اکنون که قلم در دست می گیرم تا شروح قصه ی پر غصه ی خود را بر صفحه ی سفید کاغذ قلمی کنم....
اکنون که قلم در دست می گیرم تا شروح قصه ی پر غصه ی خود را بر صفحه ی سفید کاغذ قلمی کنم.همه چیز همچون یک فیلم سینمایی از جلوی چشمهایم گذر می نماید.
وقتی به گذشته ی خود در روزهای قدیم نگاه می کنم چشمهایم پر از اشک می گردد و غصه در دلم لانه می نماید.زمانی که روزها را بدون غم و نگرانی از فردا سپری می نمودیم و همگی در کمال خوشی و سعادت زندگی می کردیم.
همه چیز از روزی آغاز شد که من دیپلم گرفتم و شوهر نکردم.چند وقت پیش حدیثی از یکی از ائمه خواندم که با توجه به فقه پویای شیه به روز می گردانم:"لعنت بر مردی که دخترش در خانه ی خودش دیپلم بگیرد."به نظر من این حرف درستی است.بله من دیپلمم را با نمرات متوسط رو به خوب اما در خانه ی پدرم اخذ نموده و پس از مدتی به کلاس های مختلفی گسیل شدم.در یکی از همین این کلاس ها بود که با سهراب که معلم یکی از این کلاسها بودآشنا گردیدم(که ای کاش اشنا نمی گردیدم)سهراب مردی بود خنده رو و بسیار جدی و بشاش که با حرف هایش توانسته بود طرفداران زیادی برای خودش فراهم گرداند.او به ما کیمیاگر پائولو کوئلو و حکایت دولت و فرزاندگی کاترین پاندر درس می نمود.حرفهایش مثل نوری که در اعماق تاریکی بدرخشد مرا به خودش جذب می گرداند.تا اینکه به خودم آمدم و دیدم عاشقش گردیده ام.یک روز که من خیلی نا امید و خسته بودم و فکر می کردم دنیا در حال به پایان رسیدن می باشد دست بلند کردم تا سئوالی مطرح بنمایم.
سهراب با سر به من اشاره نمود و من سئوالم را مطرح گردانیدم.من به او گفتم"چرا دنیا اینچنین پوچ می باشد و چرا ما زندگی می نماییم ؟"سهراب لبخندی زد و پاسخی به من نداد.وقتی کلاس تمام شد و من روانه ی خانه شده بودم دیدم یک پژوی پرشیا جلوی پایم توقف کرد.سهراب بود.از من خواست سوار ماشین بشوم تا مرا برساند.من که عادت به سوار شدن در ماشی های غریبه نداشتم امتناع نمودم.اما سهراب گفت که می خواهد جواب سئوال مرا بدهد.وقتی سوار شدم صدای نوارش را بلند کرد .علیرضا افتخاری گذاشته بود.یک عد د گل سرخ هم گذاشته بود جای فندک ماشینش.رو به من کرد و گفت "خانم من به هر کس سوار ماشین می شود و می خواهد سیگار روشن کند این گل را نشان می دهم و می گویم چیزی را که با این گل روشن نمی شود نکشید"...واقعا حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد.او مغز شگفت انگیزی داشت و مثل نابغه ها حرف های جالبی می زد.او به من گفت که از تفکرات پوچ انگارانه ی من ناراحت گردیده و می خواهد سعی کند فکر مرا اصلاح بنماید(که ای کاش هرگز چنین سعی ای نمی نمود)...
(این قصه ادامه دارد،نظرات و پیشنهادات خواننده ی محترم موجب امتنان فراوان نویسنده خواهد گردید...و من الله توفیق
نسرین محمدی پور(الله وردیان)
- در تصویر تقابلی خیلی ساده و زودیاب وجود دارد.:میان شهرآشوبی که به هیچکدام از معیارهای اخلاقی نویسنده پای بند نیست و تصویر زنی که می تواند نماینده ی نویسنده یا مادر نویسنده باشد.
مرد(چه خوب و آقا و مهندس و چه شیطان صفت و غرب زده و روشنفکر)پشت سر این دو زن قرار می گیردو مثل یهوه از پشت ابرها به زنها نگاه می کند.زنان خانواده،مادرها و دخترهای دم بخت،اسیر تقدیری هستند که مرد هرزه یا مهندس وفادار برایشان رقم می زنند.
- نویسنده ی این کتابها اکثرا دو نام خانوادگی دارند.روشن است که نام توی پرانتز نام خانوادگی شوهر طرف است(یا برعکس)...این شوهردار بودن علاوه بر اینکه خیال ناشرهای اغلب محافظه کار چنین کتابهایی را راحت می کند،حاوی پیام مهمی است که برای مخاطبان این داستان ها ارسال می شود.پیام این است که نویسنده ی این داستان در تناقضاتی که شما را وادار به خواندن این کتاب کرده دست و پا نمی زند.اوشوهر دارد و از شوهرش هم راضی است(این دقیقا کاری است که تهمینه ی میلانی با بُتِ شوهرش انجام می دهد.او در همه ی مصاحبه ایش تاکید می کند خودش زندگی خانوادگی خوبی دارد)پس شما می توانید خودتان را در دستان مطمئنش رها کنید.او از جنسی دیگر است.
- شروع این داستانها اغلب بعد از دوره ی دبیرستان و اخذ دیپلم است."دیپلم" علاوه بر آنکه یک گواهینامه ی تحصیلی است،زنگ خطری است برای خانواده ها....بعد از دیپلم دو راه برای زندگی یک دختر وجود دارد.یا بنشیند در خانه منتظر خواستگار بشود یا برود بیرون وفریب بخورد(اخیرا شاهد لیسانسیه های فریب خورده هم هستیم که البته تفات خاصی با دیپلمه ها ندارند.دانشگاه در چنین داستانهایی یک دبیرستان پیشرفته تر است)
- همیشه ماشینی وجود دارد که جلوی پای قهرمان داستان ترمز می کند.این ماشین در صحنه ی اول بسیار پرکشش و جذاب توصیف می شود(در حد بضاعت نویسنده) و اصلا خود اتومبیل یک عنصر جذابیت است.سوار شدن دختر، آغاز پروسه ی فریب خوردن است.
....ادامه دارد :)
توضیح :خب من یک طرح مطالعاتی در ذهن داشتم که البته فقط عنوانش کامل شده بود،اسمش را گذاشته بودم"مبانی متافیزیکی داستانهای در پیت فارسی" ،بعد ها دیدم چنین طرح مفصل و چنین عنوان دهن پرکنی نیاز به چیزی دارد که در این طرف خط(طرف من)زیاد پیدا نمی شود و آن هم همت و پشتکار و اراده ی معطوف به محبت و از این قبیل چیزها است:)این است که تصمیم گرفتم در این وبلاگ و همینطوری محض خنده چیزهایی در این باره بنویسم و همچنین در نوشتن چنین داستانهایی (برای روزگار پیری و کوری) طبع آزمایی کنم.البته داستان عبرت آموزی که در بالا خواندید، مقداری کاریکاتوری بود.اما به اورانیوم چهار درصد غنی شده قسم که هیچ نشانه ای خارج ازعرفِ این قبیل داستانها وارد این داستان خاص نکردم.ضمنا ابدا منظورم این نیست که نویسندگان این قبیل کتابها همه زن هستندو ...الخ
و دیگر اینکه گفتن ندارد که از کشف مبانی متافیزیکی این داستانها در این نوشته خبری نیست و اگر بخواهم حاشیه ای بنویسم به همان نشانه شناسی وبلاگانه ی خودم بسنده می کنم.در مورد آن "بخش نخست "هم دست کم خوانندگان این وبلاگ می دانند نباید زیاد جدی اش بگیرند و گمان کنند بخش های دیگری هم در کار است.هرچند به همان اورانیوم چهاردرصدی قسم که موقع نوشتن، قصدم این است که ادامه داشته باشد و مدام به بخش ِ روده دراز ِ درونم که تحریکم می کند بیشتر بنویسم، می گویم"بعدا"
ببين مكابيز، عالي بود. تو منو نابود كردي و از نو ساختي. بخصوص اون بندي كه راجع به نام خانوادگيه شاهكاره. و باور كن اگه بفرستيش واسه اين مجلهها بدون يك كلمه تغيير چاپش ميكنن. فقط اسم سهراب ميشه منوچهر.
پاسخحذفدر ضمن اگر آن خط سياهي كه روي لباس مرد ميبينم ساسپندرز باشد، همينجا به احترام طراح جلد كتاب كلاهم را برميدارم
پاسخحذفآقا کلاهو بردار ...خودشه:)
پاسخحذفسلام. من این پستو هنوز نخوندم اما "روزی که آتوسا را شوهر دادند" رو خوندم و می خوام بگم که بدترین کلیشه ی شبه بادبادک باز ناموفقیه که تا حالا تو این به اصطلاح ژانر خونده ام.
پاسخحذففوق العاده بود. امیدوارم که ادامه داشته باشد.
پاسخحذفوای این داستان خداست . مخصوصا چرا مازندگی می نمائیم و دنیا اینقدر پوچ می باشد !!! قطعا بزودی گوهر عفت !! این دختره ربوده خواهد شد و اینده سیاهی برای خویش رقم خواهد زد !!!!
پاسخحذفیک شروع دیگر برای این کتابها: مادری نمونه با زندگی مجلل در خانه ای مدرن که نمونه اش فقط در یکی از جزایر زیبای اروپایی میتواند برابری کند. این مادر بعد از سالها خوشبختی... برای دختر نابینای خود از چشمانش مایه میگذارد و زندگی خود را از هم می پاشاند. ناگفته پیداست این گونه رمانها پیام مهمی هم دارند. رضایت به هوو و مظلومیت مادران. و پیام درونی هم دارند. احتمالا به مردان هشدار میدهد که قدر زن خود را بدانند و زن دوم را بی خیال شوند!
پاسخحذفیک بازی معلم شاگرد دیگر و شاید تکراری
پاسخحذفنقدت كردم، البته چيز زيادي دستمو نگرفت :))
پاسخحذفسلام مکابیز جانتحسینت می کنم چون چیزهایی را که راحت نمی شود گفت آن قدر زیبا می گویی که حظ می بریم!یک تبریک هم بهت بگویم! تمام آی اس پی های اینجا وبلاگت را فیلتر کرده اند. از امروز بعدازظهر احتمالا. اتفاقا چند روز پیش برای سیامک هم انفاق افتاد اما دوباره رفع فیلتر شد گویا مشکل از ایرانی شدن نرم افزار فیلترینگ است که نقایصی دارد. البته صحبت هایی از اسلامی شدن نرم افزار شده که تمام کفار و منافقین را شناسایی می کند الحق هم خوب بو می کشد!:)پ.ن:به هر حال وظیفه بود که مطلعت کنم البته نگفته پیداست که وضع فیلترینگ اینجا به علت حضور مسئولان فهیم و درصحنه شدیدتر از هر جای دیگری است که من دیده ام!از دوستان دیگر هم پرس و جویی کنی بی فایده نیست!
پاسخحذفآره اينجا هم فيلتر شده
پاسخحذفبه نظرت تهمینه میلانی زندگی جنسی خوبی هم داره؟ -خیلی بی تربیتم؟-
پاسخحذفبعضی از این کتاب ها در رده ی درپیتی قرار می گیرند ولی تحت آن عنوان واقعاً خوبند. مثل اینست که بگوییم حرفی را که برای زدن دارند هرچه که هست صمیمانه می زنند و با وفاداری نسبت به اصول اولیه ی قصه گویی. مال خانم نسرین یک کم زیادی تی پی کال است و به همان نسبت تصنعی.
پاسخحذفسمت چپ، به مطلب مخوفی لینک داده ای: "خونده"...بحث هایی هم به دنبالش مطرح شده، راجع به اینکه مشکلاتی از این دست نتیجهی سیاست های دولته یا فرهنگ خود ما، همچو چیزهایی رو میپرورونه...یه نگاه به این بینداز لطفا و ببین که کدوم شهر در صدر جدول،قرار داره؛ اون هم با چه اختلافی.... http://www.google.com/trends?q=catamite
پاسخحذفمرگ بر سه مفسدین! مکابیز و جکی و دون سفین
پاسخحذفمهاجرتت بلاخره جور شد ناقلا :))
پاسخحذفسلام. تکذیب می کنم: بهش مهاجرت نمیدن چون من همین الان با یه اکانتی اومدم تو که هیچ کدوم از این سه مفسدین و بقیه ی مفسد فی الارضا توش فیلتر نیستن. ایناهاش اینم شماره شه (بی پس ورد و آی دی): 9092303090آقایان و خانوما، بپذیرین که سانسور تو ایران از حالت خونگی خارج شده و به شکل پستوئی در اومده! حالا دیگه هر سرور بو گندوئی واسه خودش یه مقام امنیتی شده... واقعیت دردناکه!
پاسخحذفمثل همیشه عالی بود.راستی میشه لطف کنید راهی برای نجات وبلاگتون از فیلترنگ پیدا کنید؟دسترسی به صفحه ی وبتون خیلی سخت شده متاسفانه.مثلا آئینه برای وبلاگتون انتخاب کنید اگر ممکنه.موفق باشید
پاسخحذفشکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل(=رویا خانم) فیلتر سه مفسدین برداشته شد. ضمنا پاییزان اگر آینه بذاره که اون وقت از اینجا ابدیتی می سازه (آقا تشویش ایجاد نکن)
پاسخحذفدر ضمن جلد کتاب نشانه شناسی میخواهد از نوع مکابیزی...حیف از این نقاش نیست.
پاسخحذفعالی بود. ما منتظر دومیش هستیم.
پاسخحذفمیبینم مکابیزو که کنار بهارلو و فخر آور توی صدای آمریکا نشسته و داره در مورد فیلتر شدن وبلاگش سخنرانی میکنه :)
پاسخحذفدرباره "مبانی متافیزیکی و نشانه شناسی فیلتر شدن وبلاگ من" :)
پاسخحذفچرا همه این فیلتر شدنه رو به خودشون گرفتن؟ به نظر میرسه کل بلاگفا فیلتر شده. البته من فعلا شهرستان به سر میبرم و اینجا چیز جدیدی فیلتر نشده.
پاسخحذفراستی مکابیز، آل دد اخیرا یه تریپ اطلاعاتی خفن گذاشته. میگم نکنه کار اون باشه؟!
پاسخحذفجداً فكر كنم چون به من لينك داده بودي فيلتر شدي. البته اصلا دوست ندارم به پاي من بسوزي ولي لينكمو برندار، به مطلب جديدم هم لينك بده زود :))
پاسخحذفولله ما که خودمان به چشم خودمان ندیدیم .اما یک همشهری داشتیم که می گفت خودش فیلتر شدن این وبلاگو با چشمای خودش دیده ...------------ولی کلا من با هر ای اس پی ای می ایم نه این وبلاگ نه کل وبلاگهای بلاگفا فیلتر نیستند.ما صرفا از این شایعه یا سوتفاهم یا هرچه برای قلمبه گویی و "هره و کره" استفاده کردیم...اگرنه فیلتر که گمان نکنم جدی باشد.اما اگر خدا زد پس کله ی اینها و ما یا کل بلاگفا ر و جدی جدی کردند(فیلتر) که البته بعید می دانم... ادرس را سه سوت ادرس عوض می کنیم دیگر.مطمئن باشید دل من یکی رضا نمی دهد کسی برای خواندن این "چیز"های من خودش را به مشقت استفاده از فیلتر شکن بیندازد :)
پاسخحذفببين چه توطئه پيچيدهاي! به جاي اينكه مستقيماً خود منو فيلتر كنند، ميخواهند خوانندگان بيشمارم را از حق آگاه شدن محروم كنند. اينجوري از هزينه سنگين برخورد مستقيم با من هم معاف ميشوند. اي ناكسا!
پاسخحذفولله ما که خودمان به چشم خودمان ندیدیم .اما یک همشهری داشتیم که می گفت خودش فیلتر شدن این وبلاگو با چشمای خودش دیده ...------------ولی کلا من با هر ای اس پی ای می ایم نه این وبلاگ نه کل وبلاگهای بلاگفا فیلتر نیستند.ما صرفا از این شایعه یا سوتفاهم یا هرچه برای قلمبه گویی و "هره و کره" استفاده کردیم...اگرنه فیلتر که گمان نکنم جدی باشد.اما اگر خدا زد پس کله ی اینها و ما یا کل بلاگفا ر و جدی جدی کردند(فیلتر) که البته بعید می دانم... ادرس را سه سوت ادرس عوض می کنیم دیگر.مطمئن باشید دل من یکی رضا نمی دهد کسی برای خواندن این "چیز"های من خودش را به مشقت استفاده از فیلتر شکن بیندازد :)---------پویا جان من خودم یک پا خطر بالقوه و بالفعلم برای جمهوری اسلامی ..از افتخارات من همین بس که به محض اینکه از بلاگرولینگ در وبلاگم استفاده کردم فیلتر شد ..
پاسخحذفدوبي برم يا استانبول؟ كسي پيشنهادي نداره؟ بايد عجله كنم.
پاسخحذفسلامخوب اول از همه اینکه هیچ کس هیچ جا نمیره! گفتم که شاید مشکل فنی باشه! از امروز فیلتر نیست دیگه اینجا! گفتم که برای سیامک هم پیش امد که رفع شد!واقعا حیف شد! لااقل هر هفته یکبار می تونستیم تحلیل های مکابیز رو تو رادیو امریکا بشنویم! البته خوبیش این بود که اون نامه رو نوشتی:)پ.ن: اگه منظورت از ساری تو اون نامه لوکیشن منه! کمی باید در مطالعات ژئوپلتیک تجدید نظر کنی! یه هوا این ورتره! من پرسیدم گویا مشکل از اداره اطلاعاتش هست یکی رو از تهران آوردند که هی با این دم و دستگاهش ور می رود! فرماندار هم که قربونش برم... به هر حال فعلا که باز است اینجا و رفت و آمد ادامه دارد
پاسخحذفعجب...مکابیز جان.اشالا به سلامتی کدوم وری هستی ..قصر یا اوین؟راستی.بی زحمت این را هم به لیست آن قسم نامه ات اضافه کن ."گیرم که می کشید،با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید "
پاسخحذفاین ایمیل من. اگه ادرس عوض شد خبرم کن. پير شی:)
پاسخحذفعجب وضعیه! نامه تاثیرگذاری بود
پاسخحذفمکابیز جان اون نامه به پرزیدنت ات رو بردار که با همه ی آی اس پی ها آزاد شدی. متاسفم که ژستت رو کور می کنم اما خوب... انشالله دفعه ی بعدی فیلتر میشی! در ضمن آقا این چه وضعیه ما یه هفته س هر روز کار و زندگیمونو ول می کنیم میایم اینجا مطلب تازه بخونیم می بینیم خبری نیست... یه خورده مشتری مداری هم خوب چیزیه والله!
پاسخحذفروياجان! اگر ميبيني كه خيلي سريع و حتي عملا پيش از آنكه فيلتري صورت بگيره، نظام فيلتر اين وبلاگ رو برداشته دليلش تنها اقدام جمعي و اعتراضي ما بوده. مكابيز هم اين نامه را با مشورت با من نوشت و فكر ميكنم كه تاثيرش رو هم خيلي زود ديد. بهتره هم بمونه تا يه درس عبرت باشه براي دجالان عرصه فيلتر.
پاسخحذفشوخی می کنی پویا ، نه؟اگه جدیه بگو ها، واقعا یعنی؟!
پاسخحذفاينكه حتي عملا پيش از اينكه فيلتري صورت بگيره، فيلترشو برداشتن جديه رويا؟ واقعا يعني؟
پاسخحذفیک کار خیلی خوبی که تو این داستان کردی-->نمودی، اینه که به جای افعال منحط و غلط انداز "کردن" و "شدن" از افعال غنی و ستوده و ادبی و فرهنگی هنری اجتماعی "نمودن" و "گردیدن" استفاده نموده ای!!
پاسخحذفآدمایی که کراس ریفرنس میدن به خودشون آدمای جالبین.یعنی این قدری ذهنشون نظم داره و ساختار شبکه ای،نه صرفن خطی_زنجیری که می تونن این کار رو به راحتی انجام بدن و واسه من که تشتت ذهنم بیش از ایناست که توانا باشم در ایجاد حتا یه ساختار هندسی ساده،ستودنی است این ویزگی.اینکه تو به خودت ارجاع می دی بسا خیر_مندانه است؛خصوصن واسه من که حالا یه برنامه ی "مروری بر آثار" گذاشتم و دارم پست به پست تفرج کنان و سوت زنان می چرخم و گاه شگفت زده می شم مثلن از پستی که در صدور گواهی فوت نقاشی و آشکار کردن صد البته همدلانه ی سترونی بر پا دارندگان این "آئین" نوشتی،(بی تعیین تاریخ دقیق فوت که مشکلات زیادی خاصه در زمینه ی توارث_خصوصن در موردی که مرگ بر اثر هدم است!_ در پی خواهد داشت)و گاه کیفور می شم از پست راجع به "دون ژوان در تبعید" و گاه مثل اینجا رشک_برانه متن رو می خونم که عجب ایده ی درخشانی و کاش پی می گرفتیش و همین طرح خامدستانه و نکات رها شده در سطح اول چه مایه کشافانه و موجب مسرته و ...می شد واسه هر پست دو خطی نوشت و چیزی نیفزود به تو و یا من جز یه کامنت بی خاصیت دیگه،اما این یکی جدن اونقدر حظ و تحسین داشت که قولی خودت نه در سطح اخلاق،بل به لحاظ زیبایی شناسیک! خودم رو ملزم دانستم به گفتن اینکه:کاش با این ایده های تابناک،به قول رادی عزیزم"پیزی اینقدر فراخ نبود"!(اگه خیلی خودمونی شدم،شرمنده)پ.ن:ناگفته نماند که پست مرگ نقاشی وسوسه ای مقاومت ناپذیر در خود داشت برای نوشتن در باب منطبق نبودن تصویر راقمش با تصویری کلی که از راقم وبلاگ در ذهنم شکل گرفته (که با خوندن نقد متنت و کامنتات واسه روشنگری و کوششت برای تدقیق ایده که کاش در خود متن و یا دست کم وبلاگ خودت می بود،کمی دیزالو شد)پ.ن2:اون کامنت سه نقطه رو هم من فرستادم واسه اینکه ببینم رد می شه از دروازه که اگه نه، ننویسم که پی آیندش وسوسه و مرارت باز_نوشتن نباشه.
پاسخحذف