۱۳۹۳/۱۲/۱۲

سفر به انتهای شب

 وبلاگ‌نویسی برای من هیچوقت مسئله‌ی کاملا شخصی نبوده. یعنی علاوه بر اینکه روزمره نویس نبوده‌ام، وقتی که وبلاگ جلوی چشم‌ام نبوده در روزمره‌ام هم حضور نداشته‌ و کاملا از یاد رفته‌است. شاید به دلیل اینکه مثل یک قاتل زنجیره‌ای عیالوار این بخش از زندگی‌ام را از آن یکی بخش‌اش جدا نگه داشته‌ام. بنابراین خیلی سخت است که در این زمینه چیزی بگویم که هم بامعنی و هم کاملا راست باشد. همچنین هیچوقت هم نتوانسته‌ام وبلاگم را به یک پایگاه فرهنگی، ادبی یا سیاسی تبدیل کنم. می‌دانم که در آن چیزهایی می‌نویسم اما الان که با دعوت تمّت دارم در بازی وبلاگی‌ای که بانی‌ش خوابگرد بوده شرکت می‌کنم دوباره این سئوال مطرح می‌شود که چرا دارم وبلاگ می‌نویسم.
واقعا نمی‌دانم چرا. احتمالا امیدهایی دارم ولی دقیقا متوجه نیستم چه امیدهایی، همچنین قطعا انگیزه‌ای درکار است ولی تا روی تخت روانکاوی دراز نکشم احتمالا با این انگیزه‌ها هم آشنا نخواهم شد. 
همچنین تنها دلیلی که اسم وبلاگ من سفر به انتهای شب است و بر سردرش عکسی از فیلم سگ اندلسی نصب کرده‌ام این است‌ که تغییر دادن این چیزها سخت است و آدم عادت می‌کند و این حرفها: ها کبلایی. نگو بنی‌آدم. بگو بنی‌عادت

اما اگر بخواهم بالاخره یک چیز شخصی بگویم. یک تجربه واقعا شخصی. داستان وبلاگ‌نویسی به یادم می‌آید که آمد در شهر بزرگ. برای مستقل زندگی کردن تمرین کرد. جنگید و تا حدودی به آن دست یافت. بعد بیمار شد. از شهر بزرگ رفت، استقلالش را از دست داد و مرد.(از قضا هنگام مرگ تقریبا هم‌سن و سال این روزهای من بود). اسم وبلاگش زن رشتی بود.
 وبلاگ او شخصی‌ترین چیزی است که من تاکنون در میان وبلاگ‌ها با آن ارتباط برقرار کرده‌ام. 
http://zanerashti.persianblog.ir/

 لطفا مومنان فاتحه‌ای برایش بخوانند و بی‌ایمانان به یادش یک کار دوست داشتنی بکنند (من قند را می‌زنم توی چایی).

از وبلاگنویسان نسبتا قدیمی که هنوز نسبتا حضور دارند و احتمالا میتوانند در این «بازی» شرکت کنند، دعوت می‌کنم اگر مایل بودند شرکت کنند. شاید ذهن من هم باز شد و چیز بدردبخورتری نوشتم. حالا مثلا:

۱۰ نظر:

  1. سلام. مرسی برای دعوت.
    اما فعلن حالم برای شرکت در این بازی مناسب نیست.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. سلام.
      امیدوارم حالتان در اسرع وقت روبراه شود. غرض بیشتر همان سلام و احوالپرسی بود که حاصل شد.

      حذف
  2. اسم خودمو تو این پست دیدم و خوشحال شدم و خیلی ممنون ولی غیر این نمی دونم چی می شه درباره ش نوشت. تاریخ وبلاگ نویسی من حتا برای خودم هم جذاب نیست چه برسه به بقیه. یه کم پیرمردیه بازیش :)) :P

    پاسخحذف
  3. من بخاطر همین پیرمردی بودنش خوشم اومد. دمده بودن فضیلته:)
    دعوتم از شما و بقیه ولی بیشتر مصداق اتکاء به نامعقول بود که کیرکیگار معتقده دلیل پدر ایمان بودن ابراهیمه. اگرنه واقعا فکر نمیکردم کسی از این آدمایی که من اسم بردم شرکت کنه. یعنی بغیر از نفر آخر لیست درباره شرکت بقیه‌ هم امید چندانی نداشتم. هرچند اگر مینوشتید دست کم برای من یکی جذاب می‌بود.
    پ.ن:
    پذیرش و نوشته‌ی خرس هم مصداق معجزه ایمان است بر همین قیاس. حامله شدن ساره در نود سالگی مثلا.

    پاسخحذف
  4. من الان اینو دیدم. خوشحال شدم دیدم بازی‌ام. می‌نویسم.

    پاسخحذف
  5. من هی صبر کردم که کلِ ماجرا رو یه دور بخونم و قضیه دست‌ام بیاد و واردِ باغ شم و بعد یه واکنشِ مناسبی به جا بیارم. غیر از این نوشته، که همون روزِ نوشته شدن خوندم، تا حالا نرسیدم کارِ دیگه‌ای بکنم و از این رو، از طریقِ این کامنت اعلامِ وضعیت می‌کنم. و این که خوشحال ام که به فکرِ ما ای.
    مخلص

    پاسخحذف
  6. دم شما گرم.
    -------
    اون اولی خطاب به خرمگس خاتون بود. این خطاب به میثم صدره.

    پاسخحذف
  7. بابا زن رشتي كه سال‌هاست از اين دنيا رفته است .
    كجايي !!

    پاسخحذف
  8. اي بابا
    من فقط اول نوشته و آخر نوشته ات را خواندم
    متوجه نشدم كه وسطش خودت هم به درگذشت زن رشتي واقفي ، ببخشيد!

    پاسخحذف