۱۳۹۰/۱۱/۳۰

آقا محمود: تولد یک هیولا(بخش اول)


آقا محمود چطور آدمی بود؟ ریش بلندی داشت و قصد کرده بود ریشش را نزند تا وقتی که انقلاب پیروز شود. این درست؟ بعد چه شد؟ انقلاب پیروز نشد و در یک بعد از ظهر خونین شکست خورد.بعد هم که خود شاه تصمیم گرفت انقلاب کند و دیگر ماجرای انقلاب منتفی شد. آقا محمود بر سر یک دوراهی گیر کرده بود. کوتاه کردن ریشش خیانت به همه آرمانها محسوب می شد و کوتاه نکردن هم باعث می شد انگشتنمای خلایق بشود و مدام از دوست و آشنا و دخترش سرکوفت بشنود. دخترش به اصطلاح آنروزها دم بخت بود. فکر می کرد خواستگارها از ریش بابایش حذر می کنند که چایی را با اشتیاق از سینی بر می دارند ولی بعد می روند و پیدایشان نمی شود. ریش آقا محمود یکجورهایی او را در وضعیتی چخوفی گیر انداخته بود. یک تراژدی واقعی بخاطر یک ماجرای مسخره. حتی وقتی آقا محمود علی رغم حذرهای دوستان صادق هدایت  خواند( فقط صفحه اول بوف کور را) و دید که دارد از زخمهایی حرف میزند که نمی شود به کسی اظهار کرد اشک توی چشمهایش جمع شد.با خودش گفت این از همانجور زخمها است. تازه فقط مسئله دخترش نبود. انرا می شد زیر سبیلی و با امروز فردا کردن رد کرد. مسئله خود واقعه بود. هر بار که در آینه نگاه می کرد احساس می کرد ریشش نماد شکست است. حالا واژه ی نماد توی ذهنش نمی امد. ولی مضمون فکرش همین بود. بعد هم قیافه اش واقعا مسئله شده بود. هر کس به او لبخند میزد انگار می کرد که دارد به ریش انقلاب می خندد.
من  نمی خواهم حوصله خودم و خواننده را با تشریح این وضعیت سر ببرم. چیزهای مختلفی به جریان افتادند که آقا محمود تبدییل شود به آنچه بعد ها شد...
یکروز او را برای یکی از سئوال جوابهای معمول برده بودند و او با سر پایین افتاده تهدید ها و تشویق ها را تحمل می کرد. ولی نه خبری داشت که بدهد نه آدمی بود که بتواند در جایی نفوذ کند. ساواک در دوره های کسادی برای تفریح سربه سر ادم های بیخطر می گذاشت. آن وقت ها هم دوره ی کسادی بود. بعد یکی آمد چیزی دم گوش سربازجو گفت. سربازجو قهقهه کاریکاتوری زد و بعد فرستاد برایش قیچی بیاورند. خودش خم شد روی صندلی و با حوصله ریش آقا محمود را کوتاه کرد. بعد هم با یکی از فیلیپس های سه تیغه همه ریش و سبیلش را از ته تراشید.
 حالا آقا محمود تنها و بی ریش و سبیل در خیابان ایستاده است. ماشین ها از کنارش می گذرند و هیچکس بهش توجه ندارد. فکر می کند این آدمها به کجا می روند. دقیقا چطور می تواند بهشان بفهماند که چه بلایی سرش آمده. چه بلایی سرش امده بود؟ احساس خوشبختی می کرد. دیگر نه طعنه ای در کار بود نه عذاب وجدانی. هر چه بود آرامش بود. آرامشی که ساواک بهش هدیه کرده بود. هر کس گمان کند آقا محمود بخاطر احساس دینش نسبت به ساواک به آنها پیوست خر است واقعا. هیچ اینطور نبود.اتفاقا اقا محمود از خوشحالی اش به شدت ناراحت بود و مسئول این ناراحتی را هم شخص اول مملکت می دانست. کل مبارزه ای که کرده بود.دوستانی که از دست داده بود و سرزنش ها و تحقیرها و سرکوفت ها  با یک فیلیپس سه تیغه دود شدند و رفتند هوا. تازه می فهمید شکست یعنی چه. شکست این نیست که به ارمانهایت نرسی. حتی این نیست که ارمانهایت را از دست بدهی. این است که بخاطر از دست دادن آرمانهایت خوشحال باشی.

۱۳۹۰/۱۱/۲۹

شروع


معمولا همه چیز از یک چیز شروع می شود. مثلا  می گویند همه چیز از فلان چیز(ماجرا، جا،تصادف و الخ) شروع شد. ولی گاهی همه چیز از چیزی شروع نمی شود. مثل مال ما که دقیقا از هیچ چیز شروع نشد. نشسته بودیم که یک دفعه دیدیم همه چیز عوض شده. نگاه هایمان به همدیگر، بوی بدنمان. مدلی که توی مبل وول می خوردیم.راهی نمانده بود جز اینکه دست به انتخاب اصلی بزنیم. اسلحه هایمان را پر کردیم( اسلحه هایمان ریه هایمان بود که از هوا پرش می کردیم تا وسط گفتن جمله های بلند نیشدار نفس کم نیاوریم) و هی شلیک کردیم.
مثلا من گفتم : دقت کردی که دیگه انگشترت به دستت نمیاد. مثل این راک آرتیست های درجه دو شدی.
او گفت : آره . ولی تو هم دقت کردی که دیگه حتی نمی تونی یک توصیف برای مبتذل بودن چیزی پیدا کنی بدون اینکه پای درجه بندی را وسط بکشی. هر الاغی می تونه اینجوری توصیف کنه یه چیز مبتذلو. مثل راک آرتیست درجه دو. مثل کانسپچوال آرتیست درجه دو. مثل فوتبالیست درجه دو. پوف. تو هم به مدل درجه دومی از خودت تبدیل شدی.
بعد من گفتم: خوب تو حتی نمی تونی از چیزی انتقاد کنی بدون اینکه به خودت وارد نباشه. مدل درجه دومی از خودم؟ باز به من که دست کم توصیف تحقیر آمیزم مدل این روانشناس های کودک درونی نبود.اینا که می گن خودتو گم کردی بگرد پیداش کن و اینا...
بعد او گفت: تو فکر می کنی اگه هی روانشناسها را تحقیر کنی یا این کودک درون را برای بار صدهزارم دست بیندازی نکته سنج به نظر می رسی؟ واقعا اینطور فکر کردی؟نه جدی. واقعا هنوزم فکر می کنی این متلک هوشمندانه ایه؟
بعد من گفتم : آخرین چیزی که من تو دنیا می خوام باشم آدم نکته سنجه. دنیا پر از آدم ابله نکته سنجه. پر از آدمهای بامزه که تیکه های وودی آلنی از خودشان خارج می کنند. تو هم داری بهشون اضافه می کنی با تنگ کردن چشمات. فکر می کنی تنگ کردن چشمها نشون هوشمندیه. و واقعا فکر می کنی نمی فهمم داری اون لبخند عاقل اندر سفیه رو مثل یه نقاش درجه دو روی صورت خودت می کشی؟ فکر می کنی هر کی چشماشو تنگ کنه و لبخندشو بدزده باهوشه و به عمق رذالت و بلاهت این دنیا پی برده؟ نه جانم. باید واقعا رنج بکشی تا بتونی به عمق رذالت و بلاهت دنیا پی ببری.
بعد او گفت: حالا که چی؟ تو رنج می کشی پس هستی؟ چه رنجی مثلا؟ رنج ست کردن بلوزتیره با شلوار جین های روشن ات؟
بعد من گفتم : آره . اینم رنجیه واسه خودش و اصالت داره. آدمی که برای ست کردن بلوزش رنج می کشه خیلی اصیل تر از کسیه که وانمود می کنه نگران صلح جهانیه.
بعد اون گفت: پوف. اوهوک. این متلکتم مثل متلک کودک درونته. کدوم خری واسه صلح جهانی رنج کشیده حالا؟ من که اصلا حالم از تریپ موجود رنج کشیده بهم می خوره و فکر می کنم فقط بدرد آدمایی مثل تو می خوره. یعنی کسایی که نمونه درجه دویی از خودشونن و هیچ جور نمی خوان اینو قبول کنن.
خلاصه این دیالوگ بین من و اون شکل گرفت و هنوز هم ادامه دارد . قصه ی ما به شدت وابسته به این گفتگوها است . این را هر کسی که سعی می کند تعجب و سرزنش اش را از طریق نگاهش و سکوتش به من منتقل می کند می گویم.

۱۳۹۰/۱۱/۲۴

تاثیر از فاصله


«راه می رفت و آواز می خواند. انگار که در یکی از این چیزها بازی می کند. همینها که خواننده ها می سازند تا خودشان تویش بازی کنند. از کنار گلوله ها می گذشت و می رقصید و روی کلاشینکفش ضرب گرفته بود. واقعا نمی ترسید. نه اینکه ادای نترسیدن را دربیاورد. کلهم نمی ترسید. انگار می دانست که اتفاقی برایش نمی افتد. اهن پاره ها را شاباش می دید.انوقت ها سکه میریختند روی سر عروس و داماد. سکه ها هم سنگین تر از حالا بود. ولی  کسی دردش نمی امد. کله ها آنوقت ها محکم تر بودند یا مردم صبرشان بیشتر بود. حتما  آوازکه می خواند  صدای آدمهای پشت خاکریز را نمی شنید. فرقی هم نمی کرد. اگر می شنید فوقش صدایش را بلند تر می کرد. قبلا حرفهایشان را شنیده بود. می دانست که اگر قرار به نظرسنجی باشد  شهید حسابش نمی کنند. ولی توی حساب خودش خدا اهل نظرسنجی نبود. اقل کم مطمئن بود در نظر سنجی اش سرباز وظیفه های به جبهه آمده و درجه دارهای پشت خاکریز را دخالت نمی دهد. فکر می کرد که اینها عاشق نیستند.حتی از نزدیکی های عشق هم رد نشده اند. بعد گلوله ای خورد به شکمش. مرگش دردناک نبود. هفتاد هشتاد متر جلوی خاکریز افتاد و از اذان ظهر تا اذان مغرب طول کشید که پر بکشد.»

این روایتی بود که آن دو نفر برای من تعریف کردند. با وجودی که عبارات توصیفی را حذف کرده ام و یک مقدار به سلیقه ی خودم بازنویسی اش کردم باز هم زیادی مصنوعی به نظر می رسد. پرسیدم چه آوازی می خواند. گفتند یادشان نیست. از هایده بوده یا مهستی. خوب طبیعتا نمی خواستند نشان بدهند ترانه های آنها را بلدند و فرق هایده و مهستی را می دانند. یکی شان گفت اون لاغرتره، آن یکی گفت آره همون هایده. گفتم لاغرتره مهستی بوده. گفتند مطمئنا آهنگران نبود. با خنده گفتند که دستگیرم شود جنبه ی اینجور مسائل را دارند. گفتم خیلی فرق می کند. یا متوجه نبودند یا نشان دادند که متوجه فرقش نیستند.گفتند مهم این است که از گلوله نمی ترسید. پرسیدم چرا؟ یک کمی سکوت برقرار شد. «بخاطر عشقش به شهادت؟» جواب این یکی را هم ندادند. بعد یکی شان گفت« محمد اقا می بخشی. همه مون مرد هستیم. مادرتون هم که صدامونو نمی شنوه....یه جورایی بریده بود از دنیا. کلا همه ی این زندگی و زرق و برقاش به تخمش هم نبود» آن یکی به گوینده ی این حرف چشم غره رفت. گوینده گفت«خودمونیم دیگه حاجی...همین بود» گفتم حالا مگه زرق و برقی داشت تو زندگی؟ حاجی گفت «محمد جان دو سال نبود داماد شده بود. تو هم یکساله بودی. ما همه مون  بچه داریم. بچه ی یه ساله شیرینه. » گفتم عروس یکساله چی. سکوت کردند که نشان بدهند دوست ندارند با ناموس شوخی کنند. حتی اگر پسر نفهمش سر شوخی را باز کرده باشد.گفتم بهرحال چیز جالبی نیست که من و مادرم به تخمش نبوده باشیم. گوینده ی به تخمم گفت «حالا من خوب حرفمو نزدم. مقصود اینه که بریده بود از دنیا.» احتمالا الکی سر لج افتاده بودم که.بهش گفتم« اتفاقا بد نگفتید. ولی کل دنیا که مال او نبود. من بودم و مادر تازه عروسم بقول خودتان» حاجی گفت هرکس سهمی از دنیا دارد. گفتم بله متاسفانه. گفتند که متوجه دلیل سرسنگینی من نمی شوند. بعد از بیست و پنج سال امده اند که بگویند پدرم چقدر با بقیه فرق داشته. هم مهستی می خوانده هم از همه نوحه خوانها شجاع تر و مومن تر بوده. گفتم می فهمم و ازشان تشکر کردم. سکوت یک مقداری طولانی شد. گوینده ی به تخمم وول می خورد که یک چیزی بگوید. گفتم چیزی می خواهید بگویید. گفت نه. معلوم بود سبک سنگین می کند که حرفش مثل به تخمم اش جنجال به پا نکند. حاجی ترسید که بعد از سبک سنگین هم نتواند از پس گفتنش بر بیاید. پرید وسط تردید طرف که «حق با شما است. یک چیزی می خواهد بگوید» گفتم بفرمایید. یک نگاهی به هم کردند. بعد زل زدند به من « جسدش پیدا شده» گفتم خوب بله. می دانم. گفتند بله می دانیم. که می دانید. ولی یک اتفاق عجیبی افتاده. گفتم «جسد سالم است؟ بهرحال گاهی پیش می اید سالم می ماند. ولی این چیزها مال مسیحی ها است» گفتند «می دانیم. یک دکتری بود که درباره ی این چیزها توضیح علمی قشنگی می داد. ماشالله شما بهتر از ما می دانید که اسلام چقدر از نظر علمی با مسیحیت فرق دارد». گفتم خوب پس قصه چیست. گفتند قصه که چه عرض کنیم. حالا شما آمادگی دارید عرض کنیم ؟ نمی دانم کدامشان گفت. چون ظاهرا اختلافاتشان درباره نحوه ی بیان حل شده بود. گفتم بله آمادگی دارم. حاجی گفت «سرش ...» و ادامه نداد. گفتم «سرش را بریده اند؟» گفت «نه پسرم ...جسد صحیح و سالم است.» حوصله ام داشت سر می رفت و مادرم از اشپزخانه مدام میس کال می انداخت که رددشان کنم بروند. گفتم ما میهمانی دعوتیم. به ساعتم هم نگاه کردم. گفتند میهمانی؟ یعنی که چرا توی این وضع می رویم میهمانی. چیزی نگفتم. که بحث بالا نگیرد. آخرش گوینده ی به تخمم گفت « سر جسد تغییر کرده...حالا  شما به مادرتان نگو...فکر کنم اصلا صلاح نباشه کسی جز شما ببینه جسد رو» گفتم بچه های تفحص که دیده اند. بعد هم مگر چه تغییری کرده. گفتند «بچه های تفحص خود ماییم. یک تغییری که نمی فهمیم تعبیرش چیست. از ایت الله مکارم وقت گرفته ایم درباره اش پرس و جو کنیم. انشااله که خیر است.» گفتم حتما هست. ولی اگر صحنه ی شنیعی هست زودتر بگویید که مادرم شک نکند و خودم ماجرا را جمع کنم. گفتند شنیع نیست. کلی هم استغفرالله گفتند و لب گاز گرفتند که مگر می شود جسد شهید شنیع باشد. حتی بوی استخوان شهید هم عطر دل انگیزی دارد. گفتم بله. بوی خاک می گیرد بعد از بیست و پنج سال. گفتند صورتش یک مقداری زیبا شده. گفتم بفرما. اینهم معجزه. حتما فهمیدند که از سر عصبانیت حرف میزنم.. گفتند معجزه که هست. ولی ناموس شهید ناموس ما است. گفتم بله. ناموس همه ناموس ما است..