نویسنده :افسانه
داستان و نقد داستان
نویسنده :افسانه
«سوت»
دستش رو روی پیشانی قرار داد و لبش را آرام گزید به قدری آرام که حتی لبش را زیر دندان حس نکرد.ریتم یکنواخت سوت کلافه اش کرده بود با شتاب برخاست.از قصد صندلی را روی سرامیک کشید تا اعتراضی کرده باشد. گویا بی فایده بود. به سمت یخچال حرکت کرد. لیوانش را محکم ولی با احتیاط روی میز کوبید. ولی انگار این ملودی تمام نشدنی بود. در یخچال را باز کرد قوطی آب آلبالوی سن ایچ (خواستم تبلیغی هم کرده باشم)را برداشت و در لیوان ریخت و با دست چپ لیوان را به سمت لبش برد و بادست راست قوطی را در یخچال نهاد و با زانو در را بست چند قدمی به سمت کاناپه برداشت. از آنجا که در حال حرکت نمی تواند چیزی بنوشد ایستاد و دوباره طعم البالو را چشید و دوباره حرکت کرد و خود را بر روی کاناپه رها کرد و فریاد تمام استخوانهایش را شنید و دردش را با تمام جان حس کرد. زیر لب گفت: «این لعنتی دیگه عمرش و کرده همین روزا باید به بیرون پرتاب بشه» باید چیزی میگفت تا این نوازندهء نادر و کمیاب لبهاش و ببندد. پس شروع کرد به بلند بلند با خود حرف زدن به این امید که حواسش را پرت کند.از وقایع دیروز گفت البته از ته مانده ای که به یاد داشت. بلند گفت:«دیشب شب خوبی بود. برای دیدن نازنین خونه رو جمع و جو کردم. البته این قسمتش اصلا خوب نبود چون متنفرم از جمع آوری. آخه فرداش عذابیه پیدا کردنشون و همیشه دلهره دارم مبادا چیزی پیدا کنه ! دخترا رو که میشناسی، عاشق کشفیاتند و مچ گیری. اون موقع است که بیچاره میشم و شروع میشه مثلا:
"این عکس کیه؟
چرا ته سیگارت قرمزه ؟
چرا موی رنگی توی رختخوابت؟ چرا دو تا بالش روی تختته ؟
چرا دستمال کاغذی توی سطل آشغال اتاقته؟
و این اثر انگشت کیه روی سرامیک ؟یا این آدامس کیه بالای تختت چسبیده؟"
واقعا که دیوانه کننده است. این دخترا استعداد خوبی دارن که پلیس بشن !نه موافق نیستی؟پس تا اینجاش جالب نبود. ولی وقتی امد با اون بوی تنش واز همه بهتر و مهمتر پیتزا هائی بود که تو دستش بود دوباره دلم رو برد. ابتدا با بوسه ای لبش را تر کردم و بعد چهار چنگولی افتادم روی پیتزا ها و دلی از عزا دراوردم. واقعا" این دختر محشره ! ته دلم احساس کردم چقدر دوسش دارم ! بعد سریع باید اون دو تا چشمهای کنجکاوش رو از در و دیوار اتاقم جمع میکردم شروع کردم به نوازش موهاش آخه شنیده بودم دخترا عاشق اینن که یکی باموهاشون بازی کنه خدا رو شکر دیشب از اون شبهای سگیش نبود وآروم خزید تو سینه ام و منم تا تونستم از پیتزاش نه ببخشید از خودش تعریف کردم: " آره واقعا" خوش گذشت"
بعد شم که خوابم گرفت توی دلم دعا میکردم آروم بخوابه و بیخوابی به سرش نزنه و گرنه سگ میشم ! بعد از کلی که با سر و کله وگوش و موهای گوشم ور رفت و جیغم و دراورد آروم گرفت. خدا رحم کرد چون دیگه مراعات نمیکردم و قید همه چیز و میزدم. تازه یک شانس دیگه هم اوردم که فردا سه شنبه بود و نازنین جان من هشت صبح کلاس داشت و صبح این دختر مامانی بدون کوچکترین صدائی گونه ام و بوسید و رفت.»
ولی بی فایده بود. این صدای سوت پایان نداشت. دیگه لجش درامده بود آهسته پنجره
رو نگریست و با عجله اون رو باز کرد و به هجوم دسته جمعی سرو صدا خوش امد گفت و
پیش خود گفت : «عالیه دیگه خفه میشه. بعد از دقایقی او بود با بوق اتومبیلها صدای قام قام
موتور سوارها صدای میوه فروش وانتی که از ته دل فریاد میکشید و صدای جر وبحث نوجونهایی که تازه پشت لبشون جونه سبز شده بود و از همه مهمتر به اوج رفتن نوازندهء
غمگین که هیچ کدام از این رویدادها خدشه ای به او وارد نکرده بود و همچنان ادامه میداد.
سه راه پیش رو بیشتر نداشت یا باید به او میگفت :خفه شو یا از خانه بیرون میرفت ویاتحمل میکرد!
از آنجا که نویسندهء داستان من هستم گزینهء اول رو انتخاب میکنم پس ابتدا پنجره را میبندد
وبعد با عصبانیت به سمتش یورش میبرد و فریاد میزند دیگه تمومش کن و خفه شو!!!
ولی گویا او گوش شنوا ندارد پس با انگشت دکمهءstop را فشار میدهد و نفسی عمیق میکشد و به سمت کاناپه میرود و خود را رها میکند وفریادی عظیم سر میدهد. نه! واقعا این کاناپه باید برود.
«نقد داستان»
اول بگویم که من از گره گشایی پایانی داستان چیزی نفهمیدم.چیست که سوت می زده و دکمه ی استپ هم داشته؟ولی هر چه بوده ظاهرا منطق تعریف روایت را فراهم کرده.روایت هم روایت یک دختره ای است که شب می آید پیش راوی و راوی لابد بخاطر همبستر شدن با او تحملش می کند.خب پیش از اینکه سراغ خود آن برویم باید بگویم از نظر من فراموش کردن صدای سوت آنهم وقتی می شود با یک دکمه قطع اش کرد دلیل منطقی برای تعریف یک قصه نیست.این قصه می توانست بدون این دلیل هم تعریف شود.
اما سئوال مهم :خود داستان چه دارد؟ من نمی گویم لازم است داستان حتما گره گشایی داشته باشد یا چیزی را ناگهان برای ما روشن کند.اما لازم است "چیزی"داشته باشد تا از چیزی که همینطور تعریف می شود به داستان(بعنوان یک شکل هنری) ارتقا پیدا کند.این چیز در آنچه خواندیم چه بود؟من که متوجه چیزی نشدم.نه زبان در این کار، به مثابه "هدف" برجستگی داشت (که بر عکس ،گاهی آزار دهنده می شد .مثل استفاده از فعل "نهاد" بجای "گذاشت" که شبیه نثر روزنامه نویسانی است که گمان می کنند تکرار یک فعل گناه غیر قابل بخششی است و مجبور می شوند افعال عجیب و غریبی را برای نشان دادن کارهای معمولی بکار ببرند)نه گره گشایی پایانی اش آدم را میخکوب می کرد،نه نوری بر شخصیت های آشنا می انداخت و آنها را برای ما نا آشنا یا حتی آشناتر می کرد،نه حتی با طرح یک فضای متفاوت، جهان دیگری را نشان مان می داد و می گذاشت از داستان به عنوان یک توریست لذت ببریم.
مجموعه ی این فقدان ها،من رابه این نتیجه می رساند که نوشته ای که خواندیم برای اینکه به داستان کوتاه تبدیل شود هنوز راه دارد.اکنون می توان آن را بعنوان طرحی از چیزی که شاید در آینده داستان خوب یا بدی بشود خواند.
نکته نه چندان مهم : توصیف هایی در نوشته وجود دارد که به نظرم کاملا زائد است.البته می شود اینها را بعنوان ایراد جزئی یا حتی گاف نویسندگی نادیده گرفت.اما به گمان من اگر نبودند این نوشته می توانست نوشته ی بهتری باشد.بعنوان مثال:
«در یخچال را باز کرد قوطی آب آلبالوی سن ایچ (خواستم تبلیغی هم کرده باشم)را برداشت و در لیوان ریخت و با دست چپ لیوان را به سمت لبش برد و بادست راست قوطی را در یخچال نهاد و با زانو در را بست چند قدمی به سمت کاناپه برداشت»
که واقعا دلیلی ندارد نویسنده برای ریختن یک لیوان آب آلبالو اینهمه کلمه به خورد خواننده اش بدهد .
«آهسته پنجره رو نگریست و با عجله اون رو باز کرد و به هجوم دسته جمعی سرو صدا خوش امد گفت و پیش خود گفت:»
از فعل نابجای نگریستن(که بار ادبیاتی! سنگینی دارد و با لحن غالب بر نوشته سازگار نیست) که بگذریم این سئوال پیش می آید که آهسته نگریستن پنجره و با عجله باز کردنش چه معنی دارد ؟
«به سمت کاناپه میرود و خود را رها میکند وفریادی عظیم سر میدهد»
که باز هم سردادن فریادی "عظیم" در داستانی که قرار نیست با بکار بردن واژه های خارق عادت فانتزی یا طنز ایجاد کند نابجا و توی ذوق زننده است.
و...
ممنون /اشارات خوبی بود /امیدوارم دفعه بعد بهتر بشه!منظور از سوت : / صدا از نواری بود که در ضبط صوت بود/ یک موسیقی که قسمت اعظمش از تکرار یک سوت تشکیل شده بود/
پاسخحذفراستی مگر چه عیبی دارد آدم ملوس باشد؟! نگرانی اش کجاست؟از شوخی گذشته، من یکی که ملوس تصورت نکرده ام. چشمهای عسلی فقط با یک پوست گندمگون.خدا می داند این تصورات از کجا به مغز آدم می آید.
پاسخحذفبه افسانه:خواهش می کنم.من هم امیدوارم.ضمنا تاکید می کنم لزومی ندارد شما نظر من را بعنوان یک نظر کارشناسانه بپذیرید.اینها که بعنوان "نقد داستان" نوشته شده صرفا نظر یکی از خوانندگان بالقوه داستان شما است.-------------- به رویا :هیچ عیبی که ندارد.خیلی هم خوب است.من هم نگفتم از اینکه تصویر ملوس باشم ناراحتم یا از ان نگرانم.من گفتم از اینکه نوشته های وبلاگ چنین تصویری ایجاد کنم نگرانم(که البته واقعا هم نیستم:)...چون اغلب نوشته هایی که دوست دارم یک تصویر خشن و شلخته از نویسنده شان در ذهنم تولید می کنند.
پاسخحذفیه انتقاد کوچولوی بنی اسرائیلی : "باید به بیرون پرتاب بشه" این یه خورده نا مانوسه بهتر بود می گفتی :"باید پرتاب شه بیرون" البته من بودم می گفتم:"بزنه به چاک" اما من جدا از مکابیز تشکر می کنم چون به هیچ وجه نمی تونستم متنو تو بلاگ اصلی بخونم. دوباره برمی گردم با انتقادات غیر بنی اسرائیلی
پاسخحذفببخشید با اجازه من چند پست آخر شما را پرینت کردم!
پاسخحذفسلام . اول این که از لینکت ممنونم و اما بعد :نمی شناسمت و الان داشتم امار وبلاگم رو چک می کردم اینجا رو کشف کردم . خوشم اومد از نوشته هات . باورت میشه دقیقا به همین موضوع فکر می کردم ؟ دیشب یه کتاب پیدا کردم به نام فریب خوردگان چاپ هفتاد . حالا منم یه چیزی تو مایه های همین پستت می نویسم . به هرحال از اشنائیت خوشحال شدم موشی . فعلا بای .
پاسخحذف