یکی از معلمها میخواست در فرصت ناهار برای پول گرفتن از دانشگاه مقدمه سازی کند.. نمیدانم. وامی چیزی احتمالا. حاج را آقایی که حرفش در دانشگاه خوانده میشود آورد سر میز. (ایشان یک روحانی نسبتا جوان هستند). بعد از مقدمه چینیهای کلیشهای و من خوبم و شما چه میکنید و اینها گفت که قرار است بیست و پنجم عروسی کنیم. حاج آقا هم کلی عصبانی شد (دوستانه البته) که دیر اقدام کردهاید و همان ضرب المثل طرفداران بچه دار شدن در سن کم را هم گفت. «میخوای بچهات به جای اینکه بگه به جون بابام. بگه به روح بابام» معلم هم زده بود به آن در حرفهای تلویزیونی دربارهٔ ففدان تسهیلات ازدواج و شرایط سخت و سخت گیری خانوادهها (کلا مزخرف میگفت). من هم داشتم ماستم را میخوردم (استعاره نیست. واقعا داشتم یکی از این ماستهای تک نفرهٔ لیوانی را بجای ناهار که حتی با استانداردهای آسان اگیرانهٔ من هم قابل خوردن نبودم، میخوردم). بعد سکوت شد و هر دونفری نگاه کردند به من:
_جانم؟
- اقای فلانی میفرمان شما هنوز مجردید؟ (چهرهٔ خیلی تعجب کرده).
- من؟
-بله.
- نه من مجرد نیستم.
حاج اقا خیالش راحت شد. با لبخند روکرد به معلم متقاضی که یعنی چی میگید شما. معلم متقاضی رو به من.
- ائه مبارکه... کی ازدواج کردید.
- ازدواج نکردهام.
هر دو گیج شدهاند. خودم هم گیجم. دارم اماده سازی میکنم که چطور میشود بدون اینکه راستش را بگویم دروغ نگویم. اما حاج آقا برخلاف فیسبوک و گوگل پلاس گزینهٔ In a realationship را به رسمیت نمیشناسد. (راستی این الان میتواند یک مطالعهٔ موردی خوب باشد برای بستن یک قرارداد پژوهشی چرب و چیل: عادی سازی الگوهای سبک زندگی غربی با استفاده از گزینه یIn a realationship در شبکههای اجتماعی. رونوشت به برنامهٔ تلویزیونی شوک). بله ایشان این گزینه را به رسمیت نمیشناسد و فکر هم نمیکند کسی جرات کند علنی بگوید داخل یک رابطهٔ بدون ازدواج است. این است که موقتا بیخیال میشود و احتمالا گمان میکند بد شنیده یا هرچی.
ماست هم تمام شده و من دارم الکی با قاشق ته ظرف را میخراشم. دارند دربارهٔ سن بچه دار شدن حرف میزنند. دوباره سکوت رو به من.
- کٍی انشالله؟
- چی؟
- کٍی انشالله قصد دارید صاحب فرزند شوید؟
-قصد ندارم.
این را هم متوجه نمیشود. نه این را و نه اینکه مرز یک گپ گیریم دوستانه کجا است. از کجا دیگر طرف باید به خودش نهیب بزند که جلوتر نرود. که دیگر خصوصی است. همه چیز به ایشان مربوط است طبیعتا.
- مشکل از شما است یا خانوم؟
-ام. نمیدونم.
- خوب حالا جای نگرانی نیست.
- بله همینطوره.
دوباره مشغول میشوند. صحبت دربارهٔ بچه و اینها است. حاج اقا اسامی فرزندانش را دارد به ترتیب سن میگوید. ایکس اقا. دوازده سالشه. ایگرگ خانم. هشت و الخ. سه تا بچه دارد و چهارمی هم دراه. و بعد بحث میرود روی مسائل جمعیتی. من یک ماست دیگر بر میدارم. تازه دارد جالب میشود. حرفهایی دربارهٔ بحران جمعیت و وظیفهٔ هر ایرانی. «معلومه که سخته. ولی اگر هر کس بخاطر سختی از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند واویلا است. چند سال دیگر میشویم مثل ژاپن خدای نکرده» کاملا هم صادقانه حرف میزند. یعنی به نظر نمیرسد جلوی ما بخواهد نقش بازی کند. اینجا باید ظرف ماست را کنار بگذارم به او بگویم که احساس مسئولیتاش ستودنی است. ولیای کاش مثلا بجای این ماشین پرمصرف بالای دوهزار سی سیاش از اتوبوس و مترو استفاده کند تا نوباوه گان آینده که تحت این سیاستهای جمعیتی جدید قرار است بدنیا بیایند به غیر از بدنیا آمدن بتوانند نفس هم بکشند. اما گفتن این حرف این مستلزم این است که جایگاهمان عوض شود. او ماستش را بخورد و من با تعجب از او بپرسم:
- با اتومبیل شخصی تک سرنشین میآیید دانشگاه؟
و او هم نداند چطور باید جواب بدهد.
ولی علی الحساب باید از ناهارخوری بزنم بیرون. مگر اینکه بخواهم یک ماست دیگر بردارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر