۱۳۸۷/۱۰/۱۸

نسرین رو به بالا

شاید قبلا به جز از طریق تلویزیون دوی سرعت ندیده ام. شاید هم او است که انگار موقع دویدن چند سانتی متر بالای زمین پرواز می کند. با هر قدم مثل بادکنک هایی که داخل شان گاز سبکتر از هوا است می رود بالا و بعد بنا بر ضرورتی که معلوم نیست از کجا آمده فرود می آید به زمین. البته عرق کرده و ملتهب است. اما انگار همه اش بخاطر تلاش ویژه ای است که صرف تبدیل حرکت عمودی اش به افقی می کند.


هیکل لاغر و غوز کرده اش را وقتی به خط پایان فرضی می رسد مچاله می کند و زیر شکمش را می گیرد.این چیزها را هم در تلویزیون نشان نمی دهند که آدم بداند همه ی دونده های مونث دوی سرعت بعد از تمرین های فشرده دچار چنین دردی می شوند یا این درد ویژه منحصر به او است که آنهمه انرژی برای به هوا نرفتن صرف می کند.


حالا عرق کرده افتاده است توی ماشین و مربی اش (زنی سی ساله یا چهل ساله؟ یا در مورد مربی های ورزش آدم متوجه فرقش نمی شود.یا مربی او منحصرا اینطور بود. او که در دو جبهه می جنگید و مربی اش را هم وادار می کرد که در دوجبهه هدایتش کند) دارد سرش داد و بیداد می کند و کمابیش از روی عطوفت و یا سنتی که مثل خیلی دیگر از سنت ها به بعضی اعضای بدن فشار غیر لازمی می آورد هنجره اش را پاره می کند.مثلا کسی که می میرد و بالای سرش ضجه می زنند. جیغ میزنند.به صورت شان خاک می ریزند. به کله شان و به چادرها یا مانتوهای سیاه شان.این چیزها لابد برای یک ناظر خارجی خیلی تلخ است و نمایانگر عیرقابل تحمل ترین دردهای آدمیزاد است. اما همه ی ما کمابیش می دانیم که این ادامه ی سنتی است که صرفا سلامت حنجره را به خطر می اندازد و مثلا به معده یا روده یا حتی قوای تناسلی آدمیزاد کاری ندارد. اما واقعا چه کسی به ذات واقعیت نزدیک تر است؟ ما یا آن ناظر خارجی که در این نمایش ها درد بزرگی را تشخیص می دهد؟ در هر صورت اینطور می شود که زنهای سالخورده صدایشان خشدار و مردانه می شود و یا اصلا از دستش می دهند و به خدای خالق یا طبیعت رودست میزنند. چون سالخورده شدن یعنی جیغ و داد کردن بالای سر قبر خیلی از مرده ها. به همین دلیل من نمی توانستم تشخیص بدهم این داد زدن ها ادامه ی سنتی به همین میزان غریب است یا مربی واقعا از خطای دختر روبه بالا دردش گرفته و اینچنین فریاد میزند.اما وقتی او را در چهل یا پنجاه سالگی(ده سال بعد از آن واقعه) می بینم صدایش در نمی آید. می گوید از سیگار است و من گریه ام می گیرد. چون می فهمم . چون نمی فهمم. 


سیگار با گلو این کار را نمی کند. می توانست آرام بنشیند کنار دختر و دستش را بگذارد روی شانه اش و برایش موزیک مورد علاقه اش را بگذارد. حتی اگر نیازی به تنبیه بود تلخی شکست را برایش یادآوری کند. هرکار دیگری غیر از عربده کشیدن بر سر آن دختر که اسمش را چند روزی بود گذاشته بودم روبه بالا.


یک بار دیگر هم بود که مربی وسط مسیر محکم زد روی ترمز. از ماشین پرید پایین و با خشونت "روبه بالا" را که در تلاش ابدی اش برای تبدیل حرکت عمودی به افقی عرق می ریخت بغل کرد. هنوز هم می توانست نشانه ی عطوفت باشد اما وقتی هر دو زمین خوردند و زانوی مربی زخمی شد مشخص بود که عطوفت نیست یا دست کم آن عطوفتی نیست که من بتوانم درک اش کنم یا حتی تشخیص اش بدهم.با همان حال خودشان را کشیدند داخل ماشین."روبه بالا" داشت در قمقمه را باز می کرد که مربی قمقمه را قاپید و پرت کرد بیرون. چطور می شود همه ی این چیزها را دقیق شرح داد؟مثلا می توان دکوپاژ کرد.دستی می آید در چشم انداز و با خشونت قمقمه را می چسبد. انگشتر ِ انگشت های ظریف و تیره ای که این روزها از فرط لاغری پوست اش جمع شده سر می خورد و می افتد پایین و در نمایی دیگر از پنجره ی یک ماشین کرم رنگ قمقمه ای را می بینیم که می آید رو به ما.بعد دختری خم شده از جلوی پایش انگشترش را بردارد و سرش را بالا نمی آورد. شاید چون می ترسد چشمهایش قرمز باشد شاید چون انگشترش را پیدا نکرده. اما همه ی اینها توضیح نمی دهد که ضربان قلب" روبه بالا" چگونه بود. از نظر ریتم اشکالی نداشت. ولی انگار در همان ریتم آشنا و کمابیش تسکین دهنده یک عنصر کافکایی وارد شده بود.


شاید همان بود که باعث شد "روبه بالا" آن طور شود یا آن طور کُنَد و باعث شود آن پایان رقم بخورد.هم برای راوی و هم برای مربی و هم برای رو به بالا. روزی درباره اش رمانی خواهم نوشت. اما الان یک نوع درد (شبیه دردهای قاعدگی که تو را وا می دارند از ریتم موجود بدنت خسته شوی) مرا وا می دارد که به شیوه ی گزارشهای روزنامه ای بگویم روزی "روبه بالا" را خواهرزاده ی مربی درخانه ی خاله اش غافلگیر کرد. همراه با یک مرد. مردی که چند تا  هزارتومانی گذاشته بود روی میز کامپیوتر و چنان روی دختر افتاده بود که پسرک گمان کرد که دختر روبه بالا به دختر روبه پایین تبدیل شده است یا خواهد شد. این عبارت می تواند حاوی مشمئزکننده ترین کنایه های جنسی باشد. اما حتی در پس همین کنایه ها می توان حقایقی را که بزرگتر از قالب حوادث روزمره هستند کشف کرد. مثلا وقتی کسی با اشاره به همخوابگی اش می گوید "زدمش زمین" در تلقی رایج اش می توان یک آدم مفلوک را دید که سعی می کند با استفاده از این عبارت دل به هم زن ترین حقارت هایش را بپوشاند اما همین عبارت می تواند گزارشی هولناک باشد از سقوط یک پرنده ی بلفطره یا در صورت خوشبینانه اش روایتی باشد از یک آشتی و تلاقی تاریخی میان عنصر آسمانی و زمینی. بنابراین لازم است خواننده ی این مطلب برداشت رایج را کنار بگذارد. برداشت بد یا خوب بر عهده ی خود او است.


اما آنچه عجیب است. آنچه برای راوی حتی از اخراج شدن "روبه بالا" از سوی مربی مهمتر است. آنچه حتی از التماس ها و گریه ی دختر روی انسرینگ ماشین تلفن مربی مهمتر است یک مواجهه ی درخشان یا اگر دلتان می خواهد یک شهود است که فردای آن روز  رخ داد.


فردای آن روز قبل از آنکه خواهرزاده ی دهن لق موضوع را به خاله اش بگوید، یک بار دیگر دختر را دید که در آستانه ی رفتن است. روبه بالا.


 





*چند غلط دیکته ای و تایپی وجود داشت که با تذکر آگاهان تصحیح شد.مطمئنا هنوز هم وجود دارد . دست کم یکی دیگر هست که یک بار خودش را به من نشان داد و از ان پس رخ پنهان کرد.

۱۸ نظر:

  1. همیشه‌ی خدا یک بهانه ای برای ننوشتن ِ اینجا داری ها. سفر و تنبلی و ... مکابیز: امید جون این بهانه ها خیلی هم عاشقانه هستن طبق ایه ی پنجم از سوره ی مبارکه "بهانه" که می فرماید"بهانه ی ترانه ی تازه ی عاشقانمیییییییی....برای زن ده موندنم.تو بهترین بهانمیییییییی"

    پاسخحذف
  2. کف و دست مرتب همراه با سوت بلبلی و اجرت با شهید کربلاحالی مبسوط بردیم.مخلصیم. به توان هزارانمکابیز: خواهش می کنم(همراه با تعظیم و عرق شرم و دستمال گلدار که می کشند روی پیشانی)(مخلصیم به توان هزاران) را ما به توان خودش رسانده و نتیجه را در دو ضرب می کنیم تا شاید شمه ای از قابلیت استخلاصمان را برملانمانده باشیم.

    پاسخحذف
  3. hanjareh ba h-ye-jimi.معاونت روابط عمومی مدیریت داخلی سفر به انتهای شب: ممنون که تذکر دادید. البته یکی ز دوستان لطف کرده در پیام خصوصی این غلطها را با ذکر مکان دقیق شان لییست کرده(با توجه به شناخت شان از رهبر سازمان سفر به انتهای شب،جناب مکابیز که در امور دنیایی ذهنا بسیار دقیق هستند اما عینا با زور کتک یک بار دیگر متن خودشان را می خوانند) و ما سعی کرده ایم درست شان کنم. اما به گمانمان هنوز یک هنجره از زیر تیغ بی رحم ویرایشگر مدیریت داخلی سفر به انتهای شب در رفته باشد.رسیدگی خواهد شد.

    پاسخحذف
  4. بایا (دگرباش موضعی)۱۹ دی ۱۳۸۷ ساعت ۲۱:۰۱

    یکی تو با زور کتک یه بار دیگه متنتو می‌خونی، یکی حافظ رحمت‌الله علیه. مرگ‌اندیش مرموز من! مکابیز:بله. من و حافظ اینطور بودیم.با این تفاوت که حافظ به قدر من مرگ اندیش و حتی به قول آقایون فیلسوف-روحانی مرگ آگاه نبود.

    پاسخحذف
  5. عجب بدبختییه هاااا! آقا خودتون پیداش کنین! دو ساعته دارم دنبال هنجره می گردم!مکابیز: اونو پیداش کردم. شما بدنبال یک غلط دیگر بگردید. اگر پیدا کردید جایزه دارید.

    پاسخحذف
  6. شما که خودتون در جریانید و سخنان لیلای عزیز رو هم سرلوحه فعالیت هاتون قرار دادید ، لازمه یادتون بیارم ایشون در زمینه ی رسیدن و نرسیدن و اینا هم یه سری آیه داره که سه سوت نظر کافکا ، زنو و حتی شما رو رد میکنه .اینکه میگه : " قطره به دریا میرسه ، پاییز به یلدا میرسه ، به گوش دنیا میرسه ، مجنون به لیلا میرسه "با یکم دقت در آیات ، میبینیم که همه چی به همه چی میرسه ، اصلا نصف شدنی هم در کار نیست و مثل تمام افاضات قبلی م در مورد مباحث گوناگون ، سر و ته قضیه به همین سادگی و خوشمزگی و مجددا پودر کیک رشد هم میاد.بنابرین ما خیلی جدی می تونیم بگیم که اون خواستگار به اون دختر میرسه . البته در صورتی که وسطای راه ناغافل به کس دیگه ای نرسه ...مکابیز: خانم لیلا استثنائا توجه نکردن که وقتی همه چی به همه چی برسه در واقع هیچی به هیچی نمی رسه.خودتون خوب توجه کردین. مثلا اگه هانری زادور در یک ساعت بخصوصی به لیلا برسه(برای شینیون ) طبیعتا دیگه به شهره نمی رسه. اما اگه هم به لیلا برسه هم شهره هم هنگامه و هم به شراره و هم حتی به فریده ی ورپریده، دیگه میشه گفت هانری به هیچکدومشون نرسیده و فقط دستیاراش بودن که بهشون رسیدن.البته شایدم توجه داشتن و فقط خواستن یک جنبه ی عرفانی از وضعیت رو بیان کنن.باید بیشتر فکر کنم.

    پاسخحذف
  7. ای بابا. همین امروز داشتم برای یک نفر تبلیغ میکردم که برو "خواندنی ها"ی مکابیزو بخون. اومدم خونه دیدم عوضش کردی. مثل معلم علوم ها که زرتی تخته رو پاک میکردن و همیشه ی خدا من و یکی دو نفر دیگه اون عقبای کلاس جا میموندیم شده اینجا هم. خب مرد حسابی یک تک پا برو یک صفحه جدا بساز اینا رو کپی کن توش که منم مش قلو زمبه مردم نشم. عجب وضعیه هان.مکابیز: آره باید آرشیو درست کنم. فعلا که تنبلی ام رو گذاشتم به حساب یک جور عارف منشی و کولیت و اینجور حرفا. ولی نمی دونم چرا خواندنی های قبلی رو ازش کپی هم نگرفتم.از خیلی هاشون می گیرم. البته پیدا کردنشون توی خورجین کامپیوترم با خدا ست.اما اگه احیانا تونستم قیلی رو احیا کنم دوباره میزارمش.

    پاسخحذف
  8. free south azerbaijanbe omide jodayi azerbaijan az daste fars haye kasif----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------مکابیز: و البته به امید پیروزی همه ی نژادها و قومیت ها بر یکدیگر.به امید آنروز که همه بتوانند دمار از روزگار همدیگر در بیاورند.

    پاسخحذف
  9. ما می تونیم علی الحساب همون جنبه ی عرفانی از وضعیت رو قبول کنیم تا خود ٍ لیلا یه تفسیری چیزی بده بیرون و ما بفهمیم هانری زادور به کیا میرسه و چطوری؟شما فقط برای اینکه حرف این بزرگ رو رد نکرده باشی قبول کن که "میرسه" .چون تاریخ ثابت کرده ایشون حرف بی حکمت نمی زنن و بعد از اینهمه سال تازه ملت دارن به شگفتی های لیلا و اشعارش پی می برن و میفهمن که "تپش تپش وای از تپش وای از دل ٍ دیوونه" یعنی چی اصلا ... راز و رمز این یکی ها هم بعدا مشخص میشه ، اون موقع ست که همه زیر لب این آیات رو زمزمه می کنیم و هی میگیم "حیف ٍ اون همه پروتز که رفت زیر خاک ... روحش شاد".مکابیز: اوکی خواهرم. من دیگه خودم لیبرال دموکراتم و حرف حق رو قبول می کنم.

    پاسخحذف
  10. بالفطرهمکابیز: آفرین. شما برنده شدی. درباره ی جایزه ش باید فکر کنم.

    پاسخحذف
  11. سلامواکنش پیش نقدی: حالم بد شد!بدی ای از جنس اندوه!واکنش حین نقد یا پسا نقدی: فعلن موجود نیست.موکول به آینده! (میشه به "تعلیق به محال" هم تاویلش کرد)مکابیز:سلام. راستش خبر خوبی نیست. داستانهایی که ادم را اندوهگین می کنند داستانهایی نیستند که من ارزوی نوشتن شان را داشته باشم.اگر اندوه تان بخاطر در سرازیری افتادن داستان نویس نبوده باشد.

    پاسخحذف
  12. عجب نسرين بينوايت را دردناک زمين کوبيدی.مکابیز: من فقط تعریفش کردم.

    پاسخحذف
  13. برای لئون: «خواندنی‌ها»ی جلسه‌ی قبل. (به سبک جزوه‌نویس‌های حرفه‌ای ردیف جلویی)"من خيلي دلم مي خواست کتابي در زمينه ي چه بايد کرد وجود داشته باشد . خودم صلاحيت درست کردنش را ندارم . اما بخاطر اشتراک لفظ آن را با کتاب لنين يا حتي کتاب دکتر حجت الاسلام رشيدپور (چگونه بايد بود) و کتابهايي از اين دست اشتباه مي گيرند و من مسئولم که بخشي از مسئله را توضيح مي دهم.مثلا در خانه نشسته ايد و اصولا نمي دانيد چه بايد بکنيد. يک گزينه اين است که مثل هر موجود الهي هدفمندني در راستاي رسيدن به هدف کارهاي تان را انجام دهيد. به صفحه ي مورد نظر مي رويد و قانع تان نمي کند.صدها و شايد هزاران صفحه هست که پيشنهاداتشان در همين ژانر قابل دسته بندي است. شرکت در کلاس هاي آزمنديان و حضور پيدا کردن در يک گردهمايي زيرزميني براي انهدام بشيريت را مي توان با يک تفکيک محتوايي راديکال در يک قفسه جا داد. اما کسي که اصلا اهل اين حرف ها نيست چه بايد بکند. مثلا برود مواد بکشد. برود خودش را بکشد. برد آنقدر پيتزابخورد تا بالا بياورد.بعد از خواباندن کودک درونش برود سراغ کودکي از بيرون و تلاش کند ترتيبش را دهد. هر کدام ز اين راه حل ها جزييات زيادي را در بر مي گيرند که توضيح و دسته بندي اش کار من و امثال من نيست. ولي به گمونم واژه ي خرکي واژه خوبي است براي کساني که خودشان عميقا در گير اين پرسش "چه بايد کرد" هستند. گيريم که به نتيجه نرسد . اما با آن وقتي که روي کتاب تلف مي شود آنها خودبخود به زماني مي رسند که ديگر مرده اند يا تنها کاري که بايد بکنند مردن است. مردن هم که همه مي داند علي رغم تبليغات کار آساني است. خلاصه من مطمئنم اين کتاب حتي اگر به يکي از خوانندگانش کمک نکند نياز نويسندگانش را برطرف خواهد کرد."مکابیز: من از طرف خودم و لئون تشکر می کنم.

    پاسخحذف
  14. روحانیت، بر بستری از روحانیت۸ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۶:۳۲

    *ضمن درود بیکران به مهسا اینا و البته یک مخالفت ناناز و خفیف با تفسیر ایشان از آیاتِ کتاب مقدس عشق، باید اذعان داشت که این مجنون نیست که به لیلا میرسه، بل که لیلاست که به آقا اسماعیل رسیده. (با عرض شرمندگی خدمت تمام نوآریاییان عزیزی که نام اسماعیل را بر خود دارند، خاطرنشان می سازم که منظورم شوی گرامی خانم، لیلا فُروهَر می باشد.)*به چشم خواهری به شما، مکابیز، توصیه می کنم برای تِستِ درستی نظرات کافکا، زنو و فیلسوفی که خودتان باشید، محض تفنن به خواستگاری یک دختری چیزی (که مثلا قبلش هم مخفیانه با خودتان قرار رسیدن بهش را گذاشته اید) بروید و دقیقا وقتی نشسته اید و پدر دختر یکهو وسط پرتقال پوست کندن شما (تعجب نکنید. بعید نیست... که اگر شمایید، والله آن وسط پاش بیفتد با خونسردی پلو.خورش هم باشد می خورید. جلوی دختره و مادرش، سیگار هم باشد می کشید)، خلاصه اگر باباهه، پرسید: "ایشون چیکاره هستن؟ چی میگن اصن؟" خجالت را کنار گذاشته، سرتان را بالا گرفته و خود را مطابق پروفایل اینجا و هزارتوتان معرفی نمایید. زان پس خواهید دید که چگونه، نه تنها هیچ کس به شما دختر نمی دهد، بل که شما و ایضا همگان (مِن جمله ما اهالی تایباد) به فرضیه ی کافکا علیه السلام ایمان می آوریم.

    پاسخحذف
  15. روحانیت، بر بستری از روحانیت (دو)۸ بهمن ۱۳۸۷ ساعت ۶:۳۵

    *دیگر این که آدم بیاید بگوید وای چه عالی، شاهکار بود یا مثل سیلی خورد زیر گوش ما... هم دوباره ملت گیر سه پیچ می دهند نمی دانم چرا، و هم که کَمَکی خز شده است و نه خِیلی خیل، هنوز. :دیآره و اِلّا سلیقه و ذوق و درک و غیرو، چیزهایی نیستند که با سختی زمانه، کلهم روی طاقچه از یاد ما/آنتی پامادورها بروند. یک پُست جدید از شما صرفاً و قاعداً، جدا از این که مژده‌ی "در قید حیات" است، این هم هست که آدم به بهانه یک متن تراژیک و مدرن، بیاید چارکلام دور همی به تعریف و تمجید بُگذراند. وگرنه ما که در خلوت اتاق مَه گرفته، پشت این مانیتورهای صد و یازده هزار تومانی سامسونگ... چیکاره ایم اصلا که ادراک خودمان را از عروج نسرین خانم و آن شهود عینی که در کسری از ثانیه بر شخصی انسانی، رفته است بیان کنیم؟... وقتی پامادورهایی به نام شهروز فی المثل، هستند که از عالی هیچ نمی فهمند، و مثلا نمی دانند زندگی چقدر مختلف می تواند باشد... و وقتی زبان قاصر است و اشک، غماز. که مثلا در برابر هفت و زودیاک هم اگر وقتی زانو زدی، کجا دیگر می توانی به فیلم های دیوید چپ نگاه کنی؟ که الحق زور بزنی هم نمی شود که بعد از این همه مکاویج و آقای خواجویی؛ پدر دو دختر و اینها، کجا دیگر می توانی بیایی پَغ.اِگزامپل بگویی فلان چیز خوب بود، حال کردم. یا مرسی، لذت بردم؟ چپ نگاه کنیم اصالت گفتار ما را وا می پیچاند. میدانی حتما، که تعارفی در کار نیست و نباید هم باشد. این اصالت است که شما می نویسی رو به بالا وقتی او رو به بالا می رفت. همش دو روز زنده ایم. تعارف که حنای بعد از عروسی ست. خب این که از این. *راستی شما بیایید به جای قیلی، قُلی را احیا کنید، صواب هم دارد! جدی ها... آمده اید لکه‌ی ننگ هنجره را پاک کنید، زدید چشمش را هم ناکار کردید که. :خنده‌ی زیرجُلَکی*و بماند که شهروزها از مصطفاها هم بامزه ترند. به خدا تکه هایی مثل شهروز را باید حفظ کرد... باید قدر دانست. اگر بخواهیم یک جور دیگر به گفته ناتالی نگاه کنیم، بدبخ تعریف کرده است، و خودش حالیش نبوده. او به نوبه ی خودش مرتکب هنر شده است. همانگونه که سوسمار خوردن هُنری ست که آف کُرس از یک خر و یک الاغ بر نمی آید، تعریف این شکلی هم از شهروزها بر می آید.*زیاده عرض شد. این وهله را دیگر بس است. هم، ایدون باد. روحانیت، مضطربِ صبحی ست که در راه است متاسفانه.

    پاسخحذف
  16. با سلامجهت اطلاع به عزیزان...دومین جشنواره وبلاگ نویسی شهر، شهروند، شهروندیدومین جشنواره شعر طنز شهر، شهروند، شهردارینخستین جشنواره داستان کوتاه و کوتاه کوتاه شهر، شهروند، شهروندی

    پاسخحذف
  17. به روحانیت بر بستری از روحانیت: داشتم به دوستی که مطمئنم می توانید حدس بزنید چه کسی است می گفتم که شما به طرز ترسناکی مخاطب خوبی هستید و نمونه ای در تائید نظر شوپنهاوئز که مخاطب بودن را یکی از انواع هنر می دانست ( دو ملیون البته که این نافی جایگاه مولف بودنتان نیست)------------------همراوی: نسرین خودش نوعی شهروند بود.شهر هم تهران بود. منتهی درباره ی شهروندی باید داستان دیگری بنویسم. امیدوارم مهلت ما عزیزان تمام نشود.

    پاسخحذف