دندان جلویی پایینی، آن که سمت راست است، لق شده. الان فکر می کنم
حدود دو سال و نیم است. بشین برادر. بشین خواهر. دارم داستان تعریف می کنم. خاطره
نویسی نیست. بعد از سیزده آبان هشتاد و هشت. آیا باتوم توی صورتم خورده بود؟ فکر
نمی کنم. هر چند آدم هیچوقت مطمئن نمی شود. در گرماگرم ایستادن و دویدن های
متناوب، ممکن است دست سنگینی یا یاتومی توی صورت آدم بخورد و نفهمد. این را درباره
ی ساق پایم تجربه کرده ام. یک هفته بعد از هجده تیر دیدم که جایش کبود است و اصلا
یادم نمی آمد کجا(هجده تیر هشتاد و هشت البته) ...درمورد دندان، خانم دکتر فرمودند
که ریشه اش ترک برداشته و کاریش نمی شود کرد. باید تا حالا عفونت کرده باشد ولی
نکرده (یک سال بعد از لق شدنش به دلیل دیگری رفته بودم دندان پزشکی) بگذار اگر
افتاد یا با کناری روکش می کنیم یا ایمپلنت می کنیم. من هم گذاشتم بماند. ولی
چیز خیلی محکم نمی توانم گاز بزنم. حالا بگذریم. دندان لق است و گاهی خواب می بینم
کند شده. مثلا توی چیزبرگر گیر کرده (چون هیچوقت سیب گاز نمی زنم) یا توی همچین
چیزهایی. گذشته از همه ی اینها، تقریبا مسئله ای نیست. یک خارش کوچک از پایین لثه
هست. همیشه هم نیست. مزمن است. گاهی می گیرد. بعد باید با یک چیزی از روی لب
ماساژش داد تا درد یا خارشش ساکت شود.
میل عجیبی دارم که درباره ی این دندانم حرف بزنم. ولی همیشه یک چیزی
جلویم را می گیرد. در عوض با زبانم امتحانش می کنم. گیرش می دهم بین دو تا دندان بالایی و تکانش می
دهم. با انگشت کوچکم می لرزانمش و خلاصه، در اکثر مواقع با حفظ ظاهر مشغول دندانم
هستم. مثل هر چیز کوچک و سمج دیگری این دندان هم توانسته حضور دائمی اش را تحمیل
کند. بشین خواهر، بشین برادر، درباره ی دردهای سمج روحی حرف نمی زنم... مثلا به من
می گوید بگو زندگی ارزشش را ندارد. چرا؟ هیچ ربطی ندارد. یعنی وادارم می کند با
خودم فکرهای عمیق یا اگر بیشتر می پسندید عمیق نما بکنم. می گوید بزن از شهر خارج
شو. حتی گاهی دیالوگ های فیلمها را بهم القا می کند. درباره ی خودکشی، عشق و عیاشی
چیز میز می گذارد توی مخم. ازم می خواهد حضور لق اش را به شکست، تراژدی و سماجت
ربط بدهم. مثلا تفسیرش کنم. بگویم وضعیت ما (نه فقط مثلا ما در ایران بعد از هشتاد
و هشت، بلکه ما یعد از مشروطه، یا قاجاریه
یا حتی ما بعد از سقوط امپراطوری پارس) خیلی شبیه وضعیت او است. دستم را خوانده.
می فهمد که دوست دارم تفسیرهای محیر العقول بکنم. البته من هم کمابش دستش را
خوانده ام و تا به حال زیر بار نرفته ام. به خودم (که البته خطابم به او هم هست دیگر)
می گویم فراموشش کن. موضوع دیگری برای تفسیر پیدا کن.
مثلا چند وقت پیش مادربزرگ شنل قرمزی را پیش کشیدم که موقعیت او را به
حاشیه برانم. حتی آنقدر گیر دادم که ثابت کنم مادر بزرگ شنل قرمزی ارزش نمادین
بیشتری دارد. می خواستم تحقیرش کنم. نشانش بدهم که بی ربط ترین چیز هم بیشتر قابلیت تاویل دارد و وضعیت ما (همان مای کذایی) را روشن تر می کند. این
است که نوشتم-گفتم:
«در ماجرای شنل قرمزی، ما چندان به سرنوشت گرگ اهمیت نمی دادیم.
اشتباه هم نمی کردیم. در هنگامه ی ماجرا، مهم مادربزرگ بود که باید از شکم گرگ
بیرون می آمد. ولی نکته اینجا است که انگار ما به سرنوشت مادر بزرگ هم اهمیت نمی
دادیم. احتمالا نوعی تجربه ی نزدیک به مرگ داشته. یا اگر نه تا آن حد، دست کم مدتی
خودش را در حالت جنینی توی شکم گرگ نگه داشته تا آرام آرام در اسید معده ی او حل
بشود. اسید را می دانیم که سوزاننده است. پس می سوخته. همه ی تن اش، می خاریده...
چشمهایش آب می آمده و توی گوش هایش آرام آرام مایعی فرو میرفته که تاثیر نهایی اش
ناشنوایی است ( شنیده ام که زمانی بعضی ها برای معاف شدن در سربازی آبلیمو توی
گوششان می ریختندند، یا سرکه و اینجور چیزها.)....خوب حالا یک مادربزرگ به شدت
ترسیده داریم، با اوهام و خیالات گاه بگاه، سوزش دائم چشم و گرفتگی عضلانی بخاطر
چند ساعت مداوم قرار گرفتن در یک حالت جنینی. باکتری های معده ی گرگ هم مسمومش
کرده، مدام تهوع دارد. چیز زیادی یادش نمی آید. اسم ها را قاطی می کند. می داند
زنده است ولی مدام باید به خودش آن را یاد آوری کند.
نکته ی این افسانه، یا اگر بیشتر می پسندی(واقعا مخاطبم دندان بود؟)
وجه استعاری اش همین است. مادربزرگ هایی که گویی از شکم گرگ بیرون آمده اند و قصه
شان برای طرفداران ماجرا، به پایان رسیده است. برای خودشان اما، کند و کشدار و در
انتظار، مثل سریالهای فارسی وان...همچنان ادامه دارد.
در یک لایه ی دیگر (از ماجرای عوارض جانبی مدتی مبارزه کردن در شکم
گرگ و زنده بیرون آمدن از آن) بعد از اتفاقات هشتاد و هشت (و احتمالا برای نسل
هایی که در دهه ی شصت، دهه ی پنجاه، دهه ی سی، انقلاب مشروطه و ..الخ همین حادثه
را پشت سر گذاشته اند) یکی از مهمترین کارهای ادبیات، روایت سرو کله زدن همه ی
مادربزرگ های زنده مانده، با این عوارض جانبی است.»
دندان یک مقداری سکوت کرده بود. یعنی وادارش کرده بودم به سکوت. خودم
سکوت کرده بودم. چون با هیچ معیاری حالات
اسکیزوفرنیک ندارم. یعنی دندان صدای مشخصی ندارد. بیشتر به نظر می رسد که او است که
من بعنوان یک شخصیت غیر واقعی توی سرش حرف می زنم. حتی بلند بلند هم حرف نمی زنم.
همه اش توی ذهنم است وتصور می کنم دندان می شنود. و اگر واقعا می توانست حرف بزند
احتمالا سعی می کرد مثل جان نش، صدای مرا در سرش با پرسیدن از دندانهای دیگر،
نادیده بگیرد. بشین خواهر. بشین برادر. نمی خواهم از دندانم استعاره بسازم. بعد بهش می گویم که داستان شنل قرمزی، خیلی معنی
دار تر از دندان لق سمجی است که مدام یاد آور چیزهایی است که هست و نیست .
مادربزرگ حقیقتا توانست وضعیت ما را روشن کند. بعد جواب می دهد (جواب می دهم)
...خیر. همین را هم از دندان داری. می خواستی روی او را کم کنی و به تفسیری از
حادثه رسیدی.
در کل وضعیت بیخودی است. اگر
می توانستم واقعا با دندانم حرف بزنم. اگر پاسخی به من می داد. اگر دست کم مطمئن
بودم خارش های دردِ گاه و بیگاهش شروع یک روان پریشی است و نه مثلا نوشیدن گرمی و سردی، آنوقت
یکسره خودم را به دیوانگی می سپردم و اقل کم شش ماه را بدون دغدغه، در یک آسایشگاه با آرامبخش های
قوی صفا می کردم. ولی همانطور که توضیح دادم، هیچ هم ساده نمی شود دیوانه شد. خوش
شانسی می خواهد و مغزی که هوای آدم را داشته باشد و هر از گاهی به خودش استراحت
مطلق بدهد.
برای هر کس سعادت معنایی دارد. در حال حاضر به نظر من سعادتمند کسی است
که بتواند با دندانش حرف بزند و نه درباره اش. من می خواستم خودم را جزء دسته ی «سخنگویان
با دندان» جا بزنم.ملاحظه کردید که نشد. بنابراین می توانید بلند شوید.
از این تئوری ادبی شما خوشم آمد:
پاسخحذفروایت سرو کله زدن همهی مادربزرگ های زنده مانده با عوارض جانبی، یکی از مهمترین کارهای ادبیات است.
از شما چه پنهان خودم هم مدتی است که یک تئوری از سخن حکیم نیشابور استخراج کردهام که با خواندن نوشته شما دیدم برای مطرح کردن آن فرصتی بهتر از این پیدا نمیکنم(!). منظورم حکایت دوهزار کوزه گویا و خموش در کارگه کوزهگریست: به حرفآوردن اشیاء خموش نیز یکی از مهمترین کارهای ادبیات است که داستان شما از عهده آن برآمده است. دندان راوی دارد به زبان حال میگوید: من در برابر جواب دندان شکن باتوم، لق شدم، اما نشکستم و هنوز هم غیر از چیزهای خیلی محکم، میتوانم گاز بگیرم. به نظر من تا وقتی آدمها میتوانند گازبگیرند جای امیدواری هست.
به حرف آوردن هر چیز خاموش(اعم از اشیاء و آدمهای خاموش)را من هم از برداشت شما برداشت می کنم و با آن خیلی موافقم. بعنوان کاری که ادبیات می تواند انجام بدهد.
پاسخحذفتا جایی که این خطر را نداشته باشد که ادیب خود را «صدای محرومان» بداند و در ورطه هنر متعهد سقوط کند، با شما موافقم :)
پاسخحذفدوست عزیز،
پاسخحذفشما همانی نیستی که ل. ف. سلین رو متهم به پلگیاریسم کردی که اسم کتابش رو از وبلاگت دزدیده؟ شما نبودی که ادعا کردی یکتنه م. پروست رو از مغاک فراموشی بیرون کشیدی و اولین کسی بودی که جستجو رو تموم کردی؟ این شما نبودی که در سایت نافرجام «هروئین» (؟) خودت رو مخترع لاس خشکه معرفی کردی؟ وا توهّما! بیدار شو! و اگر فکر میکنی روزی من دوباره، به کفتر کاغذ، بلغور لغت نخواهم داد، سخت در اشتباهی.
دوست گرامی.
پاسخحذفآرام باشید و اندکی درنگ کنید.
1) من گفتم ل.ف.سلین (معروف به دتوش) کتابش را با الهام از زندگی زنده یاد مکابیزقلی زنوزی که جد پدری بنده باشد نوشته است( عجیب اینکه مرحوم تا قبل از چاپ کتاب این مسائل را به دلایلی که قابل حدس است از همه به خصوص مادرجد بنده پنهان کرده بودند . دفترخاطرات پدر م.ق. زنوزی در دو نسخه دستنویس موجوداست)من هم نام وبلاگ را با الهام از خاطرات ایشان انتخاب کرده ام. بنابراین آنقدر ها هم که شما گمان می کنید اتهام پلگیاریسم بقول شما، غریب نیست. کاملا هم وارد است.
2) ادعای من درباره در جستجوی زمان از دست رفته (که البته نام صحیح اش به پی جویی یک دوران فراموش شده می باشد)کاملا مستدل است. شما حتی یک نفر را پیدا نمی کنید که بداند آخر این کتاب به سر راوی دقیقا چه آمده است.
3) اما مهمترین نکته، سایت کدئین است(که شما کاملا آگاهانه و مغرضانه نامش را هروئین عنوان کرده اید که سایتی است تاسیس شده توسط عوامل ع. شیررازی!!!!!!!!)...کدئین هرگز ناکام نماند. بل، پس از رسیدن به اهداف تعیین شده و با قلبی آرام و مطمئن به ملکوت اعلی شتافت( وصیت نامه ی سیاسی عبادی الهی اش موجود است)
4) من هیچگاه ادعا نکرده ام مخترع لاس خشکه ام. ادعای من بطور مشخص این بود. من لاس خشکه را از رفتاری عامیانه و حداکثر مکانیکی، به یک هنر صنعت میلیارد دلاری تبدیل کرده امرابطه ی من و لاس خشکه مثل رابطه ی کامپیوتر و استیوجابز است. با این تفاوت که من زیاد در بند کپی رایت نیستم. اگرنه باید الان از کمپانی دیزنی و پیکسار همزمان شکایت می کردم (هم وال ای و هم سیندرلای یک و دو سه با الهام از زندگی من ساخته شده اند.)
در آخر امیدوارم بجای اینگونه فحاشی ها و تهمت پراکنی ها، اندکی به خودتان بیایید .ای پسر آریایی.فرزند کوروش. ما همه همخونیم و همسرنوشت. بایسته است که پشت هم باشیم نه جلو یا بغل هم.
با ارادت و احترام.
مکابیز زنو یک زاده
بزرگوار،
پاسخحذفشما گویا به سندرم «ایرجاینای پروفسور حسابی» مبتلا هستید. ساز و کاز م.ق. زنوزی خوشبختانه جعلبردار نیست. بنده هم به نقش ایشان در ساماندهی کسبهی زنوز برای پیوستن به باقرخان در جنبش تنباکوی تبریز اذعان دارم. ولی اینکه میفرمایید در گرمابه با رولان بارت چرک بر تن هم لوله میکردهاند، لطیفهای بیش نیست. فیالحال شاید ایشان با کسروی بزرگ، فرزند خلف دیااُکو، قاپی هم ریخته باشد ولی اینکه یار پادگانی و پودمانی بوده باشند، زهی ریزخند. این آویزانی دردآلود شما به ریسمان فارسی سره، که «زینپس به جای واژهی تازی جستجو، بگوییم پیجویی» هم چیزی را عوض نمیکند.
اینها که گفتم البته ربطی به اصل موضوع، ارتکاب شما به ارعاب ادبی و خودژاندارمگفتمانپنداری، ندارد. صرفن خواستم پرهیبی از احاطهی خویش بر فرهنگ و تاریخ این مرز و بوم پیشدادی ارائه کنم تا بدانید اینجانب ضمن اعتراض شدید به روند موجود، تسلیم این صحنهآرایی خطرناک نخواهم شد.
در پایان با وب جالبی دربارهی «عشق آریایی در نگاه اول» به روزم گلم. به کپر تنهایی من سر بزن. نظر یادت نره.
اگر فیلم دورافتاده ی زمکیس (همون که تام هنکس تو جزیره گیر کرده بود) رو دیده باشی متوجه میشی که دندانت را باید بکشی. اصولا فیلم هیچ معنی دیگه ای هم نداشت.
پاسخحذف