۱۴۰۰/۱۱/۱۸

دور

 دوست سابقم بعد از سالها آمده بود ایران و جایی  ناخواسته هم را دیدیم. پیشقدم شد برای دلجویی. خشمم زنده بود و هر چه سعی کرد به نحوی آنچه را که رخ داده مربوط به گذشته و بی‌اهمیت جلوه دهد، نشد. دنبال همسرش می‌گشتم. دوست خوبی که حس دوستی‌ام نسبت بهش زنده بود. حتی می‌شود گفت دلتنگش بودم. دوستی‌ای کاملا صیقلی و عاری از هرگونه تنش وخرده‌خواهش‌های جنسی معمول. فکر میکردم نیست اما دیدم زیر یک میز پنهان شده چیزی می‌نویسد. مثل اینکه دختربچه‌ای باشد که دارد عصر زمستان در فضای خصوصی خودساخته‌اش مشق می‌نویسد. ازش خواستم بیاید بیرون. نشستیم کنار هم در سکوت و چشمهایمان هم به نظرم کمی خیس شده بود. نه فقط بخاطر بخاطر سالهایی که از دست داده بودیم. بخاطر سالهایی که قرار بود از دست بدهیم. چرا که جفتمان می‌دانستیم در بیداری همه چیز تا چه اندازه دوراست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر