۱۳۸۴/۱۱/۳۰

از این مدرسه های خراب شده


    جان دووویی وظیفه اموزش و پرورش را جامعه پذیر کردن دانش آموزان می داند ....


 


 

1)      جان دووویی وظیفه اموزش و پرورش را جامعه پذیر کردن دانش آموزان می داند . او با اشاره به آموزش و پرورش آمریکا ( در تقابل با آموزش و پرورش اروپا که سعی در فرهیخته سازی دانش اموزان دارد ) می گوید همین که مدرسه به دانش آموز امریکایی یاد می دهد که به قانون احترام بگذارد و دموکراسی را دوست داشته باشد کافی است .دوست معلم من معتقد است آموزش و پرورش ایران دقیقا مطابق نظر دووویی عمل می کند . با این تفاوت که بجای دموکراسی  استبداد را آمزش می دهد . البته او سعی نمی کند این تحلیل را ( که به نظر من درخشان است ) به شیوه ی آکادمیک بیان کند و من هم قصد ندارم آن را به شکل تحقیقی دانشگاهی در اینجا عرضه کنم . همچنین نمی خواهم وارد این موضوع بشوم که ایا واقعا در مدرسه های امریکایی به دانش اموزش "دموکراسی" یاد داده می شود یا نه ! نوشتن این نوشته صرفا اشاره ای است برای ورود به انچه می گذرد ، در این مدرسه های خراب شده وطن......


 


2)       به شکر باری من هفت هشت سالی می شود که پایم را هم توی حیاط یک مدرسه نگذاشته ام . اما هر وقت یادم می اید چه جانورانی سعی می کردند به ما یاد بدهند آدمهای دیگری باشیم ( مطابق تحلیل دوستم استبداد پذیر تر بشویم ) دلم می خواهد یکی دو تا فحش ( از آنهایی که گفتنش  همه جای دنیا جرم محسوب می شود ) نثار مدرسه و معلم های خودم بکنم ( با ذکر نام و نام خانوادگی شان )


 


3)      یک معلمی داشتیم که احتمالا تا حالا مرده . مردک خیلی پیر بود و جغرافیا درس می داد . همه می گفتند معلمی بی نظیر است ( و من نفهمیدم چرا هیچ سالی یک معلم معمولی نداشتیم ، همه شان دانشگاهای معتبر جهان را به عشق درس دادن در مدرسه های ما رها کرده بودند ! )...یک جمله ی حکیمانه داشت که مدام تکرار می کرد . می گفت "آدم امروز سختی بکشد بهتر از آن است که فردا سختی بکشد " ...خوب لابد شما گمان می کنید طرف داشت نوعی اینده نگری را به ما اموزش می داد . شاید هم اینطور باشد . اما موضوع این است که این حرف را درست وقتی می گفت که با مشت کوبیده بود توی ملاج یکی از بچه ها  .


 


4)      زمانی من به دلیل یک کار خیلی بد احضار شده بودم به دفتر مدرسه ...ناظم دوم مدرسه که اسمش را می گذاریم آقای سین  ( و یک آدم بدبختی بود که مدام از من که الکی چو افتاده بود فیلم بازم  فیلمهای صحنه دار  می خواست و من تا آخر  دوران دبیرستان یارو را توی کف گذاشتم ) گفت " همینجا بایست تا اقای الف ( ناظم اول مدرسه ) بیاید ببینند تکلیف ات چیست "....من انجا ایستادم تا آقای الف بیاید و اقای الف آمد و گفت چکار کرده ای ...من هم برایش گفتم . گفت "همینجا بایست تا جناب جیم ( مدیر داخلی مدرسه ) بیاید و ببیند تکلیف ات چیست "...آنجا ایستادم تا آقای جیم که همیشه شکمش توی دستش بود آمد و کیفش را روی میز گذاشته و نگذاشته گفت "آقای عین ( موسس  مدرسه ) گفته تو سابقه ات خراب است  و باید ایشان خودشان درباره ات تصمیم بگیرند....امروز را اینجا بایست تا ببینیم چه می شود ."  ان روز را ایستادم و فردا هم جناب عین نیامد و باز هم ایستادم  و پس فردا و روز بعدش و روز بعد ترش ....


 


5)      خوب می شد در این لحظه ی اوج دراماتیک نوشته را به پایان ببرم ...اما می خواهم  اهداف آموزشی این وبلاگ  را بر اهداف دراماتیکش ترجیح بدهم و باز  هم یاد آوری کنم که معلم و ناظم و مدیر و موسس و مدیر کل منطقه و مدیر شهر و استان و وزیر و رییس جمهور ....همه برای این ساخته شده اند که به تو بگویند " این گوشه بایست تا نفر بالاتر بیاید " این مدرسه های خراب شده را هم برای یک همچین چیزی می سازند ... روحت شاد جان دووویی!


 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر