یکسری بحث دربارهی این ماجرای قاسمخانی و داستانهای صمد بهرنگی دارم که فرصت و تمرکز پرداخت دقیقش نیست.
علیالحساب به نظرم قاسمخانی با تاکید بر «دنیای خوشگل کودکی» بیراهه رفته است. یعنی اگر از این حرف بر بیاید که داستانهای کودکانه باید پاستوریزه باشند و از هرگونه نشانهای از شر تهی شوند خوب حرف بیراهیاست. مادربزرگ شنل قرمزی را گرک میخورد ودر برخی روایتهایش از شکم گرگ هم زنده بیرون نمیآید. مادر بزهای بزبز قندی شکم گرگ را میدرد و شنگول و منگول را از شکمش بیرون میآورد. حذف نیروی شر از هیچ داستانی(از جمله داستان کودکان) ممکن نیست و احتمالا سرانجامش نگاه عموها و خالههای تلویزیونی خواهد شد. در واقع بهتر است اصلا قاسمخانی و نوشتهی غیرمسئولانه و آن «دنیای خوشگل کودکی» را بگذاریم برای مخاطبان اینستاگرامش و فراموش کنیم.
اما نکتهای که من میخواهم بگویم این است که باب نقد در مورد داستانهای بهرنگ باز است. بعضی داستانهای صمد بهرنگی استعاری است. یعنی در آنها هر چیز نماینده چیز دیگری است. بدون اینکه این مناسبات در خود متن معنی دار باشد. مثلا در «اولدوز و کلاغها» کلاغها احتمالا نماینده طبقه آگاه شده و پیشرو هستند که ما را به رهایی میرسانند. تا اینجایش درست. زنبابا هم نماینده بورژوازی وابسته است(مثلا). سگ هم نیروی نظامی و امنیتی که از سوی قدرت بکار گرفته میشود تا مانع رهایی و پرواز کلاغ بشود. این هم درست. اما نکته اینجا است که این استعارهها در داستان قابل درک نیست. بخاطر همین چیزی که از سوی یک کودک دریافت میشود این است «سگ را میتوان بدون کوچکترین شفقتی و با خشنترین شکل ممکن کشت». حالا شما بیا برای بچه توضیح بده سگ، سگ نیست. ماهی ها و عنکبوتها هم مهم نیستند. اما کلاغ را باید نجات داد. در حالیکه گرگ در داستان بزبزقندی بدون توضیح و فارغ از آنکه نمایندهی چه گروهی در دنیای غیر داستانیاست مستحق تادیب و واکنش است.
یا مثلا زنبابا موجود خبیثی است که یکسره شر است. نگاهی به شدت ارتجاعی که زندگی را برای بسیاری از زنان که با مردان صاحب فرزند ازدواج مجدد میکنند تلخ کردهاست. حالا شما بیا توضیح بده که این زن بابا در واقع زن بابا نیست. نماینده بورژوازی وابسته است که با پشتوانهی پدر به محرومان ظلم میکند. خوب این چه کاری است؟ آدم بزرگها هم در تشخیص این استعارهها گیج میشوند.
یا مثلا در ابتدای همان اولدوز و کلاغها نوشته این داستان را بچههای مرفه که سوار ماشین بابا مامانشان میشوند و میروند مدرسه نخوانند. خب بچه که شیوه زیستاش را انتخاب نمیکند. یعنی همانقدر بچههای مرفه در آن شیوهی زیست بیتقصیر و غیرعاملاند که بچههای محروم.
(البته این را در داستان «اولدوز و عروسک سخنگو» به نحوی اصلاح میکند و میگوید بچههایی که فخرفروشی میکنند به ثروتشان نخوانند که یعنی خود بهرنگ بر خلاف بعضی دوستدارانش دائم دارد خودش را نقد و اصلاح میکند).
در ماهی سیاه کوچولو یک خرچنگ را صرفا به دلیل شیوهی راه رفتن «خندهدارش» مسخره میکنند و قهرمان کتاب(ماهی سیاه کوچولو) قاه قاه به راه رفتنش میخندد. شما حالا بیایید استعاره را رمز گشایی کنید و بگویید خرچنگ، خرچنگ نیست بلکه خرده بورژوازی فرصتطلب است که مانع رهایی میشود. آنچه واقعا دریافت میشود این است که میشود به شیوه راه رفتن موجودات (که دست خودشان هم نیست) خندید.
از بهرنگ میتوان چیزهای دیگری آموخت. تولید ادبیات خارج از دایرهی بستهی افراد مرکز نشین و طبقات فرادست. تلاش برای نوشتن داستانهای جدی و مسئولانه برای کودکان و از همه مهمتر، آن شفقتی که او داشت و آنطور که امیدوارانه از کودکان آسیبدیده که به شکل مضاعف (از سوی جامعه مبتنی بر تبعیض و خانوادهی آسیب دیده) تحت ستم بودند و هستند میخواست بلند شوند و جهانشان را تغییر دهند.
علیالحساب به نظرم قاسمخانی با تاکید بر «دنیای خوشگل کودکی» بیراهه رفته است. یعنی اگر از این حرف بر بیاید که داستانهای کودکانه باید پاستوریزه باشند و از هرگونه نشانهای از شر تهی شوند خوب حرف بیراهیاست. مادربزرگ شنل قرمزی را گرک میخورد ودر برخی روایتهایش از شکم گرگ هم زنده بیرون نمیآید. مادر بزهای بزبز قندی شکم گرگ را میدرد و شنگول و منگول را از شکمش بیرون میآورد. حذف نیروی شر از هیچ داستانی(از جمله داستان کودکان) ممکن نیست و احتمالا سرانجامش نگاه عموها و خالههای تلویزیونی خواهد شد. در واقع بهتر است اصلا قاسمخانی و نوشتهی غیرمسئولانه و آن «دنیای خوشگل کودکی» را بگذاریم برای مخاطبان اینستاگرامش و فراموش کنیم.
اما نکتهای که من میخواهم بگویم این است که باب نقد در مورد داستانهای بهرنگ باز است. بعضی داستانهای صمد بهرنگی استعاری است. یعنی در آنها هر چیز نماینده چیز دیگری است. بدون اینکه این مناسبات در خود متن معنی دار باشد. مثلا در «اولدوز و کلاغها» کلاغها احتمالا نماینده طبقه آگاه شده و پیشرو هستند که ما را به رهایی میرسانند. تا اینجایش درست. زنبابا هم نماینده بورژوازی وابسته است(مثلا). سگ هم نیروی نظامی و امنیتی که از سوی قدرت بکار گرفته میشود تا مانع رهایی و پرواز کلاغ بشود. این هم درست. اما نکته اینجا است که این استعارهها در داستان قابل درک نیست. بخاطر همین چیزی که از سوی یک کودک دریافت میشود این است «سگ را میتوان بدون کوچکترین شفقتی و با خشنترین شکل ممکن کشت». حالا شما بیا برای بچه توضیح بده سگ، سگ نیست. ماهی ها و عنکبوتها هم مهم نیستند. اما کلاغ را باید نجات داد. در حالیکه گرگ در داستان بزبزقندی بدون توضیح و فارغ از آنکه نمایندهی چه گروهی در دنیای غیر داستانیاست مستحق تادیب و واکنش است.
یا مثلا زنبابا موجود خبیثی است که یکسره شر است. نگاهی به شدت ارتجاعی که زندگی را برای بسیاری از زنان که با مردان صاحب فرزند ازدواج مجدد میکنند تلخ کردهاست. حالا شما بیا توضیح بده که این زن بابا در واقع زن بابا نیست. نماینده بورژوازی وابسته است که با پشتوانهی پدر به محرومان ظلم میکند. خوب این چه کاری است؟ آدم بزرگها هم در تشخیص این استعارهها گیج میشوند.
یا مثلا در ابتدای همان اولدوز و کلاغها نوشته این داستان را بچههای مرفه که سوار ماشین بابا مامانشان میشوند و میروند مدرسه نخوانند. خب بچه که شیوه زیستاش را انتخاب نمیکند. یعنی همانقدر بچههای مرفه در آن شیوهی زیست بیتقصیر و غیرعاملاند که بچههای محروم.
(البته این را در داستان «اولدوز و عروسک سخنگو» به نحوی اصلاح میکند و میگوید بچههایی که فخرفروشی میکنند به ثروتشان نخوانند که یعنی خود بهرنگ بر خلاف بعضی دوستدارانش دائم دارد خودش را نقد و اصلاح میکند).
در ماهی سیاه کوچولو یک خرچنگ را صرفا به دلیل شیوهی راه رفتن «خندهدارش» مسخره میکنند و قهرمان کتاب(ماهی سیاه کوچولو) قاه قاه به راه رفتنش میخندد. شما حالا بیایید استعاره را رمز گشایی کنید و بگویید خرچنگ، خرچنگ نیست بلکه خرده بورژوازی فرصتطلب است که مانع رهایی میشود. آنچه واقعا دریافت میشود این است که میشود به شیوه راه رفتن موجودات (که دست خودشان هم نیست) خندید.
در نهایت به نظرم اگر خود بهرنگ زنده میماند راهی برای این معضل پیدا میکرد و شاید با پختهتر شدن نگاهش از این نگاه به شدت استعارهزده و بیتوجه به آنچه در سطح داستان میگذرد (که در واقع عمق واقعیاش آنجا است) دور میشد. اما زمان به او مهلت نداد. ولی ما که امروز فرصت داریم چه دلیلی دارد از کتابهای بهرنگ نوعی کتاب مقدس برای کودکان بسازیم؟ چون چپ است؟ چون شریف است؟ چون ما مارکسیست هستیم؟ (اگر هستیم) خوب اصلا نگاه انتقادی چپ برای همین آمده که ادم همه چیز را در بستر مناسبات عینی بررسی کند. این نگاه اگر هم به آن قائل باشیم با نگاه صلب و بستهای که از کتابهای کلاسیک آثاری مقدس و به تعبیر بارت(صرفا خواندنی) میسازد در تضاد است.
از بهرنگ میتوان چیزهای دیگری آموخت. تولید ادبیات خارج از دایرهی بستهی افراد مرکز نشین و طبقات فرادست. تلاش برای نوشتن داستانهای جدی و مسئولانه برای کودکان و از همه مهمتر، آن شفقتی که او داشت و آنطور که امیدوارانه از کودکان آسیبدیده که به شکل مضاعف (از سوی جامعه مبتنی بر تبعیض و خانوادهی آسیب دیده) تحت ستم بودند و هستند میخواست بلند شوند و جهانشان را تغییر دهند.
:)
پاسخحذفهِی با خودم می گم این زِنو و مانی ب چقدر به هم شبیه هستن!
خیلی وقت پیش این نوشته رو خوندم.
اخیرا دنبالش می گشتم، و مطمئن بودم که توی وبلاگ مانی دیدمش! هر طور سرچ کردم پیدا نشد. این شد که از خیرش گذشتم.