۱۳۹۵/۲/۶

تواب و پُل‌ساز، قسمت اول


یک: شرم و شرافت و اینجورچیزها
من چند سال است که محمد نوری‌‌زاد را دنبال می‌کنم. از زمانِ ساخت سریال‌های عجیب و بسیار بدساختی مثل «پروانه‌ها می‌نویسند» تا همین اواخر که به ولادیمیر پوتین نامه نوشته و او را بخاطر کشته‌های زلزله‌ی بم بازخواست کرده است.(اینجا) وقتی این نامه‌ی آخر را خواندم، از ذهنیت آشفته‌ی جاری در آن حتی با مقیاس رفتارها و نامه‌های یکسالِ اخیرش تعجب کردم. برایم عجیب بود که چطور ظرف چند سال این آدم اینطور پاهایش از روی زمین کنده شده است. در واقع یکی از انگیزه‌های آغاز کردن این نوشته که احتمالا چند قسمت دارد یافتن پاسخ برای این پرسشِ آزاردهنده است، اما این صرفا انگیزه‌ای برای شروع به فکر کردن درباره‌ی موضوع بوده است و این نوشته به مسیری جدا از این پرسش، ذیلِ عنوانِ اصلی پیش خواهد رفت.
در نوشته‌ی قبلی‌ام با موضوع نوریزاد (اینجا)، این ایده‌ی خام را داشتم که ما (منظور از «ما» علاقمندان به تحول سیاسی است که در جنبش سبز 88 متبلور شد)، بی‌تقصیر نیستیم، اما آن زمان هنوز ابعاد این تقصیر برایم روشن نبود. اگر کسی نوشته‌های قبلی این وبلاگ را خوانده باشد می‌داند که نویسنده‌اش نمایش شرم و خودمقصرپنداریِ الکی را مخرب می‌داند.(اینجا)اگرهم دنبال نکرده باشد در پاراگرافِ پیش رو توضیح داده خواهد شد که چرا این شکل دامن زدن به تقصیرِ عمومی غیرسیاسی و نقضِ غرض است.  ما اگر مقصریم نه بخاطر این است که از نوریزاد به قدر کافی حمایت نکرده‌ایم (که احتمالا عکس‌اش صادق‌تر است) یا مثلا بخاطر اینکه آنطور که لازم بوده است از قربانیان هشتاد و هشت حمایت نکرده‌ایم؛ یادشان نبوده‌ایم و گذاشته‌ایم در تنهایی خودشان از واقعیت‌های موجود فاصله بگیرند. به این تقصیر معتقد نیستم چون هر کسی که سرزنشی را مطرح می‌کند باید بگوید راهِ حل‌اش چیست. ما چه می‌توانستیم بکنیم؟ مثلا در مقابل حصر کدام کار بود که میتوانست محصورین را از حصر خلاص کند؟ رای ندادن؟ تظاهرات خیابانی؟ پرداخت نکردن قبوض؟ مشخصا کدام از این کارها ممکن یا مؤثر بود؟ ضمن اینکه خودمقصربینیِ ترویج شده در شبکه‌های اجتماعی مشکل دیگری هم دارد. از شهروندانِ عادّی مشتی گناهکار می‌سازد که گناه‌شان قهرمان نبودن است. هر ایده‌ی سیاسی‌ای که روی عموم مردم بعنوان قهرمان حساب کند ایده‌ی رومانتیکی است که صرفا از شکست خوردن لذت می‌برد. به یک دلیل ساده: همه نمی‌توانند قهرمان باشند. آن نیروی سیاسی‌ای که فقدان برنامه‌اش را می‌خواهد با حرکات محیرالعقول سمپات‌هایش جبران کند در نهایت یا فراموش می‌شود یا خودش تبدیل می‌شود به یک عاملِ سرکوب تازه. آنطور که رجوی بعد از فروغ جاودان لشگر شکست‌خورده را سرزنش کرده بود: شما به خودتان باختید؛ در آن تنگه چهارزبر گیر نیفتادید بلکه گیرِ کارتان توحید بود. به قدر کافی خلوص نداشتید و از این حرفها (نقل به مضمون)
اما ممکن است کسی بگوید لازم نیست کاری کنیم فقط کافی است یادشان باشیم و برایشان غصه بخوریم. گذشته از اینکه این کار چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد باید توجه کرد که ظرفیتِ روانی انسان طوری نیست که دائم غم را در حالتِ حضور شدید، حفظ کند. ما بزرگترین رنج‌ها را با زخمی دائم یا بهبود یافته پشت سر می‌گذاریم. حتی مرگِ قطعی‌مان را (که دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد) فراموش می‌کنیم تا بتوانیم زنده بمانیم. اگر غم و خاطره در شکلِ حادش در ما می‌ماند احتمالا هیچ‌کداممان به بیست سالگی نمی‌رسیدیم. پس این چه سرزنشی است که نثار خود و یکدیگر می‌کنیم؟ ما رجویِ خودمان هستیم که خودمان را برای زنده ماندن مقصر می‌دانیم؟ جلاد و قربانیِ همزمان؟ اصلا برای حفظ نکردنِ حسی که نه مقدور است نه فایده دارد چرا باید بکدیگر را سرزنش کنیم و خودمان را مقصر بدانیم؟
از طرفِ دیگر و در ادامه‌ی منطقی همین موضع، در نوشته‌هایی که اینطرف و آنطرف (عمدتا در شبکه‌های اجتماعی) با مضمون یادآوری و شرافت نوشته می‌شود یک واژه برجسته می‌شود: شرم. مشکلات ما ظاهرا از فقدان حسی بنام شرم سرچشمه می‌گیرد. در اینجا من درباره‌ی نقشِ مؤثر شرم بر کنشهای سیاسی و جتماعی ابراز تردید نمی‌کنم (تردید دارم اما فعلا مطرحش نمی‌کنم)، ولی سئوال اینجا است که اگر قرار است شرمگین باشیم دقیقا از چه باید شرمگین باشیم؟ اگر این شرم یک حسِ شبه‌مذهبی برایِ خلوصِ بیشترِاَعمال است، حرفی نیست. (آن طور که مثلا ائمه‌ی اطهار با آن همه عبادت از خداوند شرم داشتند و مؤمنین تشویق می‌شوند به اینکه به عبادات خود غره نباشند و بدانند که همواره با هر میزان از اعمال در پیشگاه خداوند احتیاج به طلبِ بخشایش دارند)، یعنی می‌توان آن شرمِ شبه‌مذهبی  را به عنوانِ مکانیسمی برای بازگرداندن معنی و زیبایی به زندگی شخصی پذیرفت. بهرحال شرمگین شدنِ گاه‌به‌گاه‌ در جهانی که ما اغلب دجار فقدانِ تجربه‌ی معنی داری از زندگی و احساساتِ شدت‌مند هستیم میتواند به بهبود روانیِ ما کمک کند. آنطور که گریه کردن برای مرگِ قهرمان فیلم هم ممکن است به نحوی موجب کاتارسیس شود. تجربه‌ی احساسات شدید (از جمله شرم و اندوه) میتواند آن تجربه های نداشته‌ی ناشی از زندگی‌های نکرده را جبران کند؛ اما برجسته کردن شرم و تقصیرکاری دائمی بعنوان یک رفتار سیاسی، مؤثر نیست. جماعتِ دائما شرمنده امکان درست فکر کردن و منطقی عمل کردن ندارند. هر کاری می‌کنند تا این شرمِ خودخواسته و خودساخته را تسکین بدهند، هر کاری حتی اگر بی‌معنی و مخرب باشد. داستانی را به یاد بیاورید از کارمند دون‌پایه‌ای که بخاطرعطسه‌ی ناخواسته‌اش آنقدر دنبال رییس دوید و عذرخواست تا مرد. بی‌معنی و غیر مؤثر و در مواردی مخرب. اما اگر شرم، فقط گاه‌گاهی و بعد از دیدن یک هشتگ یا استاتوسِ طوفانیِ یک توزیع‌کننده‌ی شرم رخ دهد چه؟ آن‌هم از نظر سیاسی و اجتماعی (جدا از رستگاری شخصی) مفید نیست؟ در این هم چنانکه گفتم می‌توان تردید کرد. کارهایی که برای تسکین احساسات غلیان کرده انجام می‌شود با فروکش کردن این احساسات دیگر انجام نخواهد شد. بنابراین ما از طریق شبکه‌های اجتماعی دائم جماعتی را می‌بینیم که خاک بر سرشان می‌ریزند و کمی بعد بلند می‌شوند می‌روند قسمت بعدیِ شهرزاد را می‌بینند. به همین دلیل طوفانی ترین حوادث هم عمدتا بیشتر از سه روز در ذهن جمعی حاضر نمی‌مانند (نمونه‌ی اخیرش نامه‌ی مهدی کروبی که به یک هفته نکشیده از حضورِ ذهنِ جعی کنار رفت)، البته می‌دانیم که منادیان شرم هیچوقت به این پاسخ قانع نیستند و خود شهروندان را در این وضعیت مقصر می‌دانند، بنابراین از آنان می‌خواهند یک لحظه هم از شرم مرخصی نگیرند تا  این احساس را دائمی کنند و در وقتِ مقتضی درودی نثار شرف‌شان شود. من واقعا نمی‌فهمم اگر زندگی کردن با حس ِ شرم در حضورِ شدت‌مندش از نظر روانی ممکن باشد چه سودی خواهد داشت؟ این خاک‌برسر ریزانِ اتوپیای شرم‌خواهان قرار است کدام تصمیم سیاسی درست را بفهمند؟ عمل کردن به آن پیشکش.
همچنین در ادامه‌ی شرم آنها  از ما می‌خواهند شریف باشیم. این واژه ظاهرا از معنی تهی شده است بنابراین بهتر است همینجا بیاستیم و یک‌بار با صراحت بپرسیم چگونه می‌توان شریف بود؟ سرِ کار نرویم؟ خیر سر کار که نمی‌شود نرفت. سینما نرویم؟ خیر سینما بهرحال گاهی آدم می‌رود. اعتصاب غذا کنیم؟ (یاد یکی از فعالان سیاسی در فیسبوک افتادم که چند سال پیش همینطوری الکی در فیسبوک اعتصاب غذا کرده بود و از لاغر شدنش عکس می‌گذاشت. منظور اینکه خواسته‌ای نداشت. هنرمندِ گرسنگی بود)، شرافت البته احتمالا واژه‌ی معنی‌داری بوده است زمانی که احمد زیدآبادی آن را بکار برده بود، ولی اکنون باید در کنارِ بصیرت  از واژه های بی‌معنی شده‌ی این سالها قرارش داد. با این تفاوت که این بار مقصرانِ بی‌معنی‌سازی  بیشتر در موضعِ اپوزسیون مستقر بوده‌اند. در نتیجه‌ی این وضعیت و از آنجا که این واژه بی‌معنی شده اما میلِ بکاربردنش در کنارِ شرم هرگز کم نشده است،  تمام ارجاعات آن در نهایت مصرفِ بحث رای دادن و رای ندادن می‌شود. در واقع آخرِ این نگاه را اگر دنبال کنیم می‌رسیم به کامنتی زیر خبری درباره‌ی حمله‌ی پلنگ به بُز که کامنتگذار به طریقی ربط‌ش داده است به شرکت بی‌شرف‌ها در انتخابات. به این دلیل است که آن شکل از حضور در انتخابات که با شیوه‌ی جدید تک و پاتک برگزارکنندگان و شرکت کنندگان در مجموع ده روز هم طول نمی‌کشد کلِ فضای سیاسی ایران را به گروگان می‌گیرد و در هر بحث مربوط و نامربوطی به آن رجوع می‌شود. در مجموع  از خودمقصر بینیِ الکی طیفی از خواستِ شرم و شرافتِ بی‌ارجاع و مبهم ساخته می‌شود و از دلِ این طیفِ نامشخص، اظهارنظرهای سخیف و غیرسیاسی به شیوه‌ی هوادارانِ دو تیم پایتخت علیه رای دادن یا رای ندادن تولید می‌شود.
بازمی‌گردم  به ایده‌ی ابتدای متن، اگر ما نباید خودمقصربینیِ الکی را ترویج کنیم چرا احتمالا در وضعیتِ نوریزاد مقصریم؟ دلیل‌اش این است که در جبهه‌ی خیر و شری که ساخته شد، ما بجای ایده‌ی گفتگوو تغییرِ تدریجی، ایده‌ی توبه را جایگزین کردیم؛ ایده‌ای شبه مذهبی که از کنشگر طرف مقابل نه تنها می‌خواهد رفتارهای سیاسی‌اش را انسانی‌تر و معقول‌تر کند، بلکه از او می‌خواهد یکسره عوض بشود؛ گذشته‌اش را انکار کند تا شخص دیگری متولد شود. تفاوت توبه با تغییر عقیده این است که توبه، یک تغییر کیفی است. فرد توبه کننده‌ی سیاسی از مسیری می‌گذرد که در آن می‌فهمد هرآنچه کرده و نکرده اشتباه بوده است. یک فانتزی شبه‌مذهبی که بیش از هر چیز در آن رستگاری شخصی نقش ایفا می‌کند.  تواب، تغییر عقیده نمی‌دهد، بلکه کلا شخصِ دیگری می‌شود. بی‌دلیل نیست که فیلمِ محبوب دهه‌ی ابتدایی انقلاب، دهه‌ی تواب‌سازی سیستماتیک، «توبه‌ی نصوح» بوده است. نصوح نه تنها رفتار طاغوتی‌اش را کنار گذاشت، بلکه آواره‌ی کوچه و خیابان شد تا از همه عذر بخواهد. این تصویر برای شما آشنا نیست؟ ما آن‌را نخواسته بودیم؟ نمی‌خواهیم؟

این نوشته ادامه دارد

(لینک قسمت دوم)
(لینک قسمت سوم)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر