میل به بلعیدنِ طرفِ مقابل
در عکسهای اول انقلاب یا سالهای منتهی به پیروزیِ آن، جذابترین عکسها آنهایی است که آدمهایی را با گرایشها و عقاید و سبکهای متفاوت زندگی کنار هم تصویر کرده است.(مثلا به این عکس میتوان مدتها خیره شد). این عکسها جدا از جذابیت اما به نوعی به یک پرسش پاسخ میدهند، چه اتفاقی افتاده که بین ادمهایی اینهمه متفاوت، گفتگویی انجام شده که نتیجهاش کنار هم نشستنشان شده است؟ آن کیفیتی که این همنشینی را ساخته احتمالا میتواند در مواردِ دیگرهم پاسخگو باشد. خب یک جواب میتواند این باشد که انقلاب، دستِکم موقتا نقطهی ارجاعی برای گفتگو ساخته است. نقطهی ارجاعِ انقلاب خواست تغییرِ بنیادی است. آدمهایی باحجاب و بیحجاب و مذهبی و کمونیست و لیبرال و محافظهکار توانستهاند یک نقطهی ارجاع پیدا کنند تا با توافق بر سر آن علیرغم اختلافات با هم حرف بزنند. اما انقلاب با استقرار حکومت جدید همراه با خیلی چیزهای دیگر این نقطهی ارجاع را هم نابود میکند. این میتواند حوادث خونآلود بعدی را بهتر توضیح بدهد. آدمهایی که دیگر نقطهای برای ارجاعِ گفتگویشان ندارند، علیرغم گذشتهی مشترک مبارزاتی به جانِ هم میافتند. جامعه اما نمیتواند همیشه در شرایط انقلاب بماند، دستکم در عمل این اتفاق نمیافتد ، ناگزیر باید فکری برای مواقع دیگرش هم بکند. به این ترتیب که همواره گروههای اجتماعی و طبقات مختلف ناچارند یک نقطهی ارجاع را حتی اگربالفعل میانشان وجود ندارد، بسازند. این کار البته با نشستن و در خلاء تئوری ساختن ممکن نمیشود. همیشه به کسانی نیاز داریم که علیرغم اینکه عقاید و روشهای خاص خودشان را دارند، بتوانند حرف حریفان را بفهمند و با توجه به حساسیتهای همگروهی هایشان و با حداقلِ سوء تفاهم این حرف را منتقل کنند. در اینجا کلیدواژه ی انصاف یا انسانیت کلیدواژه ی مناسبی نیست. چون طرفهای متخاصم هرگز گمان نمیکنند وحشی یا بیانصافاند. آنها مؤمنانه و مطمئن حذفِ نخالهها را طلب میکنند، حذف از طریق کنشهای مسالمت آمیز یا غیر از آن. در این میان حذف از طریق تواب ساختن حذفی کمهزینه و مطلوب است. اگر بتوانیم بدون اینکه کسی را بطور فیزیکی حذف کنیم او را چنان مسخ کنیم که همهی نیروهایش به خدمت ما در بیاید از هر نظر به صرفه است. گویی او را همراه با همهی نیروهایش بلعیدهایم، اما حتی وقتی هزاران نفر از آن طرف به این طرف میپرند و تواب میشوند شکاف کمتر نمیشود. یک یا ده یا صد یا حتی هزاران نفر آنقدر تغییر در برآیند نیروها ایجاد نمیکنند که یک طرف موفق به حذف کامل دیگری شود. مگر اینکه شرایط انقلابی شود و همه به نحوی موقتا در یک طرف قرار بگیرند. در شرایط دیگر، شرایطی که شکافهایی وجود دارد بهترین راه این است که پلی میان این شکافها تاسیس شود. در واقع تواب در اینجا کمکِ معنی داری حتی به طرفِ توابساز نمیکند، توابسازان موقتا حقانیتِ نمادینشان را، به این طرف آمدن حرابن یزید ریاحیشان را، جشن میگیرند و بعد از جشن، همان شکاف به قوت قبلی باقی میماند.
در عکسهای اول انقلاب یا سالهای منتهی به پیروزیِ آن، جذابترین عکسها آنهایی است که آدمهایی را با گرایشها و عقاید و سبکهای متفاوت زندگی کنار هم تصویر کرده است.(مثلا به این عکس میتوان مدتها خیره شد). این عکسها جدا از جذابیت اما به نوعی به یک پرسش پاسخ میدهند، چه اتفاقی افتاده که بین ادمهایی اینهمه متفاوت، گفتگویی انجام شده که نتیجهاش کنار هم نشستنشان شده است؟ آن کیفیتی که این همنشینی را ساخته احتمالا میتواند در مواردِ دیگرهم پاسخگو باشد. خب یک جواب میتواند این باشد که انقلاب، دستِکم موقتا نقطهی ارجاعی برای گفتگو ساخته است. نقطهی ارجاعِ انقلاب خواست تغییرِ بنیادی است. آدمهایی باحجاب و بیحجاب و مذهبی و کمونیست و لیبرال و محافظهکار توانستهاند یک نقطهی ارجاع پیدا کنند تا با توافق بر سر آن علیرغم اختلافات با هم حرف بزنند. اما انقلاب با استقرار حکومت جدید همراه با خیلی چیزهای دیگر این نقطهی ارجاع را هم نابود میکند. این میتواند حوادث خونآلود بعدی را بهتر توضیح بدهد. آدمهایی که دیگر نقطهای برای ارجاعِ گفتگویشان ندارند، علیرغم گذشتهی مشترک مبارزاتی به جانِ هم میافتند. جامعه اما نمیتواند همیشه در شرایط انقلاب بماند، دستکم در عمل این اتفاق نمیافتد ، ناگزیر باید فکری برای مواقع دیگرش هم بکند. به این ترتیب که همواره گروههای اجتماعی و طبقات مختلف ناچارند یک نقطهی ارجاع را حتی اگربالفعل میانشان وجود ندارد، بسازند. این کار البته با نشستن و در خلاء تئوری ساختن ممکن نمیشود. همیشه به کسانی نیاز داریم که علیرغم اینکه عقاید و روشهای خاص خودشان را دارند، بتوانند حرف حریفان را بفهمند و با توجه به حساسیتهای همگروهی هایشان و با حداقلِ سوء تفاهم این حرف را منتقل کنند. در اینجا کلیدواژه ی انصاف یا انسانیت کلیدواژه ی مناسبی نیست. چون طرفهای متخاصم هرگز گمان نمیکنند وحشی یا بیانصافاند. آنها مؤمنانه و مطمئن حذفِ نخالهها را طلب میکنند، حذف از طریق کنشهای مسالمت آمیز یا غیر از آن. در این میان حذف از طریق تواب ساختن حذفی کمهزینه و مطلوب است. اگر بتوانیم بدون اینکه کسی را بطور فیزیکی حذف کنیم او را چنان مسخ کنیم که همهی نیروهایش به خدمت ما در بیاید از هر نظر به صرفه است. گویی او را همراه با همهی نیروهایش بلعیدهایم، اما حتی وقتی هزاران نفر از آن طرف به این طرف میپرند و تواب میشوند شکاف کمتر نمیشود. یک یا ده یا صد یا حتی هزاران نفر آنقدر تغییر در برآیند نیروها ایجاد نمیکنند که یک طرف موفق به حذف کامل دیگری شود. مگر اینکه شرایط انقلابی شود و همه به نحوی موقتا در یک طرف قرار بگیرند. در شرایط دیگر، شرایطی که شکافهایی وجود دارد بهترین راه این است که پلی میان این شکافها تاسیس شود. در واقع تواب در اینجا کمکِ معنی داری حتی به طرفِ توابساز نمیکند، توابسازان موقتا حقانیتِ نمادینشان را، به این طرف آمدن حرابن یزید ریاحیشان را، جشن میگیرند و بعد از جشن، همان شکاف به قوت قبلی باقی میماند.
پلساز اما به هر دو طرف کمک میکند، کسی که اگر
اصولگرا است اصولگرا باقی میماند، اگر اصلاحطلب، سبز، چپگرا، محافظهکار یا
هرچه هست، همان باقی میماند، اما به دلیل ویژگیهای منحصربفردش میتواند حرفِ طرف
مقابل را بفهمد و در مواقعِ حساس به همفکرانش منتقل کند. اهمیت پلساز بنابراین
بیش از داشتنِ حسن نیت (که البته آن هم لازم است) و صداقت و اینجورچیزها (که بله،
آنها هم لازمند) درتواناییِ فهم او است. چندی پیش در مصاحبهای که از رامین
پرچمی منتشر شده بود، پرچمی اشاره کرده بود که بعداز دستگیری نگران سگاش بوده است. یک
چهرهی منتسب به اصولگرایان در توییتر این حرف را دستآویز تمسخر قرار داده بود.(اینجا)
نه به این دلیل که حسنِ نیت نداشت یا مثلا خبیث بود، به این دلیلِ ساده که مسئله
را نمیفهمید، نمیفهمید برای کسی که سگ دارد، نگرانی برای سرنوشت سگی که در
خیابان بسته شده یک نگرانیِ جدی و معنیدار است. او احتمالا به دلیلِ اینکه از
سبکِ زیستیِ آدمِ سگدار دور بود هیچ درکی از این جنس نگرانی نداشت. بنابراین هرچقدر
هم حسن نیت میداشت نمیتوانست با صاحبِ سگ همدلی کند. همانطور که در این سو،
وقتی خبری از کشته شدن یک نوزاد هیئتی در برخورد با پنکهی سقفی پخش میشود (فارغ از
آنکه راست باشد یا نه) بیشتر واکنشها میرود به سمتِ محکوم کردن والدینی که
نوزادشان را به هیئت علیاصغر درآورده بودند، وقتی تعداد زیادی از هموطنان در
مراسم حج به شکلِ دردناکی کشته میشوند واکنشها حولِ سرزنش و در مواردی تحقیرِ
قربانیان میچرخد. «میخواستند نروند» و به همین ترتیب میتوان حدس زد در سوی
دیگر، اگر تعدادی از هموطنان در سوااحل آنتالیا کشته شوند، افرادی در آن سو بگویند
«دندشان نرم»
اینجا هم خشونت نه از فقدانِ حسنِ نیت و انصاف،
که از غریبگیِ افراد با هم میآید. آدمها، دیگری را انسانی با قابلیت رنج و محرومیت
نمیبینند، بلکه یک کیسه از عقایدِ عجیب میبینند که روی دوپا راه میرود. به همین دلیل است
که وقتی یک زندانی سیاسی مادر و همسرش را از دست میدهد، یک چهرهی هوادارِحکومت حس میکند توطئهای در کار است و احتمالا تصادفی ساختگی برای فرارِ زندانی در کار
بوده است. برای او قابل تصور نیست که یک ضدانقلاب هم به اندازه خودِ او از چنین خسرانی صدمه ببیند. در چنین شرایطی چه باید کرد؟ آیا توصیه های اخلاقی کافی است؟ به نظر نمیرسد اینطور باشد. اخلاق دستش به این شکافِ جدی در درکِ دیگری نمیرسد، چون پیش شرط اخلاق، درکِ دیگری در تمامیت خودش است. وقتی این مبنای درک ویران شده باشد اخلاق نقطه ارجاعی تخواهد داشت. بنابراین اینکه دو طرف ناگهان کینهها را کنار بگذارند و دیگری را در تمامیتِ
خودش درک کنند فانتزیای است که به آسانی محقق نمیشود. به همین دلیل است که قدرِ پلسازها
را باید دانست. قدر کسانی که نه لزوما از زاویهی حقوقِ بشر، بلکه از هر زاویهی ممکنی
صدای افرادِ مستقر در آن سو را میشنوند، میفهمند و به طریقی که برایشان مقدور است، منتقل میکنند.
در ماجرای امیدِ کوکبی، یک چهرهی نسبتا سرشناسِ اصولگرا (یا هر عنوانی که خودشان میپسندند) مطلبی نوشته بود که در آن از زاویهی هزینهسازی برای نظام از رفتار با
امید کوکبی انتقاد کرده بود. (اینجا ) بعضی از دوستان اصلاحطلب یا تحولخواه (یا هر اسمی که
خودشان میپسندند) به او حمله کرده بودند که چرا بجای نگرانی برای حقوقِ بشر، نگران حفظ
نظام است. من معتقدم این نگاهِ توابساز است که باعث میشود فردِ معترض تفاوتِ کسی
را که وسطِ هیاهویِ تمسخرآمیزِ بعضی از مدعیانِ ارزشمداری سعی میکند مسئله را با
توجه به حساسیتهای افرادِ مسقر در گفتمانش طرح کند، نادیده بگیرد و بارِ دیگری بر
دوشِ او بگذارد. اگرنه دیدنِ این تفاوت چندان مشکل نیست. مشکل از نگاهِ توابسازی
است که اگرچه فعلا قدرت نظامی و اجرایی ندارد اما از آن سو دیدهایم اگر مسلح به قدرت نظامی
و اجرایی شود ممکن است به چه نمایشهای گروتسکی دست بزند. تا وقتی این میل وجود دارد، برای تمام گروه های سیاسی این خطر وجود دارد که به ورطه ی ترتیب دادنِ چنین نمایشهایی سقوط کنند. لازم نیست به دههی شصت رجوع
کنیم، چهرههای دردکشیدهی بعضی کنشگرانِ هشتاد و هشت احتمالا تا آخر عمر جلوی چشم
ما خواهد ماند، وقتی که داشتند اعتراف میکردند حق با توابسازان است و آنها هیچ
حقی ندارند، هیچوقت نداشتهاند.
اما
برای خوانندهای که به دنبالِ پلسازها باشد این نوشته و نوشتههایی نظیر آن قدردانی برانگیز است. (اینجا) کسی
دارد سعی میکند نقطهی ارجاعی برای وصل کردن دو سوی خط پیدا کند؛ بدونِ اینکه
موضعاش را در دفاع از نظام ترک کند تلاش میکند پلی میان این شکافِ عمیق بزند. پلساز
البته به خوشمزگیِ تواب نیست. با کفشهای آویزان برگردن از روی شکاف به سمت ما نمیپرد
اما اگر به دنبال زندگی در واحد جغرافیایای به اسم ایران باشیم، پلساز برای همهمان
بسیارمغتنم است. یک اصولگرای اصلاحطلب شدهی دیگر به چه کار میآید؟ چه کمکی به
پر کردنِ شکاف میکند؟ اگر اصولگرایی بیاید بگوید همه ی زندگیاش اشتباه بوده به
چه درد ما میخورد؟ مگر اصلاحطلبِ اصولگرا شده دردی از اصولگرایان دوا کرده است؟ مگر
ما این را در شکل حاد و غیر انسانیاش در اعترافات تلویزیونی نسنجیدهایم؟ آیا اگر
همین امروز تاجزاده بیاید اعلام کند که اشتباه میکرده و حق همیشه با شورای نگهبان
بوده جز چند روز پروپاگاندای رسانهایِ کمکی به اصولگرایان خواهد شد؟ حتی اگر این اعتراف در
آزادیِ کامل باشد. پس چرا ما انقدر دوست داریم که طرفِ مقابل ارزشهای خودش را
انکار کند و به ارزشهای ما مؤمن شود؟ با نگاهی استعاری شبیه آدمخوارانی که تصور میکردند که با خوردنِ افراد قبیلهی دشمن نیروهای او را جذب میکند ما نیز گمان میکنیم با تواب شدن طرف مقابل، نیروی او را جذب میکنیم. ما هم دوست داریم همهی طرف مقابل را ببلعیم، به همین دلیل است که پلساز را سرزنش
میکنیم که چرا تواب نمیشود. چون او را نمیشود خورد، در گلویمان گیر میکند.
(لینک قسمت اول)
(لینک قسمت سوم و آخر)
این نوشته دستکم یک قسمت دیگر هم دارد
(لینک قسمت اول)
(لینک قسمت سوم و آخر)
این نوشته دستکم یک قسمت دیگر هم دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر