۱۳۸۶/۸/۱

اعترافات مرد شصت و هشت ساله

متن زیر دو شیوه ی خواندن دارد.اول اینکه بدون توجه به زیر نویس ها آن را تا ته بخوانید...


متن زیر دو شیوه ی خواندن دارد.اول اینکه بدون توجه به زیر نویس ها آن را تا ته بخوانید(و بعد از تمام شدن متن اصلی هم دیگر زیر نویس ها را نخوانید چرا که مشغولوذومبه ی نویسنده خواهید شد)و یا بعد از رسیدن به هر شماره فورا زیرنویس مرتبط به آن را بخوانید.در غیر این دو صورت مسئولیت هر گونه عواقبی (از جمله سر خورده شدن که برای ما پیروان مکتب ماهاریشی  بدترین عواقب است)با شمای خواننده خواهد بود.




 


اعترافات مرد شصت و هشت ساله  یا چه کسی به اینها زنگ میزند.


اولا سیگار هنوز مزه ی کاغذ می دهد.دوما می خواهم زودتر تمام شود تا تلفن بزنم.تلفنی که محتمل است سرنوشت ساز باشد.اما پیش از آن بهتر است حرف های دیگری گفته شود.من و عصبی تقریبا چهل سال پیش عروسی کردیم.شهر لابد می دانید که آن روزها اینهمه بزرگ نبود.خیابان ولیعصر فعلی هم بعد ها شد پاتوقمان و آن وقت ها یادم نمی آید کجا قدیم میزدیم.فقط یادم هست که عصبی عادت داشت در حین راه رفتن یک جای بدنش را به حالت عصبی تکان بدهد و من هم بدون هیچ انگیزه ی موذیانه یا حتی عاشقانه ای اسمش را گذاشته بودم عصبی.1


عصبی بعد از انقلاب ترکم کرد.خواه دلیلش زندان رفتن شش ماهه ی من باشد.2خواه الکلی شدنم 3 ، زیاد مهم نیست.چیزی که مهم است بویی است که بعد از شش ماه خانه از آن پر بود.اولش فکر کردم بخاطر سیگارهایی است که عصبی و دوستانش پشت سر هم در یک فضای شصت متری دود کرده اند 4اما بعد متوجه شدم دلیلش حشره هایی است که روی فرش مرده اند.از هزارپا گرفته تا جیرجیرک.5 گفتم بزنم لاشه ها را جمع کنم یا بزنم بیرون که زدم بیرون.مهندس مست مست انطور که پاها را می کشند روی زمین آمد از جلویم رد شد.ادم مودبی بود و رسم بود که همیشه بگوییم چون اهل جنوب است خونگرم و صمیمی است.بهرحال من را بغل کرد که در  آن وضعیت لابد معناهای زیادی افاده می کرد6 سیگاری ازش گرفتم و روشن کردم.مزه ی کاغذ میداد.مزه ای که سالهای بعد هم در  سیگارم ماند و من مانده بودم چطور ان وقت ها با انهمه لذت و اشتیاق بهمن ها را یکی پس از دیگری دود می کردیم.بعد هم همه ی تنم درد می کرد.بخصوص شقیقه هایم تیر می کشید.در سالهای بعد از آن چیزی تغییر نکرد.دست کم در این دو مورد بخصوص .دیگر چه باید گفت؟7


 


***


 


1)می دانید که عاشق ها عادت دارند برای هم اسم اختراع کنند و فارغ از مفهوم این اسم،صرف نامگذاری می تواند عاشقانه تلقی شود.هایدگر هم در "دنیای سخن" لابد خوانده اید که درباره ی نامگذاری چیزهایی گفته.مثلا اینکه کار شاعر نامگذاری جهان است.البته من به عقیده ی رفقا نزدیک ترم که ما با نامگذاری جهان را تغییر می دهیم.چون از وقتی من عصبی را عصبی نامیدم واقعا عصبی شده بود.


 


2) یا به دلیل سبیل پرپشت ام بود که از بچگی آنقدر سیاه بود که هیچوقت جرات نکردم بتراشمش یا به دلیل دوستانی که از هر طایفه بر می گزیدم و طبیعتا وقتی نشسته ای جلوی برادر خوب و برادر بد دارد از پشت غضبناک نگاهت می کند هر اسمی که به یادت بیاید می گویی.اسم من هم لابد دریاد چهار پنج نفری مانده بوده که ریختند از توی رختخواب با کتک خرکشم کردند تا شش ماه بعد بیایم و ببینم عصبی نیست.


 


۳) اولش  قرار گذاشتم شب های سه شنبه به یاد از دست رفتگان لبی به می بزنم.بعد آن قدر  از دست دادم که شب های سه شنبه کفایت نمی کرد.


 


4) واضح است که عصبی هم دوستانی داشت که من هم می شناختمشان.همه شان زن بودند و فقط یک مرد بین شان بود که مهندس شرکت نفت بود و همیشه یک کت و شلوار و تی شرت می پوشید و ریش و سبیل اش را از ته میزد و در ان روزها می خواست برود سیمون دوبوار را هر طور شده در کافه ای چیزی تماشا کند و گویا این کار را کرد.البته بعدها در جایی وقتی  داشتیم درباره ی میدان آزادی حرف میزدیم گفت که جرات نکرده یک کلمه هم با "او" حرف بزند و فقط از فاصله ای که دود سیگار و فرانسه ی خرابش بیشتر نشانش میداده "او" را تماشا کرده.هر چند اگر بخواهیم دقیقتر باشیم باید اضافه کنیم که  وقتی به پاریس رسیده فهمیده که دوبوار دیگر کافه نمی نشیند و شخصی که او تماشایش می کرده مارگرت دوراس بوده است.


 


5) لاشه ی این حشره ها همانطور که خودتان حدس زده اید نشان دهنده ی مهربانی خالص عصبی بود.طوری که نشستم بالای سر شان و زار زار گریه کردم.حتی وقتی می خواسته من را بگذارد برود فکر کرده که خانه را سمپاشی کند.خودش میدانسته که من بر می گردم و تحمل ندارم وقتی تای ملافه را باز می کنم ببینم یک سوسک از لایش می پرد بیرون.


 


6) دو رفیق که یکی شان رفته زندان و هیچکس را نفروخته و ناخن هایش را کشیده اند فردای ازادی هم را در کوچه ای چیزی می بینند.اشک میریزند.فشار می دهند.تپ و تپ ماج می چسبانند روی لپ های خیس هم.وسط اشک می خندند.سرخ می شوند.احساس غرور می کنند.بطرزی خفیف می لرزند.دماغشان تیر می کشد و خود بخود کش می ایند و می روند به رفقای دیگر بپویندند.فقط مسئله اینجاست که رفقای دیگری  دیگر در کار نبود.سیمین و مهرانه و معصومه  با شوهرهایشان رفته بودند اروپا،غزل تائب شده بود و روزهای جمعه شربت سکنجبین خیرات می کرد و  عصبی هم از چند ماه پیش غایب بود یا غیبش زده بود یا کسی رویش نمی شد به من بگوید کجاست. مهندس دم غروب ها مست می کرد و می رفت که برج ازادی را که حالا اسمش خیلی مسما داشت تماشا کند.برج آزادی. هر وجه ان نشان دهنده ی وجوهی از اراده ی مردم این سرزمین بود که علی رغم همه موانع ها و رنج ها و دشمنی های استبداد و استمار و استکبار خودش را بالا می کشد.سفیدی ان سرخی خون های ریخته شده را فریاد میزد.طبیعتا من مست نبودم اگرنه همراهی اش می کردم .پانزده سال بعد وقتی هر دو مست بودیم دوباره رفتیم انجا.این دفعه مهندس برج ازادی را نشانه ی بی معنایی تاریخ و سترونی این سرزمین خواند.گفت برج ایفل به همین بی خاصیتی است اما از موزه ی لوور بیشتر بازدید کننده دارد.چرا که نظاره گر تاریخ بوده. اینکه کسی به برج ازادی نگاه نمی کند خودش بهترین گواه تاریخ گریزی مردم این سرزمین و عقیم بودن هر حرکتی در ان است.چند باری پشت سر هم رو به برج گفت ما مردمانی فراموشکاریم.


 


7) بعد از خاموش کردن سیگارم به آقای چالنگی  گفتم از  میهمانشان بپرسد نظرشان درباره حمله ی امریکا به ایران چیست.اقای چالنگی لبخند زیبایی زد و همین را از میهمان برنامه پرسید.او هم به نوبه ی خودش بعد از لبخند زیبایی جواب داد پاریس را خدا ازاد نکرد.متفقین ازاد کردند.تا کی ما باید چوب ناسیونالیسم پوسیده ای را بخوریم که با بیگانه ستیزی اش مانع آزادی مردم این سرزمین می شود.اقای چالنگی لبخند معنی داری رو به من زد.من هم همینطور.دلم می خواست نظر فعلی  مهندس را  درباره ی برج ازادی بدانم.اما متاسفانه وقت برنامه کم بود و تلفن را قطع کردند.چقدر هوس   کرده بودم حرف بزنم.موقعیت مناسب بود.هر دو مست بودیم.








بی ربط:این ترانه هم بدک نیست.هم برای عاشقان معشوق از کف داده و هم رفقای شمال باز،...


شمال

۱۴ نظر:

  1. میخواهی چه بگویم وقتی نوشتی نقد و نظر ؟ همین دو کلمه اخر نقد و نظر دنیایی دارد به جان حاجی مکابیز بی درد. اجازه داده ای ان بی دردی که در موردش حرف زدیم در نوشته ها رخنه بیشتری کند ؟ حیف که در من و ایرج چیزی هست که قول داده ام عمچون پیچک نباشم و گرنه با این پیچ چیک میشود پیچ سفت کرد.بهتر است به همان من و ایرج برویم تا عصبیت نکنم اینجا. نظر تو چیست حاجی ؟

    پاسخحذف
  2. آی آقای محکوم به زندگی کردن در يک جامعه پسا استعماریِ رو به استعمار جديد، شما دلتون خيلی خوش هست که باعث می شه انسان از خواندن اين متن کمی تا قسمتی احساس همزاد پنداری عاشقانه با شما کنه و بلکه هم يک خورده عاشقانه متن رو پرستش کنه و شايد حتی به شکل ديجيتالی يک دست هم به متن بده اما اين مساله رو از بين نمی بره که آزادی پاريس به دست متفقين تفاوت ساختاری چندانی با کودتای بيست و هشت مرداد خودمون نداشت و بنده و شما همانطور که پاريس هيچوقت آزاد نشد هرگز آزاد نخواهيم شد.

    پاسخحذف
  3. وقتایی که می نویسی از فشار میل به تشکر کردن یا نظر نمی دم یا نظراتم چرنده. به هر حال اون شب های سه شنبه کفایت نمی کرد و خیلی خوب اومدی.

    پاسخحذف
  4. شبگرد:نظری ندارم.----------سیبیل:کامنت شما یادم انداخت قرار بود یک توضیح برای رفع انواع سوتفاهم ها بدهم. این تیتر پرومته که یکی اش پسا ساختارگرا بود (در کامنتیکوس)و این یکی پسا استعماری است یک شوخی معصوما و عارفانه با کتاب پیام یزدانجو است که اسمش را گذاشته پرومته ی پسامدرن.خدای نکرده کسی گمان نکند اینجانب خودم را نوعی پرومته محسوب می کنم.در مورد مسئله ی مهم پاریس هم منتظر می مانم تا در برنامه ی تفسیر خبر صدای امریکا شرکت کنید تا با پادرمیانی ملیح ترین مجری تاریخ بخواهم درباره اش بیشتر توضیح بدهید.-----------بایا :مخلصم.

    پاسخحذف
  5. اک سه له نتفاب یو له س

    پاسخحذف
  6. اقا ما اومدیم حلال الذومگی بطلبیم که بی زیر نویس خوندیم و خوشخوشانمون شد به شیوه قرن من گونترگراس. بعد م یبار با زیر نویس که که شماره هفتش مثل بوق تریلی هیژده چرخ بود وقتی ازبیخ گوشت رد میشه و تو در خیالاتی....

    پاسخحذف
  7. من به شیوه ی مرضیه خودم خوندم که از پائین به بالاس، یعنی اول پاراگراف آخری رو خوندم بعد بالائیشو تا رسیدم به اولی، برا همینم متوجه نشدم زیر نویسا کدوم به کدوم بود. ایشالا دفه بعدی جبران می کنیم.اگه سخت نیست برات (و اگه سر بعضی قضایای گذشته با بنده کارد و پنیر نمی باشید) لطفاً توضیحی در مورد "گذراندن شمع روشن از استخر" بده، چون من با این که پیوریتن نبوده و نیستم در باب نشئه جات از ریتاردهای درجه یکم. یعنی از باب فیزیولوژی تو کتم نمی ره که این یعنی چی؟ خیلی هم ممنون. زیر نویس: خانوم سیبیل: "همذات پنداری" نه "همزاد پنداری". سی دفه این اشتباهو ازتون دیدم تا این که بالاخره تصمیم گرفتم لب تر کنم.

    پاسخحذف
  8. حالا که اومدم کامنت گذاشتم می خوام نظر خودمو راجع به قضیه ی نشئگی هم بگم، گرچه نظر من به تخم کسی نباشه: راجع به لذت نشئگی حضرت میشل فوکو نظراتی مشابه با نظر شما اظهار داشته، و منم از لحاظ تئوری می دونم که چی گفته. اما در عمل به خودم برمی خوره که موقتی هم که شده از زندگی استعفا بدم و برای فراموش کردن ریخت کریهش برم تو فاز تخیل ناشی از نشئگی با تمام لذتش. به نظر من اینو بهش می گن در رفتن از برابر دشمن یا از زیرش در رفتن. "مردونه" وایسادن رو ترجیح میدم، بی توجه به این که در عمل از عهده ش برمیام یا نه. من مواد رو تجربه نکرده م اما مستی الکل رو چرا، و همیشه تنها چیزی که بعدش یادم مونده یه گپ وسط روند زندگیم بوده، مثل یه صفحه کاغذ سفید. اگه هم مسئله گریز زدن از زندگی نباشه و صرف لذت مطرح باشه بازم به خاطر اون گپ ازش خوشم نمیاد.

    پاسخحذف
  9. مریم:تان کی یو-----------تق:حلالتون می کنم.حالا آن بوق به نظرتان بجا بود یا نابجا؟---------------رویا :این شیوه ی مرضیه رو همه جا بکار می برید یا فقط نوشته های ما وبلاگ نویسان گمنام مورد چنین عنایتی قرار می گیرند؟فی المثل در جستجوی زمان از دست رفته را که اینطور نخوانده اید؟ :)وااله نمی دانم قضیه ی کارد و پنیر و قضایای گذشته دقیقا چیه.اما اگر منظور بحثی است که دربار ه ی نامجو داشتیم واقعا کم لطفی می کنید اگر گمان کنید بنده دلخور شده ام و از ان بدتر این دلخوری را گذاشته ام تو کوله پشتی ام و با خودم حمل می کنم.در مورد ان قضیه ی نشئگی راستش گمان می کنم در همان وبلاگ به بحث ادامه بدهیم بهتر است.بهرحال موضوع بر سر آن پست است و ترجیح می دهم همانجا درباره اش صحبت کنیم که نویسنده اش هم بتواند نظرش را بگوید(ظاهرا او نمی تواند در این وبلاگ به دلیل مشکل اسمشو نبر کامنت بگذارد ).اما عجالتا می گویم که منظور من این بود که متضاد نشئگی،زندگی بدون مخدر نیست،اعتیاد است.مخاطب این نظر هم کسی بود که از نشئگی لذت برده و می برد. اگر کسی از نشئگی لذت ببرد و در عین حال این لذت را با همه ی دشواری های فیزیولوژیکش(عادت ذهن و جسم به مواد)انقدر کنترل کند که به ان وابسته نشود و دوز و تعداد مصرفش بالا نرود کار بسیار دشواری انجام داده.کاری شبیه کار مردی که در فیلم تارکوفسکی می خواست شمع روشن را از استخر عبور بدهد.به هوشیاری و اراده ی فراوان محتاج است.ضمنا همه ی کسانی که هر دو لذت(مخدر و الکل)را تجربه کرده اند با قاطعیت شهادت می دهند که این دو ابدا از یک جنس نیستند.

    پاسخحذف
  10. بجا بود کاملن . ضربه زننده و رمز گشا

    پاسخحذف
  11. ممنون مکابیز جان، راستش از دست دادن گفتگو با تو برای من خیلی دلخور کننده می بود. این شیوه ی کذائی در خواندن هم یک چیزی است که دست از سر من برنمی دارد، از بچگی بهش عادت کرده ام، حتی رمان "لی لی" کورتاسار را هم همان طوری خواندم (که یک چیز عجیبی است که تمام فصل هایش در هم ریخته) و همین باعث شد مجبور بشوم سه بار بخوانمش تا بالاخره ازش مقداری سر در بیاورم. البته الان این پست تو را مثل آدم از بالا به پائین خواندم و کیف کردم.شاید هر کسی باید مخدرجات را امتحان کند؟ لابد. باشد در همان وبلاگ ادامه می دهیم، می خواهم بدانم که این بحث صرفاً تئوریک است یا مصداق عملی هم دارد؟ چند نفر موفق شده اند این کار را بکنند، و چطوری؟

    پاسخحذف
  12. ممنون مکابیز جان، راستش از دست دادن گفتگو با تو برای من خیلی دلخور کننده می بود. این شیوه ی کذائی در خواندن هم یک چیزی است که دست از سر من برنمی دارد، از بچگی بهش عادت کرده ام، حتی رمان "لی لی" کورتاسار را هم همان طوری خواندم (که یک چیز عجیبی است که تمام فصل هایش در هم ریخته) و همین باعث شد مجبور بشوم سه بار بخوانمش تا بالاخره ازش مقداری سر در بیاورم. البته الان این پست تو را مثل آدم از بالا به پائین خواندم و کیف کردم.شاید هر کسی باید مخدرجات را امتحان کند؟ لابد. باشد در همان وبلاگ ادامه می دهیم، می خواهم بدانم که این بحث صرفاً تئوریک است یا مصداق عملی هم دارد؟ چند نفر موفق شده اند این کار را بکنند، و چطوری؟

    پاسخحذف
  13. پرومته‌ي عزيز، وب نازي داري. پست آخرت از لحاظ فرم منو ياد آيزنشتاين و ژيگا ورتف انداخت. منتظر باران حضورت در كوير تنهايي خويشتن هستم

    پاسخحذف
  14. آقا من خوشحالم یکی پیدا شد به این تکاوران چیزکی پراند. داشت باورم می شد من جانوری کمیابم که این حرف ها به نظرم مزخرف می اید. در ضمن من وبلاگ شما را هم خواندم تا حدودی. متوجه شدم می خواهی راز این خستگی این بشر خسته را بفهمی. منتها نمی دانم کجا را خراب می کنی که خودت خسته به نظر نمی ایی بلکه یک جانور شناس نشان می دهی. حالا این که خسته یعنی چه را هم می گذاریم به عهده هوش شما.

    پاسخحذف