۱۳۹۱/۲/۲۴

مرثیه ای در رثای عقل حمید


شاعرمان قبلا شعرهای خزعبلی گفته بود و می گفت. چیزهایی در این مایه ها...

از رخ ات چون عسلی بردارم
می روم  گم میشم
و اگر از لب لعلت قدحی شد مقدور
زن مردم می شم
و اگر دست توانم  بزنم بر بدنت
ساکن قم میشم

 که آدم نمی دانست به قصد شوخی گفته تا نشان بدهد چقدر می تواند با اوزان بازی کند یا واقعا جدی گمان می کند زن مردم شدن و ساکن قم شدن به صرف هم آوایی آخرشان باعث می شوند این شوخی های اس ام اسی اش شعر به حساب بیایند. بهرحال هرچه بود کسی شک نداشت که اینها را جایی منتشر نمی کند. فقط اس ام اس می کرد. اولها یک پرانتز با دو تا نقطه به نشانه ی لبخند برایش می فرستادم. فکر کنم بقیه هم نشانه ی خنده برایش می فرستادند یا نشانه ی تعجب. ولی بعد مثل یک نیایش روزانه بدون توقع تاثیر و عکس العمل می خواندیم و رد می شدیم. به غیر از حمید محسنی که به جد گمان می کرد یا وانمود می کرد به جد گمان می کند که اینها شاهکارند و در متن هایی بلند بالا و تایپ شده، با رعایت نیم فاصله و هشت کاراکتر خالی اول پاراگراف، چیزهایی درباره ی شعر ها می نوشت و ازطریق ایمیل، فکس و حتی در معدود میهمانی هایمان که مدام فاصله اش بیشتر می شد شخصا، نوشته اش را می داد دست ما.  بدون اینکه بپرسد آیا قبلا ایمیلش یا فکسش را دیده ایم یا نه.  چیزهای عجیبی بودند. نمی دانم چطور توصیف شان کنم. حالا شاید کم کم در این داستان (چون بالاخره این یک داستان است) بخش هایی از آن را آوردم. شاید هم نه. چون مسئله ی کپی رایت هم مطرح است و حمید یک فوبیای خواننده های ناشناس داشت. فقط تاکید می کنم هر چه بودند نقد به معنای متعارفش نبودند. چیزهایی درباره ی خود شاعر و جمع چند نفری مان و چگونگی شکل گرفتن شعر ها و الخ. در نهایت ما آنها را بعنوان داستان می خواندیم. بعد قضایای جنبش سبز پیش آمد. تقریبا همه مان ( من ، حمید محسنی، شاعر اس ام اسی، شاهرخ پور طهماسب و زنش، حمیده شاکری و شوهرش) به نوعی در تظاهرات شرکت می کردیم. حالا کم و زیاد داشت. مثلا شاعر همه تظاهرات را می آمد. من و شاهرخ هم حمیده هم همینطور...بقیه دوتا آمدند یکی خورد به یک کلاس شان یا یک میهمانی واجب رودربایستی دار و الخ)...از اینجا به بعد شعرهای شاعر، سیاسی شد. ولی در همان مایه ها...

این جمعه نماز جمعه خواندن دارد
حتی اگرم ز آسمان خون بارد
با اینکه امام جمعه رفسنجانی است
پشت سر او لزوم، ماندن دارد

و بعد ما منتظر بودیم ببینیم نوشته ی حمید محسنی مثلا درباره ی همین شعر چطور چیزی می شود. ولی حمید چیزی نمی نوشت. به تعبیر خودش کپ کرده بود. نمی توانست چیزی بنویسد. می گفت شعرهای شاعر ضعیف شده. ما پیش خودمان می گفتیم و واقعا هم حس می کردیم شعر ها به بند تنبانی سابق است. ولی حمید معتقد بود شرکت در اکسیون های سیاسی به شعر شاعر لطمه زده. این بود که بعد از مدتی سکوت شروع کرد به نوشتن مطالبی که شاعر را از حضور در صحنه منع می کرد. نیم فاصله ها هم رعایت نمی شد. حتی گاهی ویرگول را بجای نقطه می گذاشت.  دیگر اسم نوشته هایش را می گذاشت بیانیه. مخاطبش هم شاعر بود. می داد دست خودش. شاعر هم یکی یک کپی می داد دست ما و با پوزخند از اظهار هرگونه نظری خودداری می کرد.
خلاصه ی یکی از بیانیه ها را اینجا می آورم.

بیانیه شماره پنج : تاریخ گواه نیست ولی به درک
«شاعر نباید به فعالیت مستقیم سیاسی بپردازد. استعبادی ندارد که به موضوع مفتخر هم است.»( این را دو جمله را یکی دویست و پنجاه و هفت بار تکرار کرده بود.) اخرش هم نوشته بود. « همچنان سمپاتیک است.»
خوب اولش شوخی نه چندان هوشمندانه ای به نظر می رسید. ولی بعد حمید شروع کرد تفسیر وقایع. می گفت جنبش وقتی شروع شده هرکسی خودش بوده. شاعر شاعر بوده. منتقد منتقد. خواننده خواننده. رمز پیروزی و پیشروی جنبش اصلا همین بوده. اما حالا همه چیز دارد تغییر ماهیت می دهد. این تراژدی هر جنبش اتقلابی است.  ما بدجوری غمگین می شدیم از این حرف ها. از اینکه هوشمند ترین مان اینطور ساده دارد دیوانه می شود و حرف هایی شبیه محمد مددپور می زند. ولی به رویش نمی آوردیم. می گفتیم یک مرحله ی پوست انداختن است. درست می شود. امیدها و ترسها که کمرنگ تر بشود عقل هم بهتر کار می کند. جنبش منطق همه مان را تکان داده بود. ولی توی کت هیچکسی نمی رفت که یک فعالیت سیاسی که تازه یک مقداری هم برای حمید جنبه ی فان داشت اینطور به روز کسی بیاورد. ولی به گمان من به موازات هذیان گویی ها و بعد سکوت بزرگ حمید، شاعر کم کم شعر های بهتری گفت تا رسید به شاهکار ساده اش. مرثیه ای  در رثای عقل حمید. البته ممکن است من هم در راهی افتاده باشم که حمید قبل از جنبش افتاده بود. ولی بهرحال فرق هایی داریم. من نیم فاصله ها را رعایت نمی کنم. دستگاه فکس هم ندارم. فوبیای خواننده ی ناشناس هم...ای .دست کم نه به قدر حمید.

مرثیه ای در رثای عقل حمید
ای زیباترین چیز که دیده
 یا شنیده ام
ای آنکه تورا دیر
 فهمیده ام.
تو را
خاک برسرم که  چقدر دیر
 فهمیده ام  
تو را
ای صدای سوت داور به وقت تکل خطا
بارها میانه ی گریه
خندیده ام
 تو را
دستت به نوشتن نمی رود؟
 به درک
احساس می کنم که تو سیبی
 بزرگ و نورانی
و من بدون آنکه بخواهم
چیده ام تو را

۱۳۹۱/۲/۱۹

روز معلم

سارتر از عقده ای سخن می گوید که قربانی را وابسته و عاشق جلادش می کند. تصویر بچه های گل به دست  در هفته ی موسوم به "معلم"، در حالیکه دارند راهی سلاخ خانه های شان می شوند،  مدام من را یاد این حرف سارتر می اندازد.

جلاد خوب ناز دیوانه. ای گوگولی که زندگی را به روش های مختلف بر ما سخت می کردی و همه ی عقده های جنسی و غیر جنسی ات را در آن یک ساعت و نیمی که گیرت می آمد با تحقیر بچه ها مرهم می گذاشتی. تو هم فرقی با بچه های گل به دست نداشتی. تو هم بله قربان گو، مجیز گو و عاشق نظامی بودی که بطور سیستماتیک حقوقت را نقض می کرد. من به تو گل نمی دهم. تو هم به بالا دستی هایت گل نده. به این امید که روزی تو فرزاد کمانگر شوی و من شاگردت بشوم. 

یادمان فرزاد کمانگر