تائید کردند. گوینده ی به تخمم گفت یک عکس در جیبش بود. گفتم  حتما عکس امام بوده.گفتند بغیر از آن. ما مجبوریم عکس ها را نگاه کنیم. حکم شرعی هم گرفته ایم. عکس عروسی شان بود. گفتم مادرم حساس نیست. خودم هم همینطور. شما هم بهرحال زحمت می کشید و محض رضای خدا این کار سحت را انجام می دهید.مطمئنم هیچکس فکر نمی کند یک نظر دیدن عکس نامحرم در این شرایط خاص گناه داشته باشد و خدای نکرده قصدی در کارتان باشد. گفتند اتفاقا چادر سفید روی سر والده بوده.  خوب اینجاها همانجاها است که آدم داغ می کند. چیزی نگفتم از نگاهم فهمیدند که صبرم از مقدمه چینی شان به سر آمده. گفتند « صورتش یک مقداری شبیه ....مادرتان شده» بهشان گفتم که پدر و مادرم با هم فامیل بوده اند و ته چهره شان شبیه هم بوده. احتمالا موهای صورت که ریخته شبیه تر شده اند. عجیب است ولی غیر ممکن نیست. گفتند «موضوع بالاتر از ریختن ریش و سبیل است. حتی زیر ابروی برداشته را هم می شود توجیه کرد. شما ماشالله خونسردی میشه باهات راحت حرف زد. خودمان هم اولش گفتیم شاید جنازه دست این اشغالهای بعثی افتاده بهش بی حرمتی کرده اند. بی ناموس ها همه کار می کردند برای شکستن روحیه بچه ها» ناراحت شدم واقعا ولی نشانشان ندادم. گفتم جنگ است دیگر.. ابوقریب را هم دیده ایم. باز به شرافت آنها که به جسد بی حرمتی می کنند. بعضی رفقای شما که در کهریزک ...» حرفم را گوینده ی به تخمم قطع کرد «آن جانورها رفقای ما نیستند محمد آقا ....» شرمنده شدم. معذرت خواستم. حاجی گفت «نه شما فکر بد کردید. می گویم مسئله چیز دیگری است. اولش گفتیم صورتش ...اما کلا بدنش تغییر کرده ....» دو نفری سرشان را انداختند پایین « کلا شبیه والده شده ...موقعی که عروسی می کردند» خوب طبیعتا نتوانستم به ژست خونسردی ادامه بدهم. گفتم یعنی چه . گوینده ی به تخمم گفت « یعنی که عرض کنم خدمتت ...کلا انگار والده را همان سالها خاک کرده اند» حاجی گفت« یعنی اگر پلاک و محل شهادت و نقطه اصابت گلوله نبود ما خدای نکرده گمان می کردیم والده را...»
خودم را جمع کردم. گفتم می خواهم ببینم جسد را. دیدم. خود مادرم بود . به همان ظرافت بچگی های من. با موهای مجعد بلند. ابروهای نازک هشتی. بینی کشیده و لب های نازک. مادرم بود. قبل از آنکه شکمش شل شود و خط سزارین رویش چین بخورد..فقط بجای آن خط  یک سوراخ گلوله بود که عجیب تمیز به نظر می رسید.گفتم جسد را نگه دارند تا ته و تویش را در بیاورم که حرف احمقانه ای بود.چطور می شد ته و توی چنین چیزی را در آورد.  جسد در سردخانه بود و من به بهانه ی کارهای اداری لفتش می دادم که  دوباره بروم بالای سر جسد. رفتم. گوینده ی به تخمم می ترسید جلو بیاید. بخاطر مسئله نامحرمی یا چیز دیگری که لابد خودش می دانست. فردایش قبل از ظهر جسد را دفن کردیم. نگذاشتیم کسی ببیند. مادرم هم که ز اولش هم اشتیاقی به دیدن استخوانهای پودر شده نداشت.شب توی آشپزخانه ازش پرسیدم بابا چی گوش می کرد. منظورم آهنگه. گفت قبل انقلاب فریدون فروغی. جمعه فرهاد هم دوست داشت...بوی گندم داریوش هم یه مدت همش توخونه پخش بود گفتم  مهستی چی. گفت نه. خوشش نمی آمد. گفتم از کجا می دانی. گفت چون چند بار سرش دعوا کردیم. یک آهنگ مهستی بود که من عاشقش بودم هر وقت می گذاشتم آخرش دعوا می شد. گفتم کدوم؟ وقتی میای صدای پات؟ گفت نه اون که مال هایده است. دل کوچولو بود فکر کنم. ...گفتم بد نیست..قشنگه. بعد زنگ زدم به تلفن ثابت حاجی و گوینده ی به تخمم. هیچکدام موبایل نداشتند. یکی پشت خط گفت رفته اند منطقه. فکر کردم شاید دل کوچولو را  می خوانده که تیر خورده به شکمش. حالا مادرم خیلی فریدون فروغی گوش می کند و قوزک پا را جایگزین دل کوچولو کرده. بالاخره می گویند زن و شوهر کم کم شبیه هم می شوند. این نتیجه ای بود که از فرط بی نتیجه گی، از این قصه  گرفتم.