۱۳۹۱/۱۰/۵

مرض تمثیل

کافکا پاره نوشته ای دارد به این مضمون که محال است یک نفر وقتی از دهکده ای راه می افتد به دهکده ی بعدی برسد.  علی رغم هر اتهامی که درباره تنبلی ممکن است به من بزنند نوشته اش را اینجا تایپ می کنم.

 پدر بزرگ من عادت داشت بگوید « زندگی چه کوتاه است. اکنون عمر رفته در خاطر من چنان کوتاه می نماید که برای مثال مشکل می توانم بپذیرم چگونه یک جوان می تواند با اسب عازم دهکده ی مجاور شود بی آنکه در نظر آورد که –صرف نظر از اتفاقات ناگوار- حتی طول  یک زندگی عادی و خوب و خوش هم برای چنین سفری ابدا کافی نیست» (ترجمه ی علی اصغر حداد)

معمولا عادت دارند، نوشته های کافکا را از لایه ی دومش بخوانند. یعنی مثلا همین پاره نوشته را هیچکس نمی تواند بخواند بدون اینکه اول به لایه ی دومش توجه کند. اینکه این داستان کوتاه نه درباره ی دهکده است نه درباره ی اسب، نه مشکلات زین کردن اسب و اتفاقات سر راه. بلکه داستانی است درباره ی محال بودن رسیدن به هرگونه مقصدی برای انسان. و بعد لایه ی سوم. که تفسیرهای مذهبی کنیم درباره ی ذات الوهیت، دست نیافتنی بودنش و الخ، و تفسیرهای اگزیستانسیالیستی درباره ی ابزورد بودن حرکت به یک سو(هر سویی که می خواهد باشد) در جهانی که معیاری برای سنجش حرکت نداریم. حتی ممکن است یکی دلش بخواهد از همان اول، لایه ی پارادوکس های منطقی قصه را بخواند(زنون می گفت هرگز نمی شود از نقطه ی الف به ب رفت، برای آنکه اول باید نصفش را بپیماییم و برای پیمودن این نیمه، نیمه اش را و تا بی نهایت ..و ضریب بی نهایت، در یک بازه زمانی هرچند کوچک، بی نهایت می شود) .من هیچکدام از این تفسیرها را نفی نمی کنم. فقط همیشه متعجب می شوم که چرا این داستانها را همیشه از لایه ی دوم می خوانند. (ترتیب دوم و سوم و چهارم و الخ را به دلخواه گذاشته ام. فقط منظور این است که انگار یک مانعی جدی برای خوانش از لایه ی اول وجود دارد)

***

پدر بزرگ من از این نکته های حکمت آموز به من نمی گفت. شاید حکمت آموز ترین جمله ای که به من گفته باشد این است که «فرقی نمی کنه.» این جمله را هم وقتی گفت که من اصرار می کردم برایش بجای سیگار تیر، وینستون بخرم. اما جایی داستانی شنیدم یا خواندم درباره ی مردی که نفرین شده بود تا هر چه می رود به مقصد نرسد. فورا فکر کردم دارم داستان را از لایه ی دومش می خوانم. این است که اینجا تلاش می کنم ببینم در لایه ی اولش چه می گذرد.

***
مردی که هرچه می رفت به مقصد نمی رسید
خوانش در لایه اول
امتحان اول
 مرد معمولا هدف های دور را انتخاب می کرد . آنقدر دور که فیزیولوژی یک انسان اجازه نمی دهد بتواند طی اش کند. فرض کنید در تهران ساکن بود و قصد می کرد برود به محله ای در بوینس آیرس یک چیزی (حالا هر چیزی) بخورد. شخصا مشکلی با فهم تمثیلی ماجرا ندارم. اما واقعا دلیلی برای این کار نیست. مگر اینکه ما کودکانی باشیم احمق و متعجب، آنچنان که در زمان تماشای فیلم های رزمی ( مثلا از بروس لی) بودیم . آنوقت ها که متعجب و با احساسی از درایت و شعور از خودمان و دیگران می پرسیدیم « چرا بروس لی  اسلحه را در نمی آورد و با یک تیر یا رو را نمی زند و حتما باید با مشت و لگد یکی یکی بزند تا برسد به رییس بزرگ؟» خوب بچه ها شاید چیزهایی را بفهمند. ولی قطعا چیزهایی را هم نمی فهمند. دست کم بچه هایی که ما بودیم و این سئوال را می پرسیدیم شعورمان قد نمی داد که اگر قرار باشد بروس لی اسلحه بکشد اصلا مبارزه نمی کند. انتخاب شیوه ی مبارزه جدا از هدف مبارزه نیست. لابد در ذهن بروس لی آنکس که اسلحه می کشد یک چیزی است صد مرتبه بدتر و مثلا حق کش تر از رییس بزرگ. (الان اینجا بحث محکومیت اسلحه مطرح نیست. مثال زدم صرفا ) بنابراین بروس لی ناچار است که مشت و لگد بزند (هر چند صدا هایی که در می آورد همچنان برای من توجیه ناپذیر که نه ...توی ذوق زننده است) این پرانتز نسبتا طولانی را برای این آوردم که روشن کنم چرا  نباید پرسید « چرا این آدم بلیط نمی خرد و با هواپیما نمی رود»  کسی که اهل بلیط خریدن و با هواپیما رفتن باشد آن چیز (حالا هر چیز که می خواهد باشد) را در همان تهران می خورد. یکجور دیگر بگویم (می دانم شما فهمیده اید ولی برای خودم هنوز ابهام هایی دارد) اصولا آدمی که بخواهد برود از تهران به بوینس آیرس تا یک ته استکان عرق بخورد آدم قصه ای نیست که بتواند از قبل تدارک چیزی ببیند (حتی ویزا و پاسپوت...چه رسد به بلیط) همینطوری بدون نقشه و جی پی اس راه می افتد و خب. هرگز هم نمی رسد (یعنی اگر فرض کنیم به دلیل همراه نداشتن مدارک همان سر مرز ایران گیر نیفتد) باز هم هرگز نمی رسد.
در این داستان مرد خیلی راه می رود. تا دماوند و آبعلی. حالا اصلا چرا می خواهد از جاده ی هراز پیاده برود؟ نمی دانم. ولی می رود و می رود و طبیعتا. نمی رسد.ما نهایتا تا آمل بتوانیم تعقیبش کنیم. بعد بر می گردیم به زندگی مان برسیم. و داستانش را با همین جمله ببندیم که این مرد، هر چه می رود به مقصد نمی رسد.

مردی که هر چه می رفت به مقصد نمی رسید.
خوانش در لایه ی اول.
امتحان دوم
در این داستان، جزییات اهمیت بیشتری دارد. مرد جای خیلی دور و محالی نمی خواهد برود. می خواهداز تهران برود بند عباس ...از آنجا قشم. یک مقداری جنس بیاورد و برگردد. در راه یعنی همان سرکوچه. رفیق دوران خدمتش را می بیند و طرف می بردش آستارا و بقیه اش قابل حدس است. شاید روزی....مثلا ی چهل سال بعد یادش بیفتد هنوز در راه بندر عباس است. ولی معمولا دیگر پروستات و جزییاتی از این قبیل اجازه نمی دهد. شرایط گمرک و اینها هم عوض شده. با اینحال همین حالا، بعد از سی چهل سال هم  خوب بود می رفت ببیند چه می شود. باید به وقتش سکه می خرید، به وقتش پولش را می ریخت توی آهن. به وقتش می رفت قشم. حالا که نرفته. اما نکته اینجا است. نکته ی اصلی اینجا است که  کی می داند هنوز دیر شده یانه. در مورد سکه اگر بعنوان یک معیار نگاه کنیم. هرگز نمی شود فهمید دیر شده برای خریدنش. حالا هرچقدر هم فرصت از دست داده باشیم. با اینهمه این مورد از آن مواردی است که مردی هرگز به مقصد نمی رسد. به همان دلیل که کسانی که به وقتش سکه نخریده باشند هرگز نمی خرند. حتی اگر منطقا دیر نشده باشد از نظر ذهنی دیر شده است. بنابراین  وصیت می کند. بطور کلی وصیت می کند. مثلا هفته ای یک بار که فکر می کند حالش بد شده همه را جمع می کند توصیه هایی برای بعد از مرگ، بهشان می کند. واضح است که نمی گوید پسر بزرگش برود بندرعباس و بعد قشم. یک چیز دیگر می گوید. مذهبی باشد می گوید جایش برود مکه. نباشد سفارشی درباره ی  قیرگونی کردن خرپشته می کند. بعد هم می میرد و لذت بخش است نوشتن این جمله که مکه و بندرعباس و قشم وقیرگونی خرپشته می رود در لیست آرزوهای خرکی و غیرقابل اجرای آقاجون. در ذهن فرزندان و نوه ها ...و حتی نتیجه ها که سالها بعد از مرگش، قصه ی قشم آقاجون را چاشنی حرف زدن های بعد از هماغوشی کنند. یکجور صمیمیتی که معمولا نوه نتیجه های آدم بهش احتیاج دارند بعد از سکس. حرف زدن از جد و جده و الخ.

مردی که هر چه می رفت به مقصد نمی رسید
خوانش در لایه اول
امتحان سوم.
چند ساعت (لازم نیست بگوییم چند سال) بعد از راه افتادن مرد فراموش می کند مقصدش کجا بوده.بقیه زندگی اش را راه می رود. می خوابد. و همه کارهای دیگری را که بقیه می کنند، می کند که کاری است بس درست. چرا که همه می دانند اگر زور بزنیم چیزی یادمان بیاید بدتر می شود. گاهی یادش می افتد که مقصدی داشته و فراموش کرده و بعد به هر ضرب و زوری، سعی می کند از یادش ببرد. چون مطمئن است اگر مانعی برای یادآوری مقصدش باشد همین یادآوری های گاه بگاه است. احتیاج به نگاه تمثیلی و خوانش درلایه ی دوم و سوم و چهارم نیست تا قبول کنیم که ممکن است، آدمیزاد چیزی را از یاد ببرد و هرگز هم به یاد نیاورد. حتی نیاز به رفتن به ناخودآگاه هم نیست. من مثلا بیست سال است دارم تلاش می کنم نام کسی را که در کلاس اول کنارم می نشست به یاد بیاورم. هیچ تضمینی هم نیست که علی رغم همه ی ترفندها، باقی عمر موفق تر از این بیست سال باشم. در یادآوری. ممکن است گفته شود اگر مهم باشد حتما از طریقی، به یاد می آوریم. اولا که در همین گفته می توان شک های اساسی کرد. ثانیا. چه کسی گفته مقصد مرد مهم بوده؟ 
***.
خوب. بگذارید بعنوان غافلگیری پایانی نکته ای را  روشن کنم. اگرچه این می توانست نوشته ای باشد درباره ی راههای نرسیدن، که اگر بیشتر نباشد، قطعا کمتر از راههای رسیدن نیست.  اما کل این امتحانها (که مطمئنم تا کنون با خودتان دست کم یکبار شکست خوردنش را در ذهن تان تکرار کرده اید) برای خواندن یکی دیگر از پاره نوشته های کافکا بود. توجه کردید که بر خلاف آنچه عموما می پندارند هیچ داستانی را نمی شود از لایه ی اول خواند.به عبارتی هرگونه تلاشی برای خارج شدن از تمثیل شکست است. شکستی همه جانبه. چون در نهایت شکستی تمثیلی است. یعنی شکست هم هرگز نمی تواند به عنوان یک "واقعیت" راه برون رفت از تمثیل باشد. (حالا صرفا برای رعایت حال عشاق کپی رایت، اگرنه واقعا موضوع به ایشون مربوط نیست:  بارت هم می گفت که بر خلاف تصور، دلالت ضمنی لایه ی اول معنی سازی است. ولی انصافا خیلی مرتبط نیست).

و اکنون آن پاره نوشته . البته این یکی را خودم تایپ نکرده ام. از سایت ره پو تایپ شده اش را برداشتم:

درباره ی تمثیل ها (کافکا-ترجمه حداد)

بسياري از كسان شكوه دارند كه گفته‌هاي فرزانگان چيزي نيستند مگر تمثيل؛ تمثيل‌هايي كه در زندگي روزمره كاربردي ندارند، در حالي كه ما فقط همين زندگي را داريم و بس. وقتي يكي از فرزانگان مي‌گويد:«به آن سو برو»، منظورش اين نيست كه شخص به آن طرف برود، راهي كه اگر ارزش رفتن مي‌داشت، هر كس به گونه‌اي از عهده‌ي انجام آن برمي‌آمد. بلكه منظور او «آنسو»يي رمزآلود است، چيزي كه ما با آن آشنايي نداريم و خود او هم آن را دقيق‌تر مشخص نمي‌كند و در نتيجه آن چيز اين‌جا اصلاً به كار ما نمي‌آيد. در اصل اين تمثيل‌‌ها فقط مي‌خواهند به ما حالي كنند كه درك‌ناكردني را نمي‌توان درك كرد، و اما ما خود از پيش اين نكته را مي‌دانستيم. ولي آن‌چه ما روزانه با آن دست به گريبان‌ايم، چيزي ديگر است.

يكي در جواب گفت: «چرا قبول نمي‌كنيد؟ اگر از تمثيل‌ها پيروي كنيد، خود به تمثيل بدل مي‌شويد و از تلاش روزانه رهايي مي‌يابيد»
ديگري گفت:« شرط مي‌بندم كه اين هم يك تمثيل است».
اولي گفت: « شرط را بردي».
دومي گفت: «ولي متأسفانه فقط در عالم تمثيل».
اولي گفت: « نه، به راستي، در عالم تمثيل باختي.».

***
- چرا وینستون نگیرم خوب؟
- فرقی نمی کنه. همش دوده باباجون.
خوب حالا دیگر، جمله ی حکمت آموز پدربزرگ من هم از لایه دوم خوانده می شود. مثلا با مضمون یکسان نگریستن به همه چیز، برابری دربرابر مرگ، و یکسان شدن همه ی تجربه ها در گذشت زمان. اصرار به اینکه آن را درباره ی سیگار گفته بود بی فایده است. مرض تمثیل خیلی خیلی مسری است. و درمان هم؟ ... اوم ...دکتر در حال من و من کردن است. 


ا

۱۳۹۱/۹/۱۸

در این موقعیتی که من هستم

من زیاد نمی خوابم ولی خیلی خواب می بینم. امروز خواب دیدم یک سینی ام. پر از چایی. در دست خانم داغستانی. و خانم به کفش پاشنه بلند عادت ندارد. مدام تلو تلو می خورد و من هی می گویم " وای"...صدایم را هم می شنود که بعنوان یک سینی در منطق یا بی منطقی خواب عجیب نیست. ولی توجهی نمی کند که در هر حالتی عجیب است. چون خانم داغستانی معروف بود و احتمالا هست به اینکه خیلی توجه دارد. بعضی ها را به خال و قدو قواره یا مدل موی شان معرفی می کنند. خانم داغستانی را همه اینطور معرفی می کردند "همون خانمه که خیلی توجه داره" که البته بدجنسی و گاهی وقاحت هم چاشنی اینجور ترکیب سازی ها بوده و هست. مثلا پسرهای همسن و سالم در دبیرستان وقتی می گفتند " همون خانمه که خیلی توجه داره" منظورشان این بود که توی نخ آنها است. چمیدانم می خواهد تورشان بزند. بعد عده ای هم وقتی مستی چیزی می شدند بعنوان یک چیز محتوم ( و نه حتی افتخار آمیز ) می گفتند «بالاخره یک راه باهاش میرم» که منظورشان این بود که بالاخره جواب تمناهای خانم میانسال نه چندان خوش برو رو را می دهند. کلا آن وقت ها بچه دبیرستانی ها اینطور بودند. بهرصورت من هم خانم داغستانی را همینطوری صدا می کردم. نمی خواستم ادایی به نظر برسم. خیلی های دیگر هم. همه یا دست کم عاقلترهایمان ته دلمان می دانستیم خانم داغستانی هنوز هم عاشق مسعود رجوی است و ما فقط برایش امکانهایی هستیم برای اینکه با بخش مهربان و متوجه وجودش آشتی و از این حرف ها کند. خر که نبودیم. مسعود که می شنید رنگ به رنگ می شد. بعد هم دیگر چه بگویم..ما چمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. فقط می دانستیم در دهه ی شصت تائب شده و دیگر نماز اول وقت می خواند و سعی می کند از هر بحثی که رنگ سیاسی داشته باشد خودداری کند. بغیر از مسئله ی رجوی که رسوایش می کرد و احتمالا هنوز هم می کند. زنِ یک چلوکبابی شده در تگزاس. گاهی زنگ میزند و هنوز هم من خوابش را می بینم. دارد چایی می آورد برای پیرمرد. با کفش های پاشنه بلند و آریشی که بیشتر شبیه گریم بازیگران تئاتر است. آقا هم برایش فرقی نمی کند. دنبال یکی است که جمعش کند. خوشکل باشد نباشد عاشق رجوی باشد نباشد .واقعا فرقی نمی کند. مهم آن است که زنده مانده باشد. پس حتما باز هم زنده می ماند. من دیگر زیاد خوابم نمی برد. آن لحظاتی هم که می خوابم اینها هستند دیگر. (قرار گذاشته بودم داستانی درباره ی روز خواستگاری بنویسم و به آرایش هم اشاره کنم. به فرار خانم چهل و ششس ساله از جلوی من تا ارایش صورتش را نبینم. ولی خوابم را تعریف کردم. به خودم می قبولانم اینهم یک ژانر داستانی است برای خودش. البته با یک مقدار اهمال کاری و تنبلی که همه باید ببخشند. یا دست کم فراموش کنند). بگذریم.
***
برایش نامه ای نوشتم. در حقیقت ایمیل. از همینها که آخرش می رود زیر تریلی بَک اسپیس و هیچی جز سلام اولش باقی نمی ماند و آدم مجبور می شود با اضافه کردن چند جمله ی احوالپرسانه ی کلیشه ای ارسالش کند. اما حواسم نبود و قبل از تکمیل کلید سند را زدم. فقط سلام برایش رفته بود و یک حرف دال که چسبیده بود به میم سلام و من واقعا یادم نیست که دال کدام کلمه بوده. دیروز، دندان درد، دسته های سینه زنی. دود، نسرین ستوده.همه ی اینها توی ایمیلم بود. ولی خوب فرقی هم نمی کند. مهم جوابی است که او داده.
سلام و احوال پرسی و اظهار نظرهای بیخطر و دوستانه . و بعد یک جمله ی عجیب پایین ایمیلش که حدس میزنم از زیر هجده چرخ بَک اسپیس جا مانده باشد.
«در این موقعیتی که من هستم»
و مدام از خودم می پرسم در این جمله داشته درباره ی چه چیز حرف میزده. خواستم در جواب ایمیل از خودش بپرسم دیدم با توجهی که خانم دارد، احتمالا بسیار خودخوری خواهد کرد و مجبور خواهد شد علی رغم میلش جملاتی که دوست نداشته من بخوانم را دوباره بنویسد.
بخاطر همین، این جمله را مثل یک ورد با خودم تکرار می کنم. آنقدر تکرار می کنم تا بی معنی شود و بعد بدرخشد. معنایش بیاید جلوی چشمهایم. طبیعتا اثر بخش نیست. چند لحظه روی کاناپه جلوی تلویزیون ، می خوابم و جمله اش را در خواب می بینم. درخشان و موجه. و برای یک آن، وخب...همه چیز روشن می شود و چند ثانیه بعدش... از یاد می رود. همه اش جز اینکه مطمئنم برای چند لحظه خیلی خوب دانستم هم چه کرده و هم چه چیزهایی راتحمل کرده. چه خطاهایی. چه دوست داشتن هایی، چه بدرفتاری هایی ، چه حسرت هایی و اوه. چطور باید این یکی را بگویم که حق مطلب را ادا بکند؟ چه توجه هایی.



۱۳۹۱/۵/۴

عوارض جانبی مادربزرگ


دندان جلویی پایینی، آن که سمت راست است، لق شده. الان فکر می کنم حدود دو سال و نیم است. بشین برادر. بشین خواهر. دارم داستان تعریف می کنم. خاطره نویسی نیست. بعد از سیزده آبان هشتاد و هشت. آیا باتوم توی صورتم خورده بود؟ فکر نمی کنم. هر چند آدم هیچوقت مطمئن نمی شود. در گرماگرم ایستادن و دویدن های متناوب، ممکن است دست سنگینی یا یاتومی توی صورت آدم بخورد و نفهمد. این را درباره ی ساق پایم تجربه کرده ام. یک هفته بعد از هجده تیر دیدم که جایش کبود است و اصلا یادم نمی آمد کجا(هجده تیر هشتاد و هشت البته) ...درمورد دندان، خانم دکتر فرمودند که ریشه اش ترک برداشته و کاریش نمی شود کرد. باید تا حالا عفونت کرده باشد ولی نکرده (یک سال بعد از لق شدنش به دلیل دیگری رفته بودم دندان پزشکی) بگذار اگر افتاد یا با کناری روکش می کنیم یا ایمپلنت می کنیم. من هم گذاشتم بماند. ولی چیز خیلی محکم نمی توانم گاز بزنم. حالا بگذریم. دندان لق است و گاهی خواب می بینم کند شده. مثلا توی چیزبرگر گیر کرده (چون هیچوقت سیب گاز نمی زنم) یا توی همچین چیزهایی. گذشته از همه ی اینها، تقریبا مسئله ای نیست. یک خارش کوچک از پایین لثه هست. همیشه هم نیست. مزمن است. گاهی می گیرد. بعد باید با یک چیزی از روی لب ماساژش داد تا درد یا خارشش ساکت شود.


میل عجیبی دارم که درباره ی این دندانم حرف بزنم. ولی همیشه یک چیزی جلویم را می گیرد. در عوض با زبانم امتحانش می کنم.  گیرش می دهم بین دو تا دندان بالایی و تکانش می دهم. با انگشت کوچکم می لرزانمش و خلاصه، در اکثر مواقع با حفظ ظاهر مشغول دندانم هستم. مثل هر چیز کوچک و سمج دیگری این دندان هم توانسته حضور دائمی اش را تحمیل کند. بشین خواهر، بشین برادر، درباره ی دردهای سمج روحی حرف نمی زنم... مثلا به من می گوید بگو زندگی ارزشش را ندارد. چرا؟ هیچ ربطی ندارد. یعنی وادارم می کند با خودم فکرهای عمیق یا اگر بیشتر می پسندید عمیق نما بکنم. می گوید بزن از شهر خارج شو. حتی گاهی دیالوگ های فیلمها را بهم القا می کند. درباره ی خودکشی، عشق و عیاشی چیز میز می گذارد توی مخم. ازم می خواهد حضور لق اش را به شکست، تراژدی و سماجت ربط بدهم. مثلا تفسیرش کنم. بگویم وضعیت ما (نه فقط مثلا ما در ایران بعد از هشتاد و هشت، بلکه ما یعد از مشروطه، یا قاجاریه یا حتی ما بعد از سقوط امپراطوری پارس) خیلی شبیه وضعیت او است. دستم را خوانده. می فهمد که دوست دارم تفسیرهای محیر العقول بکنم. البته من هم کمابش دستش را خوانده ام و تا به حال زیر بار نرفته ام. به خودم (که البته خطابم به او هم هست دیگر) می گویم فراموشش کن. موضوع دیگری برای تفسیر پیدا کن.


مثلا چند وقت پیش مادربزرگ شنل قرمزی را پیش کشیدم که موقعیت او را به حاشیه برانم. حتی آنقدر گیر دادم که ثابت کنم مادر بزرگ شنل قرمزی ارزش نمادین بیشتری دارد. می خواستم تحقیرش کنم. نشانش بدهم که بی ربط ترین چیز هم بیشتر قابلیت تاویل دارد و وضعیت ما (همان مای کذایی) را روشن تر می کند. این است که نوشتم-گفتم:

«در ماجرای شنل قرمزی، ما چندان به سرنوشت گرگ اهمیت نمی دادیم. اشتباه هم نمی کردیم. در هنگامه ی ماجرا، مهم مادربزرگ بود که باید از شکم گرگ بیرون می آمد. ولی نکته اینجا است که انگار ما به سرنوشت مادر بزرگ هم اهمیت نمی دادیم. احتمالا نوعی تجربه ی نزدیک به مرگ داشته. یا اگر نه تا آن حد، دست کم مدتی خودش را در حالت جنینی توی شکم گرگ نگه داشته تا آرام آرام در اسید معده ی او حل بشود. اسید را می دانیم که سوزاننده است. پس می سوخته. همه ی تن اش، می خاریده... چشمهایش آب می آمده و توی گوش هایش آرام آرام مایعی فرو میرفته که تاثیر نهایی اش ناشنوایی است ( شنیده ام که زمانی بعضی ها برای معاف شدن در سربازی آبلیمو توی گوششان می ریختندند، یا سرکه و اینجور چیزها.)....خوب حالا یک مادربزرگ به شدت ترسیده داریم، با اوهام و خیالات گاه بگاه، سوزش دائم چشم و گرفتگی عضلانی بخاطر چند ساعت مداوم قرار گرفتن در یک حالت جنینی. باکتری های معده ی گرگ هم مسمومش کرده، مدام تهوع دارد. چیز زیادی یادش نمی آید. اسم ها را قاطی می کند. می داند زنده است ولی مدام باید به خودش آن را یاد آوری کند.



نکته ی این افسانه، یا اگر بیشتر می پسندی(واقعا مخاطبم دندان بود؟) وجه استعاری اش همین است. مادربزرگ هایی که گویی از شکم گرگ بیرون آمده اند و قصه شان برای طرفداران ماجرا، به پایان رسیده است. برای خودشان اما، کند و کشدار و در انتظار، مثل سریالهای فارسی وان...همچنان ادامه دارد.

در یک لایه ی دیگر (از ماجرای عوارض جانبی مدتی مبارزه کردن در شکم گرگ و زنده بیرون آمدن از آن) بعد از اتفاقات هشتاد و هشت (و احتمالا برای نسل هایی که در دهه ی شصت، دهه ی پنجاه، دهه ی سی، انقلاب مشروطه و ..الخ همین حادثه را پشت سر گذاشته اند) یکی از مهمترین کارهای ادبیات، روایت سرو کله زدن همه ی مادربزرگ های زنده مانده، با این عوارض جانبی است.»



دندان یک مقداری سکوت کرده بود. یعنی وادارش کرده بودم به سکوت. خودم سکوت کرده بودم. چون با هیچ معیاری حالات اسکیزوفرنیک ندارم. یعنی دندان صدای مشخصی ندارد. بیشتر به نظر می رسد که او است که من بعنوان یک شخصیت غیر واقعی توی سرش حرف می زنم. حتی بلند بلند هم حرف نمی زنم. همه اش توی ذهنم است وتصور می کنم  دندان می شنود. و اگر واقعا می توانست حرف بزند احتمالا سعی می کرد مثل جان نش، صدای مرا در سرش با پرسیدن از دندانهای دیگر، نادیده بگیرد. بشین خواهر. بشین برادر. نمی خواهم از دندانم استعاره بسازم.  بعد بهش می گویم که داستان شنل قرمزی، خیلی معنی دار تر از دندان لق سمجی است که مدام یاد آور چیزهایی است که هست و نیست . مادربزرگ حقیقتا توانست وضعیت ما را روشن کند. بعد جواب می دهد (جواب می دهم) ...خیر. همین را هم از دندان داری. می خواستی روی او را کم کنی و به تفسیری از حادثه رسیدی.

 در کل وضعیت بیخودی است. اگر می توانستم واقعا با دندانم حرف بزنم. اگر پاسخی به من می داد. اگر دست کم مطمئن بودم خارش های دردِ گاه و بیگاهش شروع یک روان پریشی است و نه مثلا نوشیدن گرمی و سردی،  آنوقت یکسره خودم را به دیوانگی می سپردم و اقل کم شش ماه  را بدون دغدغه، در یک آسایشگاه با آرامبخش های قوی صفا می کردم. ولی همانطور که توضیح دادم، هیچ هم ساده نمی شود دیوانه شد. خوش شانسی می خواهد و مغزی که هوای آدم را داشته باشد و هر از گاهی به خودش استراحت مطلق بدهد.


 برای هر کس سعادت معنایی دارد. در حال حاضر به نظر من سعادتمند کسی است که بتواند با دندانش حرف بزند و نه درباره اش. من می خواستم خودم را جزء دسته ی «سخنگویان با دندان» جا بزنم.ملاحظه کردید که نشد.  بنابراین می توانید بلند شوید.

۱۳۹۱/۲/۲۴

مرثیه ای در رثای عقل حمید


شاعرمان قبلا شعرهای خزعبلی گفته بود و می گفت. چیزهایی در این مایه ها...

از رخ ات چون عسلی بردارم
می روم  گم میشم
و اگر از لب لعلت قدحی شد مقدور
زن مردم می شم
و اگر دست توانم  بزنم بر بدنت
ساکن قم میشم

 که آدم نمی دانست به قصد شوخی گفته تا نشان بدهد چقدر می تواند با اوزان بازی کند یا واقعا جدی گمان می کند زن مردم شدن و ساکن قم شدن به صرف هم آوایی آخرشان باعث می شوند این شوخی های اس ام اسی اش شعر به حساب بیایند. بهرحال هرچه بود کسی شک نداشت که اینها را جایی منتشر نمی کند. فقط اس ام اس می کرد. اولها یک پرانتز با دو تا نقطه به نشانه ی لبخند برایش می فرستادم. فکر کنم بقیه هم نشانه ی خنده برایش می فرستادند یا نشانه ی تعجب. ولی بعد مثل یک نیایش روزانه بدون توقع تاثیر و عکس العمل می خواندیم و رد می شدیم. به غیر از حمید محسنی که به جد گمان می کرد یا وانمود می کرد به جد گمان می کند که اینها شاهکارند و در متن هایی بلند بالا و تایپ شده، با رعایت نیم فاصله و هشت کاراکتر خالی اول پاراگراف، چیزهایی درباره ی شعر ها می نوشت و ازطریق ایمیل، فکس و حتی در معدود میهمانی هایمان که مدام فاصله اش بیشتر می شد شخصا، نوشته اش را می داد دست ما.  بدون اینکه بپرسد آیا قبلا ایمیلش یا فکسش را دیده ایم یا نه.  چیزهای عجیبی بودند. نمی دانم چطور توصیف شان کنم. حالا شاید کم کم در این داستان (چون بالاخره این یک داستان است) بخش هایی از آن را آوردم. شاید هم نه. چون مسئله ی کپی رایت هم مطرح است و حمید یک فوبیای خواننده های ناشناس داشت. فقط تاکید می کنم هر چه بودند نقد به معنای متعارفش نبودند. چیزهایی درباره ی خود شاعر و جمع چند نفری مان و چگونگی شکل گرفتن شعر ها و الخ. در نهایت ما آنها را بعنوان داستان می خواندیم. بعد قضایای جنبش سبز پیش آمد. تقریبا همه مان ( من ، حمید محسنی، شاعر اس ام اسی، شاهرخ پور طهماسب و زنش، حمیده شاکری و شوهرش) به نوعی در تظاهرات شرکت می کردیم. حالا کم و زیاد داشت. مثلا شاعر همه تظاهرات را می آمد. من و شاهرخ هم حمیده هم همینطور...بقیه دوتا آمدند یکی خورد به یک کلاس شان یا یک میهمانی واجب رودربایستی دار و الخ)...از اینجا به بعد شعرهای شاعر، سیاسی شد. ولی در همان مایه ها...

این جمعه نماز جمعه خواندن دارد
حتی اگرم ز آسمان خون بارد
با اینکه امام جمعه رفسنجانی است
پشت سر او لزوم، ماندن دارد

و بعد ما منتظر بودیم ببینیم نوشته ی حمید محسنی مثلا درباره ی همین شعر چطور چیزی می شود. ولی حمید چیزی نمی نوشت. به تعبیر خودش کپ کرده بود. نمی توانست چیزی بنویسد. می گفت شعرهای شاعر ضعیف شده. ما پیش خودمان می گفتیم و واقعا هم حس می کردیم شعر ها به بند تنبانی سابق است. ولی حمید معتقد بود شرکت در اکسیون های سیاسی به شعر شاعر لطمه زده. این بود که بعد از مدتی سکوت شروع کرد به نوشتن مطالبی که شاعر را از حضور در صحنه منع می کرد. نیم فاصله ها هم رعایت نمی شد. حتی گاهی ویرگول را بجای نقطه می گذاشت.  دیگر اسم نوشته هایش را می گذاشت بیانیه. مخاطبش هم شاعر بود. می داد دست خودش. شاعر هم یکی یک کپی می داد دست ما و با پوزخند از اظهار هرگونه نظری خودداری می کرد.
خلاصه ی یکی از بیانیه ها را اینجا می آورم.

بیانیه شماره پنج : تاریخ گواه نیست ولی به درک
«شاعر نباید به فعالیت مستقیم سیاسی بپردازد. استعبادی ندارد که به موضوع مفتخر هم است.»( این را دو جمله را یکی دویست و پنجاه و هفت بار تکرار کرده بود.) اخرش هم نوشته بود. « همچنان سمپاتیک است.»
خوب اولش شوخی نه چندان هوشمندانه ای به نظر می رسید. ولی بعد حمید شروع کرد تفسیر وقایع. می گفت جنبش وقتی شروع شده هرکسی خودش بوده. شاعر شاعر بوده. منتقد منتقد. خواننده خواننده. رمز پیروزی و پیشروی جنبش اصلا همین بوده. اما حالا همه چیز دارد تغییر ماهیت می دهد. این تراژدی هر جنبش اتقلابی است.  ما بدجوری غمگین می شدیم از این حرف ها. از اینکه هوشمند ترین مان اینطور ساده دارد دیوانه می شود و حرف هایی شبیه محمد مددپور می زند. ولی به رویش نمی آوردیم. می گفتیم یک مرحله ی پوست انداختن است. درست می شود. امیدها و ترسها که کمرنگ تر بشود عقل هم بهتر کار می کند. جنبش منطق همه مان را تکان داده بود. ولی توی کت هیچکسی نمی رفت که یک فعالیت سیاسی که تازه یک مقداری هم برای حمید جنبه ی فان داشت اینطور به روز کسی بیاورد. ولی به گمان من به موازات هذیان گویی ها و بعد سکوت بزرگ حمید، شاعر کم کم شعر های بهتری گفت تا رسید به شاهکار ساده اش. مرثیه ای  در رثای عقل حمید. البته ممکن است من هم در راهی افتاده باشم که حمید قبل از جنبش افتاده بود. ولی بهرحال فرق هایی داریم. من نیم فاصله ها را رعایت نمی کنم. دستگاه فکس هم ندارم. فوبیای خواننده ی ناشناس هم...ای .دست کم نه به قدر حمید.

مرثیه ای در رثای عقل حمید
ای زیباترین چیز که دیده
 یا شنیده ام
ای آنکه تورا دیر
 فهمیده ام.
تو را
خاک برسرم که  چقدر دیر
 فهمیده ام  
تو را
ای صدای سوت داور به وقت تکل خطا
بارها میانه ی گریه
خندیده ام
 تو را
دستت به نوشتن نمی رود؟
 به درک
احساس می کنم که تو سیبی
 بزرگ و نورانی
و من بدون آنکه بخواهم
چیده ام تو را

۱۳۹۱/۲/۱۹

روز معلم

سارتر از عقده ای سخن می گوید که قربانی را وابسته و عاشق جلادش می کند. تصویر بچه های گل به دست  در هفته ی موسوم به "معلم"، در حالیکه دارند راهی سلاخ خانه های شان می شوند،  مدام من را یاد این حرف سارتر می اندازد.

جلاد خوب ناز دیوانه. ای گوگولی که زندگی را به روش های مختلف بر ما سخت می کردی و همه ی عقده های جنسی و غیر جنسی ات را در آن یک ساعت و نیمی که گیرت می آمد با تحقیر بچه ها مرهم می گذاشتی. تو هم فرقی با بچه های گل به دست نداشتی. تو هم بله قربان گو، مجیز گو و عاشق نظامی بودی که بطور سیستماتیک حقوقت را نقض می کرد. من به تو گل نمی دهم. تو هم به بالا دستی هایت گل نده. به این امید که روزی تو فرزاد کمانگر شوی و من شاگردت بشوم. 

یادمان فرزاد کمانگر

۱۳۹۱/۱/۱۴

لایف ویداوت داگ


«تو زندگی ! یه ذره سرگرمی واسه همه لازمه. بگو یه چیز الکی. ولی وقتی چیزی لازمه دیگه الکی نیس»
لایف ویداوت داگ- شخصیت زن.

خوب توقع همچین دیالوگ فیلمیکی را نداشتم و یک لحظه من را ترساند. انگار مستقیما به خود من گفت. فکر کنم خودِ مرد هم جا خورد. چون یک دفعه ولو شد روی کاناپه و از این  پوف های صدادار کرد. اسم فیلم را گذاشته بودم "لایف ویداوت داگ"  انگلیسی خیلی خوب بلد نیستم.ولی احتمالا اگر هالیود فیلمی با این مضمون می ساخت اسمش در همین مایه ها می شد. بعد شاید حتی مختصرش هم می کردند " ویداوت داگ" یا اصلا خود "لایف" .چرا شکسته نفسی کنم؟ من با سینمای غرب چندان غریبه نیستم. خیر سرم هنر خوانده ام  توی دانشگاه. بگذریم. ما ملافه پیچ  نشسته بودیم و همین فیلمه را تماشا می کردیم. مادربزرگم ملقب به مامان جون عادت داشت موقع فیلم دیدن تخمه بخورد ولی من نمی توانستم. موقعی که فیلم به صحنه های معاشقه می رسید مامان جون زوم می کرد روی ظرف آجیل که مثلا یک تخمه کدوی بدون انحنا پیدا کند. شخصیت مردِ فیلم، زن را بلند  کرد و زن جیغ و ویغ کن وانمود می کرد می خواهد خودش  را از دست مرد خلاص کند. مادر بزرگم تخمه کدو را گذاشته بود کنار بشقابش و مثلا (شاید هم واقعا) دنبال تخمه ژاپنی می گشت. فکر کردم چند دقیقه  بزنم روی کانال تلویزیون  تا همه ی تخمه ها را دستمالی نکرده که دیدم "صحنه" تمام شده. یعنی توی اتاق خواب بودند و فقط صدای خفیفی می آمد و چشم انداز جلوی دوریسن خالی بود. ولی مادربزرگم ول نمی کرد. همچنان دنبال تخمه می گشت .زن با عصبانیت از اتاق خواب اومد بیرون. گفتم مامان جون. گفت «بله». گفتم مامان جون صحنه اش رفت. گفت «می دونم»  گفتم پس چرا  تخمه ها رو ول نمی کنی.. گفت «آها باشه».  زن رفت نشست روی کاناپه رو به دوربین. گفتم نگاه کن. بدها دارن پیروز می شن. گفت «شوخی نکن». گفتم به جان خودم. گفت «این فیلما بد و خوب ندارن». گفتم این یکی داره. شکلک در آورد (از همین شکلک ها که معمولا باهاش می گویند "یه یه یه یه" و سر را تکان می دهند) که «پس لابد مرده پارتیزانه، زنه آلمانی؟»  گفتم نه. زنه معلمه. مرده هم ظاهرا تاجره. البته هنوز کاملا معلوم نیست. ولی یه آدم بدجنسی (چلیکی چشمک زدم) هست که سگشون رو دزدیده و زندگیشون داره می پاشه. گفت «بخاطر سگه ؟» گفتم آره. گفت «مگه میشه؟» . گفتم آره دیگه. نگاه کن ببین چطور زندگیشون می پاشه. گفت «برای چی یارو سگه رو دزدیده؟» گفتم به دلایل صد درصد  شخصی ( طبیعتا دوباره از همون چشمک ها. زدم واقعا باید چشمک ها چلیک صدا بدهند که اثر لازم را روی مخاطب بگذارند). بعد بیست دقیقه دیگر از فیلم رفت. حالا زن و مرد فیلم هم نشسته بودند و تخمه می خوردند جلوی تلویزیون. گفت «اینا که نپاشید زندگیشون. دارن مثل ما تخمه می خورن.» گفتم چرا پاشیده. الان ببین سکوتشون چقدر سنگینه. ببین چه نگاهشون شیشه ایه. گفت «شیشه ای چه صیغه ایه. دارن فیلم می بینن دیگه».  گفتم نه. وقتی توی فیلمها مردها و زنها از هم متنفر می شن میشینن رو کاناپه تلویزیون نگاه می کنند. یعنی خسته ان از هم. گفت «این که نشد حرف. فقط  مسیحی ها طلاق ندارن».  گفتم  تازه اونام الان طلاق می گیرن. گفت «پس به گمونم مشکلشون جدی نباشه». گفتم چرا هست. اگه جدی نبود دعوا می کردن. گفت «بخاطر سگه؟»  گفتم اره. ولی سگ نشون دهنده ی فقدانه. گفت «چی می گی تو؟»  گفتم فقدان. یعنی یه جور کم و کسری. گفت «اره معلومه».  گفتم واقعا معلومه؟  گفت «آره دیگه. نگاه کن حتی مرده سیگار نمی کشه».  گفتم چه ربطی داره به سیگار. گفت «مردا اینجور وقتا باید سیگار بکشن». گفتم بهرحال مرده سیگاری نیست. بعد از ازدواجش مثل همه ی عوضی ها ها ترک کرده. ولی شمام انقدر تخمه ژاپنی نخور. دندون داری مگه.  گفت  «نه. می زارم نمکش خیس بخوره». گفتم خوب نیست براتون. گفت «چرا. خوبه.  من فشارم پایینه.خوبه برام».  بعد یکدفعه سرو کله ی سگه پیدا شد و پرید بغل من. گفت «سگ نگه می داری؟»  گفتم آره. گفت «نمی دونی نجسه؟»  گفتم چرا . ولی تو اتاق نمازخونه نمی گذارم بره. گفت «باشه.  نجسه ». گفتم  میدونم خودم. گفت «این فیلم چرا تموم نمیشه؟» گفتم چون مرده دل نمی کنه. گفت «نبایدم بکنه. زن به این خوشگلی»  گفتم ولی دوستش نداره. همه پیوند زندگیشون همین سگه است. گفت «گناهه.من میرم خونه خودم. نکن مامان جون. سرتاپای کارت گناهه» گفتم منو قضاوت نکن. گفت «چی؟» گفتم منو قضاوت نکن. گفت «این چه حرفیه؟ »  گفتم یعنی درباره ی من قضاوت نکن که کدوم کارم خوبه کدوم کارم بد. گفت «چرا نکنم؟ خجالت نمی کشی؟» گفتم نه. گفت «چرا؟» گفتم نمی دونم.

پ.ن: نباید می گفتم نمی دونم. باید بدون اینکه وارد جزئیات بشوم درباره ی  سختی های زندگی و  شغلم برایش توضیح می دادم.اون هم بالاخره می فهمید بقول زنه: « تو زندگی ! یه ذره سرگرمی واسه همه لازمه. بگو یه چیز الکی. ولی وقتی چیزی لازمه دیگه الکی نیس.»

۱۳۹۰/۱۲/۱۵

فرم و زیباشناسی

فرمی بود که نمی دانم برای چه باید پر می کردیم. بعد یک قسمت داشت که عنوانش بود "افتخارات" یعنی باید زیرش می نوشتی چه افتخاراتی کسب کرده ای. خوب اول وسوسه شدم بنویسم "فتح خرمشهر" که دیدم ممکن است سوءتفاهم شود و گمان کنند دارم شوخی می کنم که البته گمان درستی بود. بعد فکر کردم بنویسم "ندارم" که آنهم لوس بازی بود و در مایه های "من هیچی نیستم" و اینای امیرقلعه نویی می شد. خلاصه دیدم یک فرم که اسمش بود "فرم شماره یک" چقدر می تواند "هنر" محسوب شود. دست کم مواجهه ی من با آن،یک مواجهه ی استتیک بود چون عقل و احساسم را چیز کرد. با هم درگیر کرد. درگیری میان یک انتخاب عقلانی برای آنکه کارمند مربوطه بتواند فرم را بررسی کند و احساسی که می گوید گذشته از مناسبات ابلهانه بوروکراتیک باید صادق باشی و حقیقتا در زندگی ات کند و کاو کنی و جواب درست بدهی و بنویسی چه کار افتخارآمیزی کرده ای. این تقابل در بسیاری از مواجهه های زیباشناسانه بوجود می آید. مثلا سمفونی نه بتهون را می شنوی و فکر می کنی باید از آن سر دربیاوری ولی آنچنان آوار می شود که حس می کنی سر در آوردن صادقانه نیست و بهتر است تن به احساس عجزت بسپری و بیخیال پاسخ عقلانی بشوی. حالا از همه ی اینها گذشته در نهایت زیر گزینه ی "افتخارات" نوشتم "زنده ماندن". امیدوارم کسی-بخصوص کارمند مربوطه_گمان نکند که با او شوخی کرده ام.

۱۳۹۰/۱۲/۱۴

مقددمه ای بر شناخت و واکاوی سیاست راهبردی در عصرما


1) هرکس رای داده پفیوز است.

 برای اطلاع از دلیلش به شماره 2 رجوع کن. 

2) دلیل آن در معنای واژه ی پفیوز نهفته است.

 برای انکه بدانی پفیوز به چه معنی است به شماره 3 رجوع کن. 

3) پفیوز از مفاهیمی است از طریق مصداق معنی می شود.

 برای اینکه بدانی مصداقش چیست به شماره 1 رجوع کن.
------------------
این پست را زمانی ارسال کردم که بحث های مربوط به رای دادن خاتمی هنوز شروع نشده بود و من واقعا فکر نمی کردم اینهمه نیک آهنگ کوثر در جهان باشند که تنها  شکل ابراز وجود سیاسی شان فحش دادن به خاتمی است. بخاطر همین می خواستم پاکش کنم که سوءتفاهم نشود ولی بعد گفتگویی در کامنتگیر شکل گرفت که به گمانم برای خارج کردن این حقیر، از دسته این نیک آهنگیها کافی باشد اینک گفتگو:


- مانی ب : این دایره ای که شما باسه نقطه ترسیم کرده اید، جالب است. اما تنها در صورتی که به آن مجرد نگاه کنیم. «هر کس عمل a را انجام داده است b است. الخ». در این صورت با نوعی از «استدلال» (در واقع مغالطه) مواجه هستیم که ماهیتا نفوذ ناپذیر است. راه را بر دخالت فکر می بندد. با چیزی که انتقاد و تعرض به آن ناممکن است. یک نوع سرگرمی فکری.
ولی هرکس رأی داده پفیوز نیست. دنیایی که در آن یک تعبیر واحد از وقایع و چیزها موجود بود گذشته است. امروز با تعبیرهای مختلف از واقعیت سروکار داریم. آدم ها بسته به تعبیرهایی که از واقعیت دارند رأی می دهند.

مکابیزنه، هر کس که رای داده پفیوز نیست. همانطور که اشاره کردید این شکلی از مغالطه است در مقابل استدلالهایی که می گوید باید رای داد چون مثلا برآیند نیروها فلان و بهمان است. من در این باره نظر تاجزاده را بیش از همه می پسندم که لینکش طرف راست هست. یعنی اگر کسی از من موضع رسمی می خواست ارجاعش می دادم به موضع تاجزاده درباره رای دادن خاتمی و اصلا فحاشی کردن به او را درک نمی کنم و به نظرم بی دلیل است. اما راستش یک مقداری عصبانی هستم از بعضی مدل حساب کتاب کردن ها و تشویق به رای دادن در شرایطی که زندانیان سیاسی حاصل از انتخابات قبلی عموما گفته اند رای نمی دهند و نباید داد.این حساب کتاب کردن ها و ارزیابی برآیند نیروها در این شرایط پیام بدی دارد که خواهم گفت. اما قبل از آن باز هم بگویم عمدا وارد بازی حساب کتاب کردن و مدل استدلالی نشدم و عنوان نوشته را هم که نگاه کنید می بینید که طعنه اش به چنین نوشته هایی است. 

***
اما دلیل عصبانیتم و ارسال پستی مثل این:

برای من نکته ی اصلی کسانی هستند که از انتخابات قبلی دارند توی زندان می پوسند و از ما خواستند رای ندیم. یکجور حسابگری آزاردهنده زیر عنوان رئالیسم سیاسی از ما می خواد اونا رو ندیده بگیریم. کم کم کسانی که جلوی ظلم ایستادند و بهشون ظلم شده نادیده گرفته می شن و بعد تبدیل به احمقهای ایده آلیستی می شن که لازم نیست به حرفاشون گوش کنیم. این اتفاق در اسپانیای زمان فرانکو افتاد. یعنی وقتی کمونیستها بعد از سالها شکنجه و حبس آزاد شدن مردم بهشون به چشم موجودات از پشت کوه اومده نگاه می کردن که ملزومات سیاسی روز رو نمی دونن.بخاطر همین از الان من فحشمو حواله کردم به اون مردمی که در آینده قراره برای ما درباره رئالیسم سیاسی لکچر بدن و همین حالا هم شروع کردن تقریبا. 

۱۳۹۰/۱۲/۱۲

ما زنده می مانیم



1) امروز روز انتخابات است. به نظر شبیه خرداد هشتاد و هشت می رسد. هوا یک کمی خنک تر است ولی آنروز هم هوای معتدلی بود. از آن هواها که براساسش به پپیک نیک می روند. به احساسات شخصی ام رجوع می کنم. چندان فرقی ندارد. آن موقع  رفتم رای دادم، بی امید و بی ناامیدی. امروز هم نمی روم رای بدهم،  به همان ترتیب.  دست کم حسرت اشتیاق انتخابات قبلی در تن من نیست.


2) تعداد زیادی کشته،  تعداد بیشتری زندانی و تقریبا به اندازه ی یک ملت آدم عصبانی ماحصل انتخابات قبلی بود. باید مرور کنیم؟ نه به گمانم. همه همه چیز را می دانند. منتهی با این دانسته ها چه باید کرد؟ دست های پاکمان را به همدیگر نشان بدهیم؟  "ببین ! نگاه کن! هیچ ردی از جوهر و خون روی دست های من نیست"  این هم کاری است برای خودش. دست های ما پاک است. حالا با این دست های پاک کنترل را بر می داریم و میزنیم ببینیم بی بی سی چه می گوید.


3)مشکلی وجود دارد؟ احتمالا. دست کم بعنوان یک هشدار از مشکلی که ممکن است در آینده بوجود بیاید باید بهش اشاره کرد. این مشکل دست های پاک. همیشه گویا کسانی وجود داشته اند که عمر را به فخزفروشی به دستهایشان سپری کرده اند. نسل درگیر در انتخابات نود هم می تواند به این مشکل یا بیماری مبتلا شود. این که تنها حرکت سیاسی معنابخش زندگی اش تفاخر به دست های پاکش باشد.


4)چه باید کرد؟ صبحانه باید خورد. ورزش اگر حالش را داریم. خوردن غذاهای سالم و مقوی. و هرچیزی که به زنده ماندن کمک کند . علاوه بر آن تمرین های حافظه.شطرنج و منچ. یک کارهایی که مغزمان را سالمتر نگه دارد. کشیدن کریستال و حشیش ابدا موقوف. قرار است بخاطر داشته باشیم. هیچ چیز را از یاد نبریم. حتی هیچ چیز را نبخشیم. تن و ذهن مان را سالم نگه داریم تا نفرت بتواند در آن به آسانی رشد کند و زنده بماند. ما مادرهای نفرت مان هستیم. مهمترین کاری که می توانیم در این روزها بکنیم پرورش دادن او است. اگر خواندن خبرها کمک می کند خبر می خوانیم و اگر کرختمان می کند نمی خوانیم. به چشم آدمهای دور و برمان نگاه می کنیم. توی صورتشان لبخند می زنیم. در خیابان تنه می خوریم. در دانشگاه و محل کار از کنار مبلغان حکومت و جنایت می گذریم. ولی هیچ چیز نمی تواند به ما آسیب بزند. ما یک چیزی درونمان داریم. یا اگر می پسندید یک حباب شیشه ای ضد ضربه در بیرونمان. چیزی که زنده است و سالم و دارد قوی تر می شود . هم از ما حفاظت می کند و هم نمازخانه ی کوچک ما است. ما زنده می مانیم.

۱۳۹۰/۱۱/۳۰

آقا محمود: تولد یک هیولا(بخش اول)


آقا محمود چطور آدمی بود؟ ریش بلندی داشت و قصد کرده بود ریشش را نزند تا وقتی که انقلاب پیروز شود. این درست؟ بعد چه شد؟ انقلاب پیروز نشد و در یک بعد از ظهر خونین شکست خورد.بعد هم که خود شاه تصمیم گرفت انقلاب کند و دیگر ماجرای انقلاب منتفی شد. آقا محمود بر سر یک دوراهی گیر کرده بود. کوتاه کردن ریشش خیانت به همه آرمانها محسوب می شد و کوتاه نکردن هم باعث می شد انگشتنمای خلایق بشود و مدام از دوست و آشنا و دخترش سرکوفت بشنود. دخترش به اصطلاح آنروزها دم بخت بود. فکر می کرد خواستگارها از ریش بابایش حذر می کنند که چایی را با اشتیاق از سینی بر می دارند ولی بعد می روند و پیدایشان نمی شود. ریش آقا محمود یکجورهایی او را در وضعیتی چخوفی گیر انداخته بود. یک تراژدی واقعی بخاطر یک ماجرای مسخره. حتی وقتی آقا محمود علی رغم حذرهای دوستان صادق هدایت  خواند( فقط صفحه اول بوف کور را) و دید که دارد از زخمهایی حرف میزند که نمی شود به کسی اظهار کرد اشک توی چشمهایش جمع شد.با خودش گفت این از همانجور زخمها است. تازه فقط مسئله دخترش نبود. انرا می شد زیر سبیلی و با امروز فردا کردن رد کرد. مسئله خود واقعه بود. هر بار که در آینه نگاه می کرد احساس می کرد ریشش نماد شکست است. حالا واژه ی نماد توی ذهنش نمی امد. ولی مضمون فکرش همین بود. بعد هم قیافه اش واقعا مسئله شده بود. هر کس به او لبخند میزد انگار می کرد که دارد به ریش انقلاب می خندد.
من  نمی خواهم حوصله خودم و خواننده را با تشریح این وضعیت سر ببرم. چیزهای مختلفی به جریان افتادند که آقا محمود تبدییل شود به آنچه بعد ها شد...
یکروز او را برای یکی از سئوال جوابهای معمول برده بودند و او با سر پایین افتاده تهدید ها و تشویق ها را تحمل می کرد. ولی نه خبری داشت که بدهد نه آدمی بود که بتواند در جایی نفوذ کند. ساواک در دوره های کسادی برای تفریح سربه سر ادم های بیخطر می گذاشت. آن وقت ها هم دوره ی کسادی بود. بعد یکی آمد چیزی دم گوش سربازجو گفت. سربازجو قهقهه کاریکاتوری زد و بعد فرستاد برایش قیچی بیاورند. خودش خم شد روی صندلی و با حوصله ریش آقا محمود را کوتاه کرد. بعد هم با یکی از فیلیپس های سه تیغه همه ریش و سبیلش را از ته تراشید.
 حالا آقا محمود تنها و بی ریش و سبیل در خیابان ایستاده است. ماشین ها از کنارش می گذرند و هیچکس بهش توجه ندارد. فکر می کند این آدمها به کجا می روند. دقیقا چطور می تواند بهشان بفهماند که چه بلایی سرش آمده. چه بلایی سرش امده بود؟ احساس خوشبختی می کرد. دیگر نه طعنه ای در کار بود نه عذاب وجدانی. هر چه بود آرامش بود. آرامشی که ساواک بهش هدیه کرده بود. هر کس گمان کند آقا محمود بخاطر احساس دینش نسبت به ساواک به آنها پیوست خر است واقعا. هیچ اینطور نبود.اتفاقا اقا محمود از خوشحالی اش به شدت ناراحت بود و مسئول این ناراحتی را هم شخص اول مملکت می دانست. کل مبارزه ای که کرده بود.دوستانی که از دست داده بود و سرزنش ها و تحقیرها و سرکوفت ها  با یک فیلیپس سه تیغه دود شدند و رفتند هوا. تازه می فهمید شکست یعنی چه. شکست این نیست که به ارمانهایت نرسی. حتی این نیست که ارمانهایت را از دست بدهی. این است که بخاطر از دست دادن آرمانهایت خوشحال باشی.

۱۳۹۰/۱۱/۲۹

شروع


معمولا همه چیز از یک چیز شروع می شود. مثلا  می گویند همه چیز از فلان چیز(ماجرا، جا،تصادف و الخ) شروع شد. ولی گاهی همه چیز از چیزی شروع نمی شود. مثل مال ما که دقیقا از هیچ چیز شروع نشد. نشسته بودیم که یک دفعه دیدیم همه چیز عوض شده. نگاه هایمان به همدیگر، بوی بدنمان. مدلی که توی مبل وول می خوردیم.راهی نمانده بود جز اینکه دست به انتخاب اصلی بزنیم. اسلحه هایمان را پر کردیم( اسلحه هایمان ریه هایمان بود که از هوا پرش می کردیم تا وسط گفتن جمله های بلند نیشدار نفس کم نیاوریم) و هی شلیک کردیم.
مثلا من گفتم : دقت کردی که دیگه انگشترت به دستت نمیاد. مثل این راک آرتیست های درجه دو شدی.
او گفت : آره . ولی تو هم دقت کردی که دیگه حتی نمی تونی یک توصیف برای مبتذل بودن چیزی پیدا کنی بدون اینکه پای درجه بندی را وسط بکشی. هر الاغی می تونه اینجوری توصیف کنه یه چیز مبتذلو. مثل راک آرتیست درجه دو. مثل کانسپچوال آرتیست درجه دو. مثل فوتبالیست درجه دو. پوف. تو هم به مدل درجه دومی از خودت تبدیل شدی.
بعد من گفتم: خوب تو حتی نمی تونی از چیزی انتقاد کنی بدون اینکه به خودت وارد نباشه. مدل درجه دومی از خودم؟ باز به من که دست کم توصیف تحقیر آمیزم مدل این روانشناس های کودک درونی نبود.اینا که می گن خودتو گم کردی بگرد پیداش کن و اینا...
بعد او گفت: تو فکر می کنی اگه هی روانشناسها را تحقیر کنی یا این کودک درون را برای بار صدهزارم دست بیندازی نکته سنج به نظر می رسی؟ واقعا اینطور فکر کردی؟نه جدی. واقعا هنوزم فکر می کنی این متلک هوشمندانه ایه؟
بعد من گفتم : آخرین چیزی که من تو دنیا می خوام باشم آدم نکته سنجه. دنیا پر از آدم ابله نکته سنجه. پر از آدمهای بامزه که تیکه های وودی آلنی از خودشان خارج می کنند. تو هم داری بهشون اضافه می کنی با تنگ کردن چشمات. فکر می کنی تنگ کردن چشمها نشون هوشمندیه. و واقعا فکر می کنی نمی فهمم داری اون لبخند عاقل اندر سفیه رو مثل یه نقاش درجه دو روی صورت خودت می کشی؟ فکر می کنی هر کی چشماشو تنگ کنه و لبخندشو بدزده باهوشه و به عمق رذالت و بلاهت این دنیا پی برده؟ نه جانم. باید واقعا رنج بکشی تا بتونی به عمق رذالت و بلاهت دنیا پی ببری.
بعد او گفت: حالا که چی؟ تو رنج می کشی پس هستی؟ چه رنجی مثلا؟ رنج ست کردن بلوزتیره با شلوار جین های روشن ات؟
بعد من گفتم : آره . اینم رنجیه واسه خودش و اصالت داره. آدمی که برای ست کردن بلوزش رنج می کشه خیلی اصیل تر از کسیه که وانمود می کنه نگران صلح جهانیه.
بعد اون گفت: پوف. اوهوک. این متلکتم مثل متلک کودک درونته. کدوم خری واسه صلح جهانی رنج کشیده حالا؟ من که اصلا حالم از تریپ موجود رنج کشیده بهم می خوره و فکر می کنم فقط بدرد آدمایی مثل تو می خوره. یعنی کسایی که نمونه درجه دویی از خودشونن و هیچ جور نمی خوان اینو قبول کنن.
خلاصه این دیالوگ بین من و اون شکل گرفت و هنوز هم ادامه دارد . قصه ی ما به شدت وابسته به این گفتگوها است . این را هر کسی که سعی می کند تعجب و سرزنش اش را از طریق نگاهش و سکوتش به من منتقل می کند می گویم.

۱۳۹۰/۱۱/۲۴

تاثیر از فاصله


«راه می رفت و آواز می خواند. انگار که در یکی از این چیزها بازی می کند. همینها که خواننده ها می سازند تا خودشان تویش بازی کنند. از کنار گلوله ها می گذشت و می رقصید و روی کلاشینکفش ضرب گرفته بود. واقعا نمی ترسید. نه اینکه ادای نترسیدن را دربیاورد. کلهم نمی ترسید. انگار می دانست که اتفاقی برایش نمی افتد. اهن پاره ها را شاباش می دید.انوقت ها سکه میریختند روی سر عروس و داماد. سکه ها هم سنگین تر از حالا بود. ولی  کسی دردش نمی امد. کله ها آنوقت ها محکم تر بودند یا مردم صبرشان بیشتر بود. حتما  آوازکه می خواند  صدای آدمهای پشت خاکریز را نمی شنید. فرقی هم نمی کرد. اگر می شنید فوقش صدایش را بلند تر می کرد. قبلا حرفهایشان را شنیده بود. می دانست که اگر قرار به نظرسنجی باشد  شهید حسابش نمی کنند. ولی توی حساب خودش خدا اهل نظرسنجی نبود. اقل کم مطمئن بود در نظر سنجی اش سرباز وظیفه های به جبهه آمده و درجه دارهای پشت خاکریز را دخالت نمی دهد. فکر می کرد که اینها عاشق نیستند.حتی از نزدیکی های عشق هم رد نشده اند. بعد گلوله ای خورد به شکمش. مرگش دردناک نبود. هفتاد هشتاد متر جلوی خاکریز افتاد و از اذان ظهر تا اذان مغرب طول کشید که پر بکشد.»

این روایتی بود که آن دو نفر برای من تعریف کردند. با وجودی که عبارات توصیفی را حذف کرده ام و یک مقدار به سلیقه ی خودم بازنویسی اش کردم باز هم زیادی مصنوعی به نظر می رسد. پرسیدم چه آوازی می خواند. گفتند یادشان نیست. از هایده بوده یا مهستی. خوب طبیعتا نمی خواستند نشان بدهند ترانه های آنها را بلدند و فرق هایده و مهستی را می دانند. یکی شان گفت اون لاغرتره، آن یکی گفت آره همون هایده. گفتم لاغرتره مهستی بوده. گفتند مطمئنا آهنگران نبود. با خنده گفتند که دستگیرم شود جنبه ی اینجور مسائل را دارند. گفتم خیلی فرق می کند. یا متوجه نبودند یا نشان دادند که متوجه فرقش نیستند.گفتند مهم این است که از گلوله نمی ترسید. پرسیدم چرا؟ یک کمی سکوت برقرار شد. «بخاطر عشقش به شهادت؟» جواب این یکی را هم ندادند. بعد یکی شان گفت« محمد اقا می بخشی. همه مون مرد هستیم. مادرتون هم که صدامونو نمی شنوه....یه جورایی بریده بود از دنیا. کلا همه ی این زندگی و زرق و برقاش به تخمش هم نبود» آن یکی به گوینده ی این حرف چشم غره رفت. گوینده گفت«خودمونیم دیگه حاجی...همین بود» گفتم حالا مگه زرق و برقی داشت تو زندگی؟ حاجی گفت «محمد جان دو سال نبود داماد شده بود. تو هم یکساله بودی. ما همه مون  بچه داریم. بچه ی یه ساله شیرینه. » گفتم عروس یکساله چی. سکوت کردند که نشان بدهند دوست ندارند با ناموس شوخی کنند. حتی اگر پسر نفهمش سر شوخی را باز کرده باشد.گفتم بهرحال چیز جالبی نیست که من و مادرم به تخمش نبوده باشیم. گوینده ی به تخمم گفت «حالا من خوب حرفمو نزدم. مقصود اینه که بریده بود از دنیا.» احتمالا الکی سر لج افتاده بودم که.بهش گفتم« اتفاقا بد نگفتید. ولی کل دنیا که مال او نبود. من بودم و مادر تازه عروسم بقول خودتان» حاجی گفت هرکس سهمی از دنیا دارد. گفتم بله متاسفانه. گفتند که متوجه دلیل سرسنگینی من نمی شوند. بعد از بیست و پنج سال امده اند که بگویند پدرم چقدر با بقیه فرق داشته. هم مهستی می خوانده هم از همه نوحه خوانها شجاع تر و مومن تر بوده. گفتم می فهمم و ازشان تشکر کردم. سکوت یک مقداری طولانی شد. گوینده ی به تخمم وول می خورد که یک چیزی بگوید. گفتم چیزی می خواهید بگویید. گفت نه. معلوم بود سبک سنگین می کند که حرفش مثل به تخمم اش جنجال به پا نکند. حاجی ترسید که بعد از سبک سنگین هم نتواند از پس گفتنش بر بیاید. پرید وسط تردید طرف که «حق با شما است. یک چیزی می خواهد بگوید» گفتم بفرمایید. یک نگاهی به هم کردند. بعد زل زدند به من « جسدش پیدا شده» گفتم خوب بله. می دانم. گفتند بله می دانیم. که می دانید. ولی یک اتفاق عجیبی افتاده. گفتم «جسد سالم است؟ بهرحال گاهی پیش می اید سالم می ماند. ولی این چیزها مال مسیحی ها است» گفتند «می دانیم. یک دکتری بود که درباره ی این چیزها توضیح علمی قشنگی می داد. ماشالله شما بهتر از ما می دانید که اسلام چقدر از نظر علمی با مسیحیت فرق دارد». گفتم خوب پس قصه چیست. گفتند قصه که چه عرض کنیم. حالا شما آمادگی دارید عرض کنیم ؟ نمی دانم کدامشان گفت. چون ظاهرا اختلافاتشان درباره نحوه ی بیان حل شده بود. گفتم بله آمادگی دارم. حاجی گفت «سرش ...» و ادامه نداد. گفتم «سرش را بریده اند؟» گفت «نه پسرم ...جسد صحیح و سالم است.» حوصله ام داشت سر می رفت و مادرم از اشپزخانه مدام میس کال می انداخت که رددشان کنم بروند. گفتم ما میهمانی دعوتیم. به ساعتم هم نگاه کردم. گفتند میهمانی؟ یعنی که چرا توی این وضع می رویم میهمانی. چیزی نگفتم. که بحث بالا نگیرد. آخرش گوینده ی به تخمم گفت « سر جسد تغییر کرده...حالا  شما به مادرتان نگو...فکر کنم اصلا صلاح نباشه کسی جز شما ببینه جسد رو» گفتم بچه های تفحص که دیده اند. بعد هم مگر چه تغییری کرده. گفتند «بچه های تفحص خود ماییم. یک تغییری که نمی فهمیم تعبیرش چیست. از ایت الله مکارم وقت گرفته ایم درباره اش پرس و جو کنیم. انشااله که خیر است.» گفتم حتما هست. ولی اگر صحنه ی شنیعی هست زودتر بگویید که مادرم شک نکند و خودم ماجرا را جمع کنم. گفتند شنیع نیست. کلی هم استغفرالله گفتند و لب گاز گرفتند که مگر می شود جسد شهید شنیع باشد. حتی بوی استخوان شهید هم عطر دل انگیزی دارد. گفتم بله. بوی خاک می گیرد بعد از بیست و پنج سال. گفتند صورتش یک مقداری زیبا شده. گفتم بفرما. اینهم معجزه. حتما فهمیدند که از سر عصبانیت حرف میزنم.. گفتند معجزه که هست. ولی ناموس شهید ناموس ما است. گفتم بله. ناموس همه ناموس ما است..تائید کردند. گوینده ی به تخمم گفت یک عکس در جیبش بود. گفتم  حتما عکس امام بوده.گفتند بغیر از آن. ما مجبوریم عکس ها را نگاه کنیم. حکم شرعی هم گرفته ایم. عکس عروسی شان بود. گفتم مادرم حساس نیست. خودم هم همینطور. شما هم بهرحال زحمت می کشید و محض رضای خدا این کار سحت را انجام می دهید.مطمئنم هیچکس فکر نمی کند یک نظر دیدن عکس نامحرم در این شرایط خاص گناه داشته باشد و خدای نکرده قصدی در کارتان باشد. گفتند اتفاقا چادر سفید روی سر والده بوده.  خوب اینجاها همانجاها است که آدم داغ می کند. چیزی نگفتم از نگاهم فهمیدند که صبرم از مقدمه چینی شان به سر آمده. گفتند « صورتش یک مقداری شبیه ....مادرتان شده» بهشان گفتم که پدر و مادرم با هم فامیل بوده اند و ته چهره شان شبیه هم بوده. احتمالا موهای صورت که ریخته شبیه تر شده اند. عجیب است ولی غیر ممکن نیست. گفتند «موضوع بالاتر از ریختن ریش و سبیل است. حتی زیر ابروی برداشته را هم می شود توجیه کرد. شما ماشالله خونسردی میشه باهات راحت حرف زد. خودمان هم اولش گفتیم شاید جنازه دست این اشغالهای بعثی افتاده بهش بی حرمتی کرده اند. بی ناموس ها همه کار می کردند برای شکستن روحیه بچه ها» ناراحت شدم واقعا ولی نشانشان ندادم. گفتم جنگ است دیگر.. ابوقریب را هم دیده ایم. باز به شرافت آنها که به جسد بی حرمتی می کنند. بعضی رفقای شما که در کهریزک ...» حرفم را گوینده ی به تخمم قطع کرد «آن جانورها رفقای ما نیستند محمد آقا ....» شرمنده شدم. معذرت خواستم. حاجی گفت «نه شما فکر بد کردید. می گویم مسئله چیز دیگری است. اولش گفتیم صورتش ...اما کلا بدنش تغییر کرده ....» دو نفری سرشان را انداختند پایین « کلا شبیه والده شده ...موقعی که عروسی می کردند» خوب طبیعتا نتوانستم به ژست خونسردی ادامه بدهم. گفتم یعنی چه . گوینده ی به تخمم گفت « یعنی که عرض کنم خدمتت ...کلا انگار والده را همان سالها خاک کرده اند» حاجی گفت« یعنی اگر پلاک و محل شهادت و نقطه اصابت گلوله نبود ما خدای نکرده گمان می کردیم والده را...»
خودم را جمع کردم. گفتم می خواهم ببینم جسد را. دیدم. خود مادرم بود . به همان ظرافت بچگی های من. با موهای مجعد بلند. ابروهای نازک هشتی. بینی کشیده و لب های نازک. مادرم بود. قبل از آنکه شکمش شل شود و خط سزارین رویش چین بخورد..فقط بجای آن خط  یک سوراخ گلوله بود که عجیب تمیز به نظر می رسید.گفتم جسد را نگه دارند تا ته و تویش را در بیاورم که حرف احمقانه ای بود.چطور می شد ته و توی چنین چیزی را در آورد.  جسد در سردخانه بود و من به بهانه ی کارهای اداری لفتش می دادم که  دوباره بروم بالای سر جسد. رفتم. گوینده ی به تخمم می ترسید جلو بیاید. بخاطر مسئله نامحرمی یا چیز دیگری که لابد خودش می دانست. فردایش قبل از ظهر جسد را دفن کردیم. نگذاشتیم کسی ببیند. مادرم هم که ز اولش هم اشتیاقی به دیدن استخوانهای پودر شده نداشت.شب توی آشپزخانه ازش پرسیدم بابا چی گوش می کرد. منظورم آهنگه. گفت قبل انقلاب فریدون فروغی. جمعه فرهاد هم دوست داشت...بوی گندم داریوش هم یه مدت همش توخونه پخش بود گفتم  مهستی چی. گفت نه. خوشش نمی آمد. گفتم از کجا می دانی. گفت چون چند بار سرش دعوا کردیم. یک آهنگ مهستی بود که من عاشقش بودم هر وقت می گذاشتم آخرش دعوا می شد. گفتم کدوم؟ وقتی میای صدای پات؟ گفت نه اون که مال هایده است. دل کوچولو بود فکر کنم. ...گفتم بد نیست..قشنگه. بعد زنگ زدم به تلفن ثابت حاجی و گوینده ی به تخمم. هیچکدام موبایل نداشتند. یکی پشت خط گفت رفته اند منطقه. فکر کردم شاید دل کوچولو را  می خوانده که تیر خورده به شکمش. حالا مادرم خیلی فریدون فروغی گوش می کند و قوزک پا را جایگزین دل کوچولو کرده. بالاخره می گویند زن و شوهر کم کم شبیه هم می شوند. این نتیجه ای بود که از فرط بی نتیجه گی، از این قصه  گرفتم.