شب بازی ایران و آرژانتین خنزر پنزری زنگ زد که در راهم. با
لکاته دعوایم شده و از این حرفها. من گفتم تا بازی شروع نشده موضوع را فیصله بدهم
زنگ زدم به لکاته که گوشی را بر نداشت. گفتم زنگ بزنم خنزرپنزری را دستبه سر کنم
که خودش زنگ زد. زنگ خانه را. اف اف را زدم بیاید بالا گفتم الان به بازی هیجان میدهم
دعوا و اینها را بیخیال شود. آمده نیامده بحث خالکوبیهای دژاگه را مطرح کردم.
گفتم خالکوبیهایش را دیدهای. تو ایران مجبورش میکردند آستین بلند بپوشد ولی
برزیل گرم است . بیا برای خودت چایی بریز بنشین ببینیم چطور میشود. چایی ریخت آمد
نشست که «تف به این زندگی» منتهی واقعا تف کرد انگار. طوری که من توی ذهنم تیک زدم
همهی خوردنی های بیحفاظ را بعد از رفتنش بریزم دور که خوب بخاطر وسواس ناشی از
تف بود. (اینجا واقعا فکر میکنم خود ترکیب به قدر کافی گویا است و لازم نیست
بیشتر توضیح بدهم. مختصرش اینکه در این شکل وسواس آدم فکر میکند هر چیزی که در
حضور آدمیان سخنگو باشد تفی و آلوده خواهد شد. فرد وسواسی در قندان را میگذارد.
میوه را به محض پوست کندن میبلعد و هرگز سر میزی که در آن بحثی در حریان است غذا
نمیخورد) بهرحال خنزرپنزری همانطور که با او قبلا در کتاب دوست بسیار عزیزم صادق
آشنا شدهاید میشود گفت زیاد آدم متوجهی محسوب نمیشد. اگر نخواهم قضاوت کنم و
بگویم کلا شعور نداشت).
اینجا دوباره زنگ زدند. گفتم خدا را شکر. لکاته میآید میفرستمشان
روی بالکن به بهانهی هوای خوب بحث کنند و خودم مینشینم بازی را میبینم. ولی این
حسابم هم جور در نیامد. اثیری پشت در بود. حالا من فرض میکنم شما همهتان اگرهم
بوف کور را نخوانده باشید با این دو شخصیت آشنا هستید. ولی برای دوستانی که احیانا
آشنا نیستند توضیح مختصری میدهم. اگر لکاته بخواهد لباسش را در بیاورد مجبور است
اول پایین تاپش را بگیرد جمع کندبالا از کله اش ردش کند و موهایش را که پخش شده توی
صورتش مرتب کند. بعد پاهایش را از لنگههای شلوارک یکییکی رد کند. بعد سوتینش را
بچرخاند که قفلش بیاید جلو بازش کند و به همین ترتیب. اثیری اگر بخواهد لباسش را
در بیاورد یک گزلیک میدهد دست یک دیوانه که لباسش را برایش جر و واجر کند.
از داستان دور نشویم. اثیری بود که زنگ میزد. آمد بالا و
ولو شد روی کاناپه. کدام کاناپه؟ دقیقا
کاناپهی رو به تلویزیون. رفتم دست زدم به تنش دیدم بعله. سرد است. خنزرپنزری
سیگارش را روشن کرد و گفت بسپرش به خودم. این زیاد زده. یک کمی آبلیمو بیار. من
دویدم آبلیمو را با شیشه آوردم. خنزر گفت قاشق. آوردم.سیگار را گیر داد بین لبهایش و با یک
دست هر دو لپ اثیری را فشار داد که دهنش باز شود و با دست دیگر قاشق را گرفت توی
هوا. من ایستاده بودم حواسم به تلویزون بود که عربده ناجوری کشید. گفت صدتا دست که
ندارم. آبلیمو را بریز توی قاشق. ریختم. آن طرف هم کارشناس داشت دربارهی فرهنگ و ضدفرهنگ در فوتبال امروز دنیا حرف میزد.
حالا من هی میریختم این هی آبلیمو میکرد توی حلق اثیری. گفتم برایش بد نباشد که
خندید. از آن خندههای گهش که مو را بر تن سیخ میکند. گفت بگذار الان حالش خوب
میشه و بعد هم دوباره گفت «ببین من برم
این بیدار شه اول کاری که میکنه زنگ میزنه به اون لکاته بیاد. حوصله ندارم. خستهم
بابا. تف به این زندگی. تف.» (و نکتهی مثبتاش این است که من قبلا دربارهی وسواس
ناشی از تف برایتان توضیح دادهام).
من رفتم نشستم لبه کاناپه که هم حواسم به بازی باشد هم اگر
اثیری بالا آورد ظرفی چیزی بگیرم زیرش دهانش. موبایلم زنگ خورد دیدم اسم لکاته
است. گفتم بهترین وقت است که ماجرا را از آن طرف هم فیصله بدهم. برداشتم وخیلی جدی
و بیحوصله گفتم خنزرپنزری اینجا نیست. گفت گوشی رو بده به اثیری. گفتم از کجا
میدونی اینجا است. گفت خودم اوردمش تا جلوی خانه. گفتم حالش مساعد نیست که او هم همانطور
که انتظار میرفت گفت «آیلیمو بده بهش.» کلا فکر میکردند آبلیمو هر نوع اوردوزی
را خوب میکند. گفتم آیلیمو دادهم خوب نشده. زنگ بزنم به اورژانش که گفت اونا
بدترش میکنند من الان خودم میام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر