۱۳۹۳/۳/۱۰

بعد از پیروز شدن چکار کنیم؟

بعضی دوستان انقدر سرگرم انقلاب فیسبوکی و پلاسی و توییتری هستند که اگر روزی از همین روز‌ها انقلابشون پیروز شود احتمالا اصلا متوجه نمی‌شوند.
آدم یاد داستانی می‌افتد که یکی از شخصیت‌ها در "برادران کارامازوف" تعریف می‌کند. مسیح باز می‌گردد. در قرون وسطی. دستگاه کلیسا با قدرت هرچه تمام‌تر در حال تلاش برای استقرار مسیحیت است. در این شرایط طبیعتا بزرگ‌ترین دشمن مسیحیت خود مسیح است. مسیح را دوباره به صلیب می‌کشند. نه به این دلیل که پیام مسیحیت را درنیافته‌اند. به این دلیل که پیام مسیحیت بر فقدان مسیح بنا شده است.
بعد از ظهور حضرت مهدی هم می‌توان حدس زد که چنین اتفاقی بیفتد. با او خواهند جنگید نه به این دلیل که بقدر کافی به مهدویت ایمان ندارند. برعکس. به دلیل ایمان ابدی و خدشه ناپذیر به مهدویت.
حالا تصور کنید مثلا روزی را که انقلاب دوستان ما پیروز شده. همهٔ خواسته‌ها عملا محقق شده. به نظرتان امکانش وجود دارد که این همه سازوکار مجازی انقلاب کردن یکدفعه تعطیل شود؟ این است که احتمالا فعال مجازی ما خطاب به "انقلاب پیروز شده" خواهد گفت:
«ما منتظر تو بودیم. ما عاشق تو بودیم. ما زندگیمان را در راه تو به خطر انداختیم. به همین دلیل تو را محکوم می‌کنیم به اینکه دوباره شکست بخوری. چطور نفهمیدی که امید ما به پیروزی صرفا در سایهٔ اطمینان‌مان به شکست خوردنت دوام می‌آورد؟»


۱۳۹۳/۲/۲۹

اتحادیه استفراغ کنندگان (خوشمزگی در پناه رییس)

در مجموعهٔ پاورچین مهران مدیری، یکی از عناصر ثابت، خندیدن به جوک‌های رییس بود. رییس جوکی تعریف می‌کرد و کارمندان حقیرش می‌خندیدند تا از حال بروند. 
آدمهایی هستند که صرفا در سایهٔ قدرت قدرت طنازیشان شکوفا می‌شود. همانهایی که به زعم خودشان ضعیف‌ترین فرد گروه را سوژهٔ خنده می‌کنند. موجوداتی که تمام شعور زیستی شان را بکار می‌گیرند برای تشخیص دادن طرف قوی‌تر. اگر بخواهند جوک قومیتی یا ملیتی تعریف کنند اول می‌پرسند «اینجا که کسی ترک-لر-رشتی- نیست؟»، بعد جوکشان را تعریف می‌کنند. محصول طنازی این‌ها اغلب یک اتحاد نانوشته بوجود می‌آورد. ادمهایی با طرز فکرهای متفاوت که حول یک سوژهٔ خنده-نفرت متحد شده‌اند. 
 آدمهایی هستند که کل ظرفیت‌های نمکین وجودشان را بر مبنای انکار یک ظلم یا تبعیض شکوفا می‌کنند. در سایهٔ اکثریت ایدئولوژیک (که لزوما اکثریت عددی نیست) دراز می‌کشند و به دست و پازدن‌های اقلیت می‌خندند. دراز کشیدن زیر بال اژد‌ها البته تجملی است که همه از آن بهره‌مند نیستند. کسانی هستند که مجبورند دست و پا بزنند. به هر ریسمانی چنگ بیندازند و خودشان را در معرض خطرهای تازه (از جمله خطر مسخره شدن) قرار بدهند. 

رفته‌اند یک صفحه راه انداخته‌اند به اسم «آزادی‌های یواشکی مردان در ایران». یک کثافتکاری به تمام معنی. به نظرم بد نیست چهرهٔ این‌ها را به خاطر بسپاریم. پیاده نظام دستگاه ایدئولوژی هستند. فارغ از اینکه محتوای این ایدئولوژی چه باشد. در یک نظام پان فارسیست به اقوام دیگر می‌خندند. در یک نظام مردسالار تقلاهای کوچک زنان برای رهایی را مسخره می‌کنند. در یک نظام ضدیهودی به یهودیان می‌خندند و در یک نظام اسلامفوب، مسلمانان را سوژهٔ خنده می‌کنند. 
 در رمان حباب شیشه صحنه‌ای هست که دونفر، از فرط مستی با هم بالا می‌اورند. بعد راوی می‌گوید «هیچ چیز نمی‌تواند به اندازهٔ استفراغ مشترک دوستی ایجاد کند». صحنهٔ روشنگری است. استفراغ کردن می‌تواند نوعی اتحاد ایجاد کند. مثل این فیگورهای نفرت انگیزی که هیچ شباهتی به هم ندارند ولی همگی با هم دارند روی خودشان بالا می‌آورند. 
به این خوشمزه‌ها باید گفت شما صادقانه لبخند می‌زنید. ولی الزاما مواقعی که جوک را رییس تعریف کرده باشد. 

پ. ن: این مطلب فارغ از نقدهایی که ممکن است به صفحه «آزادی‌های یواشکی زنان در ایران» وجود داشته باشد، نوشته شده است. باب گفتگو و نقد دربارهٔ آن صفحه طبیعتا باز است. 

۱۳۹۳/۲/۲۱

علی الحساب

یکی از معلم‌ها می‌خواست در فرصت ناهار برای پول گرفتن از دانشگاه مقدمه سازی کند.. نمی‌دانم. وامی چیزی احتمالا. حاج را آقایی که حرفش در دانشگاه خوانده می‌شود آورد سر میز. (ایشان یک روحانی نسبتا جوان هستند). بعد از مقدمه چینی‌های کلیشه‌ای و من خوبم و شما چه می‌کنید و این‌ها گفت که قرار است بیست و پنجم عروسی کنیم. حاج آقا هم کلی عصبانی شد (دوستانه البته) که دیر اقدام کرده‌اید و‌‌ همان ضرب المثل طرفداران بچه دار شدن در سن کم را هم گفت. «می‌خوای بچه‌ات به جای اینکه بگه به جون بابام. بگه به روح بابام» معلم هم زده بود به آن در حرفهای تلویزیونی دربارهٔ ففدان تسهیلات ازدواج و شرایط سخت و سخت گیری خانواده‌ها (کلا مزخرف می‌گفت). من هم داشتم ماستم را می‌خوردم (استعاره نیست. واقعا داشتم یکی از این ماستهای تک نفرهٔ لیوانی را بجای ناهار که حتی با استانداردهای آسان اگیرانهٔ من هم قابل خوردن نبودم، می‌خوردم). بعد سکوت شد و هر دونفری نگاه کردند به من: 

_جانم؟ 
- اقای فلانی می‌فرمان شما هنوز مجردید؟ (چهرهٔ خیلی تعجب کرده). 
- من؟ 
-بله. 
- نه من مجرد نیستم. 
حاج اقا خیالش راحت شد. با لبخند روکرد به معلم متقاضی که یعنی چی می‌گید شما. معلم متقاضی رو به من. 
- ائه مبارکه... کی ازدواج کردید. 
- ازدواج نکرده‌ام. 
هر دو گیج شده‌اند. خودم هم گیجم. دارم اماده سازی می‌کنم که چطور می‌شود بدون اینکه راستش را بگویم دروغ نگویم. اما حاج آقا برخلاف فیسبوک و گوگل پلاس گزینهٔ In a realationship را به رسمیت نمی‌شناسد. (راستی این الان می‌تواند یک مطالعهٔ موردی خوب باشد برای بستن یک قرارداد پژوهشی چرب و چیل: عادی سازی الگوهای سبک زندگی غربی با استفاده از گزینه یIn a realationship در شبکه‌های اجتماعی. رونوشت به برنامهٔ تلویزیونی شوک). بله ایشان این گزینه را به رسمیت نمی‌شناسد و فکر هم نمی‌کند کسی جرات کند علنی بگوید داخل یک رابطهٔ بدون ازدواج است. این است که موقتا بیخیال می‌شود و احتمالا گمان می‌کند بد شنیده یا هرچی. 
ماست هم تمام شده و من دارم الکی با قاشق ته ظرف را می‌خراشم. دارند دربارهٔ سن بچه دار شدن حرف می‌زنند. دوباره سکوت رو به من. 

- کٍی انشالله؟ 
- چی؟ 
- کٍی انشالله قصد دارید صاحب فرزند شوید؟ 
-قصد ندارم. 

این را هم متوجه نمی‌شود. نه این را و نه اینکه مرز یک گپ گیریم دوستانه کجا است. از کجا دیگر طرف باید به خودش نهیب بزند که جلو‌تر نرود. که دیگر خصوصی است. همه چیز به ایشان مربوط است طبیعتا. 

- مشکل از شما است یا خانوم؟ 
-‌ام. نمی‌دونم. 
- خوب حالا جای نگرانی نیست. 
- بله همینطوره. 

دوباره مشغول می‌شوند. صحبت دربارهٔ بچه و این‌ها است. حاج اقا اسامی فرزندانش را دارد به ترتیب سن می‌گوید. ایکس اقا. دوازده سالشه. ایگرگ خانم. هشت و الخ. سه تا بچه دارد و چهارمی هم دراه. و بعد بحث می‌رود روی مسائل جمعیتی. من یک ماست دیگر بر می‌دارم. تازه دارد جالب می‌شود. حرفهایی دربارهٔ بحران جمعیت و وظیفهٔ هر ایرانی. «معلومه که سخته. ولی اگر هر کس بخاطر سختی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند واویلا است. چند سال دیگر می‌شویم مثل ژاپن خدای نکرده» کاملا هم صادقانه حرف می‌زند. یعنی به نظر نمی‌رسد جلوی ما بخواهد نقش بازی کند. اینجا باید ظرف ماست را کنار بگذارم به او بگویم که احساس مسئولیت‌اش ستودنی است. ولی‌ای کاش مثلا بجای این ماشین پرمصرف بالای دوهزار سی سی‌اش از اتوبوس و مترو استفاده کند تا نوباوه گان آینده که تحت این سیاست‌های جمعیتی جدید قرار است بدنیا بیایند به غیر از بدنیا آمدن بتوانند نفس هم بکشند. اما گفتن این حرف این مستلزم این است که جایگاه‌مان عوض شود. او ماستش را بخورد و من با تعجب از او بپرسم: 

- با اتومبیل شخصی تک سرنشین می‌آیید دانشگاه؟ 
و او هم نداند چطور باید جواب بدهد. 

ولی علی الحساب باید از ناهارخوری بزنم بیرون. مگر اینکه بخواهم یک ماست دیگر بردارم.

۱۳۹۳/۲/۱۵

علی رغم همهٔ نشانه‌ها

 بالاخره من هم مثل همه فانتزی‌هایی داشتم. یکی مثلا اینکه بوسیلهٔ حیوانات وحشی خورده شوم. در خانه‌ای جنگلی، چهار یا پنج ساله بودم. شب‌ها یواشکی می‌رفتم توری‌ها را که به خاطر پشه‌ها کیپ می‌کردند می‌زدم کنار که شغال‌ها بتوانند بیایند تو. گفته بودند جنگل شغال دارد. واقعا هم داشت انگار. بعد می‌خوابیدم و منتظر می‌ماندم. خواب حملهٔ شغال‌ها را می‌دیدم. خوابهای تکرار شونده. گاهی هم ببر بود و یک بار هم خرس. خرس بلندم می‌کرد و با دندان‌هایش لباسم را می‌درید و می‌کشیدم روی برگهای ریخته کف جنگل و کمی دور‌تر شروع می‌کرد با لذت خوردن. من هم لذت می‌بردم. بعدا از فروید خواندم یا شنیدم که کودکان از نظر جنسی معصوم نیستند. آن لذت با هر شکلی که خوابش را می‌دیدم لابد لذتی جنسی بود. کم کم این خواب منتقل شد به چیزی شبیه مراسم دسته جمعی خورده شدن. کاراکتر‌هایش دخترعمه‌ها و دخترخاله‌ها بودند. چند سالی بزرگ‌تر از خودم. ده ساله مثلا. می‌گفتند «بخوریم حرام نشود.» این اصطلاح را در شکار شنیده بودم. سرش را ببریم حرام نشود. تجربه‌ای نزدیک به ارگاسم از این جمله، تکرار کردنش با خودم یا دیدنش در خواب نصیبم می‌شد. در روزهای کشدار تابستان که می‌توانست هر فصلی باشد دراز می‌کشیدم و تصور می‌کردم که دخترعمه‌ها دارند با دخترخاله‌ها نقشه می‌کشند و هر لحظه است که حمله کنند و دست و پایم را بگیرند و مرا ببندند به تختی شبیه تخت‌های تزریقاتی‌ها و شروع کنند. خون در خواب‌ها نبود. فتیش خورده شدن یا همچین چیزی هم نبود. اگر هم بود الان می‌توانم تحلیلش کنم. دست کم برایش تلاش می‌کنم. برای تحلیل کردنش. احتمالا می‌خواستم به نحو کامل محو شوم. وقتی سین سیتی را دیدم در جایی که کشیش دربارهٔ شخصیت آدمخوار می‌گوید فلانی فقط جسم‌ها را نمی‌خورد. روح‌ها را هم می‌خورد درکش کردم. جایی که خود ادمخوار می‌نشیند و در سکوت تماشا می‌کند خورده شدنش را و فقط عینکش باقی می‌ماند. بعدا البته به روح بی‌اعتقاد شدم و از نظر میل جنسی به طرز کسل کننده‌ای عادی. ولی خوب همهٔ این‌ها به چیزی منتهی شد که الان هستم. یعنی به آرزویی که الان دارم. تنها خواست شهوانی واقعی‌ام. امید نهایی‌ام.
یک همکلاسی در دانشگاه داشتم که خیلی توی خودش بود بود و به نظرم واقعا از چیزی یا چیزهایی عذاب می‌کشید. مذهبی هم البته بود. و دیگر چه؟ گرایش‌های همجنس خواهانه داشت و انکارش می‌کرد و در عوض خودش را به طرز غم انگیزی در اختیار خطرناک‌ترین و اتفاقی‌ترین ادم‌ها قرار قرار می‌داد. قصه‌اش هم این بود که با یک تیغ ژیلت جلوی یک حمام عمومی می‌ایستاد و از مردهایی که به نظرش کننده می‌رسیدند می‌خواست برایش پشت گردنش را با تیغ تمیز کنند و یک پولی بگیرند. در خوابگاه هم این کار را می‌کرد. مردهای حمام عمومی نهایتا یک کمی خشونت می‌کردند احتمالا. ولی بچه‌های خوابگاه دانشجویی به معنای واقعی آزارش می‌دادند. من ساکن تهران بودم و خوابگاه نمی‌رفتم. از این طرف و آن طرف می‌شنیدم ماجراهای خوابگاهش را تا بعد کم کم به صحن علنی هم کشیده شد. دانشجویان پیشرو، امیدهای ملت و فاعلهای بالقوه که بهش می‌گفتند آخوندبچهٔ کونی. یا همچین چیزی. اسلامفوبیا با هموفوبیا که ترکیب شود معجون غریبی می‌شود. یکی از ترسناک‌ترین معحونهای دست ساز بشر که تا به حال دیده‌ام.
