در یک انبار گاز منتشر شده و یازده نفر گیر افتادهاند. دو هموطن افغانستانی و بقیه ایرانی. همه ساکن تهران. آتشنشانها میآیند اما نمیتوانند در را باز کند. چرا؟ چون درهای ضدسرقت انبار هر روز بعد از پایان کار بر روی آنها قفل میشده.
این اتفاق واقعا رخداده است. (اینجا) استعارهای نیست که من ساخته باشم تا با آن موقعیت را توضیح دهم. اما بطرز عجیبی موقعیت را توضیح میدهد.
عکسی درشبکههای اجتماعی دستبه دست میشود که در آن یک قلچماق جلوی سفره دستفروشی یک دختربچه ایستاده است. آن قلچماق مامور شهرداریاست. شهرداری دوست ما است. آشغالهایمان را حمعآوری میکند. برایمان اتوبان میسازد. پیادهروهای خیابان ولیعصر را سنگفرش میکند و دستفروشان را که شهر ما را بدمنظره میکنند از خیابان جمع میکند.
نقد شهرداری به همین دلیل سخت است. چون ما با هم همدستیم. وقتی شهر را تبدیل به نگارخانه میکند حظ بصری میبریم. آیا کسی هست که با زیبایی دشمن باشد؟ جز این چپوچولهای غرغرو؟ جواب منفیاست. اگر آدمی چشمهایش را باز کند حتما قدر زیبایی و زندگی و طعم توت و گیلاس را میفهمد. اما یک مشکلی وجود دارد. شهرداری برای دستفروشان، دورهگردهای که مغازه ندارند، دوست خوبینیست. هرچقدر شهرداری با ما دوستتر شود با آنها دشمنتر میشود. بنابراین ما در یک دوگانه گیرافتادهایم. از طرفی شهرمان را قشنگتر میخواهیم از طرفی دلمان از قتل دستفروش و تهدید پسرش به درد میآید. مجبوریم انتخاب کنیم. این انتخاب مثل انتخابهای سیاسی ساده نیست.
بین احمدینژاد و موسوی؟ معلوم است موسوی.
بین سلحشور و فرهادی؟ صد البته فرهادی.
بین جنگ با دنیا و توافق هستهای؟ این اصلا پرسیدن ندارد.
اما بین پیادهروی شیک و خلوت و قلچماق ایستاده جلوی دختربچه؟ سئوال سخت. باید فکر کنیم.
اینجا یک نبرد واقعی در جریان است. نبردی که از جنس کلکل کردن چپ و راست در فیسبوک نیست. تا ابد هم برای فکر کردن وقت نداریم. چون ممکن است روزی آنها که در انبار گیرافتادهاند با دستفروش و پدرش و دخترش راه بیفتند و دقیقا وسط تماشای یکی از فیلمهای زنجیرهای علیمصفا و لیلی حاتمی یقهمان را بگیرند و اوضاع از این حالت ملوس خارج شود.
بیایید یک مثال دیگر بزنیم. در تظاهرات روز کارگر بخشی از کارگران ساختمان پلاکاردهایی به دست گرفتهاند که روی آنها شعارهای راسیستی نوشته شده. موضع؟
1. خاک بر سر کارگرهای عقبمونده(کلیشه راست)
2. مرگ بر خانه کارگر(کلیشه چپ)
بوس به هر دو موضع. اما اینجا هم نبردی واقعی در جریان است. یعنی همین الان اگر شما بخواهید یک تعمرات کلی در خانه تان انجام بدهید مسئول تخریب میآید. همراهش چند جوان نحیفاند که صبح تا شب میکوبند و نخاله جابجا میکنند و نفری پنجاه هزار تومان در مجموع میگیرند. خب شما ته دلتان میدانید که این رقم منصفانه نیست و به وضوح میبینید کار کسی که تخریب را کنتراتی به او سپردهاید ایمن نیست. چرا این اتفاق میافتد؟ چون در ساخت و ساز میشود از کارگران غیرقانونی استفاده کرد و آنها همه ناامنیهای کار را میپذیرند و قیمت پایین میآید. کارفرما راضی. پیمانکار راضی. پس غیر از چپو چولها و خلو چلها کیست که ناراضی باشد؟ احتمالا یکسری کارگر عقبافتاده که به نوبه خود آنها را هم محکوم میکنیم.
اما واقعا کنجکاو نیستید چرا فقط کارگران ساختمانی گول خانهکارگر را خوردهاند یا باید خاک ریخت برسرشان؟ آنها چون درگیر کار هستند میبینند که این شرایط درست نیست اما چون سازماندهی سندیکایی ندارند و گفتارهای ضدتبعیض هم همه به نفع ستایش چیزهای قشنگ تضعیف شده، از گفتار راسیستی که میراث طبقه متوسط است استفاده میکنند (به ناحق و به اشتباه) تا حرفشان را بزنند. در واقع اینجا کارگران افعانستانی و ایرانی هر دو قربانی سکوت دائمی گفتاهای غالباند. یا اگر بخواهیم از آن رخداد استعاری استفاده کنیم، هر دو گیرافتاده در انباری که گاز در آن منتشر شده است. حالا ما بین قیمت ارزانتر تعمیرات و جلوگیری از این شعارهای راسیستی کدام یک را انتخاب کنیم؟
این سئوالها مزاحم است؟ همینطور است. پس بگذارید یک سئوال راحت ازتان بپرسم.
فتورهچی یا بهاره رهنما؟ (میبینم که دستها برای پاسخدادن بلند شده. دیوی هم در میان جمعیت دیده میشود.)
این اتفاق واقعا رخداده است. (اینجا) استعارهای نیست که من ساخته باشم تا با آن موقعیت را توضیح دهم. اما بطرز عجیبی موقعیت را توضیح میدهد.
عکسی درشبکههای اجتماعی دستبه دست میشود که در آن یک قلچماق جلوی سفره دستفروشی یک دختربچه ایستاده است. آن قلچماق مامور شهرداریاست. شهرداری دوست ما است. آشغالهایمان را حمعآوری میکند. برایمان اتوبان میسازد. پیادهروهای خیابان ولیعصر را سنگفرش میکند و دستفروشان را که شهر ما را بدمنظره میکنند از خیابان جمع میکند.
نقد شهرداری به همین دلیل سخت است. چون ما با هم همدستیم. وقتی شهر را تبدیل به نگارخانه میکند حظ بصری میبریم. آیا کسی هست که با زیبایی دشمن باشد؟ جز این چپوچولهای غرغرو؟ جواب منفیاست. اگر آدمی چشمهایش را باز کند حتما قدر زیبایی و زندگی و طعم توت و گیلاس را میفهمد. اما یک مشکلی وجود دارد. شهرداری برای دستفروشان، دورهگردهای که مغازه ندارند، دوست خوبینیست. هرچقدر شهرداری با ما دوستتر شود با آنها دشمنتر میشود. بنابراین ما در یک دوگانه گیرافتادهایم. از طرفی شهرمان را قشنگتر میخواهیم از طرفی دلمان از قتل دستفروش و تهدید پسرش به درد میآید. مجبوریم انتخاب کنیم. این انتخاب مثل انتخابهای سیاسی ساده نیست.
بین احمدینژاد و موسوی؟ معلوم است موسوی.
بین سلحشور و فرهادی؟ صد البته فرهادی.
بین جنگ با دنیا و توافق هستهای؟ این اصلا پرسیدن ندارد.
اما بین پیادهروی شیک و خلوت و قلچماق ایستاده جلوی دختربچه؟ سئوال سخت. باید فکر کنیم.
اینجا یک نبرد واقعی در جریان است. نبردی که از جنس کلکل کردن چپ و راست در فیسبوک نیست. تا ابد هم برای فکر کردن وقت نداریم. چون ممکن است روزی آنها که در انبار گیرافتادهاند با دستفروش و پدرش و دخترش راه بیفتند و دقیقا وسط تماشای یکی از فیلمهای زنجیرهای علیمصفا و لیلی حاتمی یقهمان را بگیرند و اوضاع از این حالت ملوس خارج شود.
بیایید یک مثال دیگر بزنیم. در تظاهرات روز کارگر بخشی از کارگران ساختمان پلاکاردهایی به دست گرفتهاند که روی آنها شعارهای راسیستی نوشته شده. موضع؟
1. خاک بر سر کارگرهای عقبمونده(کلیشه راست)
2. مرگ بر خانه کارگر(کلیشه چپ)
بوس به هر دو موضع. اما اینجا هم نبردی واقعی در جریان است. یعنی همین الان اگر شما بخواهید یک تعمرات کلی در خانه تان انجام بدهید مسئول تخریب میآید. همراهش چند جوان نحیفاند که صبح تا شب میکوبند و نخاله جابجا میکنند و نفری پنجاه هزار تومان در مجموع میگیرند. خب شما ته دلتان میدانید که این رقم منصفانه نیست و به وضوح میبینید کار کسی که تخریب را کنتراتی به او سپردهاید ایمن نیست. چرا این اتفاق میافتد؟ چون در ساخت و ساز میشود از کارگران غیرقانونی استفاده کرد و آنها همه ناامنیهای کار را میپذیرند و قیمت پایین میآید. کارفرما راضی. پیمانکار راضی. پس غیر از چپو چولها و خلو چلها کیست که ناراضی باشد؟ احتمالا یکسری کارگر عقبافتاده که به نوبه خود آنها را هم محکوم میکنیم.
اما واقعا کنجکاو نیستید چرا فقط کارگران ساختمانی گول خانهکارگر را خوردهاند یا باید خاک ریخت برسرشان؟ آنها چون درگیر کار هستند میبینند که این شرایط درست نیست اما چون سازماندهی سندیکایی ندارند و گفتارهای ضدتبعیض هم همه به نفع ستایش چیزهای قشنگ تضعیف شده، از گفتار راسیستی که میراث طبقه متوسط است استفاده میکنند (به ناحق و به اشتباه) تا حرفشان را بزنند. در واقع اینجا کارگران افعانستانی و ایرانی هر دو قربانی سکوت دائمی گفتاهای غالباند. یا اگر بخواهیم از آن رخداد استعاری استفاده کنیم، هر دو گیرافتاده در انباری که گاز در آن منتشر شده است. حالا ما بین قیمت ارزانتر تعمیرات و جلوگیری از این شعارهای راسیستی کدام یک را انتخاب کنیم؟
این سئوالها مزاحم است؟ همینطور است. پس بگذارید یک سئوال راحت ازتان بپرسم.
فتورهچی یا بهاره رهنما؟ (میبینم که دستها برای پاسخدادن بلند شده. دیوی هم در میان جمعیت دیده میشود.)
نه نادر نه بهاره! زنده باد خودت.
پاسخحذفنمیذاری در سکوت به ترددمون ادامه بدیم...
رفیق جان، نمی دونم چه جوری میشه انتخاب نکرد و این انتخاب نکردن اصن یعنی چی؛ ما بخوایم یا نخوایم انتخابمون رو کردیم، حالا به فرض اگر نه بین فحش دادن به علیرضا محجوب یا بد و بیراه گفتن به داریوش مهرجویی، بلاخره بین چند گزینه ی موجود (که یکیش رو هم عملاً خودت با نوشتن این متن برای خودت ایجاد کردی) دست به انتخاب زدی! تو انتخابتو کردی و انتخابت هم اینه که انتخاب نکنی یا در موضعِ تردید باقی بمونی (چون می تونی حدس بزنی که احتمالاً راه های درست تری هم هست؛ راه هایی که یا تو ازشون اطلاعی نداری یا داری و فعلاً با توجه به شرایط امکان پی گیریشون نیست)؛ اما بدون که در شرایط فعلی با اتخاذ این موضع تردید و انتخاب نکردنِ ظاهری (چیزی بیش از منطقِ خیرالامور اوسطها هم نیست)، فقط با یه قر و اطوار عجیب و غریب، داری به سمت یه هم آغوشیِ دردناک با دار و دسته ی بهاره و مهرجویی و شهرداری تهران و طبقه ی محترمِ متوسط پیش میری، و نه چیزی بیشتر.
من فکر می کنم الان با گفتن لعنت به خانه ی کارگر (هرچقدرم گُل درشت و فناتیک و قرن بیستمی به نظر برسه) حداقلش صراحتاً تأیید کردم که: خاک بر سرِ اونایی که میگن خاک بر سرِ این کارگرایِ عقب مونده! بنده اتخاذ این موضع رو برای جلوگیری از فروپاشی اخلاقی خودم حیاتی می دونم (اگر دوست داری می تونی بعد از این جمله ی غرا تکبیرهم بگی).
موفق باشی
ناشناس: ایده متن اینه که سئوالهایی مثل نادر یا بهاره(سئوالهای آسون) اصلا برای این طرح میشه که سئوالهای سخت و واقعی فراموش بشه. یعنی اصلا مهم نیست. حتی سئوال "چپای یا راست" هم همینطوره. سئوالهای مجازی و ساده که راحت میشه بهشون جواب داد و به موج گریز از سئوالهای واقعی پیوست) این ایده فکر کنم تو متن مبهم مونده بود گفتم توضیح بدم)
پاسخحذفمن مشکلی ندارم کسی بگه مرگ بر خانه کارگر. مشکل اینه که این موضع پاسخ به اون مشکل نیست. انتخاب نکردن جریانهای موجود از نظر من مساوی با انتخاب نکردن نیست. انتخاب من اینه که بگم این انتخاب که بعنوان تنها انتخاب ممکن داره عرضه میشه به نفع فراموشی و گریزه. انتخاب باید کردمنتهی نه با آیکونهایی که داره عرضه میشه.
در مورد باقی کامنت تان که توش سئوالهای جدی هم پرسیده شده یا باید یه کامنت بلند بالا بنویسم یا یه پست دیگه در امتداد این پست.
پ.ن: ولی این حرف درسته که من راه حل مشخصی ندارم. فعلا دارم سئوالای درست یا دست کم بنظر خودم درست رو جستجو میکنم.
کمونيست بودن يعنى براى حل سوالهاى سخت، دست به عمل زدن.
پاسخحذف