وقت هایی بود که مادربزرگ با همه ی وجود دلش میخواست غنچه را تصاحب کند...
یک
وقت هایی بود که مادربزرگ با همه ی وجود دلش میخواست غنچه را تصاحب کند. غنچه دختری سیزده چهارده ساله بود که به غیر از جوش های بزرگ کنار لبش و البته اخلاق گندش عیب دیگری نداشت . مادربزرگ دخترک را می برد توی حمام و مثل ملافه ی خونی چنگ می زد . غنچه هم بدش نمی آمد .حتی گاهی اینطور نشان می داد که خوشش می آید.در مواقع دیگر کسی صدای غنچه را نمی شنید.
{سخنرانی مادربزرگ وقتی که غنچه را چنگ می زد : " دختر باید تمیز باشه"}
{سخنرانی غنچه وقتی مادربزرگ چنگش میزد :" آخ عزیز جون .موهامو داری می کنی "}
ظهر که می شد جفتشان می ایستادند به نماز . با چادرهای یک شکل و تمیز.غنچه نمازش را شمرده می خواند . مادربزرگ مجبور می شد سلام نمازش را کشدار بخواند. .بعد غنچه لباس می پوشید . کوله ی مدرسه را می انداخت روی دوشش و بی خداحافظی می رفت .دخترها می گفتند پسرها اذیتشان می کنند . اما کسی غنچه را اذیت نمی کرد .غنچه راضی بود . دلش نمی خواست کسی بهش متلک بگوید. سرش را صاف نگه می داشت که کسی فکر نکند خجالتی است و متلک بگوید .
{سخنرانی خانم مدیر : " سن و سالی که شما در آن هستید سن و سال خطرناکی است .در این سن و سال است که تکلیف شما برای بقیه ی عمر مشخص می شود "}
{سخنرانی شوهر خانم مدیر بعد از شام :" خاک بر سر این دولت کنن "}
وقتی غنچه از مدرسه می آمد یکراست می رفت سر یخچال و یک جوری خیار را پوست می کند و چاک می داد و نمک می زد که اعصاب مادربزرگ خرد می شد و دلش می خواست دوباره غنچه را ببرد حمام .
{سخنرانی مادربزرگ قبل از شام : " دختر باید تمیز باشه "}
ناگهان حادثه ای رخ داد ..مردی سی ساله آمد خواستگاری غنچه . غنچه هم قبول کرد . یک روز رفت سبیل و زیر ابرویش را تمیز کرد و شبش خوابید کنار مرد سی ساله . مرد کارمند سازمان آب بود . پول می گرفت که ببیند ملت چقدر آب مصرف کرده اند . شبها هم می آمد با غنچه تلویزیون تماشا می کرد . جفتشان عاشق سریالهای طنز تلویزیون بودند و فک شان درد می گرفت از بس نیششان را باز نگه می داشتند .
دو
پولدار شدن در کشوری که نمی شود در آن به سادگی پولدار شد کار سختی است . همه می دانند که نمی شود در چنین کشوری به راحتی پولدار شد . اما برعکس . در کشوری که می شود به راحتی پولدار شد پولدار شدن کاری است به نسبه راحت .غنچه همه ی تمرکزش را گذاشته بود که پولدار شود . چون فکر می کرد در کشوری زندگی می کند که در آن به راحتی می شود پولدار شد. .پس انداز شوهرش را برد و صد تا سهم از سهام کارخانه ای که اسمش را زیاد شنیده بود خرید .دو سال بعد پولش دوبرابر شده بود و توانست یک موتور دست دوم در حد نو برای شوهرش بخرد . مرد یک روز سوار موتور شد و طوری رفت توی شیشیه ی یک عطر فروشی که گلویش تا زیر گوش جرخورد و براثر خونریزی زیاد یا قطع راه تنفسی یا از ترس قبل از رسیدن به بیمارستان مرد .
{سخنرانی غنچه حدود بیست روز بعد از شنیدن خبر مرگ شوهرش : "مرد خوبی بود "}
سه
غنچه ظهر ها بعد از نماز می نشست و برای شوهرش فاتحه می فرستاد . پیش خودش فکر می کرد هرفاتحه یا صلوات یک جعبه کیکی چیزی می شود که ناغافل می رسد به دست مرد .مادربزرگ جلدی می پرید و زیر گاز را خاموش می کرد .دلش می خواست دوباره غنچه را ببرد حمام و مثل ملافه ی خونی چنگ بزند .
{سخنرانی غنچه وقتی که حسرت را در لبهای جمع شده ی مادربزرگ می خواند : " مردت که رفت تو هم باید بری "}
{سخنرانی مادربزرگ : " زن باید تمیز باشه "}
شبها وقتی سریال طنز تلویزیون تمام می شد باز هم فک غنچه درد می کرد . لبهایش را جمع می کرد و لپش را ماساژ می داد . بعضی شبها از زور درد قید تماشای سریال را می زد .فردا صبحش تکرار برنامه را که نگاه می کرد پیش خودش می گفت باید برود ازداروخانه قرص آهن بگیرد .
همین که آگهی وسط برنامه شروع می شد غنچه کانالها را عوض می کرد .اعصاب مادربزرگ از این کار به اندازه ی خیار پوست کردنش خرد می شد .می رفت زیر گاز را روشن کند . همیشه چند ثانیه از برنامه را از دست می داند . همیشه جملاتی بود که نشنیده بودند .
چهار
{سخنرانی خانم دکتر فردوسی بعد از یک تلفن : " عزیزم شما باید به خودت مسلط باشی "}
بازاريابي اينترنتي ... هر کليک 80 ريال ... به ما سر بزنيد.
پاسخحذفبه اميد آزادي رامين جهانبگلوربطش واضحه
پاسخحذف{ سخنرانی شوهر غنچه یک شب پیش از مرگش: حالا بخور... نمی میری که...}{ سخنرانی غنچه همانشب:... نمی خورم...}{ سخنرانی دادستان: این خلاف قانونه...}{ سخنرانی مادربزرگ غنچه یکماه بعد: کور شم اگه من چیزی دیده باشم... اما از بچگی به خیار نمک نمی زد...}{ سخنرانی دادستان: برای اجرای عدالت ناچاریم به فشارهای قانونی متوسل شویم... }{ سخنرانی شوهر غنچه همان شب پیش از مرگش: بخور تصدقت برم الهی...}{ سخنرانی مادربزرگ غنچه همین دیشب: مرد خوبی بود اگه زورچپون نمی کرد...}{ سخنرانی غنچه در وصف آزادی: اصلا نمی خورم... مگه زوره؟}
پاسخحذف{سخنرانی بایا بعد از خواندن این نوشته: فكر كنم بايد يهكم بيشتر كتاب بخونم}
پاسخحذفببخشید من یه سوال بپرسم؟! ازتباطش با آزادی چی بود اونوقت؟! گذشته از این بقیه اش خیلی خوب بود و لذت بردم! :)
پاسخحذفسارا جان:البته ربطش خیلی بود. اصولا شما باید بگردید و توی هر چیز بی ربطی یک ربط هایی پیدا کنید. مثلا آزادی مادربزرگ غنچه برای مالیدنش توی حمام... آزادی غنچه برای خیار سق زدن...آزادی شوهر غنچه برای مردن... و آزادی خانم دکتر فردوسی و خانم دکتر بلانشت برای لیچارگوئی!
پاسخحذفخانم فروغ : به امیدی آزادی اش .حضرت بایا : چرا قربان ؟منظور اینکه چی باعث شد یه همچنین تصمیم هولناکی بگیرید ؟ساراخانم :والله ارتباط خاصی نداشت . ...همینطوری دیدم چهار بنده گفتم یک شوخی با کتاب معروف چهار مقاله درباره ی آزادی حضرت آیزیا برلین بنمایم !بانو بلانشت :از آزادی های من هم بگویید:))
پاسخحذفآزادی های شما؟والله روم به دیفال! وودی آلن یه بار گفته بود: آخرین زنی که روش رفتم مجسمه ی آزادی بود!
پاسخحذفسخنرانی دون ژوان پس از تصویر کردن غنچه در ذهن : آدرسی چیزی از این غنچه نداری ؟!!!
پاسخحذفبه امید: آدرس منو که داری پدرآمرزیده! ( این عزت نفس ام منو کشته)
پاسخحذفباز هم به امید: اون اره برقیه که هنوز یادت هست؟ اینقدر دون ژوان بازی در نیار که میشم عزیزسلطنه ها!( به سایر خوانندگان وبلاگ): این گفتگوها خصوصی بود. بیخیال!
پاسخحذفبه بلانشت : نه به جان پسر يتيم مرده ام ! من روز روزش تو اتاقهای خونه گم می شم , چه جوری آدرس یادم بمونه آخه ؟!!! سخنراني دون ژوان پس از خواندن كامنت دوم بلانشت : اشهد ان لا الله ... اشهدا ان ...!!! يك فوت به اين ور يك فوت به اون ور !!
پاسخحذفسخنرانی سید زوان پس از کمی تفحص در دین جدید : حاج آقا مکابیز آدرس یکی از رفقای صیغه کننده را مرحمت فرما !!!
پاسخحذفمردی را می شناسم - در این زمان هنوز زنده و جوان - که برنامه های تلویزیون ایران را برای استفاده ی همسرش فیلتر می کند.
پاسخحذفبلانشت! خیلی خندیدم (یه ربطی به شما داشت این خنده)
پاسخحذف