۱۳۸۵/۱۱/۱۷

داستان و نقد داستان

 داستان و نقد داستان ، نویسنده : بلانشت ،ارزیابی :**
داستان و نقد داستان



نویسنده : بلانشت



ارزیابی :**


« بیژن و ملیحه »


مادرم خدا بیامرز هفت شکم زائید. محمود و مسعود و منیژه و مهناز و محمدتقی و مجتبی و "من". سر اسم گذاری من الم شنگه ای به پا شد که نگو. هر کس یه چیزی میگفت و فی الفور وتو میشد. خاله جانم میگفت " آخه مهیندخت هم شد اسم؟ کی دلش ورمیداره بگه مهیندخت پاشو برو سر لگن؟" دائی هوشنگ میگفت" محبوبه؟ حیا هم خوب چیزیه. همینکه یه پرده گوشت اومد توی تنش حرف نیست که براش درنیارن." مادربزرگم از سر جانماز گفت: "بذارین محدثه. هم برا دنیاش خوبه هم ثواب آخرت داره." که داداش مسعودم پرید توی حرفش و گفت: " شما با خدا چت میکردین یا گوشتون به ما بود؟" مادربزرگم سه تا تف انداخت دور و برش و گفت" استغفرالله... امان از دست زبون تو بچه نافهم."
منیژه که داشت کتاب اسامی رو ورق میزد یکهو هوار کشید: " مهتاب... دیگه بهتر از این نمیشه."، که بابام لب ورچید و سقّ و بقّ گفت: " اول یه نگاهی به این شکوفه زغال میم بنداز و بعد بگو مهتاب. هر کی ندونه فکر میکنه یه دختر سرخ و سفید و تپل مپله که موهاش مثل گلابتون دورش ریخته. من که میگم تنها اسمی که به قواره ش میاد ملخه..." خلاصه قضیه شلوغ شد و سر یه اسم کوفتی قشقرقی به راه افتاد که بیا و تماشا کن.
اما دست آخر و بعد از چند روز بگو مگو و قشون کشی فک و فامیل، اسم شناسنامه ایم شد ملیحه؛ همون حکایت کل و زلفعلی. اگه به خودم بود همون ملخ بابام رو ترجیح میدادم، اما تا به زبون بیام و بخوام نظری بدم کار از کار گذشته بود و شده بودم " ملی سیا". مادرم همیشه میگفت: " خوب شد که تو آخریش بودی. اگه دو سه تای دیگه لنگه تو داشتم که تا حالا هفت کفن پوسونده بودم." اما با اینکه لنگه دیگه ای ازش درنیومد تا به حال کمِ کم چهار تا کفن رو پوسونده. بالاخره مادر بود و مهر آدم باید واسه مادرش بجنبه. مال من هم کمی می جنبید اما از شما چه پنهون که صداش مثل ناله سه تاری بود که با آرشه ویولن بکشن روش. همیشه فکر میکرد بلبلیه که سر یه شاخه نشسته و چهچهه میزنه، ولی هر کس صداشو می شنید حتم میکرد که حتما شاخه توی اون نشسته. بعضی وقت ها همه چیز برعکس میشه؛ مثلا اون جمله داستان میلان کوندرا که میگه: " یوزف ترتیبش را داده بود تا با او تنها بماند" میتونست ترجمه مادر من باشه، چون معمولا این قضیه برعکس اتفاق میفته. اما خوشبختانه شش کلاس بیشتر سواد نداشت و نمیشد همچین وصله ای رو به اون چسبوند. وقتی هم که مشمشه گرفت و مرد تنها چیزی که برام گذاشت همین اسم "ملی سیا" بود. هیکلم عینهو میخ طویله ی صاف و دراز و زنگ زده ای بود که بوی نا میداد. میدونم که خیلی پستی میخواد، اما همیشه آشپز زابلیمون جلوی چشمم بود و رنگش رو با رنگ پوست بابام مقایسه میکردم. هر چی فحش بلدید به من بدید اما اگه شما هم شش تا خواهر برادر سرخ و سفید داشتید و خودتون یه تکه زغال اخته بودید یه جورائی مختون به کار می افتاد. این بود که یه روز شعری گفتم که بابام با دیدنش مثل اونجای میمون سرخ شد و فقط گفت: " خاک توی اون سرت که هم ریختت حال بهم زنه هم مخت سنده دونه."
رو یه تیکه کاغذ که اون رو هفت جا قایم کرده بودم نوشته بودم:
{یک نفر آشپز کوفتی آنجا دیدم
به سر و شکل و به رنگی که ز جا جنبیدم
مثل من بود سیاه و هیکلش همچو منار
فکر نحسی به سرم زد که از آن ترسیدم
"مادرم خوان کرم بود و بداد از پس و پیش"
ثمرش هم ملخی بود کز آن شولیدم }

اما بابام پیداش کرد و مثل برق بلا افتاد به جونم و پشت بندش هم ترق تروق، کمربندی بود که قایم می کوبید روی کپلم و میگفت: " بارک الله... تو رو چه به این غلطها! میگن مرده رو که روش بدی تِر میزنه به کفنش و میرینه به قبر باباش! نمیگی اگه فردا این چیزا بیفته دست فامیل چه دستک و دمبکی برا ما راه میندازن؟"
بالاخره بابام بود و شاید درست میگفت. شاید توی تاریکخونه نور افتاده بود و فیلم رو سیاه کرده بود. کسی چه میدونه؟ آدم که نمیتونه تف به روح جد و آبادش بندازه.
این قضیه بود تا همین چند وقت پیش، که زد و یه پسره ی خل و چل یه نامه گذاشت لای دفتر دستکم که توش نوشته بود:

" و پیدا میکنی او را که از قضا
زیر بلوزی مشکی پنهان کرده همان چیزی را
که چه کاری بهتر از این!

و امضا کرده بود:
قطره ای باران که گلی نروئیده را آب می دهد!"
انتظار هر چیزی رو داشتم جز یه نامه از شاتوبریان! گفتم لابد فکر میکنه واسه کاری که باید توی تاریکی انجام بشه مهم نیست که چی سیاه باشه و چی سفید. خوب، اینم فکری بود.
این بود که در جوابش نوشتم:

" من اینجایم، تو آنجائی؛ تو بالائی و پائینم
تو همچون منقلی آتش و من حلوای شیرینم
زنم وصله به خشتک ها و بر سوراخ تنبانت
که باشی حی و حاضر شب به شب بر روی بالینم

و امضا کردم:
تنگ آب که لبریز از آرزوی ماهی است"
اما مگه میشد همچین چیزی رو از همه پنهون کرد. بازم اولین نفری که نامه رو پیدا کرد بابام بود که یه "تخم حروم" گفت و نامه رو ریز کرد و ریخت تو مکثف. مجتبی که حواسش پی قر زدن دختر همسایه بود، گفت: " بابا آخه اینم آدمه ناسلامتی. بذار بره لااقل ریخت و قیافه پسره رو ببینه، بلکه فرجی شد. من که میگم اگه شوهر کنه همه چی درست میشه."
مهناز و منیژه هم که از دست شوهراشون کفری بودند زیر پای بابام نشستند که :" نمیره که فنتشو باد بده. لابد اونم خیلی چلغوزه که این ملی سیا رو پسندیده. میره و میاد و تموم. احمد و رضا خوبن که؟ ... لااله الاالله!"  
احمد شوهر منیژه بود که قدرتی خدا هر چه شکمش بزرگ بود باسن کوچولوئی داشت. رضا، شوهر مهناز هم بجز گوش هاش که هر کدوم قد یه دیش ماهواره بود همه چیزش ریزه بود. این رو خود
مهناز میگفت و دائم غر میزد که: " نمیدونم موقع خواستگاری چی تو تمبون وامونده ش تپونده بود که حواسمو پرت کرد."
خلاصه بابام از خر شیطون اومد پائین، اما هنوز اونقدر بود که بگه: " دختر که نباید بره سر قرار. اگه پسره حرفی داره باید یه خورده هم بکشه و پاشه بیاد اینجا." اما میدونستم که خودش بیشتر از همه فامیل میخواد من رو از سرش وا کنه و چیزی که میگه واسه اینه که فردا نگند عجب بابای بی غیرتی.
خلاصه قرار جور شد و رفتم که شاتوبریانم رو زیارت کنم. اما قبل از رفتنم، مهناز و منیژه با سفارش هاشون در مورد سایز شکم و باسن و اون چیز ریزه ای که از هر چیز دیگه ای حیاتی تر بود، مسلسل بارونم کردند. ولی مسعود زد توی ذوقم و گفت: " اگه شاتوبریان هم بخواد سایز این چیزا رو تو ملی وارسی کنه که فاتحه ش خونده ست."
هر چی که بود بالاخره رفتم سر قرار و شاتوبریان رو از نزدیک دیدم. یه پسر ریغوی دیلاق بود که اگه چسبِ هم دراز میکشیدیم تازه میشدیم هیکل یه آدم معمولی. البته زیاد بد هم نبود، چون با خودم فکر کردم اگه سنگین تر از این بود که لوزالمعده م میومد توی حلقم. اسمش بیژن بود که خوب، چندان فرقی هم با شاتوبریان نداشت. اما سفارش های مهناز توی گوشم بود و مونده بودم که چه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم. مهناز میگفت: " ریخت و قیافه رو ولش. فقط حواست به اونی که بهت گفتم باشه." اما چه جوری؟
دست آخر دل به دریا زدم و پرسیدم: " این ضرب المثل رو شنیدی که آدم اول باید چاه بکنه بعد منار رو بدزده؟" شاتوبریان مثل بز اخفش نگاهم کرد و گفت: " کدوم منار؟"
توضیحات بعدی ام هم در مورد برج ایفل و امپایر استیت و هر برج و باروی دیگه ای که به ذهنم رسید بیفایده بود و فهمیدم شاتوبریان من از بیخ عربه ( البته نه از اون لحاظ). یادم می آد که مادربزرگم به من می گفت "گیج قایماق" که معنی اش خنگ خداست. نمیدونم اگه شاتوبریانِ من رو میدید چی میگفت؟ بالاخره هم که دیدم آبی از این پسره گرم نمیشه یه بهانه ای جور کردم و دست از پا درازتر برگشتم خونه و ختم ماجرا رو به سمع  و نظر اهل منزل رسوندم.
خوب، ظاهرا قضیه شاتوبریان تموم شده بود و تا سه ماه هیچ خبری ازش نشد. اما همین چند روز پیش توی مستراح صدای موبایلم دراومد و من دستپاچه تا اومدم خودمو جمع و جور کنم، موبایل افتاد تو چاه مبال.
و بعد صدای شاتوبریان بود که از اعماق زمین بیرون میومد:
" عاشقم بر روی ماهت، گر نمیدانی بدان
عاشق روی سیاهت، گر نمیدانی بدان
عاقبت اندر دل سنگ تو راهی می کَنم
می نمایم سر به راهت، گر نمیدانی بدان."
یه زبونی هست به اسم "زبون بی زبونی" که بی هیچ حرف و حدیثی میشه حرف حساب رو زد. حرف حساب قُل قُلی که از اون ته میشنیدم هم این بود که: " بابا، تو رو ارواح بابات بیخیال منار!"







نقد داستان


 - داستانهای طنز آمیزی هست که در نظر اول،معلوم نیست برای چه نوشته شده اند.یعنی تکلیف خواننده با آنها مشخص نیست.این ابهام البته داستان را خلع سلاح می کند.به این دلیل که خواننده ای که می خواهد  یک داستان خنده دار با جهت گیری اجتماعی سیاسی بخواند که دلش خنک شود نمی تواند ارتباطی با این قبیل داستانها برقرار کند.داستان بیژن و ملیحه اینچنین است . خودش را خل سلاح کرده .هیچ گروه اجتماعی یا سیاسی یا مذهبی یا حتی جنسی مشخصی در آن مسخره نشده اند.دل هیچ گروهی از خواندنش خنک نمی شود.این است که حال و روز شما پس از خواندش بستگی به همان حروفی دارد که پیام هایی را به مغزتان ارسال کرده اند.


  - به نظر من بیژن و ملیحه موفق است .یعنی جدا از اینکه طبق سلیقه ای که بسیار هم شخصی است من ترجیح می دهم یک داستان با طنزی بی جهت بخوانم تا داستانی که دلم را خنک کند ویژگی ای در بیژن و ملیحه هست که قدرتمندش می کند.


 - نثر داستان به نثر داستانهای ناتورالیستی زبان فارسی (مثل بعضی داستانهای چوبک)شبیه است که انگار از متن فرهنگ عامه برخاسته و البته به همین دلیل دعوی ها دارد که دارد چیز ها می گوید از عمق ملت ،که پادرهوا نیست و با خواندش می توان به شناختی از بخشی از فرهنگ هم میهنان سرزمین گل و بلبل پی برد.نثر داستان و شخصیتی که از طریق نثرش ساخته می شود ،کاملا این توانایی را ایجاد می کنند که ما در چنین فضای ناتورالیستی ای وارد شویم و گمان کنیم داریم با غرایز لخت و عور بشری مواجه می شویم و ادعاهای کت و کلفتی را همراه با این گمانمان همراه کنیم.اما بیژن و ملیحه علی رغم برخورداری از این امکان چنین دلخوش کنک هایی را از خواننده و نویسنده اش می گیرد . پایش در هوا می ماند و در آخر اصلا نمی فهمیم برای چه نوشته شده و این ادمها اصلا برای چه ساخته شده اند و چه می خواهند بگویند.بنابراین اگر یک یک دوربین سیاه بزرگ جلوی من بگیرند و یک گزارشکر که ملت دارند از سروکولش بالا می روند با نیش باز از من بپرسد "چه برداشتی از بیژن و ملیحه داری؟" نه می گذارم و نه بر می دارم و میگویم"هیچ"....جوابی که به نظرم همراه با توانایی هایی که در نثر دیده ایم می تواند حسن بسیار بزرگی برای این داستان مجسوب شود و آن را از بسیاری داستانهای طنز آمیزی که می نویسند و می خوانیم قابل دفاع تر و قابل احترام تر کند.


توضیح ضرروری :برای کسانی که با سابقه ی فارومی "داستان و نقد داستان"  آشنا نیستند توضیح می دهم که این ستاره  ها که آن بالا می بینید زیاد جدی نیست.شما هم می توانید کاملا ندیده اش بگیرید.چه بسا فردا که از خواب بیدار می شوم دوتا از آن کم یا دو تا به آن اضافه کنم.در واقع بیشتر از انکه نشان دهنده ی کیفیت داستان باشد نشانه ی حال و روز من پس از خواندن داستان است.همین توضیح را می توانید به عنوان"نقد"تسری دهید .

۸ نظر:

  1. السلام مکابیز جان، یعنی شما اینجا نقد نوشتید؟

    پاسخحذف
  2. سلام رویا جان.بخشی از توضیح ضروری را کپی پیست می کنم :"برای کسانی که با سابقه ی فارومی "داستان و نقد داستان" آشنا نیستند توضیح می دهم که این ستاره ها که آن بالا می بینید زیاد جدی نیست.شما هم می توانید کاملا ندیده اش بگیرید.چه بسا فردا که از خواب بیدار می شوم دوتا از آن کم یا دو تا به آن اضافه کنم.در واقع بیشتر از انکه نشان دهنده ی کیفیت داستان باشد نشانه ی حال و روز من پس از خواندن داستان است.همین توضیح را می توانید به عنوان"نقد"تسری دهید"اختصاصا به خط آخرش توجه کنید!------شاید من درست متوجه منظور شما نشده باشم .اگر منظورتان این است که آنچه زیر عنوان "نقد داستان" آمده است را من نوشته ام یا نه جوابش این است که "بله من نوشته ام" ...اما اگر در آن سئوال کنایه ای بود مبنی بر اینکه "آخر شما اسم این را می گذارید ((نقد))؟" ....به توضیح ضروری که در این کامنت هم کپی شده مراجعه کنید .اگر هم قرار است درباره ی مفهوم "نقد" صحبت کنیم موضع تان را تشریح کنید تا کمی درباره اش جدل کنیم:) و ببینیم به چه چیز می توان گفت "نقد" و چه چیز را نباید "نقد"نامید .بهر صورت آنچه اینجا زیر عنوان "نقد" می آید بیشتر بهانه ای است برای صحبت کردن درباره ی داستان های دوستان که البته شما هم می توانید در آن مشارکت کنید.

    پاسخحذف
  3. ممنون از توضیح. البته چون من تا حالا عضو فارومی نبوده ام و با نقش ستاره ها در فارومها آشنائی نداشتم به این توضیح زیاد توجه نکرده بودم. اگر جدی نباشد که هیچ. زیاد هم سر این که معنی نقد، چهارچوب خیلی سفت و سختی داشته باشد که نشود از آن تخطی کرد مصر نیستم. اما نهایتا از آنچه در باره ی این داستان نوشته اید این را می شود استنباط کرد که هیچ برداشتی از داستان ندارید و بعد هم نوشته اید که این حسن اش است. به نظرم مکابیز جان شما باید اول یک لغت معنی درست حسابی اینجا بگذارید، وگرنه من که نمی فهمم این که آدم نتواند برداشتی از یک داستان بکند چرا حسن آن محسوب می شود؟"هیچی" کجاش حسن است؟ لابد از مشخصات پست مدرنیته باید باشد؟ لطفا بیشتر موضوع را بشکافید، ممنون.

    پاسخحذف
  4. من شما را به یک بار دیگر خواندن این پست دعوت می کنم.حدس من این است که کمی بی دقت خوانده اید. چرا که بعید می دانم ابهام -در حدی که شما اظهار می کنید - در نوشته وجود داشته باشد. من البته با کمال میل توضیح می دهم اما اجازه بدهید قبل از آن از شما در خواست بکنم ایرادی اگر می بینید یا حتی ابهامی ،به صراحت و بدون پیچیدن در متل و کنایه و چیزهایی هایی از قبیل"لابد از مشخصات پست مدرنیته باید باشد"بنویسید.دلیلش این است که چنین متلک هایی من را گیج می کند.همین الان هم صرفا با توجه به سابقه ی کامنت اول فهمیدم متلک است.اگرنه ممکن بود یک چیز مبسوطی بنویسم در رد پست مدرن بودن برداشتم :)

    پاسخحذف
  5. 1)اینکه از نقش ستاره ها در فاروم می گویید هم احتمالا متلک باید باشد.ولی اصل را می گذارم بر برائت و درباره اش توضیح می دهم: ستاره ها در فاروم نقش خاصی ندارند.اشاره ی من به سابقه ی فارومی این پست،نوشته هایی موسوم به"داستان و نقد داستان" در فاروم گفتمان بود که از جانب این گناهکار و در حاشیه ی داستانهای دوستان ارسال می شد و تعدادی از خوانندگان این وبلاگ از آن اطلاع دارند.اما واقعا لازم نیست شما عضو فاروم بوده باشید تا به نقش این ستاره ها پی ببر ید . توضیح کذایی را برای کسانی مثل شما که از آن بی خبر بودندنوشتم دیگر.همانطور که از آن توضیح بر می آید شما دیگر نیازی به دانستن سابقه ی این بحث ندارید .کافی است همین متن را بخوانید تا روشن شود ستاره ها در این پست بیش از انکه برملا کننده ی کیفیت داستان باشند نشان دهنده ی تاثیری هستند که بر شخص من می گذارند.اصل سنت ستاره گذاری هم به گمانم برای تان آشنا باشد.2)در مورد دوم هم به لغت معنی احتیاج نیست .باز هم کافی است متن را خوانده باشید."نه می گذارم و نه بر می دارم و میگویم"هیچ"....جوابی که به نظرم همراه با توانایی هایی که در (((نثر))) دیده ایم می تواند حسن بسیار بزرگی برای این داستان مجسوب شود" 3)اما اینکه چرا سلیقه ی من داستان طنز امیزی که هدف اش تحقیر یا نقد یک امر پوزیتو نباشد را به طنزهای احتماعی -سیاسی-مذهبی-ضد مذهبی-قومی-انسانی-اخلافی والخ ترجیح می دهد؟یا چرا به نظرم اینکه نتوان برداشت خاصی از یک داستان طنز ارائه داد (و مثلا گفت این داستان می خواست فلان چیز و بهمان کار را نقد کند)ویژگی مثبتی است ؟می توانم در این باره کلی اظهار فضل کنم.اما به نظرم با توجه به محدودیت ادعایم در این پست کافی است بگویم "همینطوری" که شما جواب تان را گرفته باشید...به همان دلیلی که ممکن است یک نفر قرمه سبزی را به فسنجان ترجیح بدهد(مانی، حواسم هست :)اما اگر خواستید و فرصتش را داشتید که در یک بحث دیگر از سلیقه های مان دفاع کنیم ،شما شروع کنید...بنده در خدمتم .ممنون از شما.

    پاسخحذف
  6. سلام. مکابیز عزیز. نقد و توضیحی که درباره داستانها میدهید کمک زیادی به خواننده میکند. ضمن اینکه داستان خوبی بود.لطف میکنید آدرس "خانم بلانشت" را اینجا بگذارید (درست گفتم ایشان خانم بلانشت هستند؟)

    پاسخحذف
  7. سلام فرانی جان.ممنون.روی لغت "بلانشت" در بالای همین پست کلیک کنید.بله .ایشان خانم بلانشت هستند.

    پاسخحذف
  8. مرسی. مکابیز عزیزوبلاگ خانم بلانشت را از لینک کنار مطالب شما خوانده بودم عجیب است که چرا فراموش کرده بودم... الان شرمنده شدم از اینکه وبلاگ به این خوبی را با اسم ایشان نشناخته بودم.

    پاسخحذف