فرمی بود که نمی دانم برای چه باید پر می کردیم. بعد یک قسمت داشت که عنوانش بود "افتخارات" یعنی باید زیرش می نوشتی چه افتخاراتی کسب کرده ای. خوب اول وسوسه شدم بنویسم "فتح خرمشهر" که دیدم ممکن است سوءتفاهم شود و گمان کنند دارم شوخی می کنم که البته گمان درستی بود. بعد فکر کردم بنویسم "ندارم" که آنهم لوس بازی بود و در مایه های "من هیچی نیستم" و اینای امیرقلعه نویی می شد. خلاصه دیدم یک فرم که اسمش بود "فرم شماره یک" چقدر می تواند "هنر" محسوب شود. دست کم مواجهه ی من با آن،یک مواجهه ی استتیک بود چون عقل و احساسم را چیز کرد. با هم درگیر کرد. درگیری میان یک انتخاب عقلانی برای آنکه کارمند مربوطه بتواند فرم را بررسی کند و احساسی که می گوید گذشته از مناسبات ابلهانه بوروکراتیک باید صادق باشی و حقیقتا در زندگی ات کند و کاو کنی و جواب درست بدهی و بنویسی چه کار افتخارآمیزی کرده ای. این تقابل در بسیاری از مواجهه های زیباشناسانه بوجود می آید. مثلا سمفونی نه بتهون را می شنوی و فکر می کنی باید از آن سر دربیاوری ولی آنچنان آوار می شود که حس می کنی سر در آوردن صادقانه نیست و بهتر است تن به احساس عجزت بسپری و بیخیال پاسخ عقلانی بشوی. حالا از همه ی اینها گذشته در نهایت زیر گزینه ی "افتخارات" نوشتم "زنده ماندن". امیدوارم کسی-بخصوص کارمند مربوطه_گمان نکند که با او شوخی کرده ام.
این نوشته خیلی کم و کوتاه بود. به نظرم ماجرای فرم و زیباشناسی نمیتونه توی ذهن شما اینقدر کوتاه اتفاق افتاده باشه، اینقدر بدون شرح. انگار بیحوصله نوشته باشید!
پاسخحذفیک بخش اش را کاملا درست حدس زدید.ماجرا خیلی مفصل تر از این است هم در ذهن من و هم در نوشته ی اصلی که داشتم می نوشتم.ولی این اشانتیون را هم بیحوصله ننوشتم. فکر کردم صرفا اشاره ای کنم به موضوع برای دوستانی که حتما تجربه با این فرم های عجیب غریب داشته اند.
پاسخحذفآقا من از اینی که گوشهی ِ بالای ِ وبلاگ نوشتی خیلی کیفور ام. کیفور از «متنی» که «اونجا» نوشته شده. مثل ِ برخوردن به یه نامهی ِ عاشقانه وسطِ یه روز ِ کاری.
پاسخحذفخوندمت ، متفکری
پاسخحذف