شاعرمان قبلا شعرهای خزعبلی گفته بود و می گفت. چیزهایی در این مایه
ها...
از رخ ات چون عسلی بردارم
می روم گم میشم
و اگر از لب لعلت قدحی شد مقدور
زن مردم می شم
و اگر دست توانم بزنم بر بدنت
ساکن قم میشم
که آدم نمی
دانست به قصد شوخی گفته تا نشان بدهد چقدر می تواند با اوزان بازی کند یا واقعا
جدی گمان می کند زن مردم شدن و ساکن قم شدن به صرف هم آوایی آخرشان باعث می شوند
این شوخی های اس ام اسی اش شعر به حساب بیایند. بهرحال هرچه بود کسی شک نداشت که
اینها را جایی منتشر نمی کند. فقط اس ام اس می کرد. اولها یک پرانتز با دو تا نقطه
به نشانه ی لبخند برایش می فرستادم. فکر کنم بقیه هم نشانه ی خنده برایش می
فرستادند یا نشانه ی تعجب. ولی بعد مثل یک نیایش روزانه بدون توقع تاثیر و عکس
العمل می خواندیم و رد می شدیم. به غیر از حمید محسنی که به جد گمان می کرد یا
وانمود می کرد به جد گمان می کند که اینها شاهکارند و در متن هایی بلند بالا و تایپ
شده، با رعایت نیم فاصله و هشت کاراکتر خالی اول پاراگراف، چیزهایی درباره ی شعر
ها می نوشت و ازطریق ایمیل، فکس و حتی در معدود میهمانی هایمان که مدام فاصله اش
بیشتر می شد شخصا، نوشته اش را می داد دست ما. بدون اینکه بپرسد آیا قبلا ایمیلش یا فکسش را
دیده ایم یا نه. چیزهای عجیبی بودند. نمی
دانم چطور توصیف شان کنم. حالا شاید کم کم در این داستان (چون بالاخره این یک
داستان است) بخش هایی از آن را آوردم. شاید هم نه. چون مسئله ی کپی رایت هم مطرح
است و حمید یک فوبیای خواننده های ناشناس داشت. فقط تاکید می کنم هر چه بودند نقد به
معنای متعارفش نبودند. چیزهایی درباره ی خود شاعر و جمع چند نفری مان و چگونگی شکل
گرفتن شعر ها و الخ. در نهایت ما آنها را بعنوان داستان می خواندیم. بعد قضایای
جنبش سبز پیش آمد. تقریبا همه مان ( من ، حمید محسنی، شاعر اس ام اسی، شاهرخ پور
طهماسب و زنش، حمیده شاکری و شوهرش) به نوعی در تظاهرات شرکت می کردیم. حالا کم و
زیاد داشت. مثلا شاعر همه تظاهرات را می آمد. من و شاهرخ هم حمیده هم
همینطور...بقیه دوتا آمدند یکی خورد به یک کلاس شان یا یک میهمانی واجب رودربایستی
دار و الخ)...از اینجا به بعد شعرهای شاعر، سیاسی شد. ولی در همان مایه ها...
این جمعه نماز جمعه خواندن دارد
حتی اگرم ز آسمان خون بارد
با اینکه امام جمعه رفسنجانی است
پشت سر او لزوم، ماندن دارد
و بعد ما منتظر بودیم ببینیم نوشته ی حمید محسنی مثلا درباره ی همین
شعر چطور چیزی می شود. ولی حمید چیزی نمی نوشت. به تعبیر خودش کپ کرده بود. نمی
توانست چیزی بنویسد. می گفت شعرهای شاعر ضعیف شده. ما پیش خودمان می گفتیم و واقعا
هم حس می کردیم شعر ها به بند تنبانی سابق است. ولی حمید معتقد بود شرکت در اکسیون
های سیاسی به شعر شاعر لطمه زده. این بود که بعد از مدتی سکوت شروع کرد به نوشتن
مطالبی که شاعر را از حضور در صحنه منع می کرد. نیم فاصله ها هم رعایت نمی شد. حتی
گاهی ویرگول را بجای نقطه می گذاشت. دیگر
اسم نوشته هایش را می گذاشت بیانیه. مخاطبش هم شاعر بود. می داد دست خودش. شاعر هم
یکی یک کپی می داد دست ما و با پوزخند از اظهار هرگونه نظری خودداری می کرد.
خلاصه ی یکی از بیانیه ها را اینجا می آورم.
