۱۳۸۹/۱/۲۱

ما

این نمی توانست از آن بهتر باشد. هر کاری را امتحان می کرد. خودش را روزها در خانه حبس می کرد. قرص می خورد. عرق می خورد. تریاک می کشید. اما باز هم به پای آن نمی رسید. در سررسیدش لیستی تهیه کرده بود از مزیت های بالفعل و بالقوه ای که بر آن دارد. اما وقتی مستی اش می پرید و حتی همان وقت که هنوز نپریده بود همه مزیت ها احمقانه و بی معنی به نظرش می رسیدند. داشتن ابروهای پرپشت . داشتن دوست دختری که برایش ادای گوگوش را در می آورد و سعی می کند خوشحالش کند. موهای بلند مشکی اش که گاهی دم اسبی می بست.صدای خوبش. ویولون زدنش. تنهایی اش که به شدت مراقب بود کسی خرابش نکند. نه . هرگز همه ی این ها به پای آن ها نمی رسیدند. بنابراین درست روز اول فروردین خودکشی کرد که طبیعتا موفق نبود. در بیمارستان بهوش آمد و پدر و مادرش سعی کردند آرام آرام خبر مرگ آن را بهش بدهند. نتیجه گیری اولیه غمگینش کرد. آنقدر که پرستارها را با تقاضای تزریق آرامبخش عاصی کرده بود. اما نتیجه گیری ثانویه حالش را بهتر کرد. و بعد از آن بود که بجای لیست مزیت ها در سررسیدش چنین نوشت:

«زنده بودن از مردن بهتر است.



مخصوصا در بهار.



بودن ؟



نبود شدن ؟



این بهتر از آن بوده و هست.



خاصه



در بهار....»







حالا یک سالی از آن ماجرا می گذرد. این دیگر مست و نشئه نمی کند. قرص نمی خورد. دیگر هم درباره ی آن فکر نمی کند.کلا عادت به فکر کردن را کنار گذاشته است. فقط گاهی خاطره ی مبهمی از آن می آید جلوی چشمش. اما بیشتر تصویر قبر بدون سنگ قبرش را به یاد می آورد. و در همان حال با خودش زمزمه می کند.



«خاصه در بهار....»




***



او می نشست لبه ی تختش . خیلی می نشست لبه ی تختش. انقدر که پاهایش بی حس می شد.



«این هست و آن نیست....»



همیشه آن را تکرار می کرد. با غم یا آنطور که ادبا می گویند اندوه بسیار.اسمش هر چه باشد می توان گفت یک چیز ته نشین شده و آنقدر سنگر بندی شده بود که نمی گذاشت اشک هایش پایین بیایند.فقط چشمهایش سرخ می شدند.



او نمی توانست از فکرش بیرون کند. این را که آن دیگر نیست. رفت برای قبرش سنگ سفارش داد. و رویش نوشت . این هست و آن نیست.



***



آن خودش را نکشته بود.نمی خواست بکشد. تلویزیون نگاه می کرد که از دیدن تصاویر خنده اش گرفت.از دیدن تصاویر خاک بر سر ریختن مادری که بچه اش را در خیابان با گلوله ی مستقیم کشته بودند. انقدر خندید که از خودش شرمنده شد.بعد ترسید. از خنده اش که بند نمی امد. دستهایش را گرفت جلوی صورتش. فشار داد. بند نیامد. سرش را فرو کرد در بالشت. فشار داد. بند نیامد. دستمال سفره های اشپزخانه را برداشت و جلوی صورتش گرفت.بند نیامد. دستمال کاغذی را لوله کرد و چپاند توی سوراخ های دماغش.بند نیامد. بعد آن ماجرای جوراب شلواری خواهرش پیش آمد . یک کاسه را پر از روغن مایع کرد. جوراب شلواری را تویش خیساند و چپاند توی حلقش. فکر می کرد وقتی هوا نرسد غریزه ی بقا خودبخود خنده را متوقف می کند. اما غریزه درست کار نکرد. وقتی خواهرش در جستجوی جوراب شلواری پیدایش کرد کبود شده بود. آنطور که بعضی ها از خنده کبود می شوند.



***



من ساعت ها به حرفهای او درباره ی این و آن گوش می کردم.یک طوری می گفت که نمی توانستم گوش نکنم. با اندوه بسیار یا آنطور که معمولا در چنین شرایطی می گویند "غم سنگین". من این اواخر حس خوبی نسبت به او نداشتم. حتی میل جن سی ام هم از دست رفته بود.می گفت ماشینش را در اتوبان کنار زده . پیاده شده. با مشت کوبیده روی کاپوت و با خودش فکر کرده چطور تاب بیاورد. این غم و این اندوه بی انتها را. به او گفتم دارد جمله هایی را که جایی خوانده ام تکرار می کند. اهمیت نداد. می توانست اهمیت ندهد. من نمی توانستم مثل او باشم. او همیشه از من دست کم در این زمینه ها بهتر بود. ناگهان دیدم دارم فهرستی از مزیت های خودم را در ذهنم مرور می کنم .در حالی که پاهای او کم کم لبه ی تختم بی حس می شد. بینی خوشترکیب و دوستانی که می شد رویشان حساب کرد. کتابهایی که نوشته ام و خوانده ام. خواهم نوشت و خواهم خواند.اما حالا او بود که نمی توانست از جایش بلند شود. همین کافی بود که از من بهتر باشد. این واقعیت ربطی به این و آن نداشت. و من هم نمی دانستم چطور تاب بیاورم. این غم و این اندوه بی انتها را.



****



تو فقط قصه شان را خواندی. سرسری و به دنبال یک چیز که درگیرت کند یا بهت حال بدهد یا قانعت کند که نویسنده ی بهتری هستی. آنها با همه ی نقص هایشان از تو بهتر بودند و هستند. تو ادمی هستی که می خواهی از کنار همه چیز بگذری و به هیچ چیز باور نداشته باشی. در لیست هیچ کدام از آنها اچنین چیزی مزیت محسوب نمی شد. می دانستی؟



***
ما؟ نوبت بهمان نرسید.

۱ نظر:

  1. دیر اومدی ای رفته
    طعمت از دهن افتاد...

    مصداق بارز این شعرم الان.

    پاسخحذف