۱۳۹۲/۸/۲۹

شیرجه زدن پشت بوته ها



در قضیه ی ازدواج با فرزند خوانده، مهمترین استدلالی که موافقین مطرح می کردند، این بود که بالاخره این یک "واقعیت" است. باید یا بهتر است بجای اینکه واقعیت ها را انکار کنیم، آنها را در مجراهای درست "کانالیزه" کنیم.  کانالیزه کردن کلا  واژه ای بسیار پرکاربرد در ادبیات دوستان است. خیلی خوب. حالا بر اساس این استدلال، بد نیست بپرسیم «آیا  کانالیزه کردن بر اساس فقه شیعه ممکن است؟»
 هر پدیده ای برای کانالیزه شدن، ابتدا باید "مرئی" شود. در متعه، که به نوعی برگ برنده ی فقه شیعه است (اسمش را بگذاریم رئالیسم جنسی) مرئی کردن رابطه ی جنسی، اساسا ممکن نیست. دو نفر می توانند برای خودشان جمله ی عربی (و حتی فارسی اش) را بخوانند و بلافاصله وارد بازی سکس حلال بشوند(فرزندشان هم فارغ از مسئله ی ارث، که مطلقا جنبه ی اقتصادی دارد، حلال زاده است) وقتی که امام جمعه ی شیراز مسئله ی متعه را نه بعنوان یک حق شرعی که بعنوان یک روال قانونی مطرح کرد، یعنی خواست که بازی فقهی را به بازی اجتماعی (اجتماعی که می نویسم البته معلوم است که باید سیاسی هم خوانده شود) وارد کند، بیش از همه پدران متشرع امروزی که بخشی از انها در بدنه ی حاکمیت جمهوری اسلامی صاحب رای و تریبون اند نگران شدند. چون بر اساس قانوع شرع، همین الان هم هر دختر بالغی به شرط آنکه مونوگام باشد یا دست کم پلی گامی اش را بر اساس سررسیدٍ عٌده مدیریت کند، می تواند با یک پسر رابطه ی آزاد جنسی داشته باشد. یعنی با توجه به اینکه دست کم دو مرجع شناخته شده شرط اذن پدر را برای دختر باکرده ضروری نمی بینند و بقیه ی مراجع هم بنابر احتیاط واجب، حرام می دانند. حتی یک دختر خیلی متشرع به شرع اسلام-شیعه می تواند در مورد خاص این فتوی، شیفت کند روی فتوای آن دو مرجع معتبر که اذن پدر را ضروری نمی دانند. در واقع  سکس، باید بجای داشتن امکان تکثر و هرج مرج در شرایط  نامرئی، یعنی در خانه هایی که نمی شود داخلشان را دید، با محدودیت های قانونی قابل رویت شود. چون فقه اینجا کمکی نمی کند. گرفتن برگه ی ازدواج موقت یک ضرورت فقهی نیست. یک ضرورت اجتماعی است. در اینجا نظام حکومتی با فقه شیعه، یک مقداری به تعبیر مورد علاقه ی خودشان، زاویه دارد.  فقه می خواهد تا جایی که می شود مسئله را نامرئی نگه دارد. یا دست کم کوششی برای مرئی کردنش نمی کند. بخش اعظم احکام فقهی در رساله های عملیه، عملا بر اساس استفتائات غیرمعمول متشرعان شکل گرفته اند. آیا استفاده از دیلدو مجاز است؟ خوب فقه درباره اش سکوت می کند تا برای یک مومن دغدغه شود، بعد پاسخ می دهد. معمولا هم پاسخها کلی، یک جمله ای و قابل تسری به موارد دیگرند (استفاده از دیلدو اگر موجب آزار نشود مباح است. آنال سکس اگر موجب آزار نشود مباح یا مکروه است. سکس در جکوزی اگر موجب آزار نشود مباح است.حالا  چطور می شود در جکوزی طرفین یکدیگر را ازار بدهند؟ خوب احتمالا اینطور که با هم شوخی خرکی کنند و کله ی همدیگر را بکنند زیر آب داغ)این دقیقا بر عکس اعتراف گیری کلیسایی منتشر شده در مدرنیته است که فوکو مطرح می کند. در اینجا شما نمی گویید چه می کنید. کشیش(مرجع تقلید- روحانی محل) می گوید چه باید بکنید. او از شما نمی پرسد. شما از او می پرسید. در حالیکه حکومت مدرن اسلامی ما دقیقا بر عکس شیوه ی فقه، مدام از شما می خواهد که مسئله ی نامرئی را مرئی کنید ( شمایل ازدواجهای دست جمعی دانشجویی، بعنوان یک نشانه به اورجی، اوج هنر کمک داوریٍ حکومت و صدا و سیما بود برای رآنکه روابط نامرئی سکشوال دانشجویی به گل درشت ترین شکل ممکن مرئی شود)

  برگردیم به آغاز بحث. در قضیه ی ازدواج با فرزند خوانده ما با دو مسئله مواحهیم. یکی اینکه این ازدواج ممنوع است مگر بر اساس حکم دادگاه (همان مرئی شدن که یک قانون مدرن حکومتی است. در فقه نیازی به حکم دادگاه نیست. )دیگری اینکه باید در شناسنامه ی فرزند خوانده، فرزند خواندگی اش ذکر شود. اتفاقا این یکی ریشه در ترس های فقهی (و آنطور که فروید به ما آموخته، کهن) دارد. فوبیای زنا با محارم. حالا اگر این فوبیا در بعضی جوامع بدوی منجر به این میشد که طرف تا مادر زنش را می بیند شیرجه بزند پشت بوته ها (ادمی ضعیف النفس است) در این قانون هم عکس العملی به همین اندازه غریب، نشان داده شده است. اگر فرزند خوانده مثل اودیپ (خود اودیپ سوفوکل را می گویم) بعد از سالها اتفاقی با مادرش ازدواج کرد چه ؟ باید جلویش را گرفت. اگر اودیپ هم شناسنامه ای می داشت و در شناسنامه اش ذکر می شد که فرزند خوانده است و از کجا امده ، احتمال داشت احتیاط کند و با ملکه(مادرش)  همبستر نشود.
 چند سال پیش یک پدر و دختر استرالیایی ازدواج و همبستری چند ساله شان را علنی کردند. (اگر درست بخاطرم مانده باشد فرزندی هم داشتند). منتقدان به طرح مجلس ، با کنایه می گویند همچین چیزهایی هم هست. چرا نمی خواهید اینها را کانالیزه کنید؟ (مادر من که مددکار اجتماعی است، مددجویی داشت که از پدرش حامله شده بود. پدر واقعی اش. و بیش از آنکه نگران عاقبت خودش باشد نگران فرزندش بود و گمان می کرد ممکن است بچه اش را سربه نیست کنند که نکردند). خوب معلوم است که چرا نمی خواهند این چیزها را کانالیزه کنند. چون اصلا مسئله صرفا کانالیزه کردن نیست. کانالیزه کردن بدون مرئی شدن اگر هم ممکن باشد به کار نمی آید و در اینجا خواست مرئی کردن، با فوبیای زنا با محارم تزاحم پیدا می کند و اولی به نفع دومی کنار گذاشته می شود. 

بنابراین و بعد از همه ی این حرفها، فکر می کنم بهتر است مدافعین طرح مجلس، چیزها را به نام خودشان صدا بزنند.( خود نمایندگان بیشتر به نظر می رسد از خرابکاری شان غافلگیر شده اند و به چیزهایی که مدافعان و مخالفان طرح می گویند فکر هم نکرده اند. و بعید هم می دانم اساسا توانا به چنین کاری باشند. فکر کردن) ولی در حال حاضر بیش از هرچیز ریاکاری و تذبدب در مدافعان به چشم می خورد. جایی که قرار است استناد فقهی مطرح کنند (ذکر فرزند خواندگی در شناسنامه) حرف از نظم و قانون می زنند و جایی که باید حرف از نظم و قانون بزنند (ازدواج با فرزند خوانده به حکم دادگاه) پشت فقه و فطرت و کانالیزه کردن غرایز سنگر می گیرند. و البته تخیل هم خوب چیزی است. شاید همه ی این خرابکاری ها ریشه در فقدان غم انگیز و حتی ترسناک تخیل داشته باشد. نه می توانند رنج کودکی را که با انگ فرزند خواندگی در شناسنامه اش به مدرسه می روند تخیل کنند، نه  حال و روز مادرخوانده و پدرخوانده ای را که هم بین خودشان و هم در مقابل آشناها و دوستان، از ترس برداشت های سوء، کارشان به هیستری می کشد.

۱۳۹۲/۶/۱۶

تمرین سوم


وقتی بچه بود. می توانست به تور یک بچه باز بیفتد. ولی در عوض یکی امد و برای روز رستاخیز اماده اش کرد. طرف به مذهبی عجیب معتقد بود و از بین بچه های هفت تا ده ساله برای مذهب جدیدش هوادار جمع می کرد. بچه حرفهای پیغمبر را شنید و به مصداق گوش و دروازه همه را فراموش کرد. تا بیست سال بعد که اولین نشانه مشاهده شد. از گوش راستش خون امد و یک دفعه از وسط سینه اش خاطره ی آن روز امد بالا . پیغمبر گفته بود:
« اول گوش هایت خون می آید. بعد موهایت می ریزد و بعد بهت می گویند باید یک عمل دیگر انجام بدهی. کاری از دستت بر نمی اید. زیر عمل می میری و یک سال بعدش رستاخیز تو است»
رستاخیزیعنی چی؟ سئوال را باید بیست سال پیش می پرسید ولی وقتی خون را با دستمال خیس تمیز می کرد پرسید.
گوگل چه می گوید؟ اولین نتیجه ویکیپدیا است. درباره ی اساطیر یونان باستان، مسیحیت، یهودیت و اسلام و حتی جمله ی تمسخر آمیز پلوتارک که درباره ی اسطوره های مربوط به رستاخیز نوشته. ولی طبیعتا درباره ی مذهبی که اسمش را هم کسی (از جمله خودش) نمی داند چیزی ننوشته. باید جستجو را محدود کرد(مخصوصا باید کاری کرد که اطلاعات مربوط به حزب رستاخیز نیاید. یعنی در این شرایط تحمل اینجور شوخی های گوگل را نداشت. در شرایط دیگر یک کمی هم درباره ی حزب رستاخیز می خواند)
در جستجوی محدود تر، علائم روز رستاخیز را با خونریزی گوش همراه هم نوشت. بغیر از نتیجه های مزخرفی مثل علائم راهنمایی رانندگی سه گوش، یا گوش دادن به سخنان خداوند در روز رستاخیز چیزی نیامد. واقعیت این است که تا اینجایش هنوز موضوع جدی نبود. اگرنه این چیزها را در گوگل پی گیری نمی کنند. در واقع نیمه جدی بود. جدی وقتی شد که دید خونریزی دارد شدید می شود و تقریبا در حین جستجو به اندازه ی یک فنجان خون قطره قطره چکیده روی یقه ی پیراهنش. اگر یقه ی پیراهن اینهمه غیرطبیعی شق و رق و بافاصله از پوست نبود طبیعتا خیسی خون را زودتر می فهمید.

در کلینیک فقط برایش پانسمان گذاشتند. گفتند باید برود پیش متخصص. ضربه خورده؟ نه. همیشه همین را می پرسند. خوب این سئوال پزشک ها دقیقا مثل سئوال زنی است که از خواهر خیانت دیده اش می پرسد «مطمئنی؟» ...نمی پرسد تا اطلاعات کسب کند. می پرسد تا کلمات فرصتی فراهم کنند. یا شاید معجزه کنند (رجوع کنید به فیلم چهارشنبه سوری یا هر دو خواهر دیگری که می شناسید) ...خوب معلوم است که اگر ضربه بخورد آدم قبل از هر چیزی به دکترش، پرستارش یا هر کس که آمده بهش رسیدگی کند می گوید. ولی دقیقا مثل مورد خواهر خیانت دیده، وقتی این سئوال را از کسی می پرسند (همین ضربه نخورده را) باید متوجه شود که چیز مبهمی در میان است. چیزی که دکترها از قبل برایش اماده نیستند و باید برایش جستجو کنند (پزشک ها هم گوگل خودشان را دارند و احتمالا همینقدر هم سر راه جستجوی شان به مطالب نامربوط بر می خورند)

در نهایت بعد از حدود دو هفته، عکس، درمان های موقت، آزمایش و نمونه گیری های پاتولوژیک دکتر متخصص گوش و حلق و بینی در آمد که:
«گوش تان مشکلی ندارد. حلق و بینی تان هم. پیش متخصص خون ،مغز و اعصاب و داخلی هم رفته اید دیگر؟»
خوب فحش دادن دیگر لوس شده. پزشک ها هم احتمالا در مقابلش بی تفاوت شده اند. ولی بهرحال بهش گفت ، به دکتر گفت "خیلی احمقید"
و آمد بیرون.

یک ماه بعدی را هم در راه مطب دکترهای متخصص دیگر گذراند. به عنوان یک ایین. چانه زدن با منشی ها برای زودتر وقت دادن. زیر چشمی و حسود نگاه کردن به مریض هایی که می روند داخل. یک چایی نصفه خوردن وقتی که باید ناشتا باشی.گذاشتن نمونه در جای مخصوص. ادای بی تفاوتی در اوردن وقتی که سوزن را فرو می کنند یا بیرون می کشند. کتابهایی که همیشه در سالن انتظار باز می مانند و دو پاراگراف هم ازشان خوانده نمی شود.و در نهایت، چون اصولا این داستان درباره ی بیماری نیست، مراحل تشخیص نسبتا قطعی، آغاز شیمی درمانی و ریزش مو را کنار می گذاریم. تا برسیم به برگه رضایتنامه ی عمل.

پیغمبر گفته بود یک عمل دیگر، ولی این اولین عمل بود. بنابراین با خیال راحت می شد امضایش کرد و به عنوان یک مومن از هیچ چیز هم نترسید. بگذار همسر و خواهر و مادرش فکر کنند دارد ادای ادمهای نترس را در می آورد. آدمهایی که الکی درباره ی بیماری شان شوخی می کنند و به همه اطمینان می دهند بادمجان بم افت ندارد. ولی دست کم این عمل، ترسش فقط سوزن سرم است که درد دارد.
در دم دمای به هوش آمدن کسی آمد بالای تخت. شبح مانند. ولی طبیعتا شبح نبود. پیغمبر هم نبود. دختر اثیری هدایت هم نبود. یک موجودی بود شبیه اردلان شجاع کاوه. با همان صدا. حتی با همان دایره ی واژگان و همان لحن (برای کسانی که لحن شجاع کاوه را فراموش کرده اند : فرض کنید می گوید حال شما چطوره ، که واقعا هم می گوید. در اینجا لام را باید با سکون خواند و چسباندش به شما) اردلان در آن وضعیت پرسید: «حالشما چطوره»
 و بعد رفت توی خاطرات فراموش شده تا جای دیگر دوباره بازیابی شود.

عمل موفق بود. موها در آمد. و پیاده روی و حتی دوچرخه سواری هر روزه (چرا که نه. آرمسترانگ را در دوران بیماری کشف کرده بود و فانتزی دست کم یک دهه به تاخیر افتاده ی دوچرخه سواری غروبها و دوی صبحگاهان به قول ادبا جامه ی عمل پوشیده بود)
یک دختر داشت. اولین خون که چکه کرد دوسالش بود و حالا دختر چهار ساله بود. (از همینها که یا در چهار سالگی گم می شوند و می روند در خاطره ی جمعی سوگوارانه ی یک خاندان یا در هجده سالگی پذیرش می گیرند و می روند آمریکای شمالی برای ادامه تحصیل و دیگر بر نمی گردند. ) ولی آن موقع چهارساله بود و آنطور که همه می گفتند شیرین. می امد روی کاناپه سرش را خیلی ماه می گذاشت روی ران پایش و می گفت ناخن بکش. و او که همیشه یک مقدار ناخن داشت برای اینجور مواقع از بالای پیشانی ده انگشتی سر کوچک دختر را با ناخن ماساژ می داد و دخترش همانجا می خوابید و زنش آرام بلندش می کرد و می بردش می گذاشت توی تخت.

- حالشما چطوره؟
خود شبح بود. یا همان اردلان شجاع کاوه. پیرتر از آنچه در دم دمای بهوش آمدن تصور کرده بود. فقط سبیلش سیاه بود و موها تقریبا همه سفید. یک لبخند موذیانه (یا شاید فقط برای تلطیف فضا) روی لبش.
-ممنون . بد نیستم. شما رو می شناسم؟
- آره به گمونم.
- خوب؟
- خوب نداره دیگه (سرش را می چرخاند رو به دوربین فرضی که مثلا دارد از دو نفرشان فیلم می گیرد.)
-خوب چکار کنم؟
- رو به همان دوربین لبخند تاسف می زند
-وقت اینه که ادای دین کنی
-چه دینی؟
- تازه می پرسه چه دینی (رو به همان دوربین می خندد) ...تازه می پرسه چه دینی
- اها

خوب دقیقا یادش نبود کی پیمان بسته. کی قول داده. ولی یادش بود که قول داده و پوزخند شجاع کاوه بی جهت نبوده. قول سفت و سخت هم داده. و الان هم وقتش بود.
دانای کل می تواند کلی تعلیق ایجاد کند. ولی خوب واقعا این داستان درباره ی چنین تعلیقی نیست. در دم دمای بهوش آمدن قول داده بود که جبران کند. طی نکرده بودند چطور جبرانی. ولی هم آن موقع و هم حالا می دانست چطور جبرانی.
ادای دین کرد.  زن و دخترش همراه با بیست و چهار نفر ساکن مجتمع مسکونی شان مردند. خودش ولی یک خش بر نداشت. به موقع بیرون رفته بود. سابقه ی روانی، بی نقص. سابقه ی جنایی پاک پاک. دلیلی نداشت کسی شک کند. از بیمه هم پول گرفت. گاهی به یادشان اشکی می ریخت. ولی آنقدر سخت نبود که همه گمان می کردند. بیشتر روزها تنها می نشست جلوی تلویزیون و فکر می کرد چه چیز را جبران کرده. حتما هدف بزرگی بوده. نمی توانسته زنده ماندن باشد. ادمی نبود که برای زنده ماندن خودش چنین قربانی هایی بدهد. حتما موضوع درباره ی ایمان است. ولی ایمان به چه چیزی؟ یادش نمی آمد. همین وقت ها بود که شبح دخترش هم به زندگی اضافه شد. روی کاناپه، سر روی ران...و وقتی که خوابش می برد شبح زنش برای اینکه دختر را ببرد بخواباند.

چه حوصله ای آقا ....چه حوصله ای. شب ها پر از ستاره است آسمان و سریالها هم پشت هم پخش می شوند. چه حوصله ای ...این را اردلان می گفت. شجاع کاوه. و دخترش و زنش ...از حالا به بعد را می توانیم مرحله ی ایمان بدانیم.

- به یک عمل دیگه احتیاجه.

و برگه را امضا کرد. دوباره ازدواج کرد. بچه دار شد. و حالا دارم می بینمش . دارد در پارکینگ را باز می کند برای بیرون آوردن تاکسی اش. ریموت ندارد پارکینگ شان. خودش ( و اگر وقت مدرسه باشد دخترش) صبح ها در پارکینگ را باز می کند. ماشین را می برد و شب باز می گردد. گاهی اردلان شجاع کاوه را سوار می کند. حتی کرایه هم ازش می گیرد.  و وقت رفتن. اردلان می پرسد:

- خوبه؟
- چی خوبه؟
- هه...می پرسه چی خوبه (باز به طرف دوربین فرضی که مثلا در مغازه ای در طرف راست خیابان است لبخند می زند)...برگشتن دیگه. یا یارو چی می گفت؟ رستاخیز
-آره خوبه.
- (رو به جمعیت در پیاده رو) : طرف پاک خله

و معمولا یکی از عابران با لبخند تائید می کند.

۱۳۹۱/۱۰/۵

مرض تمثیل

کافکا پاره نوشته ای دارد به این مضمون که محال است یک نفر وقتی از دهکده ای راه می افتد به دهکده ی بعدی برسد.  علی رغم هر اتهامی که درباره تنبلی ممکن است به من بزنند نوشته اش را اینجا تایپ می کنم.

 پدر بزرگ من عادت داشت بگوید « زندگی چه کوتاه است. اکنون عمر رفته در خاطر من چنان کوتاه می نماید که برای مثال مشکل می توانم بپذیرم چگونه یک جوان می تواند با اسب عازم دهکده ی مجاور شود بی آنکه در نظر آورد که –صرف نظر از اتفاقات ناگوار- حتی طول  یک زندگی عادی و خوب و خوش هم برای چنین سفری ابدا کافی نیست» (ترجمه ی علی اصغر حداد)

معمولا عادت دارند، نوشته های کافکا را از لایه ی دومش بخوانند. یعنی مثلا همین پاره نوشته را هیچکس نمی تواند بخواند بدون اینکه اول به لایه ی دومش توجه کند. اینکه این داستان کوتاه نه درباره ی دهکده است نه درباره ی اسب، نه مشکلات زین کردن اسب و اتفاقات سر راه. بلکه داستانی است درباره ی محال بودن رسیدن به هرگونه مقصدی برای انسان. و بعد لایه ی سوم. که تفسیرهای مذهبی کنیم درباره ی ذات الوهیت، دست نیافتنی بودنش و الخ، و تفسیرهای اگزیستانسیالیستی درباره ی ابزورد بودن حرکت به یک سو(هر سویی که می خواهد باشد) در جهانی که معیاری برای سنجش حرکت نداریم. حتی ممکن است یکی دلش بخواهد از همان اول، لایه ی پارادوکس های منطقی قصه را بخواند(زنون می گفت هرگز نمی شود از نقطه ی الف به ب رفت، برای آنکه اول باید نصفش را بپیماییم و برای پیمودن این نیمه، نیمه اش را و تا بی نهایت ..و ضریب بی نهایت، در یک بازه زمانی هرچند کوچک، بی نهایت می شود) .من هیچکدام از این تفسیرها را نفی نمی کنم. فقط همیشه متعجب می شوم که چرا این داستانها را همیشه از لایه ی دوم می خوانند. (ترتیب دوم و سوم و چهارم و الخ را به دلخواه گذاشته ام. فقط منظور این است که انگار یک مانعی جدی برای خوانش از لایه ی اول وجود دارد)

***

پدر بزرگ من از این نکته های حکمت آموز به من نمی گفت. شاید حکمت آموز ترین جمله ای که به من گفته باشد این است که «فرقی نمی کنه.» این جمله را هم وقتی گفت که من اصرار می کردم برایش بجای سیگار تیر، وینستون بخرم. اما جایی داستانی شنیدم یا خواندم درباره ی مردی که نفرین شده بود تا هر چه می رود به مقصد نرسد. فورا فکر کردم دارم داستان را از لایه ی دومش می خوانم. این است که اینجا تلاش می کنم ببینم در لایه ی اولش چه می گذرد.

***
مردی که هرچه می رفت به مقصد نمی رسید
خوانش در لایه اول
امتحان اول
 مرد معمولا هدف های دور را انتخاب می کرد . آنقدر دور که فیزیولوژی یک انسان اجازه نمی دهد بتواند طی اش کند. فرض کنید در تهران ساکن بود و قصد می کرد برود به محله ای در بوینس آیرس یک چیزی (حالا هر چیزی) بخورد. شخصا مشکلی با فهم تمثیلی ماجرا ندارم. اما واقعا دلیلی برای این کار نیست. مگر اینکه ما کودکانی باشیم احمق و متعجب، آنچنان که در زمان تماشای فیلم های رزمی ( مثلا از بروس لی) بودیم . آنوقت ها که متعجب و با احساسی از درایت و شعور از خودمان و دیگران می پرسیدیم « چرا بروس لی  اسلحه را در نمی آورد و با یک تیر یا رو را نمی زند و حتما باید با مشت و لگد یکی یکی بزند تا برسد به رییس بزرگ؟» خوب بچه ها شاید چیزهایی را بفهمند. ولی قطعا چیزهایی را هم نمی فهمند. دست کم بچه هایی که ما بودیم و این سئوال را می پرسیدیم شعورمان قد نمی داد که اگر قرار باشد بروس لی اسلحه بکشد اصلا مبارزه نمی کند. انتخاب شیوه ی مبارزه جدا از هدف مبارزه نیست. لابد در ذهن بروس لی آنکس که اسلحه می کشد یک چیزی است صد مرتبه بدتر و مثلا حق کش تر از رییس بزرگ. (الان اینجا بحث محکومیت اسلحه مطرح نیست. مثال زدم صرفا ) بنابراین بروس لی ناچار است که مشت و لگد بزند (هر چند صدا هایی که در می آورد همچنان برای من توجیه ناپذیر که نه ...توی ذوق زننده است) این پرانتز نسبتا طولانی را برای این آوردم که روشن کنم چرا  نباید پرسید « چرا این آدم بلیط نمی خرد و با هواپیما نمی رود»  کسی که اهل بلیط خریدن و با هواپیما رفتن باشد آن چیز (حالا هر چیز که می خواهد باشد) را در همان تهران می خورد. یکجور دیگر بگویم (می دانم شما فهمیده اید ولی برای خودم هنوز ابهام هایی دارد) اصولا آدمی که بخواهد برود از تهران به بوینس آیرس تا یک ته استکان عرق بخورد آدم قصه ای نیست که بتواند از قبل تدارک چیزی ببیند (حتی ویزا و پاسپوت...چه رسد به بلیط) همینطوری بدون نقشه و جی پی اس راه می افتد و خب. هرگز هم نمی رسد (یعنی اگر فرض کنیم به دلیل همراه نداشتن مدارک همان سر مرز ایران گیر نیفتد) باز هم هرگز نمی رسد.
در این داستان مرد خیلی راه می رود. تا دماوند و آبعلی. حالا اصلا چرا می خواهد از جاده ی هراز پیاده برود؟ نمی دانم. ولی می رود و می رود و طبیعتا. نمی رسد.ما نهایتا تا آمل بتوانیم تعقیبش کنیم. بعد بر می گردیم به زندگی مان برسیم. و داستانش را با همین جمله ببندیم که این مرد، هر چه می رود به مقصد نمی رسد.

مردی که هر چه می رفت به مقصد نمی رسید.
خوانش در لایه ی اول.
امتحان دوم
در این داستان، جزییات اهمیت بیشتری دارد. مرد جای خیلی دور و محالی نمی خواهد برود. می خواهداز تهران برود بند عباس ...از آنجا قشم. یک مقداری جنس بیاورد و برگردد. در راه یعنی همان سرکوچه. رفیق دوران خدمتش را می بیند و طرف می بردش آستارا و بقیه اش قابل حدس است. شاید روزی....مثلا ی چهل سال بعد یادش بیفتد هنوز در راه بندر عباس است. ولی معمولا دیگر پروستات و جزییاتی از این قبیل اجازه نمی دهد. شرایط گمرک و اینها هم عوض شده. با اینحال همین حالا، بعد از سی چهل سال هم  خوب بود می رفت ببیند چه می شود. باید به وقتش سکه می خرید، به وقتش پولش را می ریخت توی آهن. به وقتش می رفت قشم. حالا که نرفته. اما نکته اینجا است. نکته ی اصلی اینجا است که  کی می داند هنوز دیر شده یانه. در مورد سکه اگر بعنوان یک معیار نگاه کنیم. هرگز نمی شود فهمید دیر شده برای خریدنش. حالا هرچقدر هم فرصت از دست داده باشیم. با اینهمه این مورد از آن مواردی است که مردی هرگز به مقصد نمی رسد. به همان دلیل که کسانی که به وقتش سکه نخریده باشند هرگز نمی خرند. حتی اگر منطقا دیر نشده باشد از نظر ذهنی دیر شده است. بنابراین  وصیت می کند. بطور کلی وصیت می کند. مثلا هفته ای یک بار که فکر می کند حالش بد شده همه را جمع می کند توصیه هایی برای بعد از مرگ، بهشان می کند. واضح است که نمی گوید پسر بزرگش برود بندرعباس و بعد قشم. یک چیز دیگر می گوید. مذهبی باشد می گوید جایش برود مکه. نباشد سفارشی درباره ی  قیرگونی کردن خرپشته می کند. بعد هم می میرد و لذت بخش است نوشتن این جمله که مکه و بندرعباس و قشم وقیرگونی خرپشته می رود در لیست آرزوهای خرکی و غیرقابل اجرای آقاجون. در ذهن فرزندان و نوه ها ...و حتی نتیجه ها که سالها بعد از مرگش، قصه ی قشم آقاجون را چاشنی حرف زدن های بعد از هماغوشی کنند. یکجور صمیمیتی که معمولا نوه نتیجه های آدم بهش احتیاج دارند بعد از سکس. حرف زدن از جد و جده و الخ.

مردی که هر چه می رفت به مقصد نمی رسید
خوانش در لایه اول
امتحان سوم.
چند ساعت (لازم نیست بگوییم چند سال) بعد از راه افتادن مرد فراموش می کند مقصدش کجا بوده.بقیه زندگی اش را راه می رود. می خوابد. و همه کارهای دیگری را که بقیه می کنند، می کند که کاری است بس درست. چرا که همه می دانند اگر زور بزنیم چیزی یادمان بیاید بدتر می شود. گاهی یادش می افتد که مقصدی داشته و فراموش کرده و بعد به هر ضرب و زوری، سعی می کند از یادش ببرد. چون مطمئن است اگر مانعی برای یادآوری مقصدش باشد همین یادآوری های گاه بگاه است. احتیاج به نگاه تمثیلی و خوانش درلایه ی دوم و سوم و چهارم نیست تا قبول کنیم که ممکن است، آدمیزاد چیزی را از یاد ببرد و هرگز هم به یاد نیاورد. حتی نیاز به رفتن به ناخودآگاه هم نیست. من مثلا بیست سال است دارم تلاش می کنم نام کسی را که در کلاس اول کنارم می نشست به یاد بیاورم. هیچ تضمینی هم نیست که علی رغم همه ی ترفندها، باقی عمر موفق تر از این بیست سال باشم. در یادآوری. ممکن است گفته شود اگر مهم باشد حتما از طریقی، به یاد می آوریم. اولا که در همین گفته می توان شک های اساسی کرد. ثانیا. چه کسی گفته مقصد مرد مهم بوده؟ 
***.
خوب. بگذارید بعنوان غافلگیری پایانی نکته ای را  روشن کنم. اگرچه این می توانست نوشته ای باشد درباره ی راههای نرسیدن، که اگر بیشتر نباشد، قطعا کمتر از راههای رسیدن نیست.  اما کل این امتحانها (که مطمئنم تا کنون با خودتان دست کم یکبار شکست خوردنش را در ذهن تان تکرار کرده اید) برای خواندن یکی دیگر از پاره نوشته های کافکا بود. توجه کردید که بر خلاف آنچه عموما می پندارند هیچ داستانی را نمی شود از لایه ی اول خواند.به عبارتی هرگونه تلاشی برای خارج شدن از تمثیل شکست است. شکستی همه جانبه. چون در نهایت شکستی تمثیلی است. یعنی شکست هم هرگز نمی تواند به عنوان یک "واقعیت" راه برون رفت از تمثیل باشد. (حالا صرفا برای رعایت حال عشاق کپی رایت، اگرنه واقعا موضوع به ایشون مربوط نیست:  بارت هم می گفت که بر خلاف تصور، دلالت ضمنی لایه ی اول معنی سازی است. ولی انصافا خیلی مرتبط نیست).

و اکنون آن پاره نوشته . البته این یکی را خودم تایپ نکرده ام. از سایت ره پو تایپ شده اش را برداشتم:

درباره ی تمثیل ها (کافکا-ترجمه حداد)

بسياري از كسان شكوه دارند كه گفته‌هاي فرزانگان چيزي نيستند مگر تمثيل؛ تمثيل‌هايي كه در زندگي روزمره كاربردي ندارند، در حالي كه ما فقط همين زندگي را داريم و بس. وقتي يكي از فرزانگان مي‌گويد:«به آن سو برو»، منظورش اين نيست كه شخص به آن طرف برود، راهي كه اگر ارزش رفتن مي‌داشت، هر كس به گونه‌اي از عهده‌ي انجام آن برمي‌آمد. بلكه منظور او «آنسو»يي رمزآلود است، چيزي كه ما با آن آشنايي نداريم و خود او هم آن را دقيق‌تر مشخص نمي‌كند و در نتيجه آن چيز اين‌جا اصلاً به كار ما نمي‌آيد. در اصل اين تمثيل‌‌ها فقط مي‌خواهند به ما حالي كنند كه درك‌ناكردني را نمي‌توان درك كرد، و اما ما خود از پيش اين نكته را مي‌دانستيم. ولي آن‌چه ما روزانه با آن دست به گريبان‌ايم، چيزي ديگر است.

يكي در جواب گفت: «چرا قبول نمي‌كنيد؟ اگر از تمثيل‌ها پيروي كنيد، خود به تمثيل بدل مي‌شويد و از تلاش روزانه رهايي مي‌يابيد»
ديگري گفت:« شرط مي‌بندم كه اين هم يك تمثيل است».
اولي گفت: « شرط را بردي».
دومي گفت: «ولي متأسفانه فقط در عالم تمثيل».
اولي گفت: « نه، به راستي، در عالم تمثيل باختي.».

***
- چرا وینستون نگیرم خوب؟
- فرقی نمی کنه. همش دوده باباجون.
خوب حالا دیگر، جمله ی حکمت آموز پدربزرگ من هم از لایه دوم خوانده می شود. مثلا با مضمون یکسان نگریستن به همه چیز، برابری دربرابر مرگ، و یکسان شدن همه ی تجربه ها در گذشت زمان. اصرار به اینکه آن را درباره ی سیگار گفته بود بی فایده است. مرض تمثیل خیلی خیلی مسری است. و درمان هم؟ ... اوم ...دکتر در حال من و من کردن است. 


ا

۱۳۹۱/۹/۱۸

در این موقعیتی که من هستم

من زیاد نمی خوابم ولی خیلی خواب می بینم. امروز خواب دیدم یک سینی ام. پر از چایی. در دست خانم داغستانی. و خانم به کفش پاشنه بلند عادت ندارد. مدام تلو تلو می خورد و من هی می گویم " وای"...صدایم را هم می شنود که بعنوان یک سینی در منطق یا بی منطقی خواب عجیب نیست. ولی توجهی نمی کند که در هر حالتی عجیب است. چون خانم داغستانی معروف بود و احتمالا هست به اینکه خیلی توجه دارد. بعضی ها را به خال و قدو قواره یا مدل موی شان معرفی می کنند. خانم داغستانی را همه اینطور معرفی می کردند "همون خانمه که خیلی توجه داره" که البته بدجنسی و گاهی وقاحت هم چاشنی اینجور ترکیب سازی ها بوده و هست. مثلا پسرهای همسن و سالم در دبیرستان وقتی می گفتند " همون خانمه که خیلی توجه داره" منظورشان این بود که توی نخ آنها است. چمیدانم می خواهد تورشان بزند. بعد عده ای هم وقتی مستی چیزی می شدند بعنوان یک چیز محتوم ( و نه حتی افتخار آمیز ) می گفتند «بالاخره یک راه باهاش میرم» که منظورشان این بود که بالاخره جواب تمناهای خانم میانسال نه چندان خوش برو رو را می دهند. کلا آن وقت ها بچه دبیرستانی ها اینطور بودند. بهرصورت من هم خانم داغستانی را همینطوری صدا می کردم. نمی خواستم ادایی به نظر برسم. خیلی های دیگر هم. همه یا دست کم عاقلترهایمان ته دلمان می دانستیم خانم داغستانی هنوز هم عاشق مسعود رجوی است و ما فقط برایش امکانهایی هستیم برای اینکه با بخش مهربان و متوجه وجودش آشتی و از این حرف ها کند. خر که نبودیم. مسعود که می شنید رنگ به رنگ می شد. بعد هم دیگر چه بگویم..ما چمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. فقط می دانستیم در دهه ی شصت تائب شده و دیگر نماز اول وقت می خواند و سعی می کند از هر بحثی که رنگ سیاسی داشته باشد خودداری کند. بغیر از مسئله ی رجوی که رسوایش می کرد و احتمالا هنوز هم می کند. زنِ یک چلوکبابی شده در تگزاس. گاهی زنگ میزند و هنوز هم من خوابش را می بینم. دارد چایی می آورد برای پیرمرد. با کفش های پاشنه بلند و آریشی که بیشتر شبیه گریم بازیگران تئاتر است. آقا هم برایش فرقی نمی کند. دنبال یکی است که جمعش کند. خوشکل باشد نباشد عاشق رجوی باشد نباشد .واقعا فرقی نمی کند. مهم آن است که زنده مانده باشد. پس حتما باز هم زنده می ماند. من دیگر زیاد خوابم نمی برد. آن لحظاتی هم که می خوابم اینها هستند دیگر. (قرار گذاشته بودم داستانی درباره ی روز خواستگاری بنویسم و به آرایش هم اشاره کنم. به فرار خانم چهل و ششس ساله از جلوی من تا ارایش صورتش را نبینم. ولی خوابم را تعریف کردم. به خودم می قبولانم اینهم یک ژانر داستانی است برای خودش. البته با یک مقدار اهمال کاری و تنبلی که همه باید ببخشند. یا دست کم فراموش کنند). بگذریم.
***
برایش نامه ای نوشتم. در حقیقت ایمیل. از همینها که آخرش می رود زیر تریلی بَک اسپیس و هیچی جز سلام اولش باقی نمی ماند و آدم مجبور می شود با اضافه کردن چند جمله ی احوالپرسانه ی کلیشه ای ارسالش کند. اما حواسم نبود و قبل از تکمیل کلید سند را زدم. فقط سلام برایش رفته بود و یک حرف دال که چسبیده بود به میم سلام و من واقعا یادم نیست که دال کدام کلمه بوده. دیروز، دندان درد، دسته های سینه زنی. دود، نسرین ستوده.همه ی اینها توی ایمیلم بود. ولی خوب فرقی هم نمی کند. مهم جوابی است که او داده.
سلام و احوال پرسی و اظهار نظرهای بیخطر و دوستانه . و بعد یک جمله ی عجیب پایین ایمیلش که حدس میزنم از زیر هجده چرخ بَک اسپیس جا مانده باشد.
«در این موقعیتی که من هستم»
و مدام از خودم می پرسم در این جمله داشته درباره ی چه چیز حرف میزده. خواستم در جواب ایمیل از خودش بپرسم دیدم با توجهی که خانم دارد، احتمالا بسیار خودخوری خواهد کرد و مجبور خواهد شد علی رغم میلش جملاتی که دوست نداشته من بخوانم را دوباره بنویسد.
بخاطر همین، این جمله را مثل یک ورد با خودم تکرار می کنم. آنقدر تکرار می کنم تا بی معنی شود و بعد بدرخشد. معنایش بیاید جلوی چشمهایم. طبیعتا اثر بخش نیست. چند لحظه روی کاناپه جلوی تلویزیون ، می خوابم و جمله اش را در خواب می بینم. درخشان و موجه. و برای یک آن، وخب...همه چیز روشن می شود و چند ثانیه بعدش... از یاد می رود. همه اش جز اینکه مطمئنم برای چند لحظه خیلی خوب دانستم هم چه کرده و هم چه چیزهایی راتحمل کرده. چه خطاهایی. چه دوست داشتن هایی، چه بدرفتاری هایی ، چه حسرت هایی و اوه. چطور باید این یکی را بگویم که حق مطلب را ادا بکند؟ چه توجه هایی.



۱۳۹۱/۵/۴

عوارض جانبی مادربزرگ


دندان جلویی پایینی، آن که سمت راست است، لق شده. الان فکر می کنم حدود دو سال و نیم است. بشین برادر. بشین خواهر. دارم داستان تعریف می کنم. خاطره نویسی نیست. بعد از سیزده آبان هشتاد و هشت. آیا باتوم توی صورتم خورده بود؟ فکر نمی کنم. هر چند آدم هیچوقت مطمئن نمی شود. در گرماگرم ایستادن و دویدن های متناوب، ممکن است دست سنگینی یا یاتومی توی صورت آدم بخورد و نفهمد. این را درباره ی ساق پایم تجربه کرده ام. یک هفته بعد از هجده تیر دیدم که جایش کبود است و اصلا یادم نمی آمد کجا(هجده تیر هشتاد و هشت البته) ...درمورد دندان، خانم دکتر فرمودند که ریشه اش ترک برداشته و کاریش نمی شود کرد. باید تا حالا عفونت کرده باشد ولی نکرده (یک سال بعد از لق شدنش به دلیل دیگری رفته بودم دندان پزشکی) بگذار اگر افتاد یا با کناری روکش می کنیم یا ایمپلنت می کنیم. من هم گذاشتم بماند. ولی چیز خیلی محکم نمی توانم گاز بزنم. حالا بگذریم. دندان لق است و گاهی خواب می بینم کند شده. مثلا توی چیزبرگر گیر کرده (چون هیچوقت سیب گاز نمی زنم) یا توی همچین چیزهایی. گذشته از همه ی اینها، تقریبا مسئله ای نیست. یک خارش کوچک از پایین لثه هست. همیشه هم نیست. مزمن است. گاهی می گیرد. بعد باید با یک چیزی از روی لب ماساژش داد تا درد یا خارشش ساکت شود.


میل عجیبی دارم که درباره ی این دندانم حرف بزنم. ولی همیشه یک چیزی جلویم را می گیرد. در عوض با زبانم امتحانش می کنم.  گیرش می دهم بین دو تا دندان بالایی و تکانش می دهم. با انگشت کوچکم می لرزانمش و خلاصه، در اکثر مواقع با حفظ ظاهر مشغول دندانم هستم. مثل هر چیز کوچک و سمج دیگری این دندان هم توانسته حضور دائمی اش را تحمیل کند. بشین خواهر، بشین برادر، درباره ی دردهای سمج روحی حرف نمی زنم... مثلا به من می گوید بگو زندگی ارزشش را ندارد. چرا؟ هیچ ربطی ندارد. یعنی وادارم می کند با خودم فکرهای عمیق یا اگر بیشتر می پسندید عمیق نما بکنم. می گوید بزن از شهر خارج شو. حتی گاهی دیالوگ های فیلمها را بهم القا می کند. درباره ی خودکشی، عشق و عیاشی چیز میز می گذارد توی مخم. ازم می خواهد حضور لق اش را به شکست، تراژدی و سماجت ربط بدهم. مثلا تفسیرش کنم. بگویم وضعیت ما (نه فقط مثلا ما در ایران بعد از هشتاد و هشت، بلکه ما یعد از مشروطه، یا قاجاریه یا حتی ما بعد از سقوط امپراطوری پارس) خیلی شبیه وضعیت او است. دستم را خوانده. می فهمد که دوست دارم تفسیرهای محیر العقول بکنم. البته من هم کمابش دستش را خوانده ام و تا به حال زیر بار نرفته ام. به خودم (که البته خطابم به او هم هست دیگر) می گویم فراموشش کن. موضوع دیگری برای تفسیر پیدا کن.


مثلا چند وقت پیش مادربزرگ شنل قرمزی را پیش کشیدم که موقعیت او را به حاشیه برانم. حتی آنقدر گیر دادم که ثابت کنم مادر بزرگ شنل قرمزی ارزش نمادین بیشتری دارد. می خواستم تحقیرش کنم. نشانش بدهم که بی ربط ترین چیز هم بیشتر قابلیت تاویل دارد و وضعیت ما (همان مای کذایی) را روشن تر می کند. این است که نوشتم-گفتم:

«در ماجرای شنل قرمزی، ما چندان به سرنوشت گرگ اهمیت نمی دادیم. اشتباه هم نمی کردیم. در هنگامه ی ماجرا، مهم مادربزرگ بود که باید از شکم گرگ بیرون می آمد. ولی نکته اینجا است که انگار ما به سرنوشت مادر بزرگ هم اهمیت نمی دادیم. احتمالا نوعی تجربه ی نزدیک به مرگ داشته. یا اگر نه تا آن حد، دست کم مدتی خودش را در حالت جنینی توی شکم گرگ نگه داشته تا آرام آرام در اسید معده ی او حل بشود. اسید را می دانیم که سوزاننده است. پس می سوخته. همه ی تن اش، می خاریده... چشمهایش آب می آمده و توی گوش هایش آرام آرام مایعی فرو میرفته که تاثیر نهایی اش ناشنوایی است ( شنیده ام که زمانی بعضی ها برای معاف شدن در سربازی آبلیمو توی گوششان می ریختندند، یا سرکه و اینجور چیزها.)....خوب حالا یک مادربزرگ به شدت ترسیده داریم، با اوهام و خیالات گاه بگاه، سوزش دائم چشم و گرفتگی عضلانی بخاطر چند ساعت مداوم قرار گرفتن در یک حالت جنینی. باکتری های معده ی گرگ هم مسمومش کرده، مدام تهوع دارد. چیز زیادی یادش نمی آید. اسم ها را قاطی می کند. می داند زنده است ولی مدام باید به خودش آن را یاد آوری کند.



نکته ی این افسانه، یا اگر بیشتر می پسندی(واقعا مخاطبم دندان بود؟) وجه استعاری اش همین است. مادربزرگ هایی که گویی از شکم گرگ بیرون آمده اند و قصه شان برای طرفداران ماجرا، به پایان رسیده است. برای خودشان اما، کند و کشدار و در انتظار، مثل سریالهای فارسی وان...همچنان ادامه دارد.

در یک لایه ی دیگر (از ماجرای عوارض جانبی مدتی مبارزه کردن در شکم گرگ و زنده بیرون آمدن از آن) بعد از اتفاقات هشتاد و هشت (و احتمالا برای نسل هایی که در دهه ی شصت، دهه ی پنجاه، دهه ی سی، انقلاب مشروطه و ..الخ همین حادثه را پشت سر گذاشته اند) یکی از مهمترین کارهای ادبیات، روایت سرو کله زدن همه ی مادربزرگ های زنده مانده، با این عوارض جانبی است.»



دندان یک مقداری سکوت کرده بود. یعنی وادارش کرده بودم به سکوت. خودم سکوت کرده بودم. چون با هیچ معیاری حالات اسکیزوفرنیک ندارم. یعنی دندان صدای مشخصی ندارد. بیشتر به نظر می رسد که او است که من بعنوان یک شخصیت غیر واقعی توی سرش حرف می زنم. حتی بلند بلند هم حرف نمی زنم. همه اش توی ذهنم است وتصور می کنم  دندان می شنود. و اگر واقعا می توانست حرف بزند احتمالا سعی می کرد مثل جان نش، صدای مرا در سرش با پرسیدن از دندانهای دیگر، نادیده بگیرد. بشین خواهر. بشین برادر. نمی خواهم از دندانم استعاره بسازم.  بعد بهش می گویم که داستان شنل قرمزی، خیلی معنی دار تر از دندان لق سمجی است که مدام یاد آور چیزهایی است که هست و نیست . مادربزرگ حقیقتا توانست وضعیت ما را روشن کند. بعد جواب می دهد (جواب می دهم) ...خیر. همین را هم از دندان داری. می خواستی روی او را کم کنی و به تفسیری از حادثه رسیدی.

 در کل وضعیت بیخودی است. اگر می توانستم واقعا با دندانم حرف بزنم. اگر پاسخی به من می داد. اگر دست کم مطمئن بودم خارش های دردِ گاه و بیگاهش شروع یک روان پریشی است و نه مثلا نوشیدن گرمی و سردی،  آنوقت یکسره خودم را به دیوانگی می سپردم و اقل کم شش ماه  را بدون دغدغه، در یک آسایشگاه با آرامبخش های قوی صفا می کردم. ولی همانطور که توضیح دادم، هیچ هم ساده نمی شود دیوانه شد. خوش شانسی می خواهد و مغزی که هوای آدم را داشته باشد و هر از گاهی به خودش استراحت مطلق بدهد.


 برای هر کس سعادت معنایی دارد. در حال حاضر به نظر من سعادتمند کسی است که بتواند با دندانش حرف بزند و نه درباره اش. من می خواستم خودم را جزء دسته ی «سخنگویان با دندان» جا بزنم.ملاحظه کردید که نشد.  بنابراین می توانید بلند شوید.

۱۳۹۱/۲/۲۴

مرثیه ای در رثای عقل حمید


شاعرمان قبلا شعرهای خزعبلی گفته بود و می گفت. چیزهایی در این مایه ها...

از رخ ات چون عسلی بردارم
می روم  گم میشم
و اگر از لب لعلت قدحی شد مقدور
زن مردم می شم
و اگر دست توانم  بزنم بر بدنت
ساکن قم میشم

 که آدم نمی دانست به قصد شوخی گفته تا نشان بدهد چقدر می تواند با اوزان بازی کند یا واقعا جدی گمان می کند زن مردم شدن و ساکن قم شدن به صرف هم آوایی آخرشان باعث می شوند این شوخی های اس ام اسی اش شعر به حساب بیایند. بهرحال هرچه بود کسی شک نداشت که اینها را جایی منتشر نمی کند. فقط اس ام اس می کرد. اولها یک پرانتز با دو تا نقطه به نشانه ی لبخند برایش می فرستادم. فکر کنم بقیه هم نشانه ی خنده برایش می فرستادند یا نشانه ی تعجب. ولی بعد مثل یک نیایش روزانه بدون توقع تاثیر و عکس العمل می خواندیم و رد می شدیم. به غیر از حمید محسنی که به جد گمان می کرد یا وانمود می کرد به جد گمان می کند که اینها شاهکارند و در متن هایی بلند بالا و تایپ شده، با رعایت نیم فاصله و هشت کاراکتر خالی اول پاراگراف، چیزهایی درباره ی شعر ها می نوشت و ازطریق ایمیل، فکس و حتی در معدود میهمانی هایمان که مدام فاصله اش بیشتر می شد شخصا، نوشته اش را می داد دست ما.  بدون اینکه بپرسد آیا قبلا ایمیلش یا فکسش را دیده ایم یا نه.  چیزهای عجیبی بودند. نمی دانم چطور توصیف شان کنم. حالا شاید کم کم در این داستان (چون بالاخره این یک داستان است) بخش هایی از آن را آوردم. شاید هم نه. چون مسئله ی کپی رایت هم مطرح است و حمید یک فوبیای خواننده های ناشناس داشت. فقط تاکید می کنم هر چه بودند نقد به معنای متعارفش نبودند. چیزهایی درباره ی خود شاعر و جمع چند نفری مان و چگونگی شکل گرفتن شعر ها و الخ. در نهایت ما آنها را بعنوان داستان می خواندیم. بعد قضایای جنبش سبز پیش آمد. تقریبا همه مان ( من ، حمید محسنی، شاعر اس ام اسی، شاهرخ پور طهماسب و زنش، حمیده شاکری و شوهرش) به نوعی در تظاهرات شرکت می کردیم. حالا کم و زیاد داشت. مثلا شاعر همه تظاهرات را می آمد. من و شاهرخ هم حمیده هم همینطور...بقیه دوتا آمدند یکی خورد به یک کلاس شان یا یک میهمانی واجب رودربایستی دار و الخ)...از اینجا به بعد شعرهای شاعر، سیاسی شد. ولی در همان مایه ها...

این جمعه نماز جمعه خواندن دارد
حتی اگرم ز آسمان خون بارد
با اینکه امام جمعه رفسنجانی است
پشت سر او لزوم، ماندن دارد

و بعد ما منتظر بودیم ببینیم نوشته ی حمید محسنی مثلا درباره ی همین شعر چطور چیزی می شود. ولی حمید چیزی نمی نوشت. به تعبیر خودش کپ کرده بود. نمی توانست چیزی بنویسد. می گفت شعرهای شاعر ضعیف شده. ما پیش خودمان می گفتیم و واقعا هم حس می کردیم شعر ها به بند تنبانی سابق است. ولی حمید معتقد بود شرکت در اکسیون های سیاسی به شعر شاعر لطمه زده. این بود که بعد از مدتی سکوت شروع کرد به نوشتن مطالبی که شاعر را از حضور در صحنه منع می کرد. نیم فاصله ها هم رعایت نمی شد. حتی گاهی ویرگول را بجای نقطه می گذاشت.  دیگر اسم نوشته هایش را می گذاشت بیانیه. مخاطبش هم شاعر بود. می داد دست خودش. شاعر هم یکی یک کپی می داد دست ما و با پوزخند از اظهار هرگونه نظری خودداری می کرد.
خلاصه ی یکی از بیانیه ها را اینجا می آورم.

بیانیه شماره پنج : تاریخ گواه نیست ولی به درک
«شاعر نباید به فعالیت مستقیم سیاسی بپردازد. استعبادی ندارد که به موضوع مفتخر هم است.»( این را دو جمله را یکی دویست و پنجاه و هفت بار تکرار کرده بود.) اخرش هم نوشته بود. « همچنان سمپاتیک است.»
خوب اولش شوخی نه چندان هوشمندانه ای به نظر می رسید. ولی بعد حمید شروع کرد تفسیر وقایع. می گفت جنبش وقتی شروع شده هرکسی خودش بوده. شاعر شاعر بوده. منتقد منتقد. خواننده خواننده. رمز پیروزی و پیشروی جنبش اصلا همین بوده. اما حالا همه چیز دارد تغییر ماهیت می دهد. این تراژدی هر جنبش اتقلابی است.  ما بدجوری غمگین می شدیم از این حرف ها. از اینکه هوشمند ترین مان اینطور ساده دارد دیوانه می شود و حرف هایی شبیه محمد مددپور می زند. ولی به رویش نمی آوردیم. می گفتیم یک مرحله ی پوست انداختن است. درست می شود. امیدها و ترسها که کمرنگ تر بشود عقل هم بهتر کار می کند. جنبش منطق همه مان را تکان داده بود. ولی توی کت هیچکسی نمی رفت که یک فعالیت سیاسی که تازه یک مقداری هم برای حمید جنبه ی فان داشت اینطور به روز کسی بیاورد. ولی به گمان من به موازات هذیان گویی ها و بعد سکوت بزرگ حمید، شاعر کم کم شعر های بهتری گفت تا رسید به شاهکار ساده اش. مرثیه ای  در رثای عقل حمید. البته ممکن است من هم در راهی افتاده باشم که حمید قبل از جنبش افتاده بود. ولی بهرحال فرق هایی داریم. من نیم فاصله ها را رعایت نمی کنم. دستگاه فکس هم ندارم. فوبیای خواننده ی ناشناس هم...ای .دست کم نه به قدر حمید.

مرثیه ای در رثای عقل حمید
ای زیباترین چیز که دیده
 یا شنیده ام
ای آنکه تورا دیر
 فهمیده ام.
تو را
خاک برسرم که  چقدر دیر
 فهمیده ام  
تو را
ای صدای سوت داور به وقت تکل خطا
بارها میانه ی گریه
خندیده ام
 تو را
دستت به نوشتن نمی رود؟
 به درک
احساس می کنم که تو سیبی
 بزرگ و نورانی
و من بدون آنکه بخواهم
چیده ام تو را

۱۳۹۱/۲/۱۹

روز معلم

سارتر از عقده ای سخن می گوید که قربانی را وابسته و عاشق جلادش می کند. تصویر بچه های گل به دست  در هفته ی موسوم به "معلم"، در حالیکه دارند راهی سلاخ خانه های شان می شوند،  مدام من را یاد این حرف سارتر می اندازد.

جلاد خوب ناز دیوانه. ای گوگولی که زندگی را به روش های مختلف بر ما سخت می کردی و همه ی عقده های جنسی و غیر جنسی ات را در آن یک ساعت و نیمی که گیرت می آمد با تحقیر بچه ها مرهم می گذاشتی. تو هم فرقی با بچه های گل به دست نداشتی. تو هم بله قربان گو، مجیز گو و عاشق نظامی بودی که بطور سیستماتیک حقوقت را نقض می کرد. من به تو گل نمی دهم. تو هم به بالا دستی هایت گل نده. به این امید که روزی تو فرزاد کمانگر شوی و من شاگردت بشوم. 

یادمان فرزاد کمانگر