 خوب این آدم که امیدوارم بشود دوباره درباره ش حرف بزنم داشت با خودش حرف می‌زد. هنوز از نظر نسلی در مقطعی بودیم که دیوانه به نظر رسیدن مد بود و او هم می‌توانست با خیال راحت در میان دیوانه‌های قلابی با خودش حرف بزند. می‌گفت خودکشی علاج نیست. بعد سرش را بلند می‌کرد به طرفی که من بودم و البته برای او اصلا هم مهم نبود چه کسی است می‌گفت به قول شوپنهاوئر رنج باقی می‌ماند. با خودکشی رنج از بین نمی‌رود. در بشریت یا انسان‌ها به حیاتش ادامه می‌دهد. او هم لابد در زهد یا هنر دنبال تسلی می‌گشت. نمی‌دانم. هیچکدامش نه آن موقع نه حالا راه حل واقعی به نظر نمی‌رسید. ریسکش بالا بود و مقدمه می‌خواست. خود زهد ورزیدن یک ماجراجویی کسل کننده بود. آن وقت‌ها که اینطور بود. زمان بقدر کافی کند می‌گذشت. دیگر نمی‌شد با خودداری کسل کننده ترش کرد. این بود که تحت تاثیر این حرف‌ها و البته چیزهای دیگر که احتمالا از این حرف‌ها هم مهم‌تر است، فانتزی نهایی‌ام را اختراع کردم. اینطور که مقدمهٔ شوپنهاوئر را می‌پذیرفتم. راه حل‌هایش را با هم ترکیب می‌کردم و به چیزی می‌رسیدم که هم نفی زاهدانه در آن باشد و هم نحوی از موسیقی. راهی در جهت عکس خواست یا ارادهٔ زندگی که شوپنهاوئر می‌خواست مغلوب‌اش کند و من هم می‌خواستم و خیلی‌ها هم می‌خواهند. حق با همکلاسی بود. رنج باقی می‌ماند. اینطور نیست که اگر الان بمیری مرده باشی و خلاص. یک چیزی باقی می‌ماند در چهرهٔ پدر و مادرت. در راه رفتنشان. در به خانه بازگشتنشان. در وقتی که می‌خواهند سریال تماشا کنند. بعدا دیدم کافکا در یکی از پایانهای محاکمه به باقی ماندن شرم اشاره کرده. وقتی ژوزف ک را سگ کش می‌کنند، می‌گوید وضعیت طوری بود که گویی شرمناکی این مردن، تا بعد از مرگ ادامه پیدا می‌کند. رنج حتی بعد از مرگ هم باقی می‌ماند. این را نمی‌شد و نمی‌شود کاریش کرد.
این‌ها بود که شدم مشتری پرو پاقرص سناریوهای پایان دنیا. یک سیاره به زمین می‌خورد و همه چیز در آن واحد نابود می‌شود. قدرتی فوق بشری همه چیز را به یکباره پودر می‌کند و خودش هم پودر می‌شود. دکمه‌ای در اختیار من قرار می‌گیرد که با فشاردادنش همه چیز را نابود می‌کنم. و باید بگویم همهٔ این‌ها قبل از دیدن ملانکولیا بود. وقتی فیلم فون تریه را دیدم فگر کردم ازم دزدی شده. ولی خوب احتمالا چندان ایدهٔ نابی هم نیست. ملانکولیا سیاره‌ای است که دارد به زمین برخورد می‌کند. قبلش هم به طریقی مطمئن شده‌ایم حیات دیگری وجود ندارد. حال من هم مثل قهرمان فیلم با نزدیک شدن پایان کم کم بهتر می‌شود. به کارهای ناتمام‌ام می‌رسم. مثلا می‌روم یک سروسامانی به دسکتاب لب تابم می‌دهم. بعد این داستان را تمام می‌کنم. بهش ماجرا اضافه می‌کنم. اسمی برای آن همکلاسی پیدا می‌کنم و از اینجور کار‌ها. اما فعلا که خبری نیست می‌توانم به ماجرای آن تابستان‌ها بازگردم. اینکه پایان دنیا را انتظار می‌کشم و نشانه‌هایش را دنبال می‌کنم حتما شروعی داشته.
 صبح زود با سر و صدای اهل خانه بیدار شدم و دیدم همه جمع شده‌اند جلوی در. جای پنجهٔ شغال روی توری‌ها افتاده بود. یکی گفت این‌ها بر می‌گردند. جمله‌ای امیدبخش از زبان یک بزرگسال. و خوب طبیعی است که خیلی انتظارشان را کشیدم. اولین تجربهٔ گو ش به زنگی و مواجهه با این واقعیت که مورد انتظار به طرز بی‌رحمانه‌ای به شدت انتظار بی‌ربط است و صدا‌ها، خش خش‌ها و حد تعیین کردنهای عدی (تا ده می‌شمرم مثلا) ومعناهایی که آدم از نشانه‌های کوچک برای خودش می‌سازد همه می‌توانند کاملا بی‌ربط باشند.. مورچه‌ها به سر دیوار می‌رسند. چکهٔ آب قطع می‌شود. یک لحظه فراموشی به سراغ آدم می‌آید (که جزء بهترین نشانه‌ها است. امروزه دیگر بطور علمی ثابت شده هر وقت منتظر کسی نیستی می‌آید) ولی بعدش. خوب طبیعتا شغال‌ها نمی‌آیند. دنیا هم به پایان نمی‌رسد. علی رغم همهٔ نشانه‌ها.