۱۳۹۵/۲/۸

تواب و پُل‌ساز (قسمت سوم و آخر)

ترس و گفتگو

در یکی از نمازجمعه‌های بعد از انتخابات هفتاد و شش، آیت‌الله جنتی خطاب به مستمعین گفته بود نگران نباشید، حسن بیاید و حسین بیاید آقا هست. (نقل به مضمون)؛ این حرف تا مدت‌ها به نظر من پیام‌ِ اشتباهی بود که در زمان نامناسب ارسال شده بود. چطور می‌شود که انتخاباتی آن‌همه پرشور و پر از امید را با این پیامِ محافظه‌کارانه خراب کنیم؟ اما مشکل این بود که من از جایگاه فردِ برنده این پیام را می‌خواندم و پیامِ عدمِ تغییرش آزارم می‌داد. درواقع این پیام، برای ما پیامِ ضدِ امید بود. اما می‌توان این را از زاویه‌ی دیگری هم دیدید. این پیام نه به امیدواران که به ترسیده‌ها ارسال شده بود. از این منظر این پیام برای بخشی از جامعه نقطه‌ی ارجاعی را که با موجِ بنیان‌فکنِ پیروزیِ خاتمی نابود شده بود، احیا می‌کرد و آن بخش از جامعه را در گفتگو با حکومت نگاه می‌داشت و به آنها می‌گفت نترسید چون همه چیز را نباخته‌اید. به نظر من این می‌تواند تفاوتِ رفتارِ هواداران جنبش سبز را با کسانی که امروز آنها را اصولگرا می‌خوانیم توضیح بدهد. آنها بعد از هفتاد و شش و هفتاد و هشت و نود و دو و برجامِ نود و چهار، به اعتراض خیابانی نیامدند چون همچنان نقطه‌ی ارجاعی برای باقی ماندن در گفتگو با حکومت داشتند: شخصِ رهبر.
 از همین موضع می‌خواهم یک پرسش را طرح کنم و به آن پاسخ بدهم. اما قبل از پاسخ‌دهی تاکید می‌کنم که من در پاسخ، این فرض را که بخشی از مردم (در هر طرف) احمق و مزدور و رانت‌خور و غربزده‌ و ساندیس‌خورند، کنار می‌گذارم. این حرف‌ها پاسخ نیست بلکه روشی است برای شانه‌خالی کردن از پاسخ‌دهی (مثل آن کسی که مردمِ تهران را به دلیل سبکِ زندگیِ غربی از دست رفته می‌بیند). این فرض با آنچه من از سیاست می‌فهمم منافات دارد.  فرضی که اگر آن را بپذیریم، کنشِ سیاسی را به سمتِ تروریسم هول داده‌ایم. تروریسم چیزی نیست جز اعلام ورشکستگی از کنشِ سیاسی؛ چرا که اگر مردم از بیخ و بن فاسد و احمق باشند ما صرفا باید برویم کله‌گنده‌های طرف مقابل را به امیدِ تضعیف شدن‌شان به قتل برسانیم. بنابراین این فرض علاوه بر تن زدن از پاسخ، پیامِدهای خطرناکی دارد که هر گروه سیاسی‌ای مجبور است به پیامدهای آن بیاندیشد. سئوال را طرح میکنم:

در بحث‌هایی که درباره‌ی هشتاد و هشت، میان موافقان و مخافان در می‌گیرد معمولا بعد از چند جمله (اگر طرفین تا حدودی اهل گفتگو باشند) بحث می‌رسد به موضوع «تقلب». بحث‌هایی که پیرامون تقلب در می‌گیرد معمولا به بحث‌های فرسایشی تبدیل می‌شود که با عصبانیت یا خستگی یکی از طرفین نیمه‌کاره می‌ماند. یعنی الان که سال هزار و سیصد و نود و پنج است و بیش از شش سال از ماجرا گذشته، علی‌رغم اینهمه بحث، یک قدم هم جلو نرفته‌ایم. اشکالِ کار کجا است؟

جنبش سبز (یا هر طور که آن را می‌نامید‌) یک کنش سیاسی عادیِ مبتنی بر محاسبه نبود. یک رویدادِ هویت‌بخش بود که اگرچه سابقه‌ی چندساله داشت، اسمی پیدا نکرده بود. اگر از من بپرسند که چه چیز، این هویت را تاسیس کرده بود خواهم گفت «ترس»؛ امید، مدتی بعد (با آغاز تبلیغات انتخاباتی) آمد و خیلی زود هم بعد از انتخابات کمرنگ شد. آنچه پیش و پس از انتخابات برجسته بود همین ترس بود. ترسی که از قضای روزگار و البته به دلیل قابلیت‌های فردی ِ فردِ مورد نظر، در آن سالها در شمایل محمود احمدی‌نژاد متجسد شده بود. ترسِ از حذف شدن و از دست دادن تمامِ امکاناتی که زندگی را برای بخشی از شهروندان تحمل‌پذیر می‌کرد. اینکه آیا این ترس واقعی بود یا نه، مورد بحث نیست. چیزی که می‌خواهم اینجا بر آن تاکید کنم این است که این ترس، حتی فارغ از شمایل احمدی‌نژاد موجود بود. یعنی هم فارغ از اینکه احمدی‌نژاد ترسناک بود یا نه بخشی از شهروندان از چیزی که او تجسدش بود، می‌ترسیدند، هم آن چیز بیرون از احمدی‌نژاد همچنان وجود داشت. چیزی که انگیزه‌ی اصلیِ شهروندان برای ترک کردن خانه‌های امن‌شان و آمدن به خیابانی بود که روز به روز نا امن‌تر می‌شد همین ترس بود. سخت نیست فهمِ اینکه طرف مقابل (حکومت) هم همین ترس را داشته باشد و چون قدرت نظامی دارد، واکنش‌اش را هر بار آسیب‌رسان‍تر و خشن‌تر کند. در اینجا دو گروه داریم که هم به شدت ترسیده‌اند و هم می‌دانند یک گام به عقب رفتن هرگز فقط یک گام نخواهد بود و منجر به برداشتنِ گام‌های بعدی رو به عقب و در نهایت نابودی خواهد شد. این ترس را در جملات موسوی که می‌گفت قرار است شیوه‌ی دیگری از زیست سیاسی را به ما تحمیل کنند و من تسلیم این صحنه‌آراییِ خطرناک نخواهم شد، می‌شود ردیابی کرد. به این ترتیب حکومت و منتقدان وارد دایره‌ی بسته از تشدیدِ ترس شدند که هر چه آن طرف بیشتر خشونت می‌کرد این طرف بیشتر می‌ترسید و شعارهایش حذفی‌تر می‌شد و هر چه این‌طرف شعارهایش حذفی‌تر می‌شد آن طرف را بیشتر ترس بر می‌داشت که با نیروهایی طرف‌اند که اگر گامی به عقب بگذارند کل موجودیت نظام (و افرادش را طبعا) تهدید می‌کنند.  

مخالفانِ جنبش سبز احتمالا می‌گویند این ترس اغراق‌شده و ناشی از کم‌تحملیِ سیاسی است. چطور آنها هفتاد و شش و هفتاد و هشت و هشتاد و دو و نود و دو، انتخابات را می‌بازند و به خیابان نمی‌ریزند؟ پاسخ این سئوال در همان جمله‌ای است که در ابتدای همین نوشته از آیت‌الله جنتی نقل کردم: آنها می‌دانستند حسن بیاید و حسین برود بهرحال «آقا» هست. این باعث می‌شود که بعد از یک شکست جدیِ سیاسی (ورای بحثِ تقلب یا عدم تقلب) همه چیز را از دست رفته نبینند. زیست سیاسی در دموکراسی اینچنین ممکن می‌شود. اکثریت ارده‌ی سیاسی‌شان را چیره کنند و اقلیت از حذفِ کامل نترسند. نقطه‌ی ارجاعی برای در گفتگو ماندنِ همه باقی بماند. مواقعی که طرفداران سنتیِ نظام در اقلیت قرارمی‌گیرند این اتفاق بطور طبیعی می‌افتد. اقلیت نقطه‌ی ارجاعی برای در گفتگو ماندن دارد، اما وقتی این اتفاق برعکس می‌افتد محتمل است که طرف بازنده زیر میز بزند یا اصلا میز را ترک کند. اگر این را نفهمیم مجبوریم گروه زیادی از مردم را جیره‌خوار غرب یا فریب‌خورده یا بی‌جنبه بدانیم. پذیرفتن چنین فرضی البته برای تنبل‌های فکری خوب است و آسایشِ موقتی فراهم می‌کند اما پاسخ واقعی نیست.

تا اینجای نوشته صرفا خوانش من بود از واقعه، اما چگونه می‌شود برای گروهی که شخص رهبر نقطه‌ی ارجاع‌شان نیست، سپری در مقابل ترس ساخت؟ یک پاسخ می‌تواند این باشد که رهبر رفتارِ سیاسی‌اش را تغییر بدهد و رهبرِهمه، و نه یک گروهِ خاص باشد. این پاسخ اما یک مسئله را نادیده می‌گیرد. رهبر نمی‌تواند تمامِ پشتوانه‌ی اجتماعی‌اش را برای اینکه مخالفان‌اش امیدوار بمانند، ریسک کند .او مجبور است و البته وظیفه دارد مراقب ترس کسانی باشد که بطور سنتی هوادار او هستند. در روزهای بعد از برجام، بخشی از این بدنه‌ی اجتماعی به مرزِ دور شدن از این نقطه‌ی ارجاع نزدیک شدند. یعنی بخش پرشورتر طرفدارِ مقاومتِ هسته‌ای به مرزهایی نزدیک شدند که در طول بیش از دو دهه رهبریِ آیت‌الله خامنه ‌ای از آن دور مانده بودند. وقتی رهبر از دینداریِ ظریف دفاع کرد این فاصله به اوج خودش رسید و زمزمه‌هایی در انتقاد از رهبری از طرف کسانی شنیده شد که همواره آخرین سنگر مقاومتِ خود رهبر بودند. بنابراین آزادیِ عمل رهبر بی‌نهایت نیست. در واقع اینکه ما از رهبر با هر چقدر از توانایی و حسنِ نیت (بعنوان نماینده‌ی نیروهایی واقعا موجود) بخواهیم نقشِ نقطه‌ی ارجاع هر دو طرف را بازی کند مثل این است که گمان کنیم اتومبیل با چراغ راهنمایش به چپ یا راست حرکت می‌کند. یعنی عامل حرکت را با نشانه‌ی حرکت خلط کرده‌ایم.  تنها در شکلی رهبر می‌تواند نقطه‌ی ارجاع هر دو گروه عمده‌ی سیاسی باشد که هر دو گروه در زمین واقعیِ قبلا به اشتراکی حداقلی رسیده باشند. بعد از آن رهبر می‌تواند بعنوان نمادِ این نقطه‌ی مشترک، نقش ایفا کند. با تغییر رهبر هم این مشکل حل نمی‌شود. صرفا ممکن است رهبر بعدی نماینده‌ی گروه مقابل شود یا بدتر از آن نماینده‌ی هیچ گروهی نباشد. بنابراین رهبر هر کسی که باشد و هر قابلیتی که داشته باشد نیروهای اجتماعی نمی‌توانند همه‌ی مسئولیت ایجاد نقطه‌ی مشترک گفتگو را به دوش او بیندازند. آنها باید بتوانند فارغ از رهبر نقطه‌ی ارجاع مشترکی برای ماندن در گفتگو پیدا کنند. هیچ فردی نمی‌تواند در شرایطی که این نقطه‌ی ارجاع در بیرون  وجود ندارد، نقشِ رهبرِ همه را بازی کند.
 پس چاره چیست؟ شاید بتوان نقاط ارجاع دیگری یافت و اگر نباشد، باید و چاره‌ای نداریم جز اینکه آن را بسازیم. اگرنه ترس، دیر یا زود بعد از یک شکستِ انتخاباتی یا سیاسی آنچنان شدید می‌شود که دوباره روبروی هم می‌ایستیم. وقتی موسوی می‌گفت پیروزی ما آن چیزی نیست که در آن کسی شکست بخورد متوجه ترسِ طرفِ مقابل بود. در واقع هنوز هم برای من شکفت‌انگیز است که چطور توانسته بود در آن شرایط بحرانی مسئله را بفهمد؛ اما چنانکه در عمل دیدیم این هشدار یا شعارِ اخلاقی عملا کمکی به کم شدنِ ترس نکرد. ترس تنها در صورتی کم می‌شود که هر دو گروه بدانند وقتی باختند، جایی برای پناه گرفتن در آن دارند. «ایران» باید و می‌تواند همین جا باشد. از این نظر به رسمیت شناختن تفاوت‌ها، قدردانی از پل‌ساز ها و در گفتگو ماندن با ایران و طردِ هر آنکسی که می‌خواهد کسان دیگری را از خارج، به میز گفتو بیاورد، تنها شکلِ درستِ آن‌چیزی است که بعضی اسمش را می‌گذارند امنیت ملی و بعضی به آن می‌گویند دموکراسی.

همچنین هر شکلی از دادخواهی، دلجویی از قربانیان و واکاوی گذشته هم تنها در این شکل ممکن یا دست‌کم  مؤثرمی‌شود. اگرنه ما در این دایره‌ی باطلی که یکدیگر را بخاطر گذشته و حساب‌های تسویه نشده دشمن بدانیم یا تواب کنیم باقی خواهیم ماند. این‌که عده‌ای گفتگو از گذشته را به یک مکانیسمِ اعتراف برای بخشایش یا  تخلیه‌ی روانی تقلیل می‌دهند و دائم از همه می‌خواهند گناهان گذشته‌ شان را بپذیرند ناشی از این است که متوجه نیستند تنها در موقعیتی می‌شود از گذشته به نحو مؤثر حرف زد، که اتاق امنی برای حرف زدن از آن وجود داشته باشد. باید یک ایرانِ امن و پذیرا بعنوان نقطه‌ی ارجاع برای همه وجود داشته باشد که بتوانیم هم در آن و هم با ارجاع به آن، حرف بزنیم. در شرایطی که ترس، بالفعل است و هر گروهی مجبور است برای بقا بجنگد اعتراف به گناهان، تنها به تعویضِ ِگروه‌ برای بقا منجر می‌شود. فارغ از اینکه شکلِ نمایشیِ آن چه باشد (گریان رو به دوربین یا پریشان در کوچه و خیابان). نه دردی از قربانیان دوا می‌کند نه کمکی به کمتر کردن شکاف می‌کند. ترسِ بالفعل، گفتگو از گذشته را به خواست اعتراف یا میلِ به توبه تبدیل میکند و این همان موقعیتی است که امرِ سیاسیِ گفتگو را به بازیِ حقیقت یا شهامت تقلیل می‌دهد. موقعیتی که این مجموعه‌ یادداشت‌ها با واکاوی آن آغاز شد و همینجا هم به پایان می‌رسد.

میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل (قسمت دوم)
شرم و شرافت و اینجور چیزها (قسمت اول)

۱۲ نظر:

  1. با درود.
    چند تا سوال دارم،اگه وقت و حس و حال شنیدن و پاسخ دادن دارید؛اعلام بفرمائید!
    منتظرم.
    بدرود.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام.
      وقت و حال شنیدن را که حتما دارم، پاسخ اما تنها در صورتی که چیزی برای گفتن داشته باشم مینویسم.
      اگر مرتبط به موضوع پست است میتوانید از گوگل پلاس هم استفاده کنید:
      https://plus.google.com/+zenomekabizeno/posts/Zjg6AUZEo9W

      حذف
  2. بادرود.
    پیش درآمد...
    شاه لوله آب و فاضلاب ترکیده و کثافت رسیده زیر سقف کعبه و میخانه،
    اونوقت مادر و خواهرام دارند درباره روسری و روژلب و ساپورت حرف میزنند و برادرام سرگرم و درگیر مسائل ذهنی و انتزاعی اند.
    خدا وکیلی بی حب و بغض و کینه و حسد و تنگ نظری دارم می پرسم:
    میشه بگی تکلیف و وظیفه من*در این میانه کارزار چیست؟
    *منظورم از من اون منی که از اسب افتاده،ولی خون را با خون نمی شُورد و نجاست را با نجاست تطهیر نمیکند و برای اثبات رای و نظر و اعتلای آرمان خویش،مرزهای اخلاقیش را به مسلخ نمی برد و خطی و جناحی و منفعتی و مصلحتی عمل نمیکند.
    درباره پست سه گانه ای که نوشتی دو سه مورد قابل بحث هست که اگه فرصت شد مطرح میکنم،درضمن من هنوز مجازی نشدم،یعنی فعال گوگل پلاس،توئیتر و غیروذالک نیستم،بیشتر ناظر و خواننده خاموشم.
    با سپاس.

    پاسخحذف
  3. بادرود.
    هامون ذهنش درگیر مهشیده،مهشید میگه:
    برو ببین این آقاهه چی میخواد،من که نمی فهمم چی میگه؟!
    هامون: چی میگی بابا؟!
    پیرمرد:ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن،
    رحمی به من خسته دل بی سر و پا کن!‌
    امیدوارم مزاحم نشده باشم.
    بعد از گذشت چند روز،چنین به نظر میرسد «همانطور که از قبل اعلام کرده اید:تنها در صورتی که چیزی برای گفتن داشته باشم مینویسم»
    چیزی برای گفتن نداشته اید،هر چند پذیرشش سخت است،بااینحال می پذیرم؛ولی باور نمیکنم؟
    چون در صورت مسئله و پرسش من هیچ ابهامی وجود ندارد،بنابراین مسئله چیز دیگریست و مشکل جای دیگریست که من نمیدانم و شما میدانید.
    درهرحال عدم توجه شما به مخاطب و فاکتور گرفتن سوال و طفره رفتن از پاسخ، میتواند نتیجه کج فهمی باشد،کج فهمی هم ابعاد غیرقابل پیش بینی دارد که اغلب اوقات به طور وحشتناکی آدمی را غافلگیر می کند.
    ‌اگه نادرست میگم، شما درست بفرمائید؟!
    باسپاس.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. پاسخ ندادن به این معنی است که وجه سئوالتان برای من روشن نیست. من حکیم نیستم و پاسخ پرسشهای حکیمانه ای نظیر "تکلیف چیست" را نمیدانم. سئوال یا ابهام مشخصی درباره این یادداشت اگر وجود دارد، مطرح کنید، پاسخ میدهم.

      حذف
  4. سلام. شاید هم مسئله آنها بودن آقا نباشد، بلکه مسئله شان قبول داشتن کلیت نظام باشد، و لو اینکه در انتخابات شکست بخورند! کسانی که در سال 88 از شکست به خشم آمدند، سال 76 هم می گفتند اگر خاتمی رأی بیاره، میگن ناطق رأی آورده!

    من در مورد نقد الحاد می نویسم. اگر دوست داشتید به من سری بزنید.

    پاسخحذف
  5. بادرود.
    نقطه سرخط.
    ناگزیرم به چند نکته اشاره کنم.
    ١- وجه سئوالم که امری و خبریست.
    ٢- در حکیم* نبودن شما که شکی نیست.
    ٣-کلمه تکلیف و وظیفه ای که ذکرش رفت،بیشتر به وجه پرسش « اگه شما توی این وضعیت مضحک جای من بودید چکار می کردید،یا حالا چکار باید بکنیم» نظر دارد،بنابراین بجای اینکه مزاح زیرپوستی کنید که«من حکیم نیستم و پاسخ پرسشهای حکیمانه ای نظیر "تکلیف* چیست" را نمی دانم»بهتر بود فردای و پس فردای همان روز، فاش و صریح سوال می کردید که «یار مجازی من، وجه سئوالت برایم روشن نیست و منظورت و از تکلیف و وظیفه نمی فهم!
    ٤- فکر می کنم شما با نوشتن این جمله «سئوال یا ابهام مشخصی درباره این یادداشت اگر وجود دارد،مطرح کنید،پاسخ میدهم.»بحث را مشروط* کردید؟
    ٥- قبلا برایتان نوشتم«درباره پست سه گانه ای که نوشتی دو سه مورد قابل بحث هست که اگه فرصت شد مطرح میکنم»
    ٦- وقتی خواسته و ناخواسته میزبان «بخوان خطیب»می شوی،باید به خواسته معقول و نامعقول مهمان «بخوان مخاطب»توجه کنی و با پذیرش تفاوت آرا با پرسش و ارجاع و استدلال،با ارائه نظرات چالشی فضای بحث و گفتگو را گسترش دهی تا به درک متقابل برسی،نه اینکه میل و سلیقه و نظر و خواسته مهمان را نادیده بگیری و با واکنشی نامعقول و نامقبول فرصت محدود بحث و گفتگو و تعمق و کشف و فهم را نابود کنی.
    *حکیم نیستی،لااقل کریم باش و مهمان نواز؟!
    *پاسخ تکلیف پیش فقیهان است و کار حکیمان نیست.
    *به درویش گفتند:بساطت و جمع کن،دهانش را بست.
    فقط امیدوارم که مکدرت نکرده باشم.
    در فرصت بعدی دوتا سوال دیگه میکنم و میرم سر اصل مطلب سه گانه شما.
    با سپاس.

    پاسخحذف
  6. خب نظریه پرداز پل سازی چرا جواب سؤالات این دوستمون رو نمیده؟ یه پلی بزن دیگه... یه پلِ مهندسی ساز مابینِ میان مایگی و فرومایگی! سخته البته. اگه بخوای یه جواب واقعی که لایقشه بهش بدی همه ی نظریه پردازی های پل سازانه ت میره روو هوا، اگرم جواب ندی که این بابا ول کن نیست. موقعیت حتا کمیک هم نیست، مبتذله! این یادداشتات در مورد پل سازی بهترین متنی بود که ازت خونده بودم اما غلط بود، غلطشم این دوستت گرفت. گفت و گو و پل زدن و این حرفها بهترین راه و انسانی ترین راه هستن اما سیاست همیشه نمیتونه اینقد گل و بلبلی باشه. گاهی باید سفت بود.
    هه هه هه... خب راس میگه بابا اگه حکیم نیستی لااقل کریم باش. امیدوارم پست بعدیت در مورد بررسی رابطه ی دیالکتیکی حکمت و کرامت نباشه فقط.

    پاسخحذف
  7. با درود دوباره.
    در چراگاه معرفت کوزه ای دیدم لبریز سوال.
    تاسف بارست با اینحال ناگریزم که بگویم گفتار و رفتار متناقض شما نه با جنس و جوهره روشنفکری همخوان است،نه با سنت و عرف، در حالی که از شما انتظار داشتم در مقام نظر به عقلانیت و در مقام عمل به آرا خود و دیگری احترام بگذارید.
    دارم فکر میکنم وقتی شما خود را موظف به پاسخگویی نمی دانید و خواسته و ناخواسته با سکوت و بی اعتنایی،تمام پرنسیپ های رایج اخلاقی و روشنفکری را فاکتور می گیرید و از موضع دانای کل متر نکرده و قد نزده،پاره می کنید و می دوزید و تن می کنید،
    پس دیگر چه جای شکوه و گلایه که چرا دیکتاتور خود گوید و خود خندد؟
    قرار بود که از آنسوی بام نیفتید و رقیق نشوید،ولی انگار از این سوی بام افتادید و زمخت و عایق شدید؟!
    دارم به دیالوگ خدا و شیطان که اول و آخر تعاطی و تساهلست فکر میکنم‌.
    بگذریم...
    سال ٩٢ با قتل ندا و کشتار روز عاشورا و تجاوز کهریزک ابزاری برخورد کردیم و شعارهای مرگ بر دیکتاتور،
    خامنه ای قاتله،ولایتش باطله،
    یاحجت ابن الحسن ریشه ظلم و بِکَن، را سرطاقچه عادت از یاد بردیم و واسه رفع کُتی و کم کردن روی جلیلی،آویزون عبای شیخ اعتدال شدیم و مطالباتی نظیر،
    اجرای بی تنازل قانون اساسی،
    آزادی همه زندانیان سیاسی،
    آزادی مطبوعات و فعالیت رسانه های مستقل،
    اصلاح قانون انتخابات و برگزاری انتخابات آزاد،
    آزادی برگزاری اجتماعات و راهپیمایی های مسالمت آمیز توسط معترضان را فدای رفع حصر موسوی،کروبی و رهنورد کردیم و شعار دادیم:حسن همون حسینِ!
    چرخ دولت شیخ اعتدال براه افتاد،ولی رفع حصر تحت شعاع مشکلات اقتصادی-رفع تحریمها وجنگ زرگری دلسوزان و دلواپسان قرار گرفت و کسی هم گوشش بدهکار شعار «پیام ما روشنه،حصر باید بشکنه» نبود.
    تا اینکه بالاخره بعد از ١٨ ماه «وزیر دادگستر دولت تدبیر و امید» خیال همه را راحت کرد:«اصولا بحث رفع حصر تا به امروز در دولت مطرح نبوده است،که البته پر بیراه هم نمی گفت،چرا که جناحِ غالب حکومتی به حداکثر مطالباتش «اثبات فتنه گری معترضین و عدم تقلب»رسیده بود،جناح مغلوب هم که اولویت اولش حفظ نظام و کلاّ از یاد برده بود که سال ٨٨ رهبر معنوی جنبش سبز «این نظام نه اسلامیِ،نه جمهوریِ» چه گفته است.
    خلاصه کنم.
    اینچنین شد که ما دوباره در کوچه بن بست با مرد قلچماق قزوینی تک به تک و دست به دیوار شدیم تا سرخورده تر از دیروز برسیم به فاجعه اسفند ٩٤.
    تا برسیم به تکرار میکنم،تکرار میکنم به هر دو لیست رای دهید.
    تا برسیم به پیام کتبی و شفاهی محصورین منبی بر اینکه ما می خواهیم رای بدهیم، لطفا صندوق رای بفرستید.
    تا برسیم به بازگشت هاشمی که با بی‌پروایی،بی هیچ ترس و وحشتی ازمحکوم‌شدن نزد تاریخ و مردمان،مصوبه توهین آمیز«محرمانه بودن فهرست دارایی‌های مسولان را در مجمع تشخیص مصلحت را ثبت و سند میزنند وافشاء آن را جرم می داند.
    تا برسیم به حضور دری نجف آبادی و کسی هم حسب معمول از کانیبالیسم های غاصب و حامیان گنگسترش نپرسد* که کدامیک از مطالبات جنبش سبز برآورده شده که محصورین معترض با گارد آوانگارد قید پایبندی به قواعد اخلاقی و خواسته های قانونی جنبش سبز را زده اند و تن به تسلیم قاعده بازی مهندسی شده حاکمیت مستبد داده اند؟
    دارم به شما،به هومان موسوی،به فروپاشی عنقریب فکر میکنم.
    اگه تا جلسه بعدی عُمری باقی بود،بحث سه گانه شما را در دستور کار قرار خواهم داد.
    تا درودی دیگر،ایام بکام.
    *٦سال پیش لااقل«هومان موسوی»باید می پرسید که چرا دهه ٦٠ دوران طلایی بوده است.

    پاسخحذف
  8. بادرود.
    ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
    ز تن جامه ٔ شرم برکنده ای،
    وگرنه رعایت فهم و شعور در گفتار و شرم در رفتار چیز بدی نیست،چرا که سودی نداشته باشه،ضررم نداره.
    وقتی محفلهای دورهمی جایگزین جامعه می شود،
    وقتی حقیقت و واقعیت جمعی فدای مصلحت و منفعت فردی و گروهی می شود،
    وقتی عقلانیت فردی حریف جهالت گروهی نمی شود،
    وقتی رعایت اصول اخلاقی و فضایل انسانی نسبت به خود و دیگران مذموم عقل و مکروه شرع می‌شود،
    وقتی شرم و شرافت می شود اینجور چیزها.
    وقتی دزد و قاضی و شاکی غرقه در سونامی بی شرمی اند،
    وقتی بی شرمی سکه رایج بازارست، ردیه نویسی شما علیه خاک‌ برسر ریزانِ اتوپیای شرم‌خواهان*«حکایت بی خبری نباشد»به نوعی نعل وارونه زدن است.
    بنابراین بحث نداشتن شرم و شرافت نیست،اگرم باشد بحث رعایت اصول اخلاقی و فضایل انسانیست که لوث و پیش پا افتاده و فراموش شده است.
    بحث جانیان و حامیان غاصبی ست که با قامتی آلوده به خون،ردای وکالت به تن کرده اند و با بی شرمی دَم از شرم و بصیرت و منافع ملی می زنند،
    بحث مصیبت کاسب صبور و مشتری بی شرمیست که چوب خطش پر شده و هر روز با وقاحت تمام کالای جدیدی طلب می کند.
    بحث اعاده حیثیت از رنج و مشقت و غارت امت همیشه پیاده دیروز و ملت همیشه رشید و قهرمان امروزست؛
    بحث جماعتِ تواب و پُل‌سازیست که در این وضعیت از موضع جانبدارانه یا خنثی بودن خود شرم نمی کند.
    بحث تاکتیک کهنه و قدیمی و نخ نما شده جماعتی است که با سیاست نابجای و جا به جای ندیدن و نشنیدن و رد شدن از شرم مرخصی گرفته اند و نیازی ندارند که منادیان شرم درودی نثار شرفشان کنند،
    بحث جماعتِ دائما بی شرمی ست که در طول ٣٧ سال گذشته همواره امکان درست فکر کردن و منطقی عمل کردن را داشته اند،ولی دستاورد عملشان چیزی جز کلکسیونی از شکستهای پی در پی قضایی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی نبوده است؟!
    در خاتمه لازم است اضافه کنم که شرم و توبه کردنی و شرافت خواستنی و داشتنی ست،یعنی آدم حق انتخاب دارد که خواهان شرم و شرافت باشد یا نه، توبه را در صورت و سیرت بکند یا نکند؛ فضایل انسانی و اصول اخلاقی چیزی نیست که با صدور بخشنامه نخست وزیری و بیانیه تحقق یابد.
    امیدوارم صراحت و جسارتم را به حساب بی شرمی واریز نکنید و آن کنید که باید.
    در فرصت بعدی می رسیم به بحث میل بلعیدن.
    باسپاس فراوان.
    *جریان چیه، مگر نمیگی که طوفانی ترین حوادث هم عمدتا بیشتر از سه روز در ذهن جمعی حاضر و غایب نمی‌مانند،پس چرا با پُرگویی و بیهوده گویی بحثی را عمده می کنی که بی ثمرست؟!

    پاسخحذف
  9. دو صد گفته چون نیم کردار نیست*.
    طرف آدم اگر دارای حداقلی از اصول و اخلاق و منش دمکراتیک باشه،دُم خروسش که بزنه بیرون،چپ و راست نمی زنه و با پذیرش و عذرخواهى و جبران مافات،سر و ته گندی را که زده هم میاره،ولى وقتی با جانیان و حامیان نظام غاصبین طرفی،دیگه به این سادگی ها نیست،چون دُم خروس این جماعت بی اصولِ و به رُخ شون بکشی و نکشی، فرقی براشون نمیکنه،اولش از دیوار حاشا بالا میروند و صورت مسئله را پاک میکنند،بعد با ساده انگاری کل شواهد را نادیده میگیرند،بعد با طرح مسائل فرعی،اصل قضیه را به محاق می برند و بعد خودشان یه پا مدعی می شوند،اگرم وضعیت باد خور نداشته باشه،براى گريز به جاده خاكى میزنند و با سکوت و هیاهو،نه تنها از پذیرش و عذرخواهى و جبران مافات می گریزند،بلکه از موضع حق به جانب فتوا هم صادر میکنند:که اینچنین است و اینچنین باد و اینچنین مباد.
    اینچنین است که تو میمانی با یک کیسه پر از عقایدِ عجیب که روی دو پا راه می‌رود.اینچنین است که دیگر بین قاتل و مقتول،بین غارتگر و غارت شده،بین فربیکار و فریب خورده،بین شرم و بی شرمی،بین تواب و پُل‌سازنقطه‌ ارجاعیِ برای گفتگو نمیماند و «فارغ از اینکه دست بالا با کدام طرف باشد »نطفه حذف فیزیکی و میل بلعیدن طرف مقابل و مصادره نیروهای مادی و معنوی شکل میگیرد.بنابراین ساده لوحی است اگر بخواهیم خواسته عدالت خواهان را به طلب شرم و تواب سازی تقلیل دهیم.مسئله تکرار وتجربه دوباره پرژوه توبه ‌دادن و تواب سازی دهه شصت نیست،مسئله انکار ارزش‌های طرفِ مقابل و مؤمن شدن به ارزش‌های ما نیست؛مسئله تفکرمعیوبیست که مصداق های عینی و تجارب اکتسابی تاریخ معاصر را انکار و وارونه میکند و در خلاء تئوری میسازد و تن به پاسخگویی و شفاف سازی گذشته نمیدهد.توبه کسی که «تاجزاده و امثالهم »بخشی ازحقیقت را کتمان و واقعیت را تحریف میکند،زمانی ضمانت اجرایی دارد که شفاهی و کتبی اعلام کند:"مرگ بر کسی «خمینی» که بانی همه جنایت بود"،پس تا زمانی که آمران و عاملان و قانونگزاران این نظام غاصب،رسما و علنا برعلیه خمینی فاش و صریح موضوع گیری نکنند و او را همانطور که بوده،مقصر اصلی نشناسند؛توبه کردن و تغییر عقیده دادن اینها پشیزی ارزش نخواهد داشت،چرا که ریشه در مصلحت و پنهانکاری و عوام فریب و حفظ منفعت و عافیت طلبی دارد،توبه اینها برای هرکسی قابل پذیرش باشد،برای یکی از ٨٠ میلیونی که من باشم،پذیرفتنی نیست،چرا که کمترین جرم اینان سکوت در برابر خلف وعده خمینی و همراهی و مشارکت در قتل و غارت و تجاوز است،باور نداری به حرف های خمینی در پاریس و عملکردش بعد از تصاحب قدرت نگاه کن و فکر.
    بدرود تا درودی دیگر .
    *اینکه آدمهای با حجاب و بی‌حجاب و مذهبی و کمونیست و مجاهد و منافق، لیبرال و محافظه‌کار بی شرم و با شرم،تواب و پل ساز،سلطنت طلب و ملی گرا‌ و لزبین و دگرباش و دگراندیش ... یک نقطه‌ی ارجاعی پیدا کنند و تفاوت را بپذیرند و بر سر اختلافات با هم به بحث بشینند،فکر و ایده خوبیه.ولی واقعی کردن این ایده صبر ایوب میخواهد و عمر نوح که تو نداری...یعنی میشه یه روزی برسه که دست از ضرب و تفریق بکشیم و دوباره جمع و تقسیم شیم،خدا وکیلی تصورش حال آدم و جا میاره.
    هرجند من که شخصأ امیدی به تحقق چنین روزی ندارم،بااینحال آرزو میکنم که اگه روزی و روزگاری آن روز تحقق پیدا کرد و با خود بوی گل سوسن و یاسمن آورد،آغایون دوباره یابو ورشون نداره که لازم باشه جماعت و دنبال نخود سیاه جنگ و گروگانگیری و سازندگی و اصلاحات و مهروزی و تدبیر امید و برجام پسا برجام بفرستادند و بعداز ٣٧ سال روضه و گریه و مصیبت و دعای کمیل و نماز وحدت آفرین ائمه جمعه حکایت به جایی برسد که و زبان دل و دین و آئین و آداب کافر و مومنی به جا نباشد و هرکسی به قدر توش و توانش سهم نمد کلاه خود را بجوید و به بلعد.

    پاسخحذف
  10. بادرود.
    من همانروز اول اصل حرف و نظرم و خیلی شفاف توی کامنتم بیان کردم و جوابم را گرفتم،منتهی بنا به قول و قراری که با خودم و شما گذاشتم،بحث و ادامه دادم...
    تا ببینم تواب کیه و پل ساز کیه،
    تا ببینم میل بلعیدن تواب بیشتره یا پل ساز،
    تا ببینم زبان کودک و بالغ و والد کدام طرف گفتگوی از ترس می چسبه ته حلقش؟
    پره آخر...
    همه کسانی که به گذشته بدهکارند،اول باید با گذشته تصفیه حساب کنند!
    تصور کن اگر ایران در همان سالهای اول جنگ رسما توسط نیروهای صدام اشغال شده بود،آنها چه می کردند؟
    آیا جز اینست که تمامی مراکز قدرت و ثروت را قبضه و پست‌های مهم را مثل گوشت قربانی بین وابستگان و خائنین تقسیم میکردند...
    آیا جز اینست که هر اعتراضی را به‌ شدت سرکوب و معترضین را دستگیر و شکنجه و اعدام می‌ کردند...
    آیا جز اینست که هر انتخاباتی که برگزار می کردند،همه نمایشی و فرمایشی و از صندوق‌های رأی همان درمی آمد که تامین کننده خواست و نظر اشغالگران باشد...
    آیا جز اینست که همزمان با اشغال ایران،نطفه و هسته مقاومت و میل پیروزی بر اشغالگران در ما بارور می شد و در سایه رویا و آرزو می توانستیم امیدوارباشیم که سحر نزدیک است...
    آیا جز اینست که ایران ٣٧ است که توسط نیروهای خمینی«حوزه و بسیج و کمیته و سپاه»اشغال شده است...
    آیا جز اینست که به تجربه ثابت شده که این نظام از ب بسم اله تا ی والضالینش فاسد است و هرگونه تعامل و تلاشی برای اصلاح محکوم به شکست بوده و است؟
    آیا جز اینست که جانیان و حامیان نظام غاصب نزدیک به چهار دهه است که با استفاده از کنشِ و واکنش سیاسی و شگرد به مرگ بگیر تا به تب راضی بشه،امت دلواپس و ملت دلسوز را به پای صندوق‌های رای می کشانند و با پرداخت کمترین هزینه مراسم خاکسپاریشان را به تعویق می اندازند.
    آیا جز اینست که امروز بعد از مشاهده بیشمار قتل و غارت و جنایت،نه تنها دست اشغالگران را از سرکشور کوتاه نکرده ایم ،بلکه به اشکال مختلف از برای ابتیاع لقمه ای نام و نان،همراه و همدم و همکار اشغالگران گشته ایم و از پس و پیش هیچ منفذ و کورسویی در افق ذهنمان نیست و همه امیدمان به اشغالگران داخلی و گرگهای خارجی و تحولات منطقه ای است و بس؟!
    آیا جز اینست که ملت دلسوز بعد از بیست سال افشاگری و روشنگری علیه امت دلواپس،از ترس مثلث ‘یزدی، جنتی و مصباح’ به نابکارترین های دهه ٦٠ مثلث ‘ری شهری *و فلاحیان و دری نجف آبادی’ رای سلبی و اعتراضی دادند تا به خیال خود مجلس خبرگان را تسخیر کنند،
    آیا جز اینست که نهایتا جنتی رئیس مجلس خبرگان شد و لاریجانی رئیس مجلس و برادر زنش نایب رئیس،
    آیا جز اینست که خوابزیان و آبزیان هنوز دارند در زمین نظام غاصبی بازی میکنند که میدانند پاسخگو نبوده و نیست و نخواهد بود،
    آیا جز اینست که آزموده را آزمودن خطاست و بازی در زمین نظام چیزی جز بازی خوردن و خفت و خواری مضاعف درپی نخواهد داشت،
    آیا جز اینست که وقتی صریح و واضع موضعگیری نمی‌کنی یعنی طرف قدرت غاصب ایستادی؟!
    در هرحال «من و تو و دیگران» آزادیم که تابع رای و نظر خودمان باشیم و بقدر توانمان هر امری که حس و منطقمان بدان حکم میکند را به اجرا درآوریم،ولی هیچ کدام از ما،بخصوص آنهایی که خواسته و ناخواسته نقشی پررنگ و وظیفه سنگین تری را به عهده گرفته‌ یا عهده دار شده اند،حق ندارند و نباید دَم از پل سازی بزنند و رَسم توابی ترویج کنند.چون آدمی که از بهداشت و سلامت روانی برخوردارست،طبعا رفتارش با گفتارش همسو و همخوان است،در غیر اینصورت؛آن کس،هرکس که باشد ریاکاری بیش نیست و ما نهایتا با فردی مواجه هستیم که فضای اجتماع بحران‌زده‌ و روابط مبتنی بر ساز و کار قدرت و ثروت و تربیون را در نظر نمی‌گیرد و با زبان بازی تمثیل و قیاس،میکوشد که از هم گسیختگی هویت جمعی و اجتماعی را به معضلاتی شخصی و ذهنی تقلیل دهد تا ناکارآمدی “قدرت مسلط ” و زشتی تمکین و سینه زنیش برای پهلوان پنبه های روز در پس پرده پنهان بماند.
    بدرود.

    پاسخحذف