بیانیه شماره پنج : تاریخ گواه نیست ولی به درک
«شاعر نباید به فعالیت مستقیم سیاسی بپردازد. استعبادی ندارد که به
موضوع مفتخر هم است.»( این را دو جمله را یکی دویست و پنجاه و هفت بار تکرار کرده
بود.) اخرش هم نوشته بود. « همچنان سمپاتیک است.»
خوب اولش شوخی نه چندان هوشمندانه ای به نظر می رسید. ولی بعد حمید
شروع کرد تفسیر وقایع. می گفت جنبش وقتی شروع شده هرکسی خودش بوده. شاعر شاعر
بوده. منتقد منتقد. خواننده خواننده. رمز پیروزی و پیشروی جنبش اصلا همین بوده. اما
حالا همه چیز دارد تغییر ماهیت می دهد. این تراژدی هر جنبش اتقلابی است. ما بدجوری غمگین می شدیم از این حرف ها. از
اینکه هوشمند ترین مان اینطور ساده دارد دیوانه می شود و حرف هایی شبیه محمد
مددپور می زند. ولی به رویش نمی آوردیم. می گفتیم یک مرحله ی پوست انداختن است.
درست می شود. امیدها و ترسها که کمرنگ تر بشود عقل هم بهتر کار می کند. جنبش منطق
همه مان را تکان داده بود. ولی توی کت هیچکسی نمی رفت که یک فعالیت سیاسی که تازه
یک مقداری هم برای حمید جنبه ی فان داشت اینطور به روز کسی بیاورد. ولی به گمان من
به موازات هذیان گویی ها و بعد سکوت بزرگ حمید، شاعر کم کم شعر های بهتری گفت تا
رسید به شاهکار ساده اش. مرثیه ای در رثای
عقل حمید. البته ممکن است من هم در راهی افتاده باشم که حمید قبل از جنبش افتاده
بود. ولی بهرحال فرق هایی داریم. من نیم فاصله ها را رعایت نمی کنم. دستگاه فکس هم
ندارم. فوبیای خواننده ی ناشناس هم...ای .دست کم نه به قدر حمید.
مرثیه ای در رثای عقل حمید
ای زیباترین چیز که دیده
یا شنیده ام
ای آنکه تورا دیر
فهمیده ام.
تو را
خاک برسرم که چقدر دیر
فهمیده ام
تو را
ای صدای سوت داور به وقت تکل خطا
بارها میانه ی گریه
خندیده ام
تو را
دستت به نوشتن نمی رود؟
به درک
احساس می کنم که تو سیبی
بزرگ و نورانی
و من بدون آنکه بخواهم
چیده ام تو را
سلام
پاسخحذفحالا نمی دانم عقل من هم قدری پارسنگ برمی دارد یا نه... ولی راستش در همان معر اول متن هم آن خط "می روم گم می شم" یک قدری تکانم داد. به نظرم جدا از چرند بودن کل آن؛ این جمله حس و در نتیجه شعریتی در خود دارد.
اما بعد...
یک اشاره ی کوچکی در متن به نام اعضای جمع دوستانه ای که راوی هم از ایشان است شده بود که در میان اعضای اوریژینال آن همه ی نامها مذکر بود الا یک نفر. و از آنجایی که چنین گروههای دوستی مشترک بسیار به ندرت و النادر کالمعدوم اتفاق می افتد که تنها شامل یک عضو مونث باشند (یعنی یا کل گروه همجنس هستند یا این که اگر مختلط باشند از هر جنس حد اقل دو سه نفری در میانشان باید باشد)؛ ذهنم می کشد که "شاعر" هم باید مونث باشد. اگر اینطور باشد که متن کلا یک معنی دیگری به ذهن می رساند.... فقط می ماند لحن شعر آخر روایت که خیلی به نظرم مذکر می رسد.
...و خودمانیم شعر دلچسبی بود
سلام. خوب از شما چه پنهان شاعر برایم به همان دلیلی که فرمودید مونث بود. ( در این صورت همراه با حمیده و زن شاهرخ، سه زن می داتشتیم که هم جمع را قابل قبول تر می کرد و هم به رابطه ی حمید با شاعر معنی متفاوتی می داد). جنسیت شاعر در نهایت نامعلوم است ولی با مونث فرض کردنش به گمانم داستان قابل توجیه تر می شود. بخصوص به دلیل وضعیت حمید . ولی خوب لحن شعر آخر زنانه در نیامد که یک نقص است....ضمنا اعتراف می کنم که تلاش کردم شعر آخری قابل خواندن باشد. یعنی از همه ی قریحه ی بسیار اندک شاعرانه ام کمک گرفتم. شما که می دانید. ولی اگر کسی این کامنت را می خواند گمان نکند دارم شکسته نفسی الکی می کنم. من در زمینه ی ادبیات تا حد زیادی سلیقه و قریحه ی خودم را علی رغم بالاپایین رفتن هایش قبول دارم. ولی در شعر کلا بیغ بیغ ام.
پاسخحذفکلی در مدح همان به اصطلاح خزعبلِ ( به قول آقای کمالی) اول داستان قلم را فرسوده بودم که به قاف رفت . حال خواستم بگویم که جان کلام بسیار دقیق است ؛ وقتی منتقد مدیحه گوی و عاشق و دیوانه و الخ؛ دست از سرت بردارد حال و روز محصولاتت بهتر خواهد شد؛ به شرطی که آن قدر هم پرت و پلا نبوده باشی. گرچه اگر به من بود دوست داشتم شاعره به سیاق همان شعر اول شعر می گفت. فرصت بشود می گویم چرا.
پاسخحذفخوب هم حیف و هم باعث تاسف که آنچه در مدح خزعبل اول نوشته بودید به قاف رفت.. می دانم که درخواست بازنویسی آنچه به قاف رفته هم اجابت نخواهد شد. ضمن اینکه تلاش برای بازگرداندن رهسپار شدگان به دیار قاف، قدم گذاشتن در راه فرانکشتاین (غفرالله عنه بهرحال) است و شرعا واخلاقا جایز نیست.
پاسخحذفاما درباره ی این تفسیر از جان کلام نوشته... به ذهن خودم نرسیده بود و غافلگیرم کرد. بنابراین امیدوارم فرصت بشود و درباره ی آن "چرا"ی آخر هم بنویسید.
دیده اید بعضی از آدم های دلشکسته با خودشان نذرهای مازوخیستی، تحقیرآمیز و شکنجه-طور می کنند؟ مثلا صاحب یک پسر بشوم اسمش را گداعلی بگذارم؛ یا پای برهنه تا فلان امام زاده بروم یا از هفت نفر گدایی کنم. یا شرط هایی شبیه به این: به عزیز راه دوری بگوییم تو بیا من خودم را از همین جا پرت می کنم. خزعبل اول تو از لحاظ این نذر/شرط ها بسیار بدیع است! و از همه طناز تر سکونت در قم به مثابه شکنجه است. به این دلیل خزعبل اولتان به من چسبید.
پاسخحذفمن بعد از «زن مردم میشم» جنسیت شاعر رو زن گرفتم.
پاسخحذفنوعی رخ نمایی ژنی بود. جمعی که حرف یک عضو منفرد رو نمی فهمیده، به اشتباه خودش پی میبره. «ما اشتباه می کردیم»!
اگه از این خوانش حرکت کنیم، به نظر من ارزش کار بستگی به شعرهای اول و آخر داره. هر چی روی این دوتا بیشتر، بادقت تر و سنجیده تر کار بشه، بیراهه رفتن جمع رو بیشتر و شدیدتر میشه به رخشون کشید(!)
اون حرفی که توی شعر ضعیف هستید، به نظر من بهانه خوبی نیست! پندار من کافر میگه: از کیش تنبلی اه!
کسی نمیگه شما شعر بسرایید. این کار شاعراس. ولی شما میتونید این "شعر"ها رو بسازید، و اینجور شعرساختن یکی از کارهای نویسنده هاست. "خزعبل"ها می تونن سنجیده باشن. به ارتباط کلمه هاشون با هم فکر بشه و احتمال خوانش های مختلف در نظر گرفته بشه. برای ویژگی شاعرانگی آنها همین بس که زیر هم نوشته بشن.
البته همینطور که هست هم داستان خوبی ست. طرح های شما اغلب جالب تا غافلگیرانه هستند.
بار اولی که این متن رو خوندم نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. شاید با عجله و در محدودیت زمانی خوندم اش. کلی هم دمق شدم. این بار ولی آروم بودم و دوباره خوندم. به نظرم فوق العاده اومد. بخش مهمی از فوق العادگی اش هم به خاطر موقعیتی اه که توصیف شده. ولی دارم با خودم فکر می کنم که چه تفاوتی هست بین موقعیتی که ساخته ی ذهن نویسنده باشه یا موقعیتی که به شکل یه خاطره به ذهن نویسنده فراخونده شده باشه. این تفاوت چه تغییری توی احساس فوق العاده بودن ایجاد می کنه. این پرسش رو همیشه، وقتی با ایده های نابی توی متن ها مواجه می شم دارم.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفخرمگس خاتون: خوب تو این مورد ظاهرا ذهنیتمون یکی بوده. یعنی می خواستم یه بحر طویل بنویسم با مضمون اینجور نذرها...ولی فن یانگوم و سرو پا دم و جنس دوم و اینا رو حذف کردم و معلوم شد اشتباه نبوده که با همون ساکن قم شدن به پایان رسیده. مثل بابا برقی که بقول پالپ فیکشن وبلاگی، تو اوج رفت و برخلاف آقای گاز جاودانه شد.
پاسخحذف------------------
مانی ب: بطور کلی حق با شما است. البته اگه شما رو تنبل حساب کنیم اونوقت صفت برای اونچیزی که من هستم کم میاریم و مجبور میشیم به صفت نه چندان مؤدبانه ی مرسوم رو بکار ببریم. اما گذشته از بطور کلی، نکته همون خزعبل اوله که باید یه جوری شوخی هم به نظر می رسید. همراه با پیام عاشقانه ی مستتر و جنسیت شاعر و اینا که راستش فکر می کنم اگر ویژگی کذایی بنده هم نبود. یعنی الان که دارم بهش فکر می کنم. زورم نمی رسید چیز خیلی متفاوتی درست کنم. چون فکر می کنم قافیه ی ساده داشتن برای خزعبل اول لازمه تا اون قافیه ی پیچیده تر شعر آخر تفاوتش رو نشون بده. اینه که علی رغم موافقت کلی یا شما که حرف حقه و جواب نداره ، در جزء می تونم بگم که حواسم بود که فقط دومی باید بالکل چرت باشه. اما اگر نگم تمام توانم. که دست کم خیلی از توانم همون بود برای یک چیز کوتاه بامزه ی اس ام اسی نسبتا عاشقانه. و شعر آخر هم باید شبیه غزل-ترانه های حزن انگیزی می شد که بعضی شاعرای جوون در حضور خامنه ای می خونند و معمولا درباره ی امام حسین و حضرت ابوالفضل و عاشورا است و بعضی هاشون به نظر من قشنگ تر از شعرای علی عبدالرضاییِ مثلا. اونطوری که خودشون می خونند. منظورم اینه که وزن و یه مدل قافیه براش لازمه تا یه نفر اونجوری بتونه با خودش زمزمه کنه و تو ذهنش حروف رو بکشه و به صداش اوج و فرود بده و چشماش تر بشه و الخ. امیدوارم شعربازها اینجا رو نخونند یا دست کم این دو سه خط آخر این پاسخ رو نخونند. خودم می دونم یه چیزی گفتم تو مایه های کفر.
----------------
نامیه: اول اینکه خوب شد یک فرصت دیگه به متن دادید تا ازش خوشتون بیاد. اما درباره ی اون موضوع دیگه. من راستش زیاد تفاوتی نمی بینم. خاطره و قصه دو تا عنوان اند برای یک موضوع در اغلب موارد. یعنی خب مشخصا کل این قصه را من سر هم کردم و جز یک شخصیت حتی براش تصویر بیرونی هم نداشتم. ولی فکر می کنم نویسنده ی آماتور ( که آماتور بودن البته یه امتیازه اینجا و مرزیه با کسانی مثل معروفی یا روانی پور متاخر مثلا) هر چی بنویسه نهایتا خاطره نویسی میشه. هر چی بهتر بنویسه بیشتر خاطره نویسی میشه و خودش رو هم غافلگیر می کنه. چون خود خاطره ها هم در واقع به شکل یک قصه ساخته می شن...اگرنه یکسری داده ی حسیِ بی معنی هستند که یک زمان از کنار حواس پنجگانه ی آدم گذشته اند. اگه به شکل قصه بازسازی نشن اصلا خاطره نمی شن. مثلا اگه بخواهیم شبیه جمله های قصار مرحوم شریعتی یه چیزی بگیم اینجوری میشه که قصه های خوب خاطر هستن و خاطره های خوب قصه. اون خوب دومی هم بار ارزشی نداره. منظور کیفیت اثر گذاریشه.
سورپرایز بود دیدن اینجا. یعنی مسخره است که من 2 سال است نمی دانم تو هنوز هم می نویسی . و جالب تر اینجاست که همچنان ایرج هم هست و انگاری لئونی و بلانشتی و ... خوشحالم که اتفاقی گذرم افتاد اینجا ... اشاره ی تو شاید به فکرم انداخت که باید این مغز لعنتی را تکانی بدهم و جستجویی بکنم ... خلاصه خواستم بگویم از این به بعد هستم.
پاسخحذفخیلی هم مسخره نیست. من مدتی اینجا نمی نوشتم. حالا البته به دو سال نرسید. ایرج مثل روح سرگردان گاهی ظاهر می شود و ما را غافلگیر می کند. ولی متاسفانه (حقیقتا متاسفانه) دیگر وبلاگ نمی نویسد. لئون هست که می توانی از لینک های سمت راست همینجا بروی ببینی. بلانشت هم از همان وقت ها و حتی خیلی پیش از همان وقت ها مفقودالاثر است کاملا. خوشحالم که تو برگشتی. وبلاگت را راه بینداز. بد نخواهد بود. به پای فروم نمی رسد ولی دست کم از فضای فیسبوک بهتر است که بیشتر به درد شر کردن عکسهای نامزدی و ختنه سوران می خورد.
پاسخحذفخب پس با این اوصاف چند تایی از این رفقا را انگار باید تنها در خاطرات مرور کرد .
پاسخحذفراستش به فکرش افتاده بودم مکابیز ... زدن وبلاگ. هر چند دیروز یکی از این ملعونین روزگار که تو هم می شناسی اش به من انگ ِ فاروم نویسی صرف را چسباند ... شاید چون فاروم به دلیل ماهیت ش، اجازه جولان دادن زیادی به من را نمی دهد و خب به همین دلیل هم از حذف شدن های پیاپی در امان است .. به مغزم افتاده که دوباره فارومی راه بیندازم ... مسخره نیست!؟ باز هم فاروم ... !!!
http://liley.persianblog.ir/post/406/
پاسخحذفعاقلانه یا غیرعاقلانه، جلوی اش را نگرفته! :)
اینجوریشم زیاد پیش میاد:)
پاسخحذفهر بار که میام فقط محض خوندن در رثای عقل حمید (که خدائیش بی ربطه با مضمون شعر) هی به خودم میگم این جـ.. نهایت زورشو زده که یه شعر عالی بگه - و به سلیقه من موفق بوده - بعد دلش خواسته منتشرش کنه گرفته یه داستان متوسط رو چسبونده اولش.
پاسخحذفخدایی؟
حالا به حضرت که توضیح دادم، لیک برای ثبت در تاریخ عرض کنم که شعر بعد از تمام شدن داستان نوشته شد و قرار بود شعری باشد که شخص شاعر سروده است بعد از اینکه حس می کند عاشقش-معشوقش زده به سرش. یعنی بنده حالا شاید وقتی بزرگ شدم شعر بسرایم ولی اینجا داستان نوشتم. خدایی.
پاسخحذفسال ها بود از شما دوستان عزیز خبر نداشتم. در جستجوی گوگل تایپ کردم گفتمان، دیدم دیگر هیچ اثری ازش نیست. بعد تایپ کردم لئون و مکابیز، دیدم از وبلاگ مشترکتان با لئون و خانم بلانشت کتاب الکترونیکی درست کرده اند. بعد رفتم وبلاگ لئون رو دیدم و حالا هم اینجا. چقدر خوشحال شدم که نوشته های ایرج و امید عزیز را هم دیدم. همه شما خاطره خواندن نوشته هائی را در من زنده می کنند که انگار خواب شیرینی بودند که در اندوه زمانه گم شدند. چقدر زیبا می نویسید هنوز هم.
پاسخحذفارادتمند
سام (یوگی)
سلام.چه پست پربرکتی بود این، دوستان قدیم و جدید به نحوی یک یادی از هم کردند. من به یاد شما بودم. و یادم هست در آن سالها به نحوی در نقش رومئو بودید برای فضای گفتمان و چشم اندازی از آینده ی عاشقی برای ما جغله ها. حالا بعد از ده سال چه اتفاقی افتاده نمی دانم. ولی امیدوارم نیکی خانم هم هرجا هستند خوب باشند. من زیاد در جریان آن کتاب الکترونیکی نیستم. حالا از لئون هم می پرسم ببینم جریانش چیست. هرچه هست چیز به درد بخوری بوده که باعث شده شما اینجا را پیدا کنید. امیدوارم با ما بمانید، گذشته که تکرار نمی شود ولی شاید هنوز هم بتوانیم مقداری با جدل کردن خوش بگذرانیم و دغدغه ی ایرج که تولید متون در حوزه ی زبان فارسی است هم روی زمین نماند. یک طوری جدی از دیدن اسم سام یوگی پای این کامنت خوشحال شدم. تا حدودی نقش شیرینی خیسانده شده در چای را داشت برای راوی در جستجوی زمان از دست رفته. مخلصم.
پاسخحذف