بالاخره من هم مثل همه فانتزیهایی داشتم. یکی مثلا اینکه بوسیلهٔ حیوانات وحشی خورده شوم. در خانهای جنگلی، چهار یا پنج ساله بودم. شبها یواشکی میرفتم توریها را که به خاطر پشهها کیپ میکردند میزدم کنار که شغالها بتوانند بیایند تو. گفته بودند جنگل شغال دارد. واقعا هم داشت انگار. بعد میخوابیدم و منتظر میماندم. خواب حملهٔ شغالها را میدیدم. خوابهای تکرار شونده. گاهی هم ببر بود و یک بار هم خرس. خرس بلندم میکرد و با دندانهایش لباسم را میدرید و میکشیدم روی برگهای ریخته کف جنگل و کمی دورتر شروع میکرد با لذت خوردن. من هم لذت میبردم. بعدا از فروید خواندم یا شنیدم که کودکان از نظر جنسی معصوم نیستند. آن لذت با هر شکلی که خوابش را میدیدم لابد لذتی جنسی بود. کم کم این خواب منتقل شد به چیزی شبیه مراسم دسته جمعی خورده شدن. کاراکترهایش دخترعمهها و دخترخالهها بودند. چند سالی بزرگتر از خودم. ده ساله مثلا. میگفتند «بخوریم حرام نشود.» این اصطلاح را در شکار شنیده بودم. سرش را ببریم حرام نشود. تجربهای نزدیک به ارگاسم از این جمله، تکرار کردنش با خودم یا دیدنش در خواب نصیبم میشد. در روزهای کشدار تابستان که میتوانست هر فصلی باشد دراز میکشیدم و تصور میکردم که دخترعمهها دارند با دخترخالهها نقشه میکشند و هر لحظه است که حمله کنند و دست و پایم را بگیرند و مرا ببندند به تختی شبیه تختهای تزریقاتیها و شروع کنند. خون در خوابها نبود. فتیش خورده شدن یا همچین چیزی هم نبود. اگر هم بود الان میتوانم تحلیلش کنم. دست کم برایش تلاش میکنم. برای تحلیل کردنش. احتمالا میخواستم به نحو کامل محو شوم. وقتی سین سیتی را دیدم در جایی که کشیش دربارهٔ شخصیت آدمخوار میگوید فلانی فقط جسمها را نمیخورد. روحها را هم میخورد درکش کردم. جایی که خود ادمخوار مینشیند و در سکوت تماشا میکند خورده شدنش را و فقط عینکش باقی میماند. بعدا البته به روح بیاعتقاد شدم و از نظر میل جنسی به طرز کسل کنندهای عادی. ولی خوب همهٔ اینها به چیزی منتهی شد که الان هستم. یعنی به آرزویی که الان دارم. تنها خواست شهوانی واقعیام. امید نهاییام.
یک همکلاسی در دانشگاه داشتم که خیلی توی خودش بود بود و به نظرم واقعا از چیزی یا چیزهایی عذاب میکشید. مذهبی هم البته بود. و دیگر چه؟ گرایشهای همجنس خواهانه داشت و انکارش میکرد و در عوض خودش را به طرز غم انگیزی در اختیار خطرناکترین و اتفاقیترین ادمها قرار قرار میداد. قصهاش هم این بود که با یک تیغ ژیلت جلوی یک حمام عمومی میایستاد و از مردهایی که به نظرش کننده میرسیدند میخواست برایش پشت گردنش را با تیغ تمیز کنند و یک پولی بگیرند. در خوابگاه هم این کار را میکرد. مردهای حمام عمومی نهایتا یک کمی خشونت میکردند احتمالا. ولی بچههای خوابگاه دانشجویی به معنای واقعی آزارش میدادند. من ساکن تهران بودم و خوابگاه نمیرفتم. از این طرف و آن طرف میشنیدم ماجراهای خوابگاهش را تا بعد کم کم به صحن علنی هم کشیده شد. دانشجویان پیشرو، امیدهای ملت و فاعلهای بالقوه که بهش میگفتند آخوندبچهٔ کونی. یا همچین چیزی. اسلامفوبیا با هموفوبیا که ترکیب شود معجون غریبی میشود. یکی از ترسناکترین معحونهای دست ساز بشر که تا به حال دیدهام.
خوب این آدم که امیدوارم بشود دوباره درباره ش حرف بزنم داشت با خودش حرف میزد. هنوز از نظر نسلی در مقطعی بودیم که دیوانه به نظر رسیدن مد بود و او هم میتوانست با خیال راحت در میان دیوانههای قلابی با خودش حرف بزند. میگفت خودکشی علاج نیست. بعد سرش را بلند میکرد به طرفی که من بودم و البته برای او اصلا هم مهم نبود چه کسی است میگفت به قول شوپنهاوئر رنج باقی میماند. با خودکشی رنج از بین نمیرود. در بشریت یا انسانها به حیاتش ادامه میدهد. او هم لابد در زهد یا هنر دنبال تسلی میگشت. نمیدانم. هیچکدامش نه آن موقع نه حالا راه حل واقعی به نظر نمیرسید. ریسکش بالا بود و مقدمه میخواست. خود زهد ورزیدن یک ماجراجویی کسل کننده بود. آن وقتها که اینطور بود. زمان بقدر کافی کند میگذشت. دیگر نمیشد با خودداری کسل کننده ترش کرد. این بود که تحت تاثیر این حرفها و البته چیزهای دیگر که احتمالا از این حرفها هم مهمتر است، فانتزی نهاییام را اختراع کردم. اینطور که مقدمهٔ شوپنهاوئر را میپذیرفتم. راه حلهایش را با هم ترکیب میکردم و به چیزی میرسیدم که هم نفی زاهدانه در آن باشد و هم نحوی از موسیقی. راهی در جهت عکس خواست یا ارادهٔ زندگی که شوپنهاوئر میخواست مغلوباش کند و من هم میخواستم و خیلیها هم میخواهند. حق با همکلاسی بود. رنج باقی میماند. اینطور نیست که اگر الان بمیری مرده باشی و خلاص. یک چیزی باقی میماند در چهرهٔ پدر و مادرت. در راه رفتنشان. در به خانه بازگشتنشان. در وقتی که میخواهند سریال تماشا کنند. بعدا دیدم کافکا در یکی از پایانهای محاکمه به باقی ماندن شرم اشاره کرده. وقتی ژوزف ک را سگ کش میکنند، میگوید وضعیت طوری بود که گویی شرمناکی این مردن، تا بعد از مرگ ادامه پیدا میکند. رنج حتی بعد از مرگ هم باقی میماند. این را نمیشد و نمیشود کاریش کرد.
اینها بود که شدم مشتری پرو پاقرص سناریوهای پایان دنیا. یک سیاره به زمین میخورد و همه چیز در آن واحد نابود میشود. قدرتی فوق بشری همه چیز را به یکباره پودر میکند و خودش هم پودر میشود. دکمهای در اختیار من قرار میگیرد که با فشاردادنش همه چیز را نابود میکنم. و باید بگویم همهٔ اینها قبل از دیدن ملانکولیا بود. وقتی فیلم فون تریه را دیدم فگر کردم ازم دزدی شده. ولی خوب احتمالا چندان ایدهٔ نابی هم نیست. ملانکولیا سیارهای است که دارد به زمین برخورد میکند. قبلش هم به طریقی مطمئن شدهایم حیات دیگری وجود ندارد. حال من هم مثل قهرمان فیلم با نزدیک شدن پایان کم کم بهتر میشود. به کارهای ناتمامام میرسم. مثلا میروم یک سروسامانی به دسکتاب لب تابم میدهم. بعد این داستان را تمام میکنم. بهش ماجرا اضافه میکنم. اسمی برای آن همکلاسی پیدا میکنم و از اینجور کارها. اما فعلا که خبری نیست میتوانم به ماجرای آن تابستانها بازگردم. اینکه پایان دنیا را انتظار میکشم و نشانههایش را دنبال میکنم حتما شروعی داشته.
صبح زود با سر و صدای اهل خانه بیدار شدم و دیدم همه جمع شدهاند جلوی در. جای پنجهٔ شغال روی توریها افتاده بود. یکی گفت اینها بر میگردند. جملهای امیدبخش از زبان یک بزرگسال. و خوب طبیعی است که خیلی انتظارشان را کشیدم. اولین تجربهٔ گو ش به زنگی و مواجهه با این واقعیت که مورد انتظار به طرز بیرحمانهای به شدت انتظار بیربط است و صداها، خش خشها و حد تعیین کردنهای عدی (تا ده میشمرم مثلا) ومعناهایی که آدم از نشانههای کوچک برای خودش میسازد همه میتوانند کاملا بیربط باشند.. مورچهها به سر دیوار میرسند. چکهٔ آب قطع میشود. یک لحظه فراموشی به سراغ آدم میآید (که جزء بهترین نشانهها است. امروزه دیگر بطور علمی ثابت شده هر وقت منتظر کسی نیستی میآید) ولی بعدش. خوب طبیعتا شغالها نمیآیند. دنیا هم به پایان نمیرسد. علی رغم همهٔ نشانهها.
یک همکلاسی در دانشگاه داشتم که خیلی توی خودش بود بود و به نظرم واقعا از چیزی یا چیزهایی عذاب میکشید. مذهبی هم البته بود. و دیگر چه؟ گرایشهای همجنس خواهانه داشت و انکارش میکرد و در عوض خودش را به طرز غم انگیزی در اختیار خطرناکترین و اتفاقیترین ادمها قرار قرار میداد. قصهاش هم این بود که با یک تیغ ژیلت جلوی یک حمام عمومی میایستاد و از مردهایی که به نظرش کننده میرسیدند میخواست برایش پشت گردنش را با تیغ تمیز کنند و یک پولی بگیرند. در خوابگاه هم این کار را میکرد. مردهای حمام عمومی نهایتا یک کمی خشونت میکردند احتمالا. ولی بچههای خوابگاه دانشجویی به معنای واقعی آزارش میدادند. من ساکن تهران بودم و خوابگاه نمیرفتم. از این طرف و آن طرف میشنیدم ماجراهای خوابگاهش را تا بعد کم کم به صحن علنی هم کشیده شد. دانشجویان پیشرو، امیدهای ملت و فاعلهای بالقوه که بهش میگفتند آخوندبچهٔ کونی. یا همچین چیزی. اسلامفوبیا با هموفوبیا که ترکیب شود معجون غریبی میشود. یکی از ترسناکترین معحونهای دست ساز بشر که تا به حال دیدهام.
خوب این آدم که امیدوارم بشود دوباره درباره ش حرف بزنم داشت با خودش حرف میزد. هنوز از نظر نسلی در مقطعی بودیم که دیوانه به نظر رسیدن مد بود و او هم میتوانست با خیال راحت در میان دیوانههای قلابی با خودش حرف بزند. میگفت خودکشی علاج نیست. بعد سرش را بلند میکرد به طرفی که من بودم و البته برای او اصلا هم مهم نبود چه کسی است میگفت به قول شوپنهاوئر رنج باقی میماند. با خودکشی رنج از بین نمیرود. در بشریت یا انسانها به حیاتش ادامه میدهد. او هم لابد در زهد یا هنر دنبال تسلی میگشت. نمیدانم. هیچکدامش نه آن موقع نه حالا راه حل واقعی به نظر نمیرسید. ریسکش بالا بود و مقدمه میخواست. خود زهد ورزیدن یک ماجراجویی کسل کننده بود. آن وقتها که اینطور بود. زمان بقدر کافی کند میگذشت. دیگر نمیشد با خودداری کسل کننده ترش کرد. این بود که تحت تاثیر این حرفها و البته چیزهای دیگر که احتمالا از این حرفها هم مهمتر است، فانتزی نهاییام را اختراع کردم. اینطور که مقدمهٔ شوپنهاوئر را میپذیرفتم. راه حلهایش را با هم ترکیب میکردم و به چیزی میرسیدم که هم نفی زاهدانه در آن باشد و هم نحوی از موسیقی. راهی در جهت عکس خواست یا ارادهٔ زندگی که شوپنهاوئر میخواست مغلوباش کند و من هم میخواستم و خیلیها هم میخواهند. حق با همکلاسی بود. رنج باقی میماند. اینطور نیست که اگر الان بمیری مرده باشی و خلاص. یک چیزی باقی میماند در چهرهٔ پدر و مادرت. در راه رفتنشان. در به خانه بازگشتنشان. در وقتی که میخواهند سریال تماشا کنند. بعدا دیدم کافکا در یکی از پایانهای محاکمه به باقی ماندن شرم اشاره کرده. وقتی ژوزف ک را سگ کش میکنند، میگوید وضعیت طوری بود که گویی شرمناکی این مردن، تا بعد از مرگ ادامه پیدا میکند. رنج حتی بعد از مرگ هم باقی میماند. این را نمیشد و نمیشود کاریش کرد.
اینها بود که شدم مشتری پرو پاقرص سناریوهای پایان دنیا. یک سیاره به زمین میخورد و همه چیز در آن واحد نابود میشود. قدرتی فوق بشری همه چیز را به یکباره پودر میکند و خودش هم پودر میشود. دکمهای در اختیار من قرار میگیرد که با فشاردادنش همه چیز را نابود میکنم. و باید بگویم همهٔ اینها قبل از دیدن ملانکولیا بود. وقتی فیلم فون تریه را دیدم فگر کردم ازم دزدی شده. ولی خوب احتمالا چندان ایدهٔ نابی هم نیست. ملانکولیا سیارهای است که دارد به زمین برخورد میکند. قبلش هم به طریقی مطمئن شدهایم حیات دیگری وجود ندارد. حال من هم مثل قهرمان فیلم با نزدیک شدن پایان کم کم بهتر میشود. به کارهای ناتمامام میرسم. مثلا میروم یک سروسامانی به دسکتاب لب تابم میدهم. بعد این داستان را تمام میکنم. بهش ماجرا اضافه میکنم. اسمی برای آن همکلاسی پیدا میکنم و از اینجور کارها. اما فعلا که خبری نیست میتوانم به ماجرای آن تابستانها بازگردم. اینکه پایان دنیا را انتظار میکشم و نشانههایش را دنبال میکنم حتما شروعی داشته.
صبح زود با سر و صدای اهل خانه بیدار شدم و دیدم همه جمع شدهاند جلوی در. جای پنجهٔ شغال روی توریها افتاده بود. یکی گفت اینها بر میگردند. جملهای امیدبخش از زبان یک بزرگسال. و خوب طبیعی است که خیلی انتظارشان را کشیدم. اولین تجربهٔ گو ش به زنگی و مواجهه با این واقعیت که مورد انتظار به طرز بیرحمانهای به شدت انتظار بیربط است و صداها، خش خشها و حد تعیین کردنهای عدی (تا ده میشمرم مثلا) ومعناهایی که آدم از نشانههای کوچک برای خودش میسازد همه میتوانند کاملا بیربط باشند.. مورچهها به سر دیوار میرسند. چکهٔ آب قطع میشود. یک لحظه فراموشی به سراغ آدم میآید (که جزء بهترین نشانهها است. امروزه دیگر بطور علمی ثابت شده هر وقت منتظر کسی نیستی میآید) ولی بعدش. خوب طبیعتا شغالها نمیآیند. دنیا هم به پایان نمیرسد. علی رغم همهٔ نشانهها.
چقدر حسرت خوردم به نوشتنت.. به فانتزیهات و حتی دردهات
پاسخحذفممنون. ولی این داستانه. یعنی در نهایت قراره داستان باشه یا بشه. خلاصه اینکه اینها به معنای خاص فانتزی ها و دردهای من نیست.
حذف