داستان : روی سنگفرش
نویسنده : بلانشت
ارزیابی : *
بيحوصله بود و سيگار دوم را آتش زد. سر و صداي بيرون كلافه اش كرده بود.
» خودشون گفتن آزمايشهات كه حاضر شد ديگه ويزيت نمي خواد...» منشي اش سرش را آورده بود تو و او هم علامتي داده بود كه يعني دخترك را راه بدهد.
مرد چند بار سرفه ي زوركي كرد كه يعني از دود سيگار خوشش نمي آيد. اهميتي نداد. كسي كه زورش نكرده بود بيايد. گفت: « اين دختره چه ش بود؟»
» مريض بود»
مرد توي سرفه هايش خنده اي كرد و گفت : « ما رو گرفتي خانوم دكتر...» سريع چيزهائي نوشت و داد دست مرد. راهش انداخت. لابد مي رفت پيش يك دكتر ديگر. دكتري كه سيگار نمي كشيد و قصه ي مريض ها را برايش مي گفت.
دخترك مات بود. از دفعه ي قبلي كه ديده بودش سفيدتر بود. پلك نمي زد. آمد و راست نشست روي صندلي كنار دستش. جوانك هم آمد تو و كنار در ايستاد. سرش را انداخته بود پائين.
» منفي ئه.«
جوانك زد زير گريه.
كيفش را انداخته بود روي دوشش كه سر منشي دوباره آمده بود تو.
» يه جووني هس كه اصرار داره شما رو ببينه«
« مي بيني كه دارم مي رم«
»ميگه خيلي فوريه. يه دختري ام باهاش هس كه مث مستها مي مونه.«
نشست.« بفرستشون تو«
دخترك سفيد بود. مثل برف. پلك نمي زد. آمد و نشست روي صندلي كنار دستش. جوانك با صدائي از ته چاه گفت: « خانوم دكتر...«
نگاهش كرد. لابد خودش حرفش را ادامه مي داد.
» اين... زنمه. دو ماهه كه عقد كرديم. دانشجوي كامپيوتره. تو «ك». شصت و پنج كيلومتر با اينجا فاصله داره. دو هفته پيش... تو پارك «آ» منتظرش بودم. هميشه اونجا پياده مي شد و مي رسوندمش خونه. هرچي منتظر شدم نيومد. دلم شور برداشته بود، اما گفتم شايد زودتر حركت كرده و رفته خونه. فرداش مادرش زنگ زد... گفت مريضخونه س. صد تا قرص خورده«
گفت چهار نفر بودند. گفت مي شناسدشان. توي شهر كوچك همه هم را مي شناسند.
» شكايت هم كردين؟«
شكايت نكرده بود.
دست هاي جوانك مي لرزيد. گفت: « يه سيگار به ام مي دين؟«
پاكت سيگار را دراز كرد و فندك زد. جوانك اشك هايش را پاك كرد و گفت: « باز خدا رحم كرد اين منفي ئه. اگه حامله بود ...» دوباره بغضش شكست. « ... باقي آزمايشها چي؟ چيزي نشون ميده؟«
» هنوز نه. بايد صبر كرد. اما احتمالش هست. گفتي دوتاشون تزريقي ئن«
سوز سرما مي كوبيد توي صورتش. كليد انداخت و در را باز كرد. خودش را انداخت روي مبل. تلويزيون از صبح روشن مانده بود. صدايش بسته بود و خودش روشن بود. مثل هميشه. چشم هايش را بست. دستش را برد توي كيفش و پاكت سيگار را بيرون كشيد. خالي بود. دوش گرفت. آب داغ. تنش مي سوخت.
» مادر پسره باز زنگ زد. مي گفت تكليفمونو روشن كنين. راست مي گن بندگون خدا. جوابشونو نمي دي. اما نه هم نگفتي..«
» نه«
» حرف آخرته ؟«
» حرف آخر«
» خل شدي ؟ داري با خودت چكار مي كني ؟«
» دندونهامو مسواك مي كنم.«
نمي دانست اين چندمي بود كه ردشان مي كرد. نمي شمردشان. مادرش را كلافه كرده بود.
» دِه، آخه چه مرگته ؟»
دختر از روي صندلي بلند شده بود.
» خانم دكتر...«
اولين باري بود كه حرف مي زد.
« واقعن احتمالش چقدره ؟»
« بستگي داره. به خيلي چيزها.»
توي حياط بازي مي كرد. دائي جان نشسته بود و قليان مي كشيد. صدايش كرد. دويد و نشست روي زانويش. دائي جان او را كشيد سمت خودش و توي بغلش جا داد. نفس هايش سنگين شده بود.
» يا ابالفضل!...«
صداي منشي اش قاطي صداي جيغ چند نفر گم شد. دويد بيرون. سالن شلوغ بود و هراس همه را گرفته بود. جوانك كنار پنجره ايستاده بود و شانه هايش تكان مي خورد. نگاهي به خيابان انداخت. دختر روي سنگفرش بود. صورت سفيدش رو به آسمان بود و نگاه ماتش به او. باريكه ي خوني از زير سرش مي رفت سمت جوي آب.
نقد داستان
داستان ،موضوع هولناکی دارد اما من متاثر نمی شوم . باید دید که چرا .چرا نه از رنگ پریده ی دختر و نه از پسری که با دست لرزان سیگار می کشد نوری منتشر نمی شود که من را بعنوان خواننده با فاجعه درگیر کند ؟چرا این شخصیت ها "روشن" نمی شوند، گنگ اند، غریبه اند ؟چرا شخصیت ها "تشخص" ندارند ؟
ما برای آدمیان . برای پسرها و دخترهای کلی . برای صورت های مثالی همدردی نمی کنیم . ما برای آدمهای خاص . آدمهایی که می شناسیم یا طوری بجایشان می آوریم، همدردی می کنیم . به همین دلیل است که مرگ یک ملیون نفر تاثیر کمتری روی ما می گذارد تا مرگ همسایه ای که شب ها صدای تلویزیونش را بلند می کند و نمی گذارد بخوابیم .نویسنده در این داستان موفق نمی شود شخصیت هایش را از عالم مثال بیرون بکشد و به انها تشخص و عینیت ببخشد . البته من معتقد نیستم ضبط صوت توی سر دختر و پسر کار بگذاریم و همه ی فکر ها و ترس هایشان را بنویسم یا مثلا به کوچکترین جزییات جسمی ادمها اشاره کنیم. گاهی چند اشاره ی مختصر می تواند همه ی هول و هراس یک آدم یا دغدغه ها و ارزوهایش را تصویر کند طوری که ما گمان کنیم با آشنایانمان مواجه شده ایم .
به عبارتی من در شخصیت پردازی آن ضربه های سرنوشت ساز قلمو را نمیربینم . دیده ایم که گاهی یک خط کمرنگ روی یک صفحه ی سفید حس و حالی به نقاشی می دهد که پر کردن نقاشی از رنگ از ایجادش ناتوان است .سیگار کشیدن پسر و رنگ مثل برف دختر یا صدایی که از ته چاه می آید آن ضربه های اساسی که باید باشند نیستند . شاید به این دلیل که کلیشه شده اند دیگر نمی توانند اعصاب ما را درگیر کنند ..ما سیمور( برادر بزرگ خانواده ی گلس در نوشته های سلینجر ) را می شناسیم . نه فقط بخاطر فکر ها و هوس هایش و نه فقط به عنوان مردی که طور خاصی فکر و زندگی می کرد . ما او را می شناسیم که مثلا عادت داشت خاکسترهای توی جاسیگاری را کنار بزند .ما چاندلیر کوچولو ( یکی از شخصیت های دوبلینی های جویس ) را می شناسیم . نه فقط بعنوان آدم درمانده ای که در شهر کوچک جامانده .ما ادمی را می شناسیم که ناخنهایش همه هلالی و مرتب است و مخفیانه به دستمال جیبی اش عطر می زند. منظور من از ضربه های سرنوشت ساز قلمو اینها است! ضربه هایی که بتواند شخصیت ها را از عالم مثال بیرون بکشد و به آنها تعین و تشخص ببخشد . این ضربه ها سرنوشت سازند و می توانند معیاری اساسی برای تفاوت یک داستان عالی و یک داستان متوسط باشند.
*مثالهایم دم دستی اند .مطمئنم خواننده و نویسنده داستان نمونه های بهتر و بیشتری به یاد می اورند .
چطوری رفیقبه اینجا یه سر بزن برای اولین بار شروع به وبلاگ نویسی کردمhttp://masist.blogfa.com/
پاسخحذفکار خیلی خوبی کردی گیلگمش جان ...حتما سر میزنم .
پاسخحذفدوست عزیز. اعتراف میکنم که دسترسی من در این دیار غربت به ادبیات فارسی محدود به اینترنت و یکی دو کتابفروشی زپرتی است. ولی واقعیتش را بخواهید این داستان را از خیلی از کارهای ضعیفی که توی سایت های فارسی می خوانم بیشتر پسندیدم و فکر می کنم ضعیف دانستنش در مقایسه با نوشتجات مهملی که می بینم و می خوانم کمی بیرحمانه است. مسلما فقر ادبیات در محیطی که من در آن زندگی می کنم قابل مقایسه با بار ادبی غنی شما نیست؛ ولی چون از این داستان خوشم آمد خواستم نظرم را در این باره بگویم. مدتی است که این وبلاگ و وبلاگ دوستانتان را پیدا کرده ام و حسابی استفاده می برم. موفق باشید.
پاسخحذفسلامزیبا بودو درد آوردرد آورمقصر کیهبه ما هم سر بزن
پاسخحذفحق با شما است جناب سجاد صالحی . این داستان نسبت به انچه روی اینترنت رایج است داستان خوبی است .حتی نسبت به بسیاری از داستانهایی که روی کاغذ و بصورت کتاب چاپ می شود داستان خوبی است . اما دوستان خودشان می دانند که ارزیابی من در نسبت با قله های داستان فارسی شکل می گیرد . یعنی اگر سراسر حادثه صادقی را داستانی پنج ستاره ای بدانیم و دوبرادر ساعدی را چهار ستاره ای ...باید دید آنچه امروزه تحت عنوان داستان چاپ می شود چند ستاره می گیرد ؟به من باشد که یک صفر ناقابل پای بیشترشان می اندازم :)از لطف تان ممنونم .
پاسخحذفخوبی اش به اینه که به تو نیست مکابیز جان :)
پاسخحذفتو چر ا انقدر خودتو اذیت می کنی شهرام خان صولتی ؟ کامنت های این وبلاگ را هم می خوانی مگر مطلبی برای متلک انداختن به نویسنده اش پیدا کنی ؟! وضعیت بانمکی است .وبلاگ من هم اپوزوسیون دارد . چقدر هم فعال و متعهد :)
پاسخحذفسلام و احترام.از آشنایی با شما و بلاگتان خوشوقتم.حقیقت اینکه مطالب همانند لطف شما در نوشتنشان زیاد است. مطالعه می کنم و باز می گردم.ارادت:میم.
پاسخحذفاول سلام! همیشه منتظر نظراتت تو وبلاگ هستمدوم مرسیسوم پایه ارزش گذاری رو از اول مشخص می کردی بهتر بودچهارم داستان جالبی بود اما همون طور که گفتی کمکی از عینیت به دور بود یه جورایی ناتموم مونده نمی دونم هدف بلانشت همین بوده یا نه!به هر حال من بیشتر به این خاطر نظر نمی دم که بقیه نظرات رو می خونم پستت رو هم می خونم می بینم نمی تونم چیزی در حد اونا بنویسم پس نمی نویسمهمیشه خواننده مطالب فوق العاده ات هستم همیشه دوستت داشتم به اندازه فردینان "سفر..."
پاسخحذفکلمات ممنوعه را این شکلی بنویسید: ج ن د ه خانهها. این ف ی ل ت ر ی ن گ هوشمند میزند پدرتان را در میآوردها! حیف نیست؟
پاسخحذفمیم گرامی : از لطف تان ممنونم .-----------امیر جان : منظورت از پایه ی ارزشگذاری چیه ؟منظورت معیارهای منه یا معرفی اینکه یک ستاره مثلا به چه معنا است ؟ اگر اولی است که باید عرض کنم پایه ی ثابتی ندارد . برای هر داستان بطور مجزا دلایلم را بیان می کنم . اگر هم منظورت دومیاست که در پست قبلی داستان و نقد داستان معرفی اش کرده ام . خیلی هم مخلصیم قربان . خوشحالم که خواننده ی این وبلااگ هستی . --------حق با شما است ازاده خانم .درستش می کنم .
پاسخحذف