۱۳۹۳/۱۲/۲۵

فشن‌پرولتاریا (با حضور قطعی فغان و فشار، دلبر و جانانان)

نمایش در پنج پرده
بازیگران:
فشار: مرد. بین 30 تا 40 ساله
فغان: مرد. در همان حدود
دلبر: زن. در همان حدود.
جانان: مرد. در همان حدود.
عکاس: نامشخص.
پرولتاریا: نامشخص.

پرده اول
 عکاس: [فقط صدایش می‌آید]چقدر همه جا ساکته. کاش بتونم از این سکوت چیز تازه‌ای درست کنم. مثل اولین صدا در جهان. مثل اولین قدم کودک. اوه. این چه نیروییه که درونم حس می‌کنم. اوه. اوه اوه اوه. اووی.
جانان: تو هم شنیدی؟
دلبر: چی رو؟
جانان: یکی داشت حرف میزد. درباره سکوت و صدا و چیزای معنوی.
دلبر: اوخی. الهامه؟
جانان: نه من الان شش ماهه با الهام کات کردم.
دلبر: برو ننه‌تو خر کن.
جانان: به ننه‌م چه ربطی داره.
دلبر: همتون یه جور گه‌اید.
جانان:  اگه اون اس ام اسه رو میگی قدیمیه. موبایلم مشکل داره تاریخا رو عوضی ثبت میکنه.
دلبر:خودتو لو دادی. من فکر کردم شعر داره بهت الهام میشه. ولی هم شل‌تنبونی هم زود خودتو لو می‌دی. گمشو برو بیرون.
جانان: میدونم بابا. داشتم مشوخی میکردم. اره فکر کنم الهام باشه.
عکاس: الهام نیستم. چه میدونم. شایدم باشم.
دلبربه حالت قهر بیرون می‌رود و جانان چند لحظه بعد می‌دود دنبالش.

[پرده]

پرده دوم
پرولتاریا: اقا ببخشید. الو. صدا میاد؟ میگم چیزه. اگه صدامو میشنوین پلک بزنید. نه یه جوری پلک بزنید که با پلک زدن معمولی فرق داشته باشه. الو.
فشار: چه همه چی ساکته.
فغان: یه صدایی میاد میشنومش قشنگ
فشار: کاش من گوش تو رو داشتم.
فغان: تو گوش‌ت خوبه خودتو دست کم میگیری.
فشار: نه. اخه اونطوری که تو میشنوی.
فغان: دیگه اونجوریام نیست.
فشار: چرا. همینه. همه بهت حسودی میکنن.
فغان. نگو اینجور. تو هم خوبی.
فشار: راس میگی؟
فغان: آره بابا:
پرولتاریا: الو(داد میزند). الو...

[پرده]

پرده سوم

عکاس: من صداتو میشنوم
پرولتاریا: بامنی؟
عکاس: آره. بیا وایسا اینجا.
پرولتاریا: اینجا؟
عکاس: نه. یه کم نزدیک تر. حالا بیلتو بگیر بالا. بالاتر. بابا یه جور بگیر انگار پرچمه. اوکی. خوبه. نگهش دار تا من بگم این دختره بیاد کنارت.
دلبر: مطمئنی گفت برم کنار این؟ یه جوریه ها.
جانان: نه خوبه. به الهام شک نکن.
دلبر: ولی جان من. گفتم جان من ها. اون اس ام اس قدیمی بود؟
جانان: به من شک داری؟
دلبر: راستش بیشتر به الهام شک دارم. تو هم گور بابات. ما هنوز برک‌آپیم. هر غلطی می‌خوای بکن.
عکاس: خانوم حرف نزن. حالا کنار پرولتاریا راه برو. سرتو بگیر بالا. به بیلش نگاه نکن. اصلا بهش نگاه نکن. اوکی خوبه.

[پرده]

پرده چهارم
فشار: به نظرت صحنه عجیب نی؟
فغان: چی میبینی؟
فشار: نمیدونم. ولی احساس میکنم دارم صحنه رو میبینم.
فغان: شیرجه بزن.
فشار: چی؟
فغان: حرف نزن. شیرجه بزن.
فشار: کجا شیرجه بزنم؟
فغان: وسط همون صحنه که می‌بینی.
فشار: همینجوری بی‌هوا؟
(فغان فشار را هول می‌دهد. بعد خودش می‌پرد. مثل آموزش چتر بازی)
عکاس: همینه.

[پرده]

پرده پنجم
عکاس: آقای جانان و خانوم دلبر. سرکار پرولتاریا. یه لحظه بیحرکت لطفا.
(در این لحظه فشار و بعد فغان می‌افتند وسط صحنه)
(همه می‌گویند  آخ و پخش زمین می‌شوند).
فغان: فشار خوبی دادا؟
فشار: آره خوبم. عجب صحنه ‌ای بود. تو نابغه‌ای به خدا.
فغان: خدا که وجود نداره. ولی مرسی.
دلبر: فکر کنم انگشتم ضرب دیده.
جانان: انگشت منم. احساس می‌کنم خون اومده.
(انگشتهایشان را بالا می‌گیرند. خونی‌است واقعا)
دلبر: ولی زخم نشده که.
جانان: آره خدا روشکر. بخیر گذشت.
دلبر: یه حسی دارم.
جانان: منم.
(همدیگر را بغل می‌کنند)
جانان: بیا دوباره شروع کنیم.
دلبر: اه. باشه. خیلی ساپورتیو بودی تو اون صحنه.
(دوباره همدیگر را بغل می‌کنند).
فشار: دادا پام خون اومده.
فغان: این که کفشته.
فشار: خوب از لای کفش زده بیرون
فغان: خلی تو؟ پای منم لابد خون اومده پس.
فشار: ائه دادا خاک تو سرم. پاهامون خونی شده. نمازو چکار کنم؟
فغان: بابا ما که دیگه مسلمون نیستیم. نماز نمیخونیم. ما کمونیست و به طریق اولی آتئیستیم.
فشار: هی یادم میره. خاک توسرم. تو یادم بنداز دادا.
فغان: باشه. ولی خودتم دقت کن.
(همدیگر را مردانه به سبک همرزمان جنگ در آغوش می‌کشند)

نور پروژکتور جابجا می‌شود و میرود روی پرولتاریا که خونین افتاده وسط صحنه. فشار و فعان. دلبر و جانان در آعوش هم آرام گرفته‌اند. عکاس دستهایش می‌آید در دایره دید. یک دوربین قدیمی گرفته بین دستانش. دوربین فلاش میزند. یک عکس فوری ازش بیرون می‌آید. عکاس عکس را درمی‌آورد بعد زیر عکس می‌نویسد:
فشن‌پرولتاریا: عکس شماره 145668907
نتیجه: رضایت بخش. مناسب برای همه سنین.
(طبیعتا کپشن عکس را بلند می‌خواند. چون بالاخره این یک تئاتر است و نمی‌شود نمای درشت از عکس گرفت تا تماشاگران نوشته را خودشان بخوانند)

[پرده]

۴ نظر:

  1. خب! حالا فک می کنی چیزی بیشتر از عکاسی که خلق کردی (اگه بشه گفت البته) هستی؟ یا ترجیح می دی جناب جانان باشی؟ شک دارم این دومی رو البته؛ شایدم باشی اما قطعاً دوست نداری باشی چون عذاب وجدان طبقاتی‌ت بهت اجازه نمی‌ده (این عذاب وجدان طبقاتی رو از توی متن‌های خودت به صورت ناخودآگاه دزدیدم؟ نمی‌دونم). ولی در هر صورت فشار و فغان نمی‌خوای باشی درسته؟ باشه! اوکی، این نمایشنامه‌ی تخمیِ توئه و اینجا هم وبلاگِ نسبتاً قابلِ تحملِ تو. واقعاً به من هیچ ربطی نداره. منتها رفیق، از من می‌شنوی این راهش نیست. حتا خودبه‌گادهی و قاطیِ پرولترها خود را فرض کردن هم راهش نیست. می‌دونی بدبختیِ ماها اینه که اصولاً هیچ راهی جلو پامون نیست. نه راهِ پس و نه راهِ پیش، ما حتا فرو هم نمی‌ریم، ما اصلاً نمی‌ریم! متوجه عرایضم که هستی؟
    سال‌ها علوم اجتماعی یا سیاسی یا هنر خوندن؛ خوردن مارکس با سُسِ برشت و بنیامین! شیاف کردن بُل و سلین با روغنِ فروید و لاکان! خدمتِ ژیژک و آگامبن هم که توی چند پست قبل خودت رسیده بودی و لازم به ذکر مجدد نیست؛ کافه های تخمی و دود سیگار؛ پریدن با طیف وسیعی از جاکشایی که منتها علیه چپ رو با دست راست خدا و انبیاء در مجموع پیوند می‌زنن و در آخر هم هیچ... تهِ تهش می‌رسی به الهام، دلبر، شعر، وبلاگ، نمایش‌نامه نوشتن (به جای رویای آمریکاییِ داشتن یه خونه تو کرج و یه پراید قسطی، رویایِ برشتی خیلی مصفاتره، نیست؟) اما لامصب تا میای یه خورده به الهام و زندگی کارمندی و خوردن نونِ غیریارانه‌ای طبق نرخِ مصوبِ بازارِ آزاد عادت کنی یهو یه چیزی از زیر خروارها لایه و پیچ‌خوردگی و غشا و سلول و نورون و دندریتِ دستگاه مرکزیِ سلسله اعصابت بیرون می‌زنه که پفیوز تو داری غرق می‌شی، حالیت هست؟ بعد با خودت می‌گی: خب الهام که هست، شعرامم که دوزار نمی‌ارزن، نمایشنامه هم که با گل‌درشت بازیایی مثل تعریف یک شخصیت با عنوانِ پرولتاریا (اونم بدون ذکر جنسیت) به درد همون چارتا خواننده‌ی درِ پیتِ وبلاگم می‌خورن (که احیاناً خودمم جزئشونم -منظور نگارنده این کامنت می‌باشد-)، پس من چی‌ام؟ مارکس و لنین (که یا لعنت الله علیهم اجمعینه یا فرشته‌ایه که بیرون رفت و دیو استالین جاش دراومد؛ -اینجا رو مثل پرسشنامه خودت پُر کن-) رو چه کنم؟ آدورنو و لاکلائو و نگری رو کجایِ روده‌ی بزرگم جا بدم؟ تناقض دموکراسی با عدالت به شیوه‌ی ارتودکس رو چطوری درز بگیرم؟ با بحران سوسیال دموکراسی و آینده‌ی نئولیبرالیسم چطوری کنار بیام! ای وای دیدی حداقل دستمزد رو امسال هم فقط 20 تومن بالا بردن مادرجنده‌ها؟ بعد خیلی زیرپوستی‌تر ادامه می‌دی که: حالا من و این همه آدمِ درب و داغون که فشار می‌دن اما فقط خودشونو و ناله می‌کنن فقط واسه خودشون، چه کار باید بکنیم؟ و با لفظی کاملاً رساتر: من الان دقیقاً چه گهی باید بخورم؟
    می‌بینی جناب آقایی وبلاگ نویس! ماها فقط مسافرِ انتهایِ کونِ فاشیسم و دربه‌دریِ فکری هستیم. باور کن فشار و فغان از ما آدم تر هستن. حداقل از من آدم ترن. ولی حالِ اون تیپی بودن رو هم نداریم... جانان بودن هم که تاریخ مصرف داره... خب لامصب حداقل بیا خودمون اون عکاسه نباشیم. همه‌ی حرفِ من همینه؛ کاری که داریم می‌کنیم، حتا با نقدِ اون عکاسه...
    می‌دونی، شاید بهتره فکر کنیم که ما در زمانی بد و در یک مکان و موقعیتِ بسیار بدتر داریم زندگی می‌کنیم و تمام مشکل فقط همینه، اما خودت خوب می‌دونی که اینم یه فریب بیش نیست. چون ما حقیقتاً هیچ گهی نیستیم (باور کن با تأکید روی خودم دارم می‌گم).
    وای خیلی موقعیته ابزوردیه که کامنت نویسِ ناشناسِ یه وبلاگ نویسِ ناشناس باشی که خوب می‌دونی هر دو بد جوری ریدن و دارن داد می‌زنن چرا یکی نمیاد منو (یا احیاناً ما رو) بشوره؟ خیلی بده، واقعاً بده...
    برم بخوابم بهتره. ببخشید واقعاً نمی‌دونم چرا برات نوشتم. می‌تونی کلاً ایگنور کنی.

    پاسخحذف
  2. این نمایشنامه نیست واقعا. یه جور متلکه با کاربری محدود. بدون کوچکترین جاه طلبی ادبی.
    در حد فهم دلبر و جانان و فشار و فغان.
    پرولتاریا هم اسم خاص است. من دیگر از این اصطلاح در معنای مارکسیستی‌ش استفاده نمی‌کنم مگر اینکه در خود متن توضیح بدهم منظورم چیست.
    -----------
    ناشناس: من به اندازه شما نا امید نیستم. خودزنی هم مشکل را حل نمی‌کند و بطور قطع منتظر کسی نیستم تا بیاید مرا بشوید. اینکه چه باید کرد بحث‌ش مفصل‌ میتواند باشد ولی پاسخ چه نباید کرد روشن‌تر است. با خودزنی و فریاد زیر آب و سخن گفتن با چاه و سینه‌سوختگی و قلب خون‌چکان کف دست کاری پیش‌نمی‌رود. همچنین قطعا کاری نکردن بهتر از تبدیل کردن سیاست به عرصه‌ی رستگاری شخصی است.

    پاسخحذف
  3. هیچی نمیگم فقط جمله‌ی آخر خودت رو برای خودت تکرار می‌کنم مطمئنم پژواکش برات آشناست: "قطعا کاری نکردن بهتر از تبدیل کردن سیاست به عرصه‌ی رستگاری شخصی -از جمله وبلاگ نوشتن- است" همون دیشب اینو برات نوشتم (البته نه با همین واژه‌ها) اما تهش از خیرش گذشتم. جالبه که الان دارم این جمله رو خطاب به خودم می‌خونم.
    با این وجود ادامه بده. بی‌صدا مشغول خوندنم. فقط خواهشاً عذاب وجدان طبقاتیت رو به وبلاگت اینجکت نکن. ما هم به عنوانِ مخاطبت حقی داریم و تو هم از اوناش نیستی که وبلاگ نویسی برات صرفاً یه کار شخصی باشه که چند و چونش به هیچ کسی از جمله مخاطبات ربطی نداشته باشه... در ضمن اگه منظوری از لفظ پرولتاریا نداشتی خب اسم کارکترت رو می‌ذاشتی چه می‌دونم مثلاً قباد یا بهمن یا اصلاً بهمن قبادی. چه کاریه آخه؟

    موفق باشی
    امضاء
    سینه سوخته‌؛ قلبِ خون چکان بر کف؛ فریاد زننده‌ی زیر آب‌ها؛ خودزن؛ هر چی...

    پاسخحذف
  4. سلام؛
    دوست دارم این نوشته رو بخونید: http://edrism.tk/579
    لطفا فقط بخونیدش و اگه نظری داشتید بگید، درباره ی علت اینکه دوست دارم بخونیدش، هیچ حدسی نزنید! (چون اولا خودم هم از علتش مطمئن نیستم، و ثانیا احتمالا حدستون اشتباه خواهد بود!)
    این پیام برای 4 نفر غیر از شما هم ارسال شده.
    متشکرم

    پاسخحذف