهوارهایِ بیست و چهارساعتهی ایرانی را به چیزی تبدیل کند که از دیدگاه این رفیق ما، بر ضد آن طراحی شده بود: دختربازی. </div>
<div style="text-align: right;">
با ادبیاتِ امروزی، بدنِ پسرِ تحریک شده در جستجوی سوژهی دختر بازی میتوانست به سوژهی جمعیِِ سیاسی تبدیل شود، اما در عوض مینشست پای آهنگهای درخواستی با الهام جون و به سوژهی جمعیِ هیچ چیز تبدیل نمیشد. </div>
<div style="text-align: right;">
گاهی که ته دلش گرم و روشن بود (اغلب به کمک مشتقات مرفین) با نوعی شفقت و احترام از مصائب آتابای برای راهاندازی تلویزون ایران میگفت. اینکه خانهاش را فروخته، زنش آواره شده، مریض و درهمشکسته شده و توانسته تلویزیون را راه بیندازد و بعد ناگهان خشم زبانه میکشید: « آنوقت این بچه ک..نی-شبخیز- آمده تلویزیون راه انداخته و اسمش را هم گذاشته ایران»</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
عقایدش در مورد سکس و رابطهی جنسی و عاطفی هم همینقدر انتزاعی بود. همانطور که سیاست را از تلویزیون آتابای آموخته بود رابطهی جنسی را هم از فیلمهای پورن میشناخت. فیالمثل معتقد بود زنان وقتی میگویند نه، منظورشان بله است. معتقد بود تنها مانعِ دستیابی به سکسِ مجانی با هر زنی که در خیابان میدید، یک چیز بود و بس: «نداشتنِ سرزبان»، در واقع معتقد بود نوعی چربزبانیِ جادویی وجود دارد که میتواند لباسهای هر زنی را از تنش بکند و در انتها معتقد بود اگرچه خودش نسبت به قدیم خیلی بهتر شده و بقولی، سرزباندارتر شده، اما هنوز تا رسیدن به مرحلهای که بتواند قدرتهای این سوپرپاورِ جدید را تحت کنترل خودش در بیاورد راه دارد. در آن مرحله، یکجور اسپایدرمنِ در حال تمرینِ افکندنِ تارهایش بود که داشت از طریقِ پراندنِ «چطوری جیگر» به زنان کوچه و خیابان خودش را ارتقا میداد. </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یکسری کانالِ ترکیهای بود (اسم از من نخواهید الان، بعدا هم همینطور) که بیست و چهارساعته آگهی نشان میدادند و گاهی یک یا دو ساعت هم سریالی چیزی پخش میکردند. طبعا او سریالها را نمیدید و در مواقعی که توانِ سیاست و رمقِ پورن نداشت، آگهی تماشا میکرد. از نظرش در این آگهیها شکلی از زندگی در جریان بود. زندگیِ آنها که بلد بودند چطور لباس بپوشند و دلبری کنند و آدامس بجوند و بله، رسیدیم به جای خوبش: مشروب بخورند. </div>
<div style="text-align: right;">
معتقد بود (شاید حتی به درستی؛ کسی نمیداند؛ تحقیق نشده یا من خبر ندارم) اگر میتوانست برود بار و مشروب سفارش دهد گرفتار این کوفتی (اشاره به پیکنیک و قلقلی) نمیشد. یه جوون مگه چی میخواد، غیر اینه که بره بار، دو گیلاس مشروب بزنه و با یه خانم خوشگل بره خونه؟ تو خونه هم مامانش بهش غر نزنه؟ یه جوون واقعا چی میخواد؟ واقعا برایش سئوال بود. </div>
<div style="text-align: right;">
این سئوال خونش را به جوش میآورد و در جستجوی راه حل، میزد کانال آتابای تا رافی خاچیطوریان برایش راهِ حلِ خلاصی از معضل را بگوید: رفتنِ اینها؛ و مانعِ فعلیِ تحققِ این امر چه کسی بود؟ حمید شبخیز.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
در گیر و دار هشتاد و هشت من جایی او را دیدم، مدتها بود که از رافی و ضیا خبری نبود یا بود و من دیگر نمیدانستم. خیابان بود و آن اتفاقها که خودتان میدانید. گفت گولشان را نخور اینها همه با هماند و دعوای زرگری است و بعد به باسن دختری که از جلویمان رد میشد اشاره کرد و بلند گفت «اوف». هنوز داشت روی مسئلهی سر و زباناش کار میکرد و خدا میداند، شاید حالا که هفت سال دیگر هم گذشته، وقتش رسیده باشد که تارهایش را به سرِ آسمانخراشهای مخزنی پرتاب کند و تاب بخورد میانِ همبسترهای بالقوهاش که به دلایل نامعلومی، اصرار داشتند بجای بله، بگویند «نه» </div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
* ماندانا شخص خاصی نیست. بیشتر دوست داشتم یادی کنم از این اسمِ زیبا که نمیدانم چرا از رواج افتاد. </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-46052056714596033112016-08-07T12:59:00.003+04:302016-08-07T14:34:31.210+04:30تاریخ شفاهی با حضور روزنامهنگار پیشکسوت <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
- میفرمودید.<br />
<div>
- عرض میکردم، بعد منیرخانمِ شموهی اومد گفت ریختهاند تو دفتر دکتر مالون. </div>
<div>
- دکتر مالونِ خواندنیها؟</div>
<div>
- بله، دکتر مالونِ خواندنیها که خدا حفظش کنه، همیشه عشق قلمو و کرباس و بوی رنگ. خط خوشی هم داشت که دیدید حتما.</div>
<div>
- بله خوشبختانه شانسشو داشتم.</div>
<div>
- کجا بودیم؟</div>
<div>
- دربارهی منیرجانِ شموهی.</div>
<div>
- اها بله، منیر خانمِ شموهی آمد خیلی عصبانی.</div>
<div>
- چه صدای خوبی هم داشت.</div>
<div>
- ارثی بود. برادر بزرگش رفیق ما بود. شما بچه بودی یا بدنیا نیامده بودی اونموقع، تو کافه کارما، بعد از ظهرها میومد گاهی ابوعطا میخوند.</div>
<div>
- همون ابوعطای ابوالخیرِ معروف؟</div>
<div>
- نه این برادر کوچیکش بود. ابوسعید اون موقع رفته بود شاهرود سرش تو کار خودش بود. میشناختدنش البته اهل بخیه، ولی هنوز بقول شماها سلبریتی نشده بود.</div>
<div>
- هاهاها</div>
<div>
- خب میگفتم، حرف تو حرف اومد یادم رفت. به نظرم داشتم دربارهی منیربانویِ شموهی عرض میکردم.</div>
<div>
- میفرمودید.</div>
<div>
- منیرخانم خیلی هم طناز بود، طنز بخصوص خودش را داشت. بعدا با مهندس اخوان ازدواج کرد ولی اونموقع هنوز دخترِِ خونه بود. </div>
<div>
- خونهی مشیرالممالک؟</div>
<div>
- بله، همونجا بودند. خونه را که میدونید آمیرزاحمد کوشکی ساخته بود. میشناسیدش؟</div>
<div>
- نه متاسفانه.</div>
<div>
- خیلی مردِ رندِ عجیبی بود. بددهن بود ولی ملاحتِ مخصوص به خودش را هم داشت. یک بار سرزده رفته بود خونهی دکتر کاغذچی.</div>
<div>
- دکتر کاغذچیِِ خواندنیها؟</div>
<div>
- نه دکتر کاغذچیِ دانستنیها. خواندنیها اونموقع در نمیومد هنوز. </div>
<div>
- خب میفرمودید.</div>
<div>
- عرض میکردم.</div>
<div>
<br /></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-21482495867952733332016-07-20T13:11:00.001+04:302016-07-20T13:47:03.529+04:30عمر و عمقِ نگرانی که خیلی نیست البته<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
عمرِ نگرانیِ نزدیکان (پدر و مادر را استثنا میکنیم و دلایلش در این مقال نمیگنجد) محدود است (حدسِ من؟ بین سه روز تا سه ماه، عدد تخمینی و دلبخواهیاست اگر دوست دارید یک شمارهی دیگر جایش بگذارید). منظور این است که همین الان گوشی را بر میدارید و به معشوقتان-رفیقتان میگویید احساس میکنید دیگر طاقت ندارید و دوست دارید بمیرید. او نگران خواهد شد. به شما وعده خواهد داد که کنارِ شما است. هر کاری بتواند میکند و از این حرفهای آرامشبخش. حالا این را تبدیل کنید به یک سنتِ روزانه. بسته به میزانِ نزدیکی و احساسی بودن طرف، ساعت شنی شروع به ریزش میکند و تا حدود سه روز تا سه ماه آینده روزی خواهد رسید که او دیگر گوش نخواهد کرد. حتی ممکن است تلفنِ شما را هم جواب ندهد.<br />
<div>
علاقمندیِ ما به اینکه جهان اینطور نباشد باعث میشود وقتی کسی میگوید نگرانِ ما است حرفش را باور کنیم. باعث میشود وقتی میگوییم نگرانِ کسی هستیم خودمان حرفِ خودمان را باور کنیم. اما خب خبرِ بد این است که جهان اینطور نیست. ما گزارشی از احساساتِ لحظهای مان به طرف مقابل میدهیم و همین گزارش را از او دریافت میکنیم. این لزوما دروغ نیست اما قطعا اشتباه است. چون هیچکس نمیتواند بداند بعدش چه حس خواهد کرد. ما کرخت میشویم، خسته میشویم و نیازها و احساساتِ خودمان را قویتر از عمیقترین رنجهای دیگری حس خواهیم کرد. یک دنداندردِ ساده میتواند نگرانی برای از بین رفتنِ قریبالوقوع و حتمیِ یک قاره را که خودمان در آن زندگی نمیکنیم، به اولویت دوم بفرستد. به همین ترتیب نیاز به رفعِ کسالت و نیاز به خوب بودنِ حال (که برای بقا ضروری است) یک روزی باعث میشود آدم دیگر نگرانِ بیطاقتی و رنجِ دوست-معشوقِ پشت تلفن نباشد. از آنجا که نمیشود این حس بیتفاوتی را با دوست داشتن جمع کرد، بنابراین مغز ما انتخاب نهایی را انجام میدهد و دوست داشتن را ضعیف و ضعیف تر میکند. به این ترتیب آن کسی که محبوب و رنجور است کم کم نامحبوب و رنجور خواهد شد. خیلی غیرمنصفانه است اما خب چه میشود کرد. </div>
<div style="text-align: right;">
حالا یک سئوالِ بنیادی داریم. وقتی به این مسئله پی بردیم با باقیِ زندگیمان چه کنیم؟ هیچ. کاری نمیشود کرد. یک واقعیتی است که دانستن و ندانستناش روی زندگیِ واقعی تاثیری ندارد. مثل اینکه ما میدانیم (قطعا) هیچکداممان (من و شما) هر گز به سیارهی مشتری سفر نخواهیم کرد. دانستن و ندانستناش به چه درد میخورد؟ به هیچ درد. حتی برای آن آدم دیوانه یا خیلی خیالبافی که ممکن است بخواهد روزی واقعا برای سفر به مشتری برنامهریزی کند تاثیری ندارد چرا که برای او هم این واقعیت میرود در کنارِ واقعیاتِ دیگری که قبلا خودش وقتی تصمیم به این سفر میگرفته، نادیدهشان گرفته است. </div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-55291704475345693102016-06-07T15:42:00.000+04:302016-11-12T14:33:36.565+03:30فرار از طریقِ جن<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;">گفتگویمان از علائق موسیقیایی و سینمایی و ادبی رفت
به سمتِ مسائل ماوراءالطبیعه. به شوخی گفتم یکبار مدعی شدهام که بلدم جنگیری
کنم. دونقطه پرانتز هم به نشانهی خنده گذاشتم. گفت به جن
اعتقاد دارید؟ پرانتزها را دوتا کردم. گفت ولی من اعتقاد دارم. از این طرف (پشت لپتاپ بودم) یک بوی عجیبی آمد. بوی فلز که میرود در دهان آدم، تهِ گلو میچسبد و تمام
امیال را سرکوب میکند. گفتم «جدی؟» و خُب بله، جدی بود.</span></div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">گفت خودش آدمِ بیاعتقادی بوده و همیشه میخندیده
به این چیزها. میدانستم انتهای این مکالمه به کجا خواهد رسید. از گُلدکوئست گرفته تا فال قهوه و آدمفضاییها همیشه اینطور
شروع میکنند حرفشان را وقتی میخواهند آدم را به آیینِ عجیبشان دعوت کنند. نوعی
درخششِ دیوانگی (به معنایِ غمانگیزش) در این شکل شروعِ مکالمه هست که من را میترساند.
یکدفعه کسی که تا حالا فکر میکردی آشنا است شروع میکند به تغییر چهره دادن. مثل
تغییر چهرههایی که در فیلمهای ترسناک میبینیم. اول یکی دوتا چروک کنار چشمها و
لبها میافتد و بعد زیاد میشود. پوست چین میخورد، استخوانهای صورت تغییر حالت
میدهند و هیولایی از پشت پوستهی صورت ظاهر میشود و صدایی بین سرفه و
خنده و جیغ از دهانش میآید بیرون. <br />
گفتم «عجب» و گذاشتم خودش بقیهاش را بگوید. حرفهایی که میتوانستم بگویم تمام
شده بود. حالا صرفا باید صبر میکردم هیولا ظاهر شود تا از دستش فرار کنم یا مثلا
با آن بجنگم. <br />
گفت تمامِ چیزهایی که دربارهی جن میگویند دروغ است. جن شکلی از انرژی متراکم است
که حیات اساسا بر پایهی آن ممکن شده. <br />
«چطور؟»<br />
شما فکر میکنید این معجزاتی که در تاریخ به پیامبران نسبت میدهند از کجا میآید؟<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> «از
کجا؟»<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> مستقیم
یا غیر مستقیم مربوط به جنها میشود. یا پیامبرِ موردِ بحث، جن را به تسخیر در آورده
یا اساسا خودش جن بوده است. گفتم خیلی پیچیده میشود. «چرا پیچیده؟» گفتم تبییناش نه
تنها پدیدهها را سادهتر توضیح نمیدهد بلکه باعث میشود ما مجبور شویم با شواهد
ناچیزی که در دست داریم، پیامبران را به خودِ جن و تسخیرکنندهی جن تقسیم کنیم. چه
کاریاست این کار. <br />
گفت حالا به اینجور چیزها کار ندارد. ولی جن واقعیتی غیرقابل انکار است. گفت خودش
جوم مینشیند و میتواند اشیاءِ گمشده را با راهنمایی جن پیدا کند. <br />
«جوم نشستن چیست؟»<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">جوم نشستن نوعی مراقبه است که به واسطهی یک شخصِ
مستعد امکان گفتگو با جنها فراهم میشود.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> «خود
شما جوم مینشینید؟» و پاسخاش مثبت بود. <o:p></o:p></span></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;">بوی فلز از دهانم فراتر رفته و در تمام اتاق پخش
شده بود. فکر کردم بامزه میشد اگر این بو که به طرز عجیبی منتشرشده در اتاق، بخشی از عملیاتِ تسخیر باشد و مثلا من وقتی در
کمد را باز میکنم که پیراهنم را بر دارم دو چشمِ سرخ را پشتِ لباسها تشخیص بدهم و
کم کم هیکلِ جن واضح شود در نگاهم و بیاید بیرون و تمام باورهایم فرو بریزد.
دیدم چقدر احتیاج دارم به چنین حادثهای. چقدر آرامشبخش است که در این سن و
سال بفهمم جهان طور دیگری کار میکند و چیزهای دیگری هم هست. دیدنِ جن میتواند
باعث شود که دست از نگرانی بردارم و بروم در آیینی تازه که موانع و پاداشهای تازه
دارد و جنگهایِ آن آیینِ تازه را بجنگم. مثلا بجای اینکه نگرانِ فلان فرم پر نکرده
و فلان مقالهی چاپ نکرده باشم، نگرانِ این باشم که جن پایاش را از گلیماش
درازتر نکند. سعی کنم خودم را در مقابلش محافظت کنم. دیدنِ جن میتوانست همان
معجزهای باشد که سالها منتظرش بودهام.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;"> .او در تمام مدت داشت برایم از
آیینِ جنگیری میگفت. </span></div>
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">
به عکسش نگاه کردم و یک آن انگار از تصویرش ردِ رنجی را که کشیده بود گرفتم. چطور
از ابتدا نفهمیده بودم؟ حرفهای او اصلا دربارهی جن نبود. وقتی از جن حرف میزد
داشت دربارهی میلاش به گریز از جهانِ نامطلوباش حرف میزد. برتریِ اخلاقیای که
نسبت به او حس میکردم زایل شد. فرقی نداشتیم. جفتمان میخواستیم از این جهان
فرار کنیم، او صرفا موفقتر بود.<o:p></o:p></span></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-49560682385734711702016-04-27T19:50:00.003+04:302016-04-28T02:17:41.618+04:30تواب و پُلساز (قسمت سوم و آخر)<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="color: #660000;"><b>ترس و گفتگو</b></span><o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="color: #660000;"><br /></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در یکی از نمازجمعههای بعد از انتخابات هفتاد و شش، آیتالله
جنتی خطاب به مستمعین گفته بود نگران نباشید، حسن بیاید و حسین بیاید آقا هست. (نقل به مضمون)؛ این
حرف تا مدتها به نظر من پیامِ اشتباهی بود که در زمان نامناسب ارسال شده بود.
چطور میشود که انتخاباتی آنهمه پرشور و پر از امید را با این پیامِ محافظهکارانه
خراب کنیم؟ اما مشکل این بود که من از جایگاه فردِ برنده این پیام را میخواندم و
پیامِ عدمِ تغییرش آزارم میداد. درواقع این پیام، برای ما پیامِ ضدِ امید بود.
اما میتوان این را از زاویهی دیگری هم دیدید. این پیام نه به امیدواران که به
ترسیدهها ارسال شده بود. از این منظر این پیام برای بخشی از جامعه نقطهی ارجاعی
را که با موجِ بنیانفکنِ پیروزیِ خاتمی نابود شده بود، احیا میکرد و آن بخش از
جامعه را در گفتگو با حکومت نگاه میداشت و به آنها میگفت نترسید چون همه چیز را
نباختهاید. به نظر من این میتواند تفاوتِ رفتارِ هواداران جنبش سبز را با کسانی
که امروز آنها را اصولگرا میخوانیم توضیح بدهد. آنها بعد از هفتاد و شش و هفتاد و
هشت و نود و دو و برجامِ نود و چهار، به اعتراض خیابانی نیامدند چون همچنان نقطهی
ارجاعی برای باقی ماندن در گفتگو با حکومت داشتند: شخصِ رهبر.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> از همین
موضع میخواهم یک پرسش را طرح کنم و به آن پاسخ بدهم. اما قبل از پاسخدهی تاکید
میکنم که من در پاسخ، این فرض را که بخشی از مردم (در هر طرف) احمق و مزدور و
رانتخور و غربزده و ساندیسخورند، کنار میگذارم. این حرفها پاسخ نیست بلکه روشی است برای شانهخالی کردن از پاسخدهی
(مثل آن کسی که مردمِ تهران را به دلیل سبکِ
زندگیِ غربی از دست رفته میبیند). این فرض با آنچه من از سیاست میفهمم منافات دارد.
فرضی که اگر آن را بپذیریم، کنشِ سیاسی را
به سمتِ تروریسم هول دادهایم. تروریسم چیزی نیست جز اعلام ورشکستگی از کنشِ
سیاسی؛ چرا که اگر مردم از بیخ و بن فاسد و احمق باشند ما صرفا باید برویم کلهگندههای
طرف مقابل را به امیدِ تضعیف شدنشان به قتل برسانیم. بنابراین این فرض علاوه بر
تن زدن از پاسخ، پیامِدهای خطرناکی دارد که هر گروه سیاسیای مجبور است به
پیامدهای آن بیاندیشد. سئوال را طرح میکنم:<o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در بحثهایی که دربارهی هشتاد و هشت، میان موافقان و مخافان در میگیرد
معمولا بعد از چند جمله (اگر طرفین تا حدودی اهل گفتگو باشند) بحث میرسد به موضوع
«تقلب». بحثهایی که پیرامون تقلب در میگیرد معمولا به بحثهای فرسایشی تبدیل میشود
که با عصبانیت یا خستگی یکی از طرفین نیمهکاره میماند. یعنی الان که سال هزار و
سیصد و نود و پنج است و بیش از شش سال از ماجرا گذشته، علیرغم اینهمه بحث، یک قدم هم جلو
نرفتهایم. اشکالِ کار کجا است؟<o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">جنبش سبز (یا هر طور که آن را مینامید) یک کنش
سیاسی عادیِ مبتنی بر محاسبه نبود. یک رویدادِ هویتبخش بود که اگرچه سابقهی چندساله
داشت، اسمی پیدا نکرده بود. اگر از من بپرسند که چه چیز، این هویت را تاسیس
کرده بود خواهم گفت «ترس»؛ امید، مدتی بعد (با آغاز تبلیغات انتخاباتی) آمد و خیلی
زود هم بعد از انتخابات کمرنگ شد. آنچه پیش و پس از انتخابات برجسته بود همین ترس
بود. ترسی که از قضای روزگار و البته به دلیل قابلیتهای فردی ِ فردِ مورد نظر، در
آن سالها در شمایل محمود احمدینژاد متجسد شده بود. ترسِ از حذف شدن و از دست دادن
تمامِ امکاناتی که زندگی را برای بخشی از شهروندان تحملپذیر میکرد. اینکه آیا
این ترس واقعی بود یا نه، مورد بحث نیست. چیزی که میخواهم اینجا بر آن تاکید کنم
این است که این ترس، حتی فارغ از شمایل احمدینژاد موجود بود. یعنی هم فارغ از اینکه
احمدینژاد ترسناک بود یا نه بخشی از شهروندان از چیزی که او تجسدش بود، میترسیدند، هم آن چیز بیرون از احمدینژاد همچنان وجود داشت. چیزی که انگیزهی اصلیِ شهروندان برای
ترک کردن خانههای امنشان و آمدن به خیابانی بود که روز به روز نا امنتر میشد
همین ترس بود. سخت نیست فهمِ اینکه طرف مقابل (حکومت) هم همین ترس را داشته باشد و
چون قدرت نظامی دارد، واکنشاش را هر بار آسیبرسانتر و خشنتر کند. در اینجا دو
گروه داریم که هم به شدت ترسیدهاند و هم میدانند یک گام به عقب رفتن هرگز فقط یک
گام نخواهد بود و منجر به برداشتنِ گامهای بعدی رو به عقب و در نهایت نابودی
خواهد شد. این ترس را در جملات موسوی که میگفت قرار است شیوهی دیگری از زیست
سیاسی را به ما تحمیل کنند و من تسلیم این صحنهآراییِ خطرناک نخواهم شد، میشود
ردیابی کرد. به این ترتیب حکومت و منتقدان وارد دایرهی بسته از تشدیدِ ترس شدند که
هر چه آن طرف بیشتر خشونت میکرد این طرف بیشتر میترسید و شعارهایش حذفیتر میشد
و هر چه اینطرف شعارهایش حذفیتر میشد آن طرف را بیشتر ترس بر میداشت که با
نیروهایی طرفاند که اگر گامی به عقب بگذارند کل موجودیت نظام (و افرادش را طبعا)
تهدید میکنند. <o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مخالفانِ جنبش سبز احتمالا میگویند این ترس
اغراقشده و ناشی از کمتحملیِ سیاسی است. چطور آنها هفتاد و شش و هفتاد و هشت و
هشتاد و دو و نود و دو، انتخابات را میبازند و به خیابان نمیریزند؟ پاسخ این سئوال
در همان جملهای است که در ابتدای همین نوشته از آیتالله جنتی نقل کردم: آنها میدانستند
حسن بیاید و حسین برود بهرحال «آقا» هست. این باعث میشود که بعد از یک شکست جدیِ
سیاسی (ورای بحثِ تقلب یا عدم تقلب) همه چیز را از دست رفته نبینند. زیست سیاسی در
دموکراسی اینچنین ممکن میشود. اکثریت اردهی سیاسیشان را چیره کنند و اقلیت از
حذفِ کامل نترسند. نقطهی ارجاعی برای در گفتگو ماندنِ همه باقی بماند. مواقعی که طرفداران
سنتیِ نظام در اقلیت قرارمیگیرند این اتفاق بطور طبیعی میافتد. اقلیت نقطهی
ارجاعی برای در گفتگو ماندن دارد، اما وقتی این اتفاق برعکس میافتد محتمل است که
طرف بازنده زیر میز بزند یا اصلا میز را ترک کند. اگر این را نفهمیم مجبوریم گروه
زیادی از مردم را جیرهخوار غرب یا فریبخورده یا بیجنبه بدانیم. پذیرفتن چنین
فرضی البته برای تنبلهای فکری خوب است و آسایشِ موقتی فراهم میکند اما پاسخ واقعی نیست. <o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">تا اینجای نوشته صرفا خوانش من بود از واقعه،
اما چگونه میشود برای گروهی که شخص رهبر نقطهی ارجاعشان نیست، سپری در مقابل
ترس ساخت؟ یک پاسخ میتواند این باشد که رهبر رفتارِ سیاسیاش را تغییر بدهد و
رهبرِهمه، و نه یک گروهِ خاص باشد. این پاسخ اما یک مسئله را نادیده میگیرد. رهبر
نمیتواند تمامِ پشتوانهی اجتماعیاش را برای اینکه مخالفاناش امیدوار بمانند،
ریسک کند .او مجبور است و البته وظیفه دارد مراقب ترس کسانی باشد که بطور سنتی
هوادار او هستند. در روزهای بعد از برجام، بخشی از این بدنهی اجتماعی به مرزِ دور
شدن از این نقطهی ارجاع نزدیک شدند. یعنی بخش پرشورتر طرفدارِ مقاومتِ هستهای به
مرزهایی نزدیک شدند که در طول بیش از دو دهه رهبریِ آیتالله خامنه ای از آن دور مانده
بودند. وقتی رهبر از دینداریِ ظریف دفاع کرد این فاصله به اوج خودش رسید و زمزمههایی
در انتقاد از رهبری از طرف کسانی شنیده شد که همواره آخرین سنگر مقاومتِ خود رهبر
بودند. بنابراین آزادیِ عمل رهبر بینهایت نیست. در واقع اینکه ما از رهبر با هر
چقدر از توانایی و حسنِ نیت (بعنوان نمایندهی نیروهایی واقعا موجود) بخواهیم نقشِ
نقطهی ارجاع هر دو طرف را بازی کند مثل این است که گمان کنیم اتومبیل با چراغ راهنمایش
به چپ یا راست حرکت میکند. یعنی عامل حرکت را با نشانهی حرکت خلط کردهایم. تنها در شکلی رهبر میتواند نقطهی ارجاع هر دو
گروه عمدهی سیاسی باشد که هر دو گروه در زمین واقعیِ قبلا به اشتراکی حداقلی
رسیده باشند. بعد از آن رهبر میتواند بعنوان نمادِ این نقطهی مشترک، نقش ایفا
کند. با تغییر رهبر هم این مشکل حل نمیشود. صرفا ممکن است رهبر بعدی نمایندهی
گروه مقابل شود یا بدتر از آن نمایندهی هیچ گروهی نباشد. بنابراین رهبر هر کسی که
باشد و هر قابلیتی که داشته باشد نیروهای اجتماعی نمیتوانند همهی مسئولیت ایجاد
نقطهی مشترک گفتگو را به دوش او بیندازند. آنها باید بتوانند فارغ از رهبر نقطهی
ارجاع مشترکی برای ماندن در گفتگو پیدا کنند. هیچ فردی نمیتواند در شرایطی که این
نقطهی ارجاع در بیرون وجود ندارد، نقشِ
رهبرِ همه را بازی کند.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> پس چاره
چیست؟ شاید بتوان نقاط ارجاع دیگری یافت و اگر نباشد، باید و چارهای نداریم جز
اینکه آن را بسازیم. اگرنه ترس، دیر یا زود بعد از یک شکستِ انتخاباتی یا سیاسی
آنچنان شدید میشود که دوباره روبروی هم میایستیم. وقتی موسوی میگفت پیروزی ما
آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد متوجه ترسِ طرفِ مقابل بود. در واقع هنوز هم
برای من شکفتانگیز است که چطور توانسته بود در آن شرایط بحرانی مسئله را بفهمد؛ اما چنانکه در عمل دیدیم این هشدار یا شعارِ اخلاقی عملا کمکی به کم شدنِ ترس
نکرد. ترس تنها در صورتی کم میشود که هر دو گروه بدانند وقتی باختند، جایی برای پناه
گرفتن در آن دارند. «ایران» باید و میتواند همین جا باشد. از این نظر به رسمیت
شناختن تفاوتها، قدردانی از پلساز ها و در گفتگو ماندن با ایران و طردِ هر آنکسی
که میخواهد کسان دیگری را از خارج، به میز گفتو بیاورد، تنها شکلِ درستِ آنچیزی
است که بعضی اسمش را میگذارند امنیت ملی و بعضی به آن میگویند دموکراسی. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: justify; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">همچنین هر شکلی از دادخواهی، دلجویی از قربانیان
و واکاوی گذشته هم تنها در این شکل ممکن یا دستکم مؤثرمیشود. اگرنه ما در این دایرهی باطلی که
یکدیگر را بخاطر گذشته و حسابهای تسویه نشده دشمن بدانیم یا تواب کنیم باقی خواهیم
ماند. اینکه عدهای گفتگو از گذشته را به یک مکانیسمِ اعتراف برای بخشایش یا تخلیهی روانی تقلیل میدهند و دائم از همه میخواهند
گناهان گذشته شان را بپذیرند ناشی از این است که متوجه نیستند تنها در موقعیتی
میشود از گذشته به نحو مؤثر حرف زد، که اتاق امنی برای حرف زدن از آن وجود داشته
باشد. باید یک ایرانِ امن و پذیرا بعنوان نقطهی ارجاع برای همه وجود داشته باشد که بتوانیم هم
در آن و هم با ارجاع به آن، حرف بزنیم. در شرایطی که ترس، بالفعل است و هر گروهی
مجبور است برای بقا بجنگد اعتراف به گناهان، تنها به تعویضِ ِگروه برای بقا منجر
میشود. فارغ از اینکه شکلِ نمایشیِ آن چه باشد (گریان رو به دوربین یا پریشان در
کوچه و خیابان). نه دردی از قربانیان دوا میکند نه کمکی به کمتر کردن شکاف میکند.
ترسِ بالفعل، گفتگو از گذشته را به خواست اعتراف یا میلِ به توبه تبدیل میکند و
این همان موقعیتی است که امرِ سیاسیِ گفتگو را به بازیِ حقیقت یا شهامت تقلیل میدهد. موقعیتی
که این مجموعه یادداشتها با واکاوی آن آغاز شد و همینجا هم به پایان میرسد.<o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span>
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><a href="http://zeno1.blogspot.nl/2016/04/blog-post_85.html" target="_blank">میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل (قسمت دوم)</a></span><br />
<a href="http://zeno1.blogspot.nl/2016/04/blog-post_25.html" target="_blank">شرم و شرافت و اینجور چیزها (قسمت اول)</a></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-9187640916494386731.post-89312130076139176342016-04-25T23:50:00.000+04:302016-04-27T20:04:49.039+04:30تواب و پُلساز (قسمت دوم)<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="MsoNormal" style="text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="color: #990000; font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><b>میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل</b></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span>
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در عکسهای اول انقلاب یا سالهای منتهی به پیروزیِ آن، جذابترین عکسها آنهایی
است که آدمهایی را با گرایشها و عقاید و سبکهای متفاوت زندگی کنار هم تصویر کرده
است.<a href="http://lesannews.com/%D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D8%B3%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%86-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C-%D8%B5%D8%AF%D8%B1/" target="_blank">(مثلا به این عکس میتوان مدتها خیره شد)</a>. این عکسها جدا از جذابیت اما به نوعی به یک پرسش پاسخ میدهند، چه اتفاقی
افتاده که بین ادمهایی اینهمه متفاوت، گفتگویی انجام شده که نتیجهاش کنار هم
نشستنشان شده است؟ آن کیفیتی که این همنشینی را ساخته احتمالا میتواند در مواردِ
دیگرهم پاسخگو باشد. خب یک جواب میتواند این باشد که انقلاب، دستِکم موقتا
نقطهی ارجاعی برای گفتگو ساخته است. نقطهی ارجاعِ انقلاب خواست تغییرِ بنیادی
است. آدمهایی باحجاب و بیحجاب و مذهبی و کمونیست و لیبرال و محافظهکار توانستهاند
یک نقطهی ارجاع پیدا کنند تا با توافق بر سر آن علیرغم اختلافات با هم حرف
بزنند. اما انقلاب با استقرار حکومت جدید همراه با خیلی چیزهای دیگر
این نقطهی ارجاع را هم نابود میکند. این میتواند حوادث خونآلود بعدی را
بهتر توضیح بدهد. آدمهایی که دیگر نقطهای برای ارجاعِ گفتگویشان ندارند، علیرغم
گذشتهی مشترک مبارزاتی به جانِ هم میافتند. جامعه اما نمیتواند همیشه در شرایط
انقلاب بماند، دستکم در عمل این اتفاق نمی</span><span style="font-family: "arial" , sans-serif; line-height: 115%;">افتد</span><span style="font-family: "arial" , sans-serif;"> ، ناگزیر باید فکری برای مواقع دیگرش هم بکند. به این ترتیب که همواره
گروههای اجتماعی و طبقات مختلف ناچارند یک نقطهی ارجاع را حتی اگربالفعل میانشان وجود ندارد، بسازند. این کار البته با نشستن و در خلاء تئوری ساختن ممکن نمیشود.
همیشه به کسانی نیاز داریم که علیرغم اینکه عقاید و روشهای خاص خودشان را دارند،
بتوانند حرف حریفان را بفهمند و با توجه به حساسیتهای همگروهی هایشان و با حداقلِ سوء تفاهم این حرف را منتقل کنند. در اینجا کلیدواژه
ی انصاف یا انسانیت کلیدواژه ی مناسبی نیست. چون طرفهای متخاصم هرگز گمان نمیکنند
وحشی یا بیانصافاند. آنها مؤمنانه و مطمئن حذفِ نخالهها را طلب میکنند، حذف از طریق کنشهای مسالمت آمیز یا غیر از آن. در این میان حذف از
طریق تواب ساختن حذفی کمهزینه و مطلوب است. اگر بتوانیم بدون اینکه کسی را بطور
فیزیکی حذف کنیم او را چنان مسخ کنیم که همهی نیروهایش به خدمت ما در بیاید از هر
نظر به صرفه است. </span><span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif;">گویی او را همراه با همهی نیروهایش بلعیدهایم</span><span lang="AR-SA" style="font-family: "arial" , sans-serif;">، </span><span style="font-family: "arial" , sans-serif;">اما حتی وقتی هزاران نفر از آن طرف به این طرف میپرند و تواب میشوند شکاف کمتر
نمیشود. یک یا ده یا صد یا حتی هزاران نفر آنقدر تغییر در برآیند نیروها ایجاد
نمیکنند که یک طرف موفق به حذف کامل دیگری شود. مگر اینکه شرایط انقلابی شود و همه به نحوی موقتا در
یک طرف قرار بگیرند. در شرایط دیگر، شرایطی که شکافهایی وجود دارد بهترین راه این
است که پلی میان این شکافها تاسیس شود. در واقع تواب در اینجا کمکِ معنی داری حتی
به طرفِ توابساز نمیکند، توابسازان موقتا حقانیتِ نمادینشان را، به این طرف
آمدن حرابن یزید ریاحیشان را، جشن میگیرند و بعد از جشن، همان شکاف به قوت قبلی
باقی میماند.</span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">پلساز اما به هر دو طرف کمک میکند، کسی که اگر
اصولگرا است اصولگرا باقی میماند، اگر اصلاحطلب، سبز، چپگرا، محافظهکار یا
هرچه هست، همان باقی میماند، اما به دلیل ویژگیهای منحصربفردش میتواند حرفِ طرف
مقابل را بفهمد و در مواقعِ حساس به همفکرانش منتقل کند. اهمیت پلساز بنابراین
بیش از داشتنِ حسن نیت (که البته آن هم لازم است) و صداقت و اینجورچیزها (که بله،
آنها هم لازمند) درتواناییِ فهم او است. چندی پیش در مصاحبهای که از رامین
پرچمی منتشر شده بود، پرچمی اشاره کرده بود که بعداز دستگیری نگران سگاش بوده است. یک
چهرهی منتسب به اصولگرایان در توییتر این حرف را دستآویز تمسخر قرار داده بود.<a href="https://twitter.com/MashreghNews_ir/status/656104117413113857" target="_blank">(اینجا)</a>
نه به این دلیل که حسنِ نیت نداشت یا مثلا خبیث بود، به این دلیلِ ساده که مسئله
را نمیفهمید، نمیفهمید برای کسی که سگ دارد، نگرانی برای سرنوشت سگی که در
خیابان بسته شده یک نگرانیِ جدی و معنیدار است. او احتمالا به دلیلِ اینکه از
سبکِ زیستیِ آدمِ سگدار دور بود هیچ درکی از این جنس نگرانی نداشت. بنابراین هرچقدر
هم حسن نیت میداشت نمیتوانست با صاحبِ سگ همدلی کند. همانطور که در این سو،
وقتی خبری از کشته شدن یک نوزاد هیئتی در برخورد با پنکهی سقفی پخش میشود (فارغ از
آنکه راست باشد یا نه) بیشتر واکنشها میرود به سمتِ محکوم کردن والدینی که
نوزادشان را به هیئت علیاصغر درآورده بودند، وقتی تعداد زیادی از هموطنان در
مراسم حج به شکلِ دردناکی کشته میشوند واکنشها حولِ سرزنش و در مواردی تحقیرِ
قربانیان میچرخد. «میخواستند نروند» و به همین ترتیب میتوان حدس زد در سوی
دیگر، اگر تعدادی از هموطنان در سوااحل آنتالیا کشته شوند، افرادی در آن سو بگویند
«دندشان نرم»<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">اینجا هم خشونت نه از فقدانِ حسنِ نیت و انصاف،
که از غریبگیِ افراد با هم میآید. آدمها، دیگری را انسانی با قابلیت رنج و محرومیت
نمیبینند، بلکه یک کیسه از عقایدِ عجیب میبینند که روی دوپا راه میرود. به همین دلیل است
که وقتی یک زندانی سیاسی مادر و همسرش را از دست میدهد، یک چهرهی هوادارِحکومت حس میکند توطئهای در کار است و احتمالا تصادفی ساختگی برای فرارِ زندانی در کار
بوده است. برای او قابل تصور نیست که یک ضدانقلاب هم به اندازه خودِ او از چنین خسرانی صدمه ببیند. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ آیا توصیه های اخلاقی کافی است؟ به نظر نمیرسد اینطور باشد. اخلاق دستش به این شکافِ جدی در درکِ دیگری نمیرسد، چون پیش شرط اخلاق، درکِ دیگری در تمامیت خودش است. وقتی این مبنای درک ویران شده باشد اخلاق نقطه ارجاعی تخواهد داشت. بنابراین اینکه دو طرف ناگهان کینهها را کنار بگذارند و دیگری را در تمامیتِ
خودش درک کنند فانتزیای است که به آسانی محقق نمیشود. به همین دلیل است که قدرِ پلسازها
را باید دانست. قدر کسانی که نه لزوما از زاویهی حقوقِ بشر، بلکه از هر زاویهی ممکنی
صدای افرادِ مستقر در آن سو را میشنوند، میفهمند و به طریقی که برایشان مقدور است، منتقل میکنند.<o:p></o:p></span><br />
<span lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">در ماجرای امیدِ کوکبی، یک چهرهی نسبتا سرشناسِ اصولگرا (یا هر عنوانی که خودشان میپسندند) مطلبی نوشته بود که در آن از زاویهی هزینهسازی برای نظام از رفتار با
امید کوکبی انتقاد کرده بود. (<a href="https://plus.google.com/112586387024883332520/posts/1EXqnAwp95R" target="_blank">اینجا</a> ) بعضی از دوستان اصلاحطلب یا تحولخواه (یا هر اسمی که
خودشان میپسندند) به او حمله کرده بودند که چرا بجای نگرانی برای حقوقِ بشر، نگران حفظ
نظام است. من معتقدم این نگاهِ توابساز است که باعث میشود فردِ معترض تفاوتِ کسی
را که وسطِ هیاهویِ تمسخرآمیزِ بعضی از مدعیانِ ارزشمداری سعی میکند مسئله را با
توجه به حساسیتهای افرادِ مسقر در گفتمانش طرح کند، نادیده بگیرد و بارِ دیگری بر
دوشِ او بگذارد. اگرنه دیدنِ این تفاوت چندان مشکل نیست. مشکل از نگاهِ توابسازی
است که اگرچه فعلا قدرت نظامی و اجرایی ندارد اما از آن سو دیدهایم اگر مسلح به قدرت نظامی
و اجرایی شود ممکن است به چه نمایشهای گروتسکی دست بزند. تا وقتی این میل وجود دارد، برای تمام گروه های سیاسی این خطر وجود دارد که به ورطه ی ترتیب دادنِ چنین نمایشهایی سقوط کنند. لازم نیست به دههی شصت رجوع
کنیم، چهرههای دردکشیدهی بعضی کنشگرانِ هشتاد و هشت احتمالا تا آخر عمر جلوی چشم
ما خواهد ماند، وقتی که داشتند اعتراف میکردند حق با توابسازان است و آنها هیچ
حقی ندارند، هیچوقت نداشتهاند. <o:p></o:p></span></div>
<br />
<div class="MsoNormal">
<span dir="RTL" lang="FA" style="font-family: "arial" , "sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"> اما
برای خوانندهای که به دنبالِ پلسازها باشد این نوشته و نوشتههایی نظیر آن قدردانی برانگیز است. (<a href="https://plus.google.com/113280007621954552626/posts/MEVjKA4MeTK" target="_blank">اینجا</a>) کسی
دارد سعی میکند نقطهی ارجاعی برای وصل کردن دو سوی خط پیدا کند؛ بدونِ اینکه
موضعاش را در دفاع از نظام ترک کند تلاش میکند پلی میان این شکافِ عمیق بزند. پلساز
البته به خوشمزگیِ تواب نیست. با کفشهای آویزان برگردن از روی شکاف به سمت ما نمیپرد
اما اگر به دنبال زندگی در واحد جغرافیایای به اسم ایران باشیم، پلساز برای همهمان
بسیارمغتنم است. یک اصولگرای اصلاحطلب شدهی دیگر به چه کار میآید؟ چه کمکی به
پر کردنِ شکاف میکند؟ اگر اصولگرایی بیاید بگوید همه ی زندگیاش اشتباه بوده به
چه درد ما میخورد؟ مگر اصلاحطلبِ اصولگرا شده دردی از اصولگرایان دوا کرده است؟ مگر
ما این را در شکل حاد و غیر انسانیاش در اعترافات تلویزیونی نسنجیدهایم؟ آیا اگر
همین امروز تاجزاده بیاید اعلام کند که اشتباه میکرده و حق همیشه با شورای نگهبان
بوده جز چند روز پروپاگاندای رسانهایِ کمکی به اصولگرایان خواهد شد؟ حتی اگر این اعتراف در
آزادیِ کامل باشد. پس چرا ما انقدر دوست داریم که طرفِ مقابل ارزشهای خودش را
انکار کند و به ارزشهای ما مؤمن شود؟</span><span style="font-family: "arial" , sans-serif;"> با نگاهی استعاری شبیه آدمخوارانی که تصور میکردند که با خوردنِ افراد قبیلهی دشمن نیروهای او را جذب میکند ما نیز گمان میکنیم با تواب شدن طرف مقابل، نیروی او را جذب میکنیم. ما هم دوست داریم همهی طرف مقابل را ببلعیم، به همین دلیل است که پلساز را سرزنش
میکنیم که چرا تواب نمیشود. چون او را نمیشود خورد، در گلویمان گیر میکند.</span><br />
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;"><a href="http://www.zeno1.blogspot.com/2016/04/blog-post_25.html" target="_blank">(لینک قسمت اول)</a></span><br />
<a href="http://www.zeno1.blogspot.nl/2016/04/blog-post_27.html" target="_blank">(لینک قسمت سوم و آخر)</a><br />
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;"><br /></span>
<span style="font-family: "arial" , sans-serif;"><b>این نوشته دستکم یک قسمت دیگر هم دارد</b></span></div>
</div>
zenohttp://www.blogger.com/profile/08417709184437635225noreply@blogger